جاکتابی

آرشیو کتاب‌نویسی‌هایمان در جراید مختلف

جاکتابی

آرشیو کتاب‌نویسی‌هایمان در جراید مختلف

جاکتابی

جاکتابی عنوان ستونی است که نخستین‌بار در تاریخ بیست و هفت تیرماه سنه یکهزار و سیصد و هشتاد و هفت خورشیدی در صفحه چهاردهم جیم از ضمیمه‌ی جریده‌ی یومیه‌ی خراسان به طبع ‌نگارنده (زهیر قدسی) رسید و الی زماننا هذا به طبع می‌رسد. (برگرفته از مطلع الوبلاق/ پست شماره ۱) و اکنون دیر زمانی است که میزبان بازنشر معرفی‌های من و همسرم (الهام یوسفی) در جراید مختلف است.

پدر، عشق و پسر

نقش خون بر دیوار تاریخ

 

*کتاب‌هایی هستند که هیچگاه برای‌مان کهنه نمی‌شوند. نه اینکه حتما همیشه حرف تازه‌ای داشته باشند...نه! بلکه گاهی دوست داریم که احساسی همیشه در ما زنده بماند و در ما بجوشد. مثل محرّم. مثل تاسوعا و عاشورا. مثل یک عشق سرخ. مثل ردّ خونی که بر تاریخ نقش بسته و ما را به سویی که «او» می‌خواهد می‌برد. ولی گاه برای آنکه او را فراموش نکنیم به چیزی غیر از آن نقشِ خون نگاه می‌کنیم و این است که راه را گم می‌کنیم. ذکر و یاد امام حسین(ع) نیکوست ولی با آن وسایل و شرایطی که خود فرموده‌اند.

*و امّا کتابی هست با عنوان «پدر،عشق و پسر» که ما را به یادِ همان نقشِ خون می‌اندازد. یاد آن پدری که نه فقط فرزند خود را که قسمتی از وجود خود را به مذبحِ عشق می‌فرستد تا دیگران را عشق آموزد. «پدر،عشق و پسر» همانند اکثر آثار سیّدمهدی شجاعی خواندنی و زیباست تا جایی که می‌توان همه وقت از مطالعه آن لذّت برد.

*«پدر،عشق و پسر» روایتی است از زبان اسب حضرت علی‌اکبر(ع)  که سوار خود وامامِ سوار خود را برای «لیلا» مادر حضرت علی‌اکبر(ع) روایت می‌کند. این کتاب شامل 10 مجلس است که در مجلس اوّل از خود و سابقه خود می‌گوید و از اینکه زمانی مرکب پیامبر بوده و پس از آن مرکبِ چه کسانی می‌شود. عمر درازِ این اسب وسیله‌ مناسبی برای روایت شخص ثالث می‌شود. زیرا که مرکب در خیلی از جاها و خیلی از وقایع همراه سوار خود بوده و در ضمن عمر دراز باعث یک روایت تاریخیِ شبیه «دانای کل» می‌شود.

*به حقیقت ادبیات سیّدمهدی شجاعی در آثار مذهبی‌اش مثال زدنی است و توصیف‌هایش از صحنه‌ها خواندنی! شجاعی بر خلاف بعضی‌ها قصد شناساندن دارد نه گریاندن؛ چیزی که در این ایّام به دست فراموشی می‌رود تا جایی که هدف مجالس ما فقط گریستن بر مصائب اهل بیت می‌شود و دیگر ابعاد این حماسه به دست فراموشی می‌رود. رجزخوانی‌ها و خطبه‌ها، دلاوری‌ها و رشادت‌ها، صبوری و پایداری امام حسین و یارانشان همه و همه مهم هستند و باید به همه آنها پرداخت و نه فقط به قسمی از آنها. لطافت سخن را در این قسمت ببنید:«عجیب بود رابطه میان این پدر و پسر. من گمان نمی‌کنم که در تمام عالم، میان یک پدر و پسر این همه عاطفه، این همه تعلق، این همه عشق، این همه انس و ارادت حاکم باشد. من همیشه مبهوت این رابطه‌ام. گاهی احساس می‌کردم رابطه حسین با علی اکبر فقط رابطه یک پدر و پسر نیست. رابطه یک باغبان با زیباترین گل آفرینش است. رابطه عاشق و معشوق است. رابطه دو انسی و همدل جدایی ناپذیر است. احساس می‌کردم رابطه یک پسر با یک پدر نیست. رابطه ماموم و امام است. رابطه مرید و مراد است. رابطه عاشق و معشوق است رابطه محب و محبوب است و اگر کفر نبود می‌گفتم رابطه عابد و معبود است.»

در جایی دیگر وقتی «عقاب» اسب حضرت علی‌اکبر از کثرت دشمنان در میدان می‌گوید، اینچنین از شجاعت و بزرگی سوار خود یاد می‌کند:«... اما اینها را فقط من می‌دیدم. سوار من انگار چشم با جای دیگر داشت. وگرنه باید ترسی، تردیدی، لرزشی یا لااقل تأملی... هیچ از این خبرها نبود. با تحکمی بی‌سابقه به من گفت: بچرخیم! و شروع کرد به رجزخواندن. و چه رجزخواندنی! چه صدایی! چه صلابتی! چه جوهره‌ای و جلال و جبروت و عظمتی! آنچنان که من وحشتم گرفت از سواری که بر خود حمل می‌کردم...»

 *نویسنده چه زیبا صحنه حاضر شدن امام حسین(ع) را بر بالین علی‌اکبر به تصویر می‌کشد:«...امام، با دست‌های لرزانش، خون را از سر و صورت و لب و دندان علی می‌سترد و با او نجوا می کرد: تو پسرم! رفتی و از غم‌های دنیا رها شدی و پدرت را بی یار یاور گذاشتی... و بعد خم شد و من گمان کردم به یافتن گوهری. و خم شد و من گمان کردم به بوییدن گلی. و خم شد و من با خودم گفتم به بوسیدن طفل نوزادی. و خم شد و من به چشم خود دیدم که لب بر لب علی گذاشت و شروع کرد به مکیدن لب‌ها و دندان‌های او و دیدم که شانه‌های او چون ستون‌های استوار جهان تکان می‌خورد و می‌رود زلزله‌ای آفرینش را درهم بریزد. و با گوش‌های خود از میان گریه‌هایش شنیدم که: - دنیا پس از تو نباشد، بعد از تو خاک بر سر دنیا. و با چشمهای خودم بی‌قراری پسر را دیدم، جنازه علی اکبر را که با این کلام پدر آرام گرفت و فرو نشست: - و چه زود است پیوستن من به تو پسرم، پاره جگرم، عزیز دلم.

هنگام خواندن این کتاب و شرکت در عزاداری‌ها اگر مروارید چشمتان بر گونه‌هاتان لغزید به یاد همه باشید. التماس دعا

۵ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۲۷ دی ۸۷ ، ۲۳:۲۱
زهیر قدسی

تیرانا - مهرداد اوستا

حماسه کلمات

برای شناخت یک نویسنده جز آنکه به خواندن آثارش بپردازی و به دنبال زندگی‌نامه‌اش بگردی چه  راهی وجود دارد؟ آیا نویسنده همان کس است که در سطور یک کتاب می‌بینیم؟ می‌توان گفت که بین تفکر یک نویسنده و اثرش رابطه‌ای است به میزان صداقت نویسنده. و صداقت چیزی است که به راحتی در «تیرانا» اثر زنده‌یاد مهرداد اَوِستا احساس می‌شود.

«مهرداد اوستا» نام صیقل خورده و تخلّصِ ادبی «محمدرضا رحمانی» است تا جایی که کمتر کسی او را بدین نام شناسد.او به سال 1308 در بروجرد دیده‌گان خود را به هستی گشود و در 17 شهریور سال 1370 در تهران، هنگام اشتغال به تصحیح شعر و تعلیم، در تالار وحدت آنها را فرو بست تا جامعه ادبی را سوگوار نبودنِ خود کند. از آثار وی می‌توان به (مهر و آتش - پژوهشی در شاهنامه)، (از کاروان رفته – تصحیح دیوان سلمان ساوجی)، (از درد سخن گفتن – مجموعه شعر) و ... اشاره کرد.

