جاکتابی

آرشیو کتاب‌نویسی‌هایمان در جراید مختلف

جاکتابی

آرشیو کتاب‌نویسی‌هایمان در جراید مختلف

جاکتابی

جاکتابی عنوان ستونی است که نخستین‌بار در تاریخ بیست و هفت تیرماه سنه یکهزار و سیصد و هشتاد و هفت خورشیدی در صفحه چهاردهم جیم از ضمیمه‌ی جریده‌ی یومیه‌ی خراسان به طبع ‌نگارنده (زهیر قدسی) رسید و الی زماننا هذا به طبع می‌رسد. (برگرفته از مطلع الوبلاق/ پست شماره ۱) و اکنون دیر زمانی است که میزبان بازنشر معرفی‌های من و همسرم (الهام یوسفی) در جراید مختلف است.

*پیش از هر چیزی باید خدمت مبارکتان عرض کنم که این کتاب را به اشخاص زیر معرفی نمی‌کنم:
اول از همه اشخاص حقیقی و حقوقی بیش از 6 سال!
دوم کسانی که در عین کودکی احساس بزرگی می‌کنند.
سوم کسانی که کودکی خود را از یاد برده‌اند.
چهارم کسانی که به دنبال نکات شگفت‌انگیز در کتاب می‌گردند.

شازده کوچولو


*«شازده کوچولو» را خیلی‌ها خوانده‌اند و شاید از همین باب معرفی کردنش مسخره باشد. ولی شاید معرفی این کتاب وسیله‌ای باشد برای بیان کردن خیلی از چیزها که فراموش‌شان کرده‌ایم.

«آنتوان دوسنت اگزوپری» فقط یک نویسنده مشهور فرانسوی نیست؛ بلکه چهره‌ای کاملا آشنا برای ادب‌دوستان جهان است. از وی 13 اثر در بازار کتاب جهان موجود است که 7عنوان از آنان در زمان حیات وی و بقیه  پس از مرگش منتشر شده است.
شازده کوچولو شاهکار اگزوپری دقیقا یک سال پیش از مرگش یعنی سال 1943 منتشر شد و در لیست یکی از 3عنوان کتاب پر خواننده جهان قرار گرفت.
حواشی زندگی اگزوپری بسیار خواندنی و جالب است تا جایی که بتوان یک کتاب حجیم از آن ساخت(که ساخته‌اند).ولی فقط این را اضافه کنم که اگزوپری از سن 21سالگی در نیروی هوایی ارتش فرانسه مشغول به کار بوده و پروازها و مشاهدات فراوانی از این طریق انجام می‌دهد. وی در سن 44سالگی برای پروازی اکتشافی برفراز فرانسه اشغال شده از جزیره کرس در دریای مدیترانه به پرواز درآمد، و پس از آن دیگر هیچ‌گاه دیده نشد. سال‌ها بعد پس از پیدا شدن لاشهٔ هواپیمایش اینطور به نظر می‌رسد که سقوط هواپیمایش به دلیل نقص فنی بوده است.
شازده کوچولو داستانی خواندنی از کودکی‌مان است. کودکی که در 6-7 سالگی یا بیشتر گمش کرده‌ایم. کودکی که به دنیای بی‌ارزش ما توجهی ندارد و ارزش‌های ویژه خودش را دنبال می‌کند. کودکی که به دنبال سوال‌‌های جدید نیست بلکه به‌دنبال پاسخ گرفتن برای سوال‌های اکنون خود است. کودکی که از بزرگی آدم‌های حقیر به ستوه آمده است. از آدم‌های حقیری که خود را به چیزهای بی‌ارزشی سرگرم کرده‌اند. و در سیاره کوچک‌شان هیچ چیز جذابی ندارند.

*این کتاب با تصاویری زیبا و بچه‌گانه دارد تا جایی که اگر کسی نسبت به این کتاب شناخت نداشته باشد حتما آن را کتابی فقط کودکانه خواهد پنداشت.  واقعا چهره شازده کوچولو در تصاویر معصومیتی هماهنگ با خود داستان دارد. کسانی که این کتاب را خوانده‌اند حتما این موضوع را تصدیق خواهند کرد که این داستان شازده کوچولو نیست که خواننده را با خود می‌برد بلکه خود شخصیت دوست‌داشتنی شازده کوچولو است که ما را همراه خود می‌سازد و هممین ویژگی موجب می‌شود که هر بار از خواندن این کتاب لذت ببرید.

نویسنده در آغاز داستان از نقاشیِ دوران کودکی خود که در آن تصویر مار بوایی را کشیده که فیلی را بلعیده است صحبت می‌کند و در ادامه می‌گوید هیچ‌کس از آن نقاشی سر درنیاورده است و فهم آدم‌بزرگ‌ها را به این وسیله به سُخره می‌گیرد و در ادامه داستان را این‌گونه ادامه می‌دهد که هواپیمایش در صحرای آفریقا سقوط کرده و اگر نتواند هواپیمایش را درست کند پس از یک هفته از تشنگی هلاک خواهد شد. و داستان از این‌جا آغاز می‌شود که صبح اولین روز با صدای دلنشین بچه‌گانه‌ای بیدار می‌شود و دیدار او با شازده کوچولو صورت می‌گیرد. داستان بیشتر با مشاهدات شازده کوچولو که در یک سیارک کوچک زندگی می‌کرده ادامه پیدا می‌کند. شازده کوچولو برای یافتن یک دوست به سیارک‌های متعددی سفر می‌کند و با آدم‌های گوناگونی که به تنهایی در این سیارک‌ها زندگی می‌کنند آشنا می‌شود. اگر بخواهم بیشتر داستان را تعریف کنم از خواندن بخشی از کتاب محروم خواهید شد. پس با هم بخوانیم:
«...روی سیارک بعدی یک میخواره زندگی می‌کرد. اگرچه دیدار شازده کوچولو از این سیارک کوتاه بود؛ ولی غم و اندوه عمیقی را بر دلش نشاند. مرد میخاره ساکت در پشت میزی نشسته بود که روی آن چند تا بطری پر و خالی مشروب چیده شده بود. شازده کوچولو به او گفت: داری چه می‌کنی؟ مرد میخواره با لحن غمگینی جواب داد: دارم مشروب می‌خورم.
-چرا مشروب می‌خوری؟
- برای اینکه فراموش کنم.
شازده کوچولو که کم‌کم دلش برای او می‌سوخت، پرسید چی را فراموش کنی؟
مرد میخواره از شرم سرش را به زیر انداخت و گفت: سرشکستگی و شرم خود را.
شازده کوچولو که دلش می‌‌خواست به او کمک کند، پرسید: سرشکستگی از چی؟
مرد میخواره جواب داد: سرشکستگی از میخوارگی و دایم‌الخمر بودنم را. و بعد به کلی ساکت شد...»
۴ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۷ شهریور ۸۸ ، ۲۰:۰۶
زهیر قدسی

 


کسانی که دوست دارند سال جدید خود را با دیوانه‌بازی شروع کنند، دست‌ها بالا!

«دیوانه‌بازی» اثری است از جناب «کِریستیَن بوبَن». حالا ایشون چه کاره بوده و هست به من دخلی نداره ولی گمان می‌کنم که واقعا عقل درست و درمونی نداشته که تونسته این کتاب رو بنویسه! حالا چراش را خدمتتان عرض می‌کنم:

این کتاب تا جایی که من دقت کردم به هیچ عنوان مفهوم ژرفی را در خود ندارد. اصلا ژَرف پیش‌کش، مفهوم سطحی هم ندارد! ولی فُرم داستان بی‌نظیر است. داستان از زبان دختری روایت می‌شود که به همه جا سَرَک می‌کشد. نه تنها خودش که خیالش هم افسار گُسیخته به این سو و آن سو می‌رود. بی‌هیچ قید و بندی. و جذابیت داستان هم به همین است که درونِ ذهنِ سیّالِ یک دختر بچه را که  تا بزرگی نیز بچه می‌ماند واکاوی کنیم. دختری که خانواده‌اش درون یک سیرکِ سیار کار می‌کنند ولی مجبورند هرشب وقت زیادی را صرف پیدا کردن دخترشان کنند. دختری که: «اولین معشوقم دندان‌های زردی دارد. در چشم‌های دو ساله-دو سال و نیمه من وارد شده از مردمک چشم‌هایم تا درون قلب دختر بچه‌گانه‌ام لغزیده و آنجا سوراخش، آشیانه‌اش، کنامش را ساخته است.... اولین معشوقم یک گرگ است. گرگی واقعی، با موهای بلند، بوی خاص، دندان‌های زرد عاج مانند و چشم‌های زرد به رنگ گل میموزا...»