تیرانا حماسه‌ای است شورانگیز و روح‌فزا. انگار کن که فردوسی و سعدی را در هم آمیزند. شکوه کلمات از یک‌سو و لطافت اندیشه‌ای که در بین واژه‌ها رخ می‌نماید از سوی دیگر، در وجود هر خواننده مشتاق و آشنا با ادبیات پارسی، التهابی شورآفرین برمی‌انگیزد.

تیرانا حاصل طوفان‌های ذهنیِ نویسنده‌ای است با تخیّلی شگفت و ذهنی شاعرانه. و مؤلف بی‌ترتیب و بدون قاعده آنها را کنار هم چیده تا صرفاً احساسات خود را در زمینه‌های مختلف بیان کرده باشد؛ که در این بین می‌توان به بیان نابسامانی‌های اجتماعی، عشق به آزادی وآزادگی، انتقاد از حکومتی که کمر به تباهی انسانها بسته، نابودی ارزش‌های اخلاقی، برباد رفتن عاطفه و احساس مادری، فقر و بی‌عدالتی و... اشاره کرد.

عنوان کتاب – تیرانا -  نام مخاطبی است که اوستا با او سخن می‌گوید. گاه شکوه می‌سازد و گاه او را پند و اندرز می‌دهد. گاه او را می‌ستاید و گاهی او را نکوهش می‌کند؛ و در این بین ما را با ذهن پرتکاپو و کاوشگر خود آشنا می‌سازد. در بعضی از بخش‌های این کتاب متوجّه می‌شویم گویا تیرانا خودِ اوست که به صورتِ شخصیّتی مجزّا رخ می‌نماید تا با خود دردِ دل کند. اوستا در بخشِ اوّل کتاب تیرانا را اینگونه معرفی می‌کند: « تیرانا، تیرانای خوبِ من! بگذار از این پس تو را با همین نام بازخوانم: - تیرانا- ؛ چراکه از برای چون من عاشقی آرزو سوز، تیرانا همین تنها نامی یا کلمه‌ای نیست، که خود سرگذشتی است شنیدنی و داستانی است بس دیدنی. تیرانا – این کلام پرکرشمه- آمیزه‌ای است جادویی و حیرت انگیز، از عشق و جوانی و سرمستی؛ شیداییِ عاشقانه‌ای است که با من افسانه سر می‌کند، اشک می‌بارد و شکوه می‌آغازد.... تیرانا، چه گویم؟ سرنوشت اشکبار من است؛ نه همین سرنوشت من، که طلسم ناگشودنی سرنوشت است در فراخنای کائنات.»

یکی از ویژگی‌های کتاب ترکیب‌هایی است که اوستا در نثرِ خود به کار می‌برد؛ که می‌توان به چندی از آنها اشاره کرد: همّت‌سوز، دُش‌انگاران، پیوندکُش، گردون‌تاز، طوفان پرواز، استوارپیوند و...

به لطافتِ سخن و عمق معنایِ این بخش توجّه کنید:« تیرانا! همین -آه- را بنگر، آیا می‌دانی همین آه چه عالمی دارد اسرارآمیز؟ و چه رازی سراسر اسرار... که گاه نکوهش پنهان سوزِ پشیمانی است و گاه فریادی از شگفتی؟ یا نی ... افسوسی بر آرزویی نابکام، دریغی بر تلاشی بی‌ثمر، سرزنش احساسی به خواری درنشسته، و بسا از این دست سرگذشت، و مجموعه این همه که در مجموع یک مفهوم دارد و نه بیش، که - انسان- است؛ با همه امیدهای حماسی!

تیرانا! «آه...» هیچ توانی دانست که این کلمه، این آه، چه می‌تواند بود؟ نه... هرگز! ابرو در هم مکش و میندوه، نه همین تو که، هیچ‌کس نمی‌داند. بگذار تا پرده از این فریاد به خاموشی نشسته بازگیرم و تو را باز گویم که چیست. تو را هرگز دست داده است، ناگزیر آیی از پرده گرفتن، فاجعه‌ای را که بازنهادن، سالها زمان می‌گرفت و سرانجام بسا گفتنی که ناگفته می‌ماند و تو با یک آه بازش گفتی؛ چنان‌که هرچه بایستنی گفته آمد و هیچ از برای گفتن نماند؟»

شاید خوانِشِ تیرانا برای برخی از مخاطبان جیم سنگین وسخت باشد؛ امّا تأثیری که این اثر بر قلم و اندیشه مخاطبان خود می‌گذارد انکار ناپذیر است. امیدوارم از خواندن این کتاب لذّت برید و احساسی را که از خواندن آن بدست آورده‌اید به ما منتقل کنید.

 

۶ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۵ دی ۸۷ ، ۱۰:۴۰
زهیر قدسی

نامه های بلوغ - علی صفایی حائری

نامه‌هایی از جنس نور

حتماً تا کنون دست به نوشتن نامه زده‌ای و حتماً آن زمان پی برده‌ای که گاهی "نوشتن" تا چه حد سخت است (مثل من که گاهی شدیداً به شرّ نوشتن این جاکتابی گیر می‌کنم!). مشکل زمانی بیشتر رخ نشان می‌دهد که تو بخواهی برای کسی که از تو خیلی کوچکتر است (مثلاً برادر یا خواهر کوچکترت) درباره چیزی بنویسی که نمی‌دانی او تا چه حد به «دَرک» آن رسیده است. انگار کن که یک پدر بخواهد از سختی کار و زندگی برای فرزند 5 ساله‌اش بگوید! حال تصوّر کن که این پدر نه از سختی کار و زندگی، که از مسیر زندگی بخواهد سخن بگوید؛ مسیری که حتّی خیلی‌ از بزرگترها هم در شلوغی آن گم می‌شوند و در حلّ معادلات آن حیران و سرگردانند. برای این بچّه چه می‌توان کرد؟! او را به حال خود گذاریم یا منتظر شویم تا بزرگ شود؟ اصلاً این کودک کی بزرگ خواهد شد؟ بزرگی و «بلوغ» کی فرا می‌رسد؟ وقتی برای‌مان جشن تکلیف گرفتند دیگر بزرگ شده‌ایم؟ یا زمانی که دیگر دهانمان بوی شیر نداد؟! البته گاهی دوست داریم که ما را به حال خودمان بگذارند تا خودمان راه را برویم.

«نامه‌های بلوغ» مجموعه‌ی 5 نامه از مرحوم علی صفایی حائری است. نامه‌هایی که در زمان بلوغ سنّی فرزندانش نوشته شده تا آنان را به بلوغ فکری پیوند بزند. اگرچه این نامه‌ها را خطاب به فرزندانش نوشته ولی گویا برای همه‌ی آنان که به دنبال بلوغ و تولدی دگرباره هستند راه‌گشاست. صفایی در نامه‌ی اولش خطاب به فرزند بزرگترش (محمّد) دردمندانه می‌نویسد: «پسرم، محمد! تو در این ساعت که ده و بیست و سه دقیقه است، داری به فیلم کمدی نگاه می‌کنی و از کلمه‌ی رمزِ "بوی باران می‌آید، بد جوری بوی باران می‌آید" به خنده افتاده‌یی. و من گریانم که خنده‌های من و تو و سرور و ابتهاج ما از چیست؟ و سرگرمی‌های من و ما با چیست؟ ...»

می‌توان گفت که این نامه‌ها خط به خط اشارات و نکته‌هایی کارساز دارد که اگر خود را مخاطب آن بدانیم و به آن توجه کنیم ما را از سرگردانی‌های بسیاری رها می‌سازد:« ...بگذار این نکته را همین جا بگویم، در برابر هجوم تبلیغات، تو همیشه حساب «سازمان» و حساب «شخص» و حساب «عمل» را از یکدیگر جدا کن؛ که این سه، هر کدام معیار نقد جدا و روش نقد مجزا دارند. «سازمان» با اهداف و مبانی و مرام‌نامه‌اش؛ و «شخص» با نیّت و انگیزه‌اش؛ و «عمل» با سنّت‌ها و حدود محاسبه می‌شوند. ممکن است مرام‌نامه‌ی یک حزب خوب باشد، ولی شخص فاسد باشد و ممکن است یک شخص خوب باشد، ولی سازمان و حزبش بی‌اساس. و همین‌طور ممکن است نیّت شخص خوب باشد، ولی عملش باطل و یا عملش درست باشد و نیتش فاسد. این‌طور نیست که خوبی و بدی عمل، دلیل خوبی و بدی شخص و یا حزب و سازمانی باشد.»

مرحوم صفایی در نامه‌های بعدی اشاراتی از سر فسوس به موضوع همیشگیِ «پشتِ گوش انداختن» می‌کند: «موسی، پسرم! این هم نامه‌یی برای توست! تویی که دوّمین میوه‌ی بالغ قلب من هستی. نمی‌دانم با این نامه چه خواهی کرد؟! آیا مثل برادر بزرگ‌ترت محمّد، این نامه را فراموش می‌کنی، یا با آن درگیر می‌شوی و به مقابله بر می‌خیزی و یا آن را تجربه می‌کنی و با آن زندگی تازه‌ای را پایه می‌گذاری؟!»

و در نامه‌ی سوّم خطاب به دختر کوچک نه ساله‌اش با لطافت تمام از دردهایی می‌نویسد که او نه تنها تجربه‌اش نکرده که حتی ذهنیّتی نسبت به آن ندارد و شاید فقط قسمتی از آنها را فقط در فیلمها دیده باشد و بس! و از مسایلی سخن می‌راند که امکان تخفیف دادن آنها نیست تا دخترش آنها را درک کند؛ بلکه آنها را می‌نویسد پیش از آنکه اَجَل و مرگ فرصت بیان کردن این گفتار را از او بگیرد: « ... تو برادر سفر کرده‌ات محمّد، در زلالی عاطفه و روشنی مهربانی، شبیه هم هستید. همان‌طور که موسی و مهدیه، در صلابت اراده و خشونت استقلال، به یکدیگر نزدیک هستند. تمامی شما با تمامی خصوصیاتی که دارید، همان جرعه‌های گوارایی بوده‌اید و هستید که دست مهربان حق در گلوی خسته‌ی من ریخته و مرا سرشار و شرمنده گردانیده است.... تو هنوز از میان سطل‌های زباله، نان‌های خشک را بیرون نکشیده‌ای. و با گربه‌ها در آخر شب بر سر نان چرب کبابی‌ها درگیر نشده‌ای...»

این کتاب را مانند دیگر آثار این نویسنده فقط به آنانی توصیه می‌کنم که به دنبالی راهی هستند و برای یافتنش تحمّل و تأمّل دارند.

 

۳ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۵ دی ۸۷ ، ۰۲:۵۷
زهیر قدسی

تا حالا حتماً دوستدارن «جیم» و خصوصاً «جاکتابی» به نمایشگاه بین‌المللی کتاب تشریف آورده‌اند و یک  حال اساسی برده‌اند؛ امّا دوستانی که تا کنون در خواب غفلت به سر برده‌اند و هنوز تشریف‌فرما نشده‌اند حدّاکثر تا فردا مهلت دارند که حسابهای بانکی‌شان را خالی کنند و کیف‌هاشان را پر پول نمایند تا هنگام خرید با چشم حسرت به کتابها ننگرند! فقط چند نکته را هیچگاه فراموش نکنید:

1-      وقتی پول و وقت به اندازة کافی ندارید، وظیفه دارید که بهترین‌ کتاب‌ها را تهیه کنید، همانگونه که  در خرید هر جنس دیگری این کار را انجام می‌دهید. و بهترین کتاب برای شما کتابی است که مهمترین نیازهای‌تان را پاسخ گوید.

2-      برای آنکه مهمترین نیازتان را بشناسید. همیشه مدتی با خود خلوت کنید و ببنید چه سؤالهایی بیشتر ذهنتان را درگیر کرده و آنها را بنا به موضوع و اولویت در یک کاغذ مرتب کنید. و بعد از افراد مطّلع در آن حوزه بخواهید تا شما را راهنمایی‌ کنند.

3-       در خرید کتاب خساست به خرج ندهید. همانگونه که در خرید چیپس و پفک و ... خسیس نیستید. سعی کنید حداقل نصف بودجة پفک و چیپس‌تان را به خرید کتاب اختصاص دهید!!!* شاید بعدها بیشتر متوجه ارزش و جایگاه مطالعة کتاب شوید. توجّه داشته باشید که مطالعة کتاب سرمایه‌ای است که اگر بخواهید می‌توانید بعدها بهره‌های فراوان ببرید. مطالعة کتاب خوب می‌تواند شما را از درگیری‌ها و دغدغه‌های فراوانی نجات دهد.

4-      اگرچه می‌گویند بهترین دوست آدمی کتاب است، امّا باید بگوییم که بهترین دوست انسان کتاب خوب است. چه کتابها که وقت فراوان از ما ربوده و افکار بیهوده‌ای را در ذهنمان انباشته‌اند. همیشه چیدن وسایل در یک اتاق خالی راحت‌تر از مرتب ساختن یک اتاق شلوغ است.

5-      هیچگاه مبهوت کتابهای حجیم نشوید. شاید این کتاب‌ها همانند آدمهای پرحرفی باشند که نشستن پای صحبت آنان هیچ بهره‌ای جز دردسر نداشته باشد.

6-       سعی کنید کتابهای‌تان را با مشورت افراد اهل مطالعه‌ای بخرید و بخوانید که با افکار شما آشنا هستند و خیر و صلاحتان را می‌خواهند. نه آنکه قصد شلوغ‌کاری داشته باشند و یا بخواهند مطالعه‌شان را به رخ شما بکشند.

7-      حتی اگر فرد اهل مطالعه‌ای هستید مطالعة خود را به رخ کسی نکشید چراکه این کار نشان می‌دهد از مطالعه‌تان هیچ سودی نجسته‌اید.

8-      بیش از زمانی که به مطالعه مشغولید به فکر کردن دربارة آن کتاب بپردازید. شاید کتابی که این اندازه شما را به فکر کردن وادار نکرده، ارزش خواندن نداشته باشد.

9-      همیشه با نگاه نقادانه سراغ یک کتاب بروید. یک کتاب هرچه مشهور باشد و از هر نویسنده‌ای باشد جایی برای نقد آن هست. یک کتاب خوب با نقد بارور می‌شود و یک کتاب بد عقیم! پس از نقد کردن نترسید.

10-  هیچگاه نقد و ناسزا را با یکدگر مخلوط نکنید. نقد ویژگی‌هایی دارد از جمله: آگاهی، بی‌طرفی، و تمیز دادن و خوب و بد را از هم جدا کردن و ...

11-  فراموش نکنید که یک کتاب یا نویسنده هرچه بد باشد شایستة ناسزا نیست. شاید شما با ناسزا گفتن آن کتاب یا نویسنده را بزرگ کنید.

12-  نقد کتب به شما کمک می‌کند که افسار فکرتان را به دست هیچکس نسپارید

13-  در خرید هیچ کالایی گول تبلیغات را نخورید؛ خصوصاً اگر این کالا کتاب باشد. متاسفانه تبلیغات بیش از آنکه کاربرد واقعی خود (معرفی کالا) را داشته باشد جنبه بزرگنمایی دارد.

14-  تیراژ یک کتاب اگرچه می‌تواند معرّف محبوبیّت و اقبال آن نزد مردم باشد؛ ولی نشانة ارزش آن کتاب نیست.

15-  اگرچه تخفیف گرفتن همیشه دلپذیر است ولی سعی کنید هنگام خرید کتاب کمتر لذّت ببرید! سعی کنید از تخفیف گرفتن در مواردی استفاده کنید که احتمال می‌دهید کلاه سرتان بگذارند.

16-  فراموش نکنید تخفیف گرفتن بیش از حد در خرید کتاب، اثر سوء در توزیع آن می‌گذارد و خوشبختانه توزیع کتابِ خوب در کشور ما به اندازة کافی دچار مشکل هست!

17-  معرفیِ کتاب فراموش‌مان شد(!) پس فقط چند عنوان را به شما معرفی می‌کنم تا هنگام خرید کتاب سرگردان نباشید: (بادبادک‌ باز – رمان - خالد حسینی)، (رجزمویه- شعر-امید مهدی‌نژاد)، (فصلی از باران- داستان کوتاه- منتخب)، (دیوانه بازی- رمان - کریستین بوبن)، (رزیتا خاتون - مقالات طنز- سیدمهدی شجاعی)

 درج شده در هفته‌نامه جیم به تاریخ 29آبان1387

۱ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۳۰ آذر ۸۷ ، ۰۹:۳۲
زهیر قدسی

 گاه اطراف ما چشمه‌های زلالی می‌جوشند؛ ولی کسی از آنان نمی‌نوشد. گاه سروهای موزونی اطراف ما قد  می‌کشند ولی دیگران فقط به بلندای آن می‌نگرند و از تناسب آن لذّت می‌برند و هیچگاه با او قد نمی‌کشند و موزون نمی‌شوند. گاهی مردمان دوست می‌دارند تا شخصی، اندیشمندی، نویسنده‌ای ... ظهور کند تا فقط دربارة او صحبت کنند و اطراف او جمع شوند و برایش به‌به و چه‌چه کنند! در حالیکه آن اندیشمند از تمام این ستایش‌ها بی‌نیاز است و همین بی‌نیازی است که او را زیبا می‌سازد.