بخشی از فصل چهارم را با هم می‌خوانیم تا بیشتر با شخص اول داستان آشنا شویم: «یادم رفت اسمم را به شما بگویم: خیلی خوب، اسمم اورور است، خوب دیگر، حالا همه چیز را می‌دانید. نه شوخی می‌کنم: اسمم بلادون است. علاوه بر این ماری، لودمیلا، آنژل، امیلی، آستره، باربارا، آماندا، کاترین، بلانش هم هست.

هرقدر اوضاع وخیم‌تر می‌شود، بیشتر دوست دارم بخندم: این را از مادرم به ارث برده‌ام. نام خانوادگی از همان بدو تولد روی شما می‌افتد، و هرچه سن می‌گذرد سنگین‌تر می‌شود؛ مثل باران ریزی که زیر کلفت‌ترین لباس‌ها هم نفوذ می‌کند. خیلی زود یاد گرفتم اسم‌هایی برای خودم اختراع کنم. این کار باعث می‌شد ژاندارم‌ها با دشواری بیشتری خانواده‌ام را پیدا کنند، و برای خودم فرصت بیشتری ایجاد می‌کرد. همیشه به زمان نیاز داشتم تا بتوانم کارهایی که دلم می‌خواهد را انجام بدهم. چه کاری؟ هیچ کار. نگاه کردن، نگاه کردن و باز هم نگاه کردن. مردهایی که گمان می‌کنند مرا شناخته‌اند، اگر روزی با هم ملاقات کنند، می‌توانند ساعت‌ها درباره من حرف بزنند، بی‌آن‌که هرگز متوجه شوند که درباره همان شخص دارند حرف می‌زنند...»

* پس نوشت:

بنده  در این نوشته دچار گاف بزرگی شدم که یکی از مخاطبان عزیز جیم به بنده گوشزد کردند.

و این گاف چیزی بود در حد جام جهانی برای آگاهی از این گاف میتوانید به نظرات نامه های خط خطی مراجعه فرمایید.

۱۸ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۱۴ ارديبهشت ۸۸ ، ۲۲:۳۲
زهیر قدسی

  دید و بازدید

کلکسیونی از آدم‌ها

این جور وقت‌ها که پای تعطیلات شونصد روزه وسط می‌آید آدم وسوسه می‌شود که همه‌ روزها را بچسبد کنجِ خانه و به جای مهمان‌بازی و شکم‌چرانی به سبک قحطی‌زده‌ها کتاب‌های نخوانده‌اش را به عوض شیرینی و شکلات و آجیل قورت بدهد و خیالش هم جمع باشد که سوءهاضمه به سراغش نمی‌آید و حتی اگر در بلعیدن آثار فاخر ادبیات جهان افراط هم بکند گلاب به رو نخواهد شد! اما بر حسب تصادف ما بهترش را سراغ داریم ؛ پیشنهادی تاپ برای همه فصول !

ازآنجایی که شما به تیپ یا همان ریخت و لباستان اهمیت ویژه‌ای قائلید و معمولا بند کفشتان را هم با سایر ضمایم و تعلیقاتتان هماهنگ می‌کنید، پیشنهاد می‌کنیم درقدم اول کتابهایی را منتخب کنیدکه براساس طرح و رنگِ جلد، با لباستان سِت باشد و به محض ورود به میهمانی و دیده بوسی با خاله‌جان و عمه‌خانم اینا برای خالی نبودن عریضه روشنفکری، شروع کنید به مطالعه و گه‌گاه هم پیرامون موضوع کتاب افاضات فرموده و برای رضای خدا حواس میهمانان -مصمم به ورشکست کردن میزبان- را پرت کنید.اما پیشنهاد دوم‌مان که شما را از اتهام -پُزدادن و افه- هم نجات میدهد؛ «دید و بازدید»جلال آل احمد را بخوانید...به همین سادگی، آن وقت خواهید دید چقدر می‌شود از بقل همین میهمانی‌ها به کشفیات مهمی دست یافت. اگرچه از 12داستان این کتاب فقط یک داستان مرتبط با نوروز و دید و بازدید است ولی همین یک داستان ما را با کلکسیونی از آدم‌های آن زمان -و هیمن حالا- آشنا می‌سازد. پس لطفا حدیث مُجمّل «دید و بازدید» جلال را بخوانید و حدیث مفصلش را در تعطیلات نوروزی ببلعید...