چندی است می‌خواهم بزرگمردی را معرفی کنم ولی هربار خود را ناتوان از معرّفی‌اش می‌بینم. دستم می‌لرزد و خود را میان همان کسان می‌بینم که فقط دلخوش به خواندن چندی از آثارش هستند؛ ولی باری از عمل به دوش نگرفته‌اند.

علی صفائی حائری(عین.صاد) نه از آن کسان بود که اندیشة دیگران را به هم ببافد و به نام خود کند و نه از کسانی که با ادبیات و کلمات به ساحری بپردازد، بی‌آنکه مفهومی در  دل مخاطب خود بکارد.

*صفایی حائری به سال 1330 طلوع کرد ولی پرتو اندیشه‌اش حتی پس از سانحه‌ای که در تیرماه 1378 رخ داد و به فوت او انجامید؛ غروب نکرد. او پس از اتمام کلاس ششم ابتدایی نظام قدیم آن دوره به تحصیل علوم دینی پرداخت. همزمان با تحصیل علوم دینی به مطالعة ادبیات ایران و جهان روی آورد. حدوداً چهارده ساله بود که آثارِ فرانتس کافکا، صادق هدایت، محمود دولت آبادی، گابریل گارسیا مارکز و ... را خوانده بود. در شانزده سالگی ازدواج کرد و با تمام پیش‌بینی‌هایی که برای شکست در ازدواج‌های کم سن و سال می‌شد، ازدواجش نمونة یک ازدواج موفّق در جامعه بود.

اگر دقّت کرده باشید متوجّه بوده‌اید که نویسندة «جاکتابی» علاقه‌ای به حواشی ندارد و بیشتر مایل به "متن" است؛ ولی گاهی افراد چنان بزرگند که ما را به کاوش در جزئیات وامی‌دارند تا بفهمیم چه عواملی در زندگی‌شان حضور داشته‌اند. شاید بهتر باشد این شماره را فقط به شناخت نویسنده بپردازیم و من در شماره‌های بعد اگر عمری دست داد به معرفی آثار بپردازم.

صفایی دلی آسوده و پردغدغه داشت. آسوده از دنیا و مشغله‌های آن و پردغدغه از آن جهت که زمان اندک و راه بسیار را دریافته بود و مجال استراحت برای خود نمی‌دید. بارها گفته بود که: «مَثَل من مَثَل مسافری است که حتی بار و ساکش را زمین نگذاشته و هر لحظه آمادة رفتن و حرکت است.»

هنگام رفتن فرزند بزرگش(محمد) به جبهه و اجازة او از پدر، اینچنین گفته بود: «من شماها را بزرگ نکرده‌ام تا در پیری عصای دست من باشید. شما را حتی برای خودم و کارهای خودم نخواسته‌ام. خواستم تا نور چشم خدا و اولیای او باشید، نه سنگی در راه و خاری در چشم و استخوانی در گلو. تمامی انتظار و دعا و خواسته‌ام برای وجود گسترده و بارور شما بوده، تا از کسانی باشید که خداوند در برابر فرشته‌ها به شما مباهات کند و از شما در آسمان به بزرگی یاد نماید.»

او به ارزش کلمات پی برده بود و از همین جهت موجز و مختصر سخن می‌گفت. هر کلمه‌ای فقط در جای خودش مورد استفاده قرار می‌گرفت؛ زیرا هرکلمه به معنای خودش بود و نه به معنای کلمه‌ای دیگر. برای خواندن آثارش و شنیدین گفتارش بایستی به بطن کلمات توجه نمود و از همین جهت باید برای خواندن آثارش توجه و تأمل بیشتری داشت.

از آثار منتشر شدة مرحوم صفایی حائری می‌توان به: (مسئولیت و سازندگی – روش تربیتی)، (انسان در دو فصل – فضاهای تربیتی قبل و پس ار بلوغ)، (روش نقد- 5 جلد)، (رشد – تفسیر سورة عصر)، (صراط – تفسیر سورة حمد)، (روابط متکامل زن و مرد – مباحثی پیرامونِ ازدواج، تساوی زن و مرد، حجاب و آزادی)، (ذهنیت و زاویة دید – در نقد و نقد ادبیات داستانی)، (و با او با نگاه فریاد می‌کردیم – مجموعة اشعار)،(نامه‌‌های بلوغ – نامه‌هایی تربیتی به فرزندان) و ... اشاره کرد.

در پایان به معرفی دو کتاب دربارة ایشان اکتفا می‌کنم تا آنانکه علاقه‌مندند خود به شناخت وسیعتری دست یابند. «یادنامه» که معرفیِ ایشان و آثارشان و همچنین متن وصیّتنامة ایشان است. و دیگر کتابِ «مشهور آسمان» که خاطرات اطرافیانِ مرحوم صفایی از ایشان است.

اگر عمری بود در هفته‌های بعدی به معرفیِ بعضی آثار ایشان خواهیم پرداخت.

۳ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۳ آذر ۸۷ ، ۰۷:۱۹
زهیر قدسی

زندگی ، جنگ و دیگر هیچ

جنگ ویتنام از آن جنگ‌هایی است که کابوسِ آن هنوز برای جامعه و خصوصاً سیاستمداران آمریکایی به یادگار مانده است و شاید به‌نوعی تبدیل به یک ضرب‌المثل شده باشد. هرچند که ایشان پند نگیرند! جنگ ویتنام هم مثل دیگر جنگهای خارجی آمریکا از جنگهای مداخله‌جویانه بود. ماجرا از این قرار بود که در سال 1950 ویتنام دو قسمت می‌شود و ویتنام شمالی‌ها ادعای استقلال می‌کنند. امّا چرا آمریکایی‌ها این همه دلسوزی می‌کنند و اینهمه کشته و زخمی می‌دهند و 25 سال با ویت‌کنگ‌ها می‌جنگند تا ویتنام شمالی را به ویتنام جنوبی برگردانند. شما بهتر می‌دانید. من فکر می‌کنم یک چیزی تو مایه‌های دخالتهای ایشان در کشور عراق باشد؛ یا همان ضرب‌المثل معروف که هیچ گربه‌ای برای رضای خدا موش نمی‌گیرد! (باور کنید قصد فضولی سیاسی ندارم؛ ولی همین چیزهاست که یک کتاب تمیز را پرحاشیه می‌کند!) از ویژگی‌های مهم این جنگ، آزادیِ نسبی‌ است که دولت معزّز(!) آمریکا برای حضور خبرنگاران در این جنگ فراهم کرده است؛ چیزی  که  کابوس آمریکایی‌ها را وحشتناکتر می‌کند. «اوریانا فالاچی» یکی از همین خبرنگاران حاضر در این جنگ است.

اگر خاطر مبارکتان باشد، اوریانا فالاچی (نویسنده و روزنامه‌نگار ایتالیایی) را در همین ستون معرفی کردیم. گفتیم که راز موفقیّت فالاچی در بی‌پرده‌نویسی و جسارت و بینش سیاسی اوست. در آن شماره به اثر مشهور او یعنی کتاب «زندگی، جنگ و دیگر هیچ» اشاره کردیم.

«زندگی، جنگ و دیگر هیچ» از آن کتابهای پرحاشیه است؛ نه فقط از این باب که در زمان محمدرضا پهلوی، پس از انتشار اجازه تجدید چاپ نگرفت و از بازار جمع شد؛ و نه حتّی اینکه این کتاب چه جایزه‌هایی را از آن خود کرد. نه... نَقلِ این حرفها نیست. این کتاب از آنهایی است که هر صفحه‌اش نیاز به حاشیه‌نویسی دارد.

"الیزابتا" خواهر پنج‌ساله فالاچی از وی می‌پرسد که «زندگی یعنی چه؟» و فالاچی سعی می‌کند این سؤال را در خاطرات534 صفحه‌ای* خود با عنوان«زندگی، جنگ و دیگر هیچ» پاسخ گوید.

فالاچی «زندگی» را معنی نمی‌کند؛ بلکه زندگیِ مردمِ ویتنام را توصیف می‌کند؛ زندگی‌ای که با مرگ عجین و آمیخته شده به نوعی که نمی‌توان مرگ و زندگی را از هم بازشناخت! در جایی از کتاب، فالاچی از زبان یک دکتر ویتنامی می‌نویسد: «...مرگ غیر از یک ارزش نسبی ارزش دیگری ندارد. وقتی نایاب باشد به حساب می‌آید و وقتی زیاد و فراوان شود، دیگر به حساب نمی‌آید! اگر بچّه‌ای در پاریس یا رم زیر ماشین برود و بمیرد تمام مردم برای این بدبختی گریه می‌کنند؛ ولی اگر اینجا صد بچه با یک بمب و یا مین منفجر شوند فقط کمی ترحّم به وجود می‌آورد... شما فکر می‌کنید زندگی و مرگ به علم و طب من بستگی دارد؟ یا به یک نفر آلمانی به نام "کارل مارکس" که کتابی بنویسد و حالا به خاطر آن کتاب یک جنگ ایدئولوژیکی به وسیله یک عدّه نادان پدید بیاید؟ البته این جنگ بیشتر از اینکه مربوط به عقاید مارکس باشد تقصیر حرفهای شما راجع به دموکراسی و آزادی است...»

 

در جایی دیگر از کتاب آقای لانگ که یک نویسنده ویتنامی است درباره آمریکایی‌ها می‌گوید: «...می‌دانید این روزها پیدا کردن توت‌فرنگی در سایگون (یکی از شهرهای ویتنام شمالی) غیر ممکن است؟ چون آمریکایی‌ها توت‌فرنگی خیلی دوست دارند! آنتی‌بیوتیک را نمی‌توانی از داروخانه تهیه کنی و برای خرید آن باید به بازار دزدها مراجعه کنی؛ به دزدانی که اونیفرم آمریکایی پوشیده‌اند! البته فقط اینها نیست که باعث نفرت من از آمریکایی‌ها شده بلکه بیشتر تزویر و ریای آمریکایی‌هاست که بعداً خودشان را بی‌گناه جلوه می‌دهند...»

نویسنده این سطور به‌صورت ناخودآگاه بین سربازان آمریکایی و رزمند‌گان ایرانی در هشت سال دفاع مقدّس مقایسه‌هایی انجام می‌داد! مثلاً جایی که جرج (سرباز آمریکایی) درباره کشته شدن دوست صمیمی‌اش «باب» می‌گوید: «...وقتی موشک به طرف ما آمد، من آن را دیدم؛ ولی چیزی به باب نگفتم؛ چون فقط به فکر خودم بودم و او منفجر شد. و پس از چند لحظه حس کردم که خیلی خوشحالم. خوشحال بودم که موشک به او خورده و به من اصابت نکرده!...»

اگرچه مقاومت ویت‌کنگ‌ها در مقابل آمریکایی‌ها مثال‌زدنی است، ولی بزرگی «هدف» را در جریانی که فالاچی از نحوه اقرار گرفتن کاپیتان «تان» از یک ویت‌کنگی می‌نویسد، بسیار جالب و عبرت‌آموز است. پس از دستگیری بمب‌گذار ویت‌کنگی، او را نزد کاپیتان می‌برند و او در جواب سؤال اسیر خود که با من چه می‌کنید، می‌گوید: «در هرحال تو را خواهیم کشت. ولی اگر اعتراف نکنی، اطلاعاتی را که از جای دیگر به‌دست آورده‌ایم، به‌نام تو منتشر خواهیم کرد و آنگاه پس از مرگت همه به‌عنوان یک سرباز بزدل از تو یاد می‌کنند!» و اینچنین ویت‌کنگ محل‌های بمب‌گذاری را مشخّص می‌کند.

این کتاب پر است از وقایعی که می‌توان از آن درس گرفت؛ اگر بخواهیم!

*ترجمة لیلی گلستان/ انتشارات امیرکبیر

 

۲ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۱۹ آذر ۸۷ ، ۱۲:۱۰
زهیر قدسی

کتاب تسخیر - معصومه ابتکار

 

معمولاً روز 13 آبان یادآور مراسمی‌است که هرساله در صفوف مدارس برگزار می‌شود. چند کلام مدیر مدرسه، چند جمله هم دبیر پرورشی، برای بعضی‌ها هم راهپیمایی و شعار و... البته عادت داریم در این ایّام چند مصاحبه و برنامه تلویزیونی هم ببینیم. در بعضی از نقاط شهر نیز با پرده‌ها و پلاکاردهایی روبه‌رو می‌شویم....

به ما  گفته اند 13 آبان روز تسخیر سفارت آمریکا(لانه جاسوسی) است. همین! بله... درست گفته‌اند. ولی همیشه بحث بر سر یک اتفاق نیست بلکه بحث بر سر چگونگی یک اتّفاق است. درست مثل اینکه شما به نتیجه مسابقة تیم محبوبتان اکتفا کنید. و از خیر چگونگی‌ِ بازی، داوری، مربی‌گری، تعویض و ... بگذرید.

واقعه 13 آبان را می‌توان از دو منظر بررسی کرد. 1- فضای حاکم آن زمان که منجر به تسخیر لانه جاسوسی شد. به صورت روشن‌تر باید بگویم ما نمی‌دانیم چه شرایطی دانشجویان آن زمان را به سوی این حرکت هدایت کرد. حرکتی که اگرچه در نگاه جوان امروز شاید آنچنان بزرگ و ستودنی نباشد ولی مطمئناً اثر آن همچنان در اذهان جامعه و سیاستمداران بین‌المللی باقی است.

2- فضایی که این حرکت در طول سالیان و به مرور زمان برای‌مان به وجود آورده. تصوّر کنید که اگر آن زمان چنین حرکتی شکل نمی‌گرفت اکنون مناسبات سیاسی، فرهنگی و اجتماعی ما چگونه بود؟!!

معصومه ابتکار از دانشجویانی بود که در جریان تسخیر لانه جاسوسی به عنوان مترجم و یکی از اعضای فعّال حضور داشته است. وی پس از 20سال تصمیم به بازگو کردن داستان درونی این رخداد و واگویی آنچه در آن روزهای پر هیاهو گذشته می‌گیرد. خاطرات خود را به زبان انگلیسی با عنوان Takeover in Tehran (تسخیر در تهران)منتشر کرد تا شاید روزنی باشد برای ملّت‌های جهان که چشمانشان با تبلیغات رسانه‌های آمریکایی بسته شده است."فِرِد اِی رید" روزنامه نگار کانادایی درباره این کتاب می‌گوید: داستان این کتاب تقریباً به اندازه اشغال سفارت آمریکا پیچیده است. تلاش‌های خانم ابتکار برای جلب علاقه ناشران انگلیسی‌زبان به داستانش ناکام ماند. برخی از ناشران صاحب نام، داستان او را ساختگی قلمدادکردند. برخی دیگر با بی‌تفاوتی، ابراز بی علاقگیِ مؤدبانه و یا خصومت آشکار با وی برخوردکردند. آنها می‌گفتند که چنین کتابی «خلاف منافع ماست».

اگرچه جزئیات این کتاب واقعاً خواندنی‌است، لیکن در ذیل خلاصه‌ای از خاطرات ایشان را می خوانیم:

تسخیر برای آزادی

محسن پرشتاب وارد اتاق شد و جلسه را اینگونه آغاز کرد: به نام خدا، آمریکایی ها به شاه اجازه ورود به آمریکا را داده‌اند و با اینکار توطئه دیگری علیه انقلاب آغاز کرده‌اند. اگر به سرعت اقدام نکنیم و اگر ضعف نشان بدهیم، ابرقدرتی مثل آمریکا قادر خواهد بود در امور داخلی هرکشوری مداخله کند. ما نه تنها در برابر کشور خود، بلکه در برابر تمامی عاشقان آزادی که به کرامت انسانی ارج می‌نهند و نمی توانند اطاعت انسان را در برابر انسانی دیگر یا قدرتی بجز خدا تحمل کنند مسئول هستیم.