«علیک سلام ننه جون-عیدت مبارک- صد سال به این سال‌ها! .زیر سایه امام زمون، کربلای معلا، نجف اشرف. مگه عیدی بشه و سالی بیاد و بره که این ورا پیدات بشه! چرا سری به این ننه جونت نمی‌زنی؟ ای بی‌غیرت،من که با شماها این قدر محبت دارم چرا شما پوست کلفت‌ها به من محلی نمی‌ذارین؟ ننه جون خیلی خوش اومدی.چی بگم؟من که بلد نیستم به شما فکلیا بگم:تربیک- چه میدونم تبریک عرض می‌کنم.ما قدیمی‌ها دیگه کجا این حرفارو بلد می‌شیم؟ خوب ننه جون بیا این بالا رو تشک بشین، دهنتو شیرین کن....ننه‌جون پس چرا نمی‌خوری ؟شاید بدت اومده که چرا تخمه و گندم شادونه گذاشتم جلوت؟ ها؟ ای قرتی! این قرتی‌بازی‌ها رو بنداز دور مس بچه آدم تخمه بشکن...

از وقتی از راه رسیده بودم دهانم پر بود.به ماهیت خوردنی‌ها فکر نکرده بودم –حتی نمی‌دانستم پوست تخمه‌هایی را که شکسته بودم چه کرده بودم؟ ولی خانم بزرگ هی اصرار میکرد...»

 پی‌نوشت:

*این نوشته توسط همسر بنده تحریر شد، که طی قوانین کپی رایت بایستی با نام ایشان درج شود."الف.یوسفی"

۳ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۳ فروردين ۸۸ ، ۲۲:۴۶
زهیر قدسی

ردپایی روی کاغذ

همه دوست داریم سال نو را با حرکتی جدید آغاز کنیم. مثلا همین ”من“ همه ساله تصمیم می‌گرفتم که از سال جدید خاطره نویسی کنم که هیچ‌وقت نشد! حالا چرا از بین این‌همه کارِ به انجام نرسیده، من از خاطره‌نویسی سخن گفتم، علت دارد. علتش این است که اکنون بیش از پیش احساس نیاز می‌کنم، حالات و افکار خود را در گذشته بیابم و بدانم. اصلا بگذارید مثالی بزنیم حتماً پیش از این لذت عبور از یک منطقه بِکرِ برفی را داشته‌ای. حالا می‌خواهدکوچه باشد یا کوهستان؛ بعد از گذراندن یک مسیر، به نقشی که پشت سرت بر جای گذاشته‌ای می‌نگری و بعد با خود می‌گویی این نقشِ ”من“ است! حالا بعضی‌ها یک جورِ دیگر حال می‌کنند؛ مثلا می‌آیند و مقابل یک خانه که تازه سیمان‌کاری شده است یک ردّ پای چاق می‌گذارند. خدا می‌داند وقتی پس از چند سال آن را می‌بینند چه حالی می‌کنند؟! نوشتن نیز رد پایی است نه بر برف و سیمان که بر زندگی. به هر حال اکثر ما عادت داریم برای کارهای خوب دنبال بهانه بگردیم؛ اگرچه کار خوب نیازی به بهانه ندارد. ولی بهانه‌جو باشیم و چه بهانه‌ای نیکوتر از سال نو؟!  

«نامه‌های خط خطی» فرصتی است برای نوشتن و خط زدن و باز هم نوشتن. نوشتنِ اندیشه‌هایی که عموما در گذر زمان محکوم به تغییرند. و این تغییر سن وسال خاصی نمی‌شناسد اگرچه این دگر‌دیسی بیشتر در همین نوجوانی صورت می‌گیرد.


نامه‌های خط‌خطی

«نامه‌های خط خطی» شامل ۵۲نامه(به تعداد هفته‌های سال) است نامه‌هایی که مخاطبش خداست با زبان نوجوانی با ذهنی سرشار از سوال که محرم‌تر از گوش خدا نمی‌یابد.