اقدام باید انفجار آمیز باشد

همه در این اندیشه بودیم که با پذیرش شاه در آمریکا شمارش معکوس برای کودتای دیگری آغاز شده است. دوباره به سرنوشت مصدق دچار می‌شدیم و این بار دیگر راه بازگشتی نبود.

باید تصمیم می‌گرفتیم تظاهرات مقابل سفارت را تشدید کنیم یا مقابل در اصلی سفارت به صورت نشسته تحصن کنیم و یا دست به اعتصاب غذا بزنیم. هر اقدامی که انجام می‌دادیم باید دارای چنان تاثیری باشد که توجه آمریکا و جامعه بین‌المللی را جلب کند. اقدام باید انفجار آمیز می‌بود.

محسن حرف آخر را زد: اشغال مسالمت‌آمیز سفارت آمریکا، بدون اسلحه!

نقشه سفارت را بکشید

اکثریت موافقت کردند اشغال سفارت بهترین راه حل است؛ با اینکه در موفقیت کار تردید داشتند.پس از بحثی طولانی درباره تاکتیک‌ها، برنامه‌ای تنظیم و وظایف افراد مشخص شد. خطرات جانی وجود داشت و همه این را می‌دانستند، ولی چنان به درستی کار خود ایمان داشتند که اصلاً به خطرات آن اهمیتی نمی‌دادند.

قرار شد یک گروه به عنوان متقاضی ویزا وارد سفارت شده، منطقه را شناسایی کند. گروه دیگر از ساختمان‌های بلند مشرف به سفارت، نقشه مجتمع را از بالا تهیه کند و گروه دیگر وظیفه تأمین غذا و امکانات برای حداکثر سه روز را بر عهده داشت! آن زمان، خوابش را هم نمی‌دیدیم که اشغال سفارت بیش از این طول بکشد. حتماً باید امام خمینی را محرمانه از این برنامه مطلع کنیم و برای این کار آقای موسوی خوئینی‌ها(از علمای نزدیک به امام) را نامزد کردند.

سفارت تعطیل است مزاحم نشوید!

در برنامه اولیه قرار بود سفارت، پانزدهم یا شانزدهم آبان ماه اشغال شود. ولی گروه نگران بود آمریکایی‌ها تدابیر امنیتی خود را تشدید کند. پس باید عجله می کردند. 12 آبان از غروب تا نیمه شب با ماشین در اطراف سفارت پرسه می‌زدند و با دقت همه حرکات و تغییرات را بررسی می‌کردند. ناگهان متوجه شدیم 13 آبان روز یکشنبه است. آنها نمی‌دانستند که آیا همه یا بیشتر کارکنان سفارت در مجتمع هستند یا نه! ولی دیگر دیر شده بود.

خروج ممنوع!

ساعت 7 صبح 13 آبان دانشجویان شریف و ملی در دانشگاه پلی‌تکنیک جلسه داشتند. در همان حال دانشجویان دانشگاه تهران در دانشگاه خود که در سمت غرب سفارت بود جلسه داشتند. تنها کسانی که دعوت شده و نام‌شان در فهرست بود پذیرفته شده و به محض ورود به جلسه، تا قبل از اتمام آن اجازه ترک محل را نداشتند.

در این جلسه، دو یا سه دانشجو با عملیات آشکارا مخالفت و تهدید کردند که جریان را به دولت اطلاع می‌دهند. .ولی دیگر برای بازگشت دیر شده بود و در کمتر از یک ساعت عملیات اجرایی می‌شد. در پایان اعتراضات یا تهدیدهای آنان به جایی نرسید.

وقتی که پرچم برافراشته می‌شود!

قرار بود در گروه‌های دو نفره در محل سفارت اجتماع کنند. آنجا ساعت 10 صبح، پرچم «الله اکبر» برافراشته شده و دانشجویان راهپیمایی آرامی را به سوی دانشگاه تهران آغاز می‌کردند. برخی از دانشجویان دختر نیز زیر چادرهاشان آهن‌بُرهای قوی برای بریدن زنجیرهای در ورودی سفارت و یک قفل و زنجیر جدید حمل می‌کردند.

در آن قسمت خیابان طالقانی تنها چند مغازه وجود داشت. چند مامور پلیس از دروازه‌های سفارت نگهبانی می‌کردند. دانشجویان با چند کلمه سریع آنها را متقاعد کردند که کنار بایستند. وقتی گروهی از دانشجویان دانشگاه شریف پرچم «الله اکبر» را بلند کردند هیجان به نقطه اوج و انتظار به پایان رسید. با فریاد الله اکبر، دانشجویان از کوچه‌ها، مغازه‌ها و خیابان‌های اطراف جمع شدند. همه به سرعت آمدند و به گروه اصلی تظاهرکنندگان پیوستند. دیگر راه برگشتی وجود نداشت.

لطفا بعدا تشریف بیاورید

پس از ورود، بلافاصله درهای سفارت بسته شد. نباید این اقدام به هرج و مرج و بی‌نظمی می‌انجامید. با کنترل لازم دانشجویانی که نامشان در فهرست قرار داشت وارد شدند. از عابران کنجکاوی که به همراه گروه وارد شده بودند خواسته شد تا سفارت را ترک کنند. سپس درها با قفل و زنجیر جدید بسته شد و محل‌های نگهبانی و چهار در سفارت تحت کنترل قرار گرفت.

در جلساتی که قبلا داشتیم، نقاطی که به مراقبت بیشتری نیاز داشتند شناسایی شد. در همان حال گروهی کابل‌های دروبین‌های امنیتی را قطع می‌کردند.از قبل تعیین شد که دانشجویان دانشگاه ملی از گروگان‌ها مراقبت کنند و دانشگاه تهران مسئولیت تدارکات و پشتیبانی را بر عهده داشت. دانشجویان پلی‌تکنیک نیز باید اسناد طبقه بندی شده را جمع‌آوری و نگهداری می‌کردند.

فواید لاغری!

کارمندان سفارت هر یک واکنش مختلفی نشان می‌دادند. برخی معترض، برخی شگفت زده و بعضی‌شان هم اعتماد به نفس داشتند. برخی با پرسش‌هاشان دانشجویان را عصبانی و آنان را تهدید می‌کردند. یکی گفت پلیس می‌آید و به این قائله خاتمه خواهد داد. یکی‌شان هم گفت شما نمی‌دانید چه می‌کنید. خلاصه اوضاعی بود آنجا! کمتر از یک ساعت همه ساختمان‌ها بجز ساختمان مرکزی به تصرف درآمد. تصرف ساختمان مرکزی بیش از آنچه فکر می‌کردیم طول کشید.پس کلّی گیر و دار آنها قفل یکی از پنجره‌های زیر زمین را شکسته، میله‌های آهنی را خم کرده و آنان که لاغر بودند توانسته بودند به زور وارد شوند.

وقتی با صدای بلند و با شعار مرگ بر آمریکا از پله‌های زیرزمین به سرعت بالا می‌رفتند، تفنگداران آمریکایی هاج و واج  نگاه‌مان کردند. نخستین واکنششان پر کردن و کشیدن ضامن سلاح‌های خودکارشان بود.همین‌طور که محمد از کنارشان می‌گذشت فوراً فهمید چرا آنها شلیک نکرده‌اند. آن مرد بسیار ترسیده بود و دست‌هایش از وحشت می‌لرزید.

آنجا نماز قصبی است!

قرار بود اخبار اشغال سفارت به موقع به همراه نخستین بیانیه برای اخبار ساعت دو بعد از ظهر در اخیار صدای جمهوری اسلامی قرار گیرد. یکی از خواهران به رادیو تلفن کرده بود. وقتی از او پرسیدند از کجا تلفن می‌کند و چه می‌خواهد، وی با آرامی پاسخ داد:«از سفارت سابق آمریکا و لانه جاسوسی فعلی تماس می‌گیرم.» با تعجب پرسیده بودند:«چه گفتید؟ لطفاً دوباره تکرار کنید. شوخی می‌کنید؟» سپس برای سردبیر بخش خبر دوباره پیام خود را تکرار کرد. و او گفته بود «حتماً شوخی می‌کنید.» و او جواب داد:« شماره تلفن‌های سفارت را از دفترچه راهنمای تلفن پیدا کنید و تماس بگیرید.» او قبول کرد، گوشی را گذاشت و دوباره تماس گرفت. وقتی صدای آن خواهر را از آن سوی خط شنید تعّجب کرد ولی فوراً بر خود مسلط شد. بعد از پخش خبر شخصیت‌های مختلف با دانشجویان تماس می‌گرفتند. برخی در جستجوی ماهیت و هدف این حرکت بودند. چند نفری هم درباره پیامدهای این اقدام تردید داشتند و هشدار می‌دادند که ممکن است این حرکت واکنش شدید آمریکا را در پی داشته باشد. حتی یکی گفته بود آنجا قصبی است و نماز ندارد!!!