«عرفان نظرآهاری» نویسنده این کتاب درباره کتابش این‌گونه توضیح می‌دهد:«...این روزها آدم‌ها سرشان شلوغ است. بعضی‌ها حوصله خدا را ندارند، حال او را نمی‌پرسند، برایش نامه نمی‌نویسند؛ اما تو این کار را بکن. تو حالش را بپرس. تو چیزی برایش بنویس، ساعت‌هایت را با او قسمت کن؛ ثانیه‌هایت را هم. و امّا آن کتاب آسمانی، یادت هست؟ اسمش قرآن بود. کلمه‌های خدا بود در دست‌های پیامبر. با این‌که این روزها، این کلمه‌ها همه جا هست، اما کسی آنها را نفس نمی‌کشد، کسی با آن‌ها زندگی نمی‌کند. تو اما کلمه‌های خدا را نفس بکش و زندگی کن؛ و اما این آیه‌ها که لابه‌لای هفته‌های تو آمده است، تلنگر کوچکی است به قلب بزرگ تو، تا بروی و سراغی از ایشان بگیری. دیگر چه بگویم... که تویی و کلمه و خداوند.

پس برایش بنویس... بنویس....هرچه که باشد...»

 

۵ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۶ فروردين ۸۸ ، ۱۲:۰۰
زهیر قدسی

نه لب گشایدم از گُل نه دل کشد به نبید

چه بی‌نشاط بهاری که بی رخِ تو رسید

نشانِ داغِ دلِ ماست لاله‌ای که شکُفت

به سوگواری زُلف تو این بنفشه دمید

بیا که خاک رهت لاله‌زار خواهد شد

ز بسکه خون دل از چشم انتظار چکید

 

این شعرکه نه، ذکرِ بهارانه من است. از آن غم  می‌چکد، لیکن غمی امیدوارانه. بهار برای بعضی‌ها مُهر تکرار خورده و چیزی جز ملال و اندوه نصیب‌شان نمی‌کند. چه بسا هر بهار ملال‌انگیزتر از سال پیش. اما بی‌پرده! چه توفیری است میان بهار و خزان وقتی انتظاری در میان نباشد؟

*فصل‌ها به ما رسمِ کمال می‌‌آموزند: ریختن، خلوت، شکفتن، بار دادن. اکنون در کدامین فصلِ زندگی بسر می‌بریم؟

*آنان که از بهار تکرار را می‌بینند، ”عید“ معنای تازه‌ای نصیب‌شان نمی‌کند. اما آنان که از بهار پنجره‌ای رو به تماشا ساخته‌اند، پیوند خورده‌اند با فصلی که خزانی از حسرت ندارد. عیدشان مبارک!

*از اینکه این چند خط آمیخته به نصیحت شد، عذرخواهم. پس ببخشایید. و نصیحت بشنویم که خود گفته است:« نصیحت گوش کن جانا، که از جان دوست‌تر دارند/جوانان سعادت‌مند، پندِ پیرِ دانا را»

ز کوی یار می‌آید نسیم باد نوروزی

از این باد ار مدد خواهی چراغ دل برافروی

چو گل گر خرده‌ای داری خدا را صرف عشرت کن

که قارون را ضررها داد سودای زراندوزی

طریق کام‌جُستن چیست؟ ترکِ کام خود گفتن

کلاه سروری آنست، کزاین ترک بردوزی

ندانم نوحه قُمری به طرف جویبارن چیست

مگر او نیز چون من غمی دارد شبانروزی؟

به عُجب علم نتوان شد ز اسباب طرب محروم

بیا حافظ که جاهل را هِنی‌تر می‌رسد روزی

*خداوندا! قلب‌هامان را چنان مُنقَلب کن که دلخوش تغلّب‌هامان نباشیم. ما را از هسته تنگ روزمرگی وارهان و آنگاه رسمِ رُستن‌مان بیاموز تا تجسّم بهار شویم.

ای که نهان نشسته ای، باغ درون هسته‌ای

هسته فرو شکسته‌ای، کاین همه باغ شد روان

*خداوندا! بهار نفس مسیحایی توست، زنده‌گی‌مان بخش.

آنان که خاک را به نظر کیمیا کنند

آیا بود که گوشه چشمی به ما کنند؟

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۳ فروردين ۸۸ ، ۲۲:۲۵
زهیر قدسی


بیگانه‌ای محکوم به مرگ

 
«در جامعه ما هر آدمی که در سرِ خاکسپاری مادرش نگرید، خودش را در معرض این خطر می‌آورد که محکوم به مرگ شود» این جمله‌ای است که کامو در توضیح کتاب معروفش، «بیگانه» می‌گوید.
*شایدکمتر کسی است که در عرصه ادبیات داستانی حضور داشته ولی نام «آلبر کامو» را نشنیده باشد. کامو به سال 1913 در دهکده مون‌دُی، نزدیک شهر قُسَنطینَه در الجزایر زاده شد. پدرش یک سال پس از تولدش در جبهه مُرد و همسر و دو پسر خردسالش را در فقر و تنگدستی رها نمود. چنین به نظر می‌رسد که تهیدستیِ کودکی و نوجوانی کامو نه تنها هیچ رشکی در دلش ننهاد که حتی باعث شد تا او درکی مهرانگیز از فرو دستانِ زحمتکش جامعه داشته باشد. او با کارهای پاره‌وقت، دوران دانشجویی خود را به اتمام رساند و موفق به اخذ مدرک فوق‌لیسانس فلسفه شد. «بیگانه» را به سال 1942 در پاریس منتشر کرد که موجب شهرت این جوان ناشناس شد. او سرگرم نوشتن رمانی به نام مرد اول بود که در یک سانحه رانندگی به سال 1960 کشته شد.
*«بیگانه» حکایت اندوهناک مورسو، کارمند فرانسوی جوانی در شهر الجزایر است. داستان از زبان شخص اول (مورسو) اینگونه آغاز می‌شود که برای او تلگرافی می‌آید و او را از مرگ مادرش که در خانه سالمندان شهری دیگر بوده، مطلع می‌سازد. مورسو از این خبر به هیچ عنوان ناراحت نمی‌شود و مراسم تدفین مادرش را با بی‌تفاوتی انجام می‌دهد و روز پس از تدفین را به خوش‌گذرانی طی می‌کند. مورسو به زندگی با بی‌تفاوتی نگاه می‌کند و کمتر احساسی از او دیده می‌شود. تا جایی که وقتی ماری از او می‌پرسد که آیا با وی ازدواج می‌کند جواب می‌دهد که «... این به حالم توفیری نمی‌کند و اگر خوش داری می‌توانیم ازدواج کنیم...» او زندگی را برای گذراندن می‌خواهد و نه چیز دیگر، برای همین روز تعطیلش را روی بالکن می‌نشیند و از صبح تا شب خیابان را تماشا می‌کند.
مورسو به تغییر و تنوع نیز بی‌تفاوت است. به عنوان مثال وقتی رئیس اداره از او دعوت می‌کند که مسئولیت شعبه اداره را در پاریس به عهده بگیرد -که مزایای زیادی برای او دارد- اینگونه پاسخ می‌گویدکه به حالش توفیری نمی‌کند و وقتی رئیس از او می‌پرسد که آیا به تغییر در زندگی علاقه‌مند است. جواب می‌دهد که«... آدم هرگز زندگی‌اش را تغییر نمی‌دهد و به هر حال ارزش همه زندگی‌ها یکی است و زندگی من در اینجا اصلا خوشایند نیست...»
*این کتاب دو بخش دارد. بخش اول در بیان شخصیت مورسو می‌گذرد و بخش دوم از زمانی آغاز می‌شود که مورسو به صورت اتفاقی مرتکب قتل می‌شود و او را به زندان می‌اندازند. و اینجا تازه داستان آغاز می‌شود. داستان بیگانه‌ای که مرتکب قتل سهوی شده اما فقط به دلیل آنکه بیگانه است او را محکوم به اعدام با گیوتین می‌کنند. زیرا او را با هنجارهای خود مطابق نیافتند. او محکوم به مرگ است و با خود می‌اندیشد که همه محکوم به مرگ هستند. یکی در 30 سالگی و یکی در 70 سالگی چه فرق می‌کند؟ ولی او با خود می‌اندیشد که در این 30 سال چه می‌توانست بکند. مورسو تمام مدتی که به انتظار مرگ می‌نشیند در تلاش است که نگرانی‌اش را خفه کند. و این باعث می‌شود که کمی از آن بی‌تفاوتی خارج شود.
*مورسو خدا را قبول ندارد و کشیشی که سعی بر هدایت او دارد را، بخود نمی‌پذیرد.گفتگوی این دو از بخش‌های خواندنی کتاب است: «... چرا نمی‌گذارید ببینمتان؟ جواب دادم که به خدا اعتقاد ندارم. می‌خواست بداند که آیا کاملا از این باره مطمئنم و من گفتم لازم نیست این سوال را از خود بپرسم چون به نظرم سوال بی‌اهمیتی می‌نماید. آن وقت به عقب تکیه کرد و تنه‌اش را به دیوار داد و دستهایش را صاف روی رانهایش گذاشت. گفت آدم گاهی فکر می‌کند که مطمئن است و بواقع مطمئن نیست. چیزی نگفتم. نگاهم کرد و پرسید: عقیدتان دراین باره چیست؟ جواب دادم ممکن است...»
*در پایان باید گفت که این کتاب توسط «امیر جلال‌الدین اعلم» ترجمه شده،که در عین دقتی که لحاظ شده ولی ترجمه روان نیست. این کتاب توسط انتشارات نیلوفر چاپ شده و قیمت آن 1500 تومان است.