 

۱ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۲ آذر ۸۷ ، ۰۹:۱۳
زهیر قدسی

براده ها - سید حسن حسینی

گاه جملاتی هستند کوتاه، که اگر... اگر... اگر دمی به آن بیندیشیم می‌توانیم درس بزرگی از آن بگیریم. تا همین چند وقت پیش، همین اطراف، تو یکی از همین صفحات ضمیمة معزّز جیم ستونی بود(اسمش را یادم نیست) که گاهی از این جملات در آن دیده می‌شد. خدایش بیامرزد!(همان ستون را می‌گویم) مجموعه «براده‌ها» از مرحوم سیّد حسن حسینی پُر است از این جمله‌ها...

سیّد حسن حسینی شاعری‌است نام آشنا که سال1335 در محلّه سلسبیل تهران به دنیا آمد. از هفده سالگی تجربه‌های قلمی‌اش را در نشریات آن زمان منتشر می‌نمود. پس از پیروزی انقلاب با همکاری مرحوم قیصر امین‌پور، ادارة بخش شعر و ادبیات حوزه هنری را به عهده گرفت. و همان ایّام بود که اوّلین مجموعة شعرش را با عنوان «همصدا با حلق اسماعیل» به چاپ رساند. پس از آن مجموعه‌هایی از قبیل(گنجشک وجبرئیل – شعر)، (نوشداروی طرح ژنریک – طرح طنز)، (منظومة آبها و مردابها – مثنوی)، (حمام روح – ترجمه‌ای از آثار جبران خلیل جبران)، (فن الشعر – ترجمه)، (مشت در نمای درشت – مقایسه‌ای بین سینما و ادبیات)، (بیدل، سپهری و سبک هندی - پژوهشی) از وی منتشر شد. سیّد حسن حسینی در نوروز 1383 به دیدار محبوبش شتافت.

نویسنده در مقدّمه مجموعة براده‌ها کتابش را اینگونه معرّفی می‌کند: «براده‌ها ساده‌ترین نامی‌است که می‌توان بر این مجموعه نهاد و شاید هم برازنده‌ترین تراشه‌های فکر در گوشه وکنار کارگاه خیال و براده‌های قلم در کف آهنگریِ محقّرِِ تشبیه و تمثیل. سخت مختصر است امّا مفید بودنش را نمی‌دانم. امیدوارم که مضر نباشد. در این دفتر سخن از هر دری رفته است اما یقین ندارم در هر سری بگیرد. باری این هم کاریست که شیرازه‌اش را پراکندگی و تعدد موضوعات بسته است...»

حسن حسینی در فصل اول کتاب خود به معرفی ابعاد، ویژگی‌ها و آفاتِ «هنر، هنرمند و نقدِ هنری» می‌پردازد. به نمونه‌هایی چند توجه کنید:

*موعظة اخلاقی برای هنرمندی که با فساد به شهرت رسیده، مثل برشمردن فواید گیاه‌خواری برای یک گرگ کهنه کار است.

*هنرمند مثل کرم ابریشم تا دوره‌ای را در پیله نگذراند بال پرواز در نمی‌آورد.

*نقد در هنر مثل آینة جلوی اتومبیل است. رانندخ(هنرمند) باید به کمک آن مواظب پشت سرش باشد ولی یکسره در آن نگاه نکند، چرا که در این صورت انحراف از جاده و خطر تصادف در کمین اوست.

*انتقاد از دیگران خوب است به شرط اینکه ما شکممان را از این راه سیر نکنیم. در غیر این صورت دعای شب و روز ما این می‌شود: خداوندا! دیگران بلغزند تا ما گرسنه نمانیم!

*ناقدی که در باغ هنر نیست، آفت باغ هنر است.

 

فصل دوّم کتاب به ماهیّت شعر و نقد شخصیّت شاعران می‌پردازد:

*عقل و منطق برای شعر مثل ریش و سبیل برای کودکان است.

*شاعری که عصاره کار دیگران را به نام خود ارائه می‌دهد، زنبوری نیست که روی این گل و آن گل بنشیند و عسل تولید کند، پشه‌ای است که این و آن را می‌گزد و حاصل کارش انتقال بیماری‌های خطرناک است!

*یک شعر بد از یک شاعر پر مدعا دشنام احمقانه‌ای است که باید نشنیده‌اش گرفت

*یک شعر بد مثل یک عطسة بلند ممکن است توجه دیگران را به خود جلب کند ولی تحسین کسی را بر نمی‌اگیزد!

 

فصل سوّم هم به موضوعات «گوناگون» می‌پردازد که برای عموم کاربرد بیشتری دارد:

*در کابینة عرفا، وزیر نیرو عشق است نه عقل!

*کتاب فاسد ویروسی است که با عطسة چاپ منتشر می‌شود!

*کسی که به خاطر زیبایی یک زن با او ازدواج می‌کند مثل کسی است که به خاطر طرح روی جلد، کتابی را می‌خرد!

در کتاب «نوشداروی طرح ژنریک» نیز شاعر طرح‌واره‌هایی از این دست دارد که به نقد شخصیت شاعر، زاهد و تاجر می‌پردازد به نمونه‌های زیر توجه کنید:

شاعری وارد دانشکده شد/ دم در ذوق خود را به نگهبانی داد.

تاجری فال گرفت/ غزلی لامیه آمد/ چیزی از شعر نفهمید امّا چشم مبهوتش را قافیة مال گرفت

زاهدی نو بنیاد لنگ مرغی برداشت / گفت به آواز حزین / مرغ باغ ملکوتم ....

با توجّه و تأمل در این مجموعه، و زندگی‌نامة نویسنده در می‌یابیم که سید حسن حسینی از آن کسان نبوده که به هر جا سرکی  کشیده و گذرا از کنار آن رد شده باشد. بلکه او از هر نگاه درسی گرفته و آن را به عمل‌اش پیوند زده است. روحش شاد باد.

۳ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۱ آذر ۸۷ ، ۲۰:۰۴
زهیر قدسی

شرق بهشت

از وقتی تصمیم به معرفی رمان "شرق بهشت" گرفتم، متحیر بودم که کدام‌یک از جوانب آن را مطرح کنم. از نویسندة آن "جان اشتاین بک" بنویسم یا از مترجم توانایش "پرویز شهدی"؟ هرکدام از این دو به راحتی می‌توانست این ستون را پر کند و آن وقت جایی برای معرفی این رمان شگفت باقی نگذارد. پس در مورد نویسنده‌اش به همین مقدار بسنده می‌کنم که به سال 1902 در سالیناسِ کالیفرنیا به دنیا آمد. جایزه پولیترز را در ۱۹۳۹به خاطر "خوشه‌های خشم" گرفت و شرق بهشت را سال 1952 به اتمام رساند. در سال 1962 جایزه نوبل گرفت و 1968 در نیویورک آخرین سال زندگی‌اش را به اتمام رساند.

درباره پرویز شهدی مترجم توانای این کتاب، فقط همین را بگویم که اگرچه 72 سال سن دارد ولی ترجمه‌ای بس جوان و روان به ما ارائه می‌دهد. و به راستی بخش عظیمی از لذت مطالعه این کتاب را به وی مدیونم. نزدیک به سی ترجمه از او در بازار نشر موجود است، و تا جایی که من خوانده‌ام همه‌ی آنان آثار ارزشمندی به شمار می‌روند.