۲ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۶ اسفند ۸۷ ، ۱۶:۰۰
زهیر قدسی

اگر کمی به ادبیات داستانی معاصر دقت کنیم متوجع می‌شویم که جای ادبیات انقلاب بسیار خالی است. نه اینکه بخواهم از سر عادتِ ایام فجر، سنگ انقلاب را به سینه بزنم نه! نقل این حرف‌ها نیست. بحث بر سر این است که ما و خصوصاً جیمی‌های 60 – 50 ساله وظیفه داریم که از انقلاب به عنوان یک رویداد تاریخی حراست کنیم تا مانند دیگر وقایع تاریخی دستخوش تحریف و فراموشی نشود. از این حرف‌ها بگذریم. شاید یکی از مهمترین علل انزوای ادبیات مربوط به انقلاب این باشد که بلافاصله پس از انقلاب با جنگ تحمیلی روبه‌رو شدیم و فرصت آن نشد تا رویداد بزرگی چون انقلاب را درست ثبت و ضبط کنیم.
«فصلی از باران» عنوان مجموعه‌ای از 13 داستان است که این دو واقعه را با هم روایت کرده. یعنی هم به داستان‌هایی پرداخته که مستقیماً به انقلاب مربوط می‌شود و هم از داستان‌هایی استفاده نموده که جنگ تحمیلی را روایت کرده‌اند. ویژگی دیگر«فصلی از باران» این است که شما را با 13 نویسنده معاصر نیز آشنا می‌سازد. نویسنده‌هایی چون: علی موذنی، محسن مخملباف، سیدمهدی شجاعی، محمدرضا کاتب، ابراهیم حسن‌بیگی، راضیه تجار، زهرا زواریان و...
نمی‌توان به همه داستان‌های این مجموعه نمره 20 داد ولی بی‌شک چند داستان نمره عالی را کسب می‌کنند. یکی از این داستان‌ها، داستان «مامان حاجیه» است. مامان حاجیه روایت معصومانه یک پسربچه 6 ساله از رویداد تلخی است که برای خانواده‌اش رُخ می‌دهد.«... دایی جوادم می‌گه تو آبجی مرضیه‌تو بیشتر دوست داری یا داداش رضاتو؟ باید مرضیه رو دوست داشته باشی که اعدامش کردن. می‌گم خب رضا هم داداشمه. می‌گه اون اگه پاسدار نشده بود که کشته نمی‌شد. منم دیگه جوابشو نمی‌دم می‌شینم مشقامو می‌نویسم. از وقتی مامان میثم، آبجی فاطمه رو قنداق نمی‌کنه، همش ونگ می‌زنه. از بس گریه می‌کنه من مشقامو عوضی می‌نویسم...»
واقعه به همین سادگی و دردناکی است. پسر خانواده در مبارزه با اشرار شهید می‌شود و دختر خانواده در یک بمب‌گذاری شرکت می‌کند و محکوم به اعدام می‌شود. ترسیم فضای خانه و خانواده پس از این دو واقعه بسیار زیبا صورت می‌گیرد.
«... قاسم همش با بچه اشرف خانوم اینا دعوا می‌کنه.تا چشم منو دور می‌بینه کتابامو از کشو بیرون میریزه. هرچی به بابا می‌گم بهش بگه به کتابام دست نزنه اعتنا نمی‌کنه. منم یواشکی توی حیاط گوش قاسمو می‌گیرم، می‌کشم. داداش رضا هم که نیست منو دعوام کنه. به قاسم می‌گم:کره‌بز به جای آب‌بازی، با آفتابه گلدونها رو آب بده. مگه نمی‌بینی برگهاش خشک شده. مگه نمی‌بینی مامان حاجیه حالش خوب نیست؟»