شرق‌بهشت داستانی است که طی چند نسل ادامه دارد و خود نویسنده نیز به عنوان عضو کوچکی از این خانواده‌ بزرگ در داستان حضور دارد. از ویژگی‌های این اثر، شخصیت‌پردازی بسیار خوبی است که در طول داستان شاهدش هستیم. پردازش شخصیت‌ها، نه فقط در یک مقطع زمانی بلکه در فراز و نشیب زمان و دگرگونی‌هایی که آدمی با آن مواجه است نیز به بهترین نحو انجام می‌شود؛ تا جایی که شخصیت تک‌تک انسانها برایمان شکل معماگونه‌ای به خود می‌گیرد و ما را بر آن می‌دارد که به کاوش آنها بپردازیم و گذرا از کنار آنان رد نشویم. گاهی در قسمتهایی از داستان وقتی با شخصیت بدی مواجه می‌شویم، نویسنده وارد عمل می‌شود و با نشان دادن فضای حاکم بر آن شخص، ما را متقاعد می‌کند که این فرد آن‌قدرها هم بد نیست و ما زود به قضاوت نشسته‌ایم!! در این رمان ما با اشخاص متعددی روبرو می‌شویم که نویسنده از کنار آنها به سادگی رد نمی‌شود تا جایی که شاید پس از مطالعه این کتاب و گذشت زمان، تصاویر در ذهن‌مان همچنان باقی مانده باشد.

از دیگر ویژگی‌های این رمان، روایت تاریخی آن است که مربوط به سالهای 1850 تا 1950 آمریکا می‌شود. سالهای پر از درگیری‌های داخلی و خارجی که نویسنده در فصل دوازدهم کتاب اینچنین از آن یاد می‌کند:

باز هم صد سال دیگر که در رسوب خاطرات به هم خورده، خمیر شده و در قالب ریخته شده است. صد سالی که آدمها آن را به شکل مورد دلخواهشان درآورده‌اند، هرچه به عقب برمی‌گردیم سالها سرشارتر و غنی‌تر از مفاهیم انسانی بوده است. دوران دلپذیر، شاد، شیرین و ساده‌ای بود آن صدسالی که گذشت، جوان و متهور، دورانی که زیباترین ردپاها را بر برف جهان نقش کرده است ...

بعضی‌ها مثل مرغهایی که روی تخمهاشان خوابیده باشند، به راحتی در آشیانه مرگ سکنی می‌کردند. تاریخ از غده‌های یک میلیون تاریخ‌نویس تراوش کرد. عده‌ای می‌گفتند باید از این قرن پرآشوب، از این دغل‌بازیها بیرون برویم، قرن شورشها و مرگهای پنهانی، قرن مبارزه برای زمین، که به هر بهایی بر آن دست می‌یافتند...

برود به دَرَک این قرن گندیده همان بهتر بفرستیمش پیِ کارش و در را به رویش ببندیم. آن را همچون کتابی متحول کنیم و چیز دیگری در آن بخوانیم. فصل جدید و زندگی جدید. آدمها می‌توانند وقتی در را به روی این قرن بوناک بستند، دستهایشان را بشویند. آنچه در انتظارمان است زیباست!

نویسنده در اثر خود تعصبات مذهبی ـ اجتماعی و اوضاع حاکم بر آمریکا را زیبا به نقد می‌کشد، و حاصلی که موجب افتخار جامعه و سیاستمداران آمریکایی است را به تمسخر می‌گیرد.

در بخشی از این اثر‘ سؤالات و مباحث فلسفی میان بعضی از شخصیت‌های داستان (ساموئل‘ آدام و لی) صورت می‌گیرد که روح متلاطم انسان را برای رسیدن به حقیقت، زیبا به تصویر می‌کشد.

فصل‌های پایانی رمان شرق بهشت در سال 1955 از سوی  "الیا کازان" و با شرکت "جیمز دین" روی پرده سینما رفت که یکی از آثار شاخص تاریخ سینما به حساب می‌آید؛ با این حال فکر می‌کنم مانند دیگر آثار سینمایی‘ زیبایی اصل رمان را ندارد!

امیدوارم از خواندن این رمان لذت ببرید و البته شما نیز تفکر نویسنده را به نقد بگیرید.

 

۱۳ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۰۸ آبان ۸۷ ، ۲۲:۱۱
زهیر قدسی

  

این سری حال کردیم که از ضمیر "ما" استفاده کنیم. چرایش را هم خودمان بهتر می‌دانیم!!! شاید احساس فردیت در بنده از بین رفته و جای "من" را "ما" گرفته پس الکی گیر ندهید لطفاً.

در دومین شماره جاکتابی تا حدی با آثار خانم "عرفان نظرآهاری" آشنا شدیم. گفتیم که حجم آثار وی کم ولی زیبایی و محتوای آن بسیار است. آن شماره "با گچ نور بنویس" را معرفی کردیم و از صمیمیتی که در اکثر نوشته های نظر آهاری دیده میشود نوشتیم. اگر یادتان باشد نمونه ای از شعرهای نظر آهاری را در آن شماره آوردیم تا خودتان در مورد زیبایی آن قضاوت کنید.

و اما این هفته تصمیم گرفتیم تا کتاب "من هشتمینِِ آن هفت نرم" را خدمتتان معرفی کنیم.

این کتاب مجموعه ای از سیزده داستان است که نگاهی دیگرگونه نسبت به وقایع تاریخی و اساطیری دارد.

نویسنده همان گونه که در این داستانها دست می برد و شکلی جدید به آنها می دهد؛ نتیجه گیری و تفسیری جدید نیز از آنها به ما ارائه می دهد. بعنوان مثال در یکی از داستانهایش پسر نوح را به خواستگاری دختر هابیل (که دختری پرهیزگار است) می فرستد و دخترهابیل پسر نوح را به خاطر عصیان و نافرمانی از امر پدرش سرزنش می کند.

یکی ازویژگیهای کتاب" من هشتمینِ آن هفت نفرم"، فخامت نسبی این اثر نسبت به دیگر آثار نویسنده است.

عنوان کتاب هم متعلق به یکی از داستانهای این مجموعه است که از زبان سگ اصحاب کهف سخن می گوید.

دیگر پرت وپلا نمی گویم و کار خودم را راحت می کنم! ویکی از داستانهای این کتاب را برای شما می آورم. امیدوارم بر من ببخشایید.

آن بت گریه می کرد.

زیرا هرگز نتوانسته بود دعایی را مستجاب کند و معجزه ای را برآورده.

زیرا شادمان نمی شد از پیشکش هایی که به پایش می‌ریختند و قربانی‌هایی که برایش می‌آوردند

زیرا دلتنگ کوهی بود که از آن جدایش کرده بودند و بیزار از آن تیشه که تراشش داده بود

و ملول از آنان که نامی برایش گذاشته بودند و ستایشش می‌کردند.

بت بزرگ گریه می‌کرد.

زیرا می‌دانست نه بزرگ است و نه باشکوه و نه مقدس

همه به پای او می‌افتادند و او به پای خدا.

همه از او معجزه می‌خواستند و او از خدا.

همه برای او می‌گریستند و او برای خدا

او بتی بود که بزرگی نمی‌خواست، .عظمت و ابهت و تقدس نمی‌خواست.

نام نمی‌خواست و نشان نمی‌خواست

او گریه می‌کرد و از خدا تبر می‌خواست.

ابراهیم می‌خواست.

شکستن و فرو ریختن می‌خواست

خدا اما دعایش را مستجاب نمی‌کرد.

هزار سال گذشت. هزاران سال.

و روزی سرانجام خداوند تبری فرستاد بی‌ ابراهیم

آن روز بت بزرگ بیش از هر بار دیگر گریست،

بلندتر از هر روز

زیرا دانست که ابراهیمی نخواهد بود.

زیرا دانست که از این پس او هم بت است و هم ابراهیم

خدایا! خدایا! خدایا چگونه بتی می‌تواند تبر بر خود بزند؟

چگونه بتی می‌تواند خود را در هم شکند و خود را فرو ریزد؟

چگونه؟ چگونه؟چگونه؟

خدایا ابراهیمی بفرست، خدایا ابراهیمی بفرست، خدایا ابراهیمی بفرست

خدا اما ابراهیمی نفرستاد

***

بی‌باکی و دلیری و جسارتی اما فرستاد، ابراهیم وار

و چه بزرگ روزی بود آن روز که بتی تبر بر خود زد و خود را شکست و خود را فرو ریخت.

مردمان گفتند این بت نبود، سنگی بود سست و خاکی بود پراکنده

پس نامش را از یاد بردند و تکه‌هایش را به آب دادند و خاکه‌هایش را به باد

و دیگر کسی نام او را نبرد، نام آن بتی که خود را شکست.

اما هنوز صدای شادی او به گوش می‌رسد، صدای شادی آن مشت خاک که از ستایش مردمان رهید

صدای او که به عشق و شکوه و آزادی رسید.

۴ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۸ آبان ۸۷ ، ۲۲:۰۵
زهیر قدسی