در جایی دیگر از داستان وقتی خانواده سر خاک دو فرزندشون می‌روند شاید سوزناک‌ترین بخش داستان باشد:«... مامان حاجیه می‌گه: رضاجون بابات دم در نشسته، روش نمی‌شه ازت. بیاد تو بگه تو رفتی خواهرتو سپردی دست من، منافقها اومدن فریبش دادن. بیاد سر خاکت من پدر یه شهیدم؟ یا بگه من پدر یه منافقم؟ رضاجون چرا خواهرتو با خودت نبردیش؟ مگه خودت نمی‌گفتی گرگها به کمین نشستن؟ مگه نمی‌گفتی شغالها از لاشه مرده‌ام نمی‌گذرن؟ پس چطور خواهرتو ول کردی رفتی؟ مادر رفتی کفار رو از دم مرز بیرون کنی، منافقها از توی خونه بهت خنجر زدن. حالا برای کدومتون گریه کنم؟ برای مظلومیت تو یا برای عاقبت به شرّیه اون؟ مادر اول بیام سر خاک تو یا بیام سر خاک مرضیه؟ برای تو فاتحه بخونم یا برای اوت استغفار کنم؟ خدایا مرضیه وقتی بچه‌گیهاش این قدر مریض شد، از من نگرفتیش. خِضرِت کجا بود اونو از من بگیرتش. رضا جونم چرا وقتی مرضیه بچه‌گیهاش افتاد تو حوض در آوردیش؟ کشیدیش بیرون که منافق بشه؟ کشیدیش بیرون، روز قیامت منو رو سیاه کنه؟ خدایا اگه قاسم و حسن می‌خوان منافق بشن از حالا ببرشون. خدایا اگه نبریشون، روز قیامت پای عرشتو می‌گیرم. اگه نبریشون و منافق بشن، روز قیامت شکایت خودتو به خودت می‌کنم. رضاجون، مادر اول می‌آم سر خاک تو ازت اجازه بگیرم برم سر خاک مرضیه، آخه من باورم نمی‌شه این کارارو کرده باشه...»
البته اینکه معرفی را فقط به این داستان اختصاص داده‌ام به معنای آن نیست که دیگر داستان‌های این مجموعه زیبا نیستند بخوانید و نظرتان را اعلام کنید.

۲ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۲ اسفند ۸۷ ، ۰۹:۳۸
زهیر قدسی


سرنوشت مشترک انسان و زنبور!
بی‌شک بسیاری از نویسندگان امروز کشورمان، وامدار «جلال» هستند. جلالی که در طول عمر 45 ساله خود، آثاری به جای گذاشت که هیچگاه از خاطره ادبیِ ادب‌دوستان، پاک نخواهد شد. «جلال آل احمد» دارای ویژگی‌هایی است که در مجموع او را جایگاهی ویژه می‌بخشد. مردمی و جوینده، بی‌باک در مطرح کردن درونیّات و عقاید شخصی، خلاق در تمثیل‌ها و تشبیه‌ها و انتخاب کلمات و...
از آثار جلال می‌توان به: عزاداری‌‌های نامشروع، دید و بازدید، مدیر مدرسه، نون والقلم، از رنجی که می‌بریم، غرب‌زدگی،خسی در میقات و سرگذشت کندوها اشاره کرد.
«سرگذشت کندوها» هفدهمین اثری است که از جلال سی و پنج ساله منتشر شد.در «سرگذشت کندوها» دو داستان به صورت موازی مطرح می‌شود. یکی داستان کمند علی‌بک و طمع‌ورزی اوست و یکی سرگذشت کندوها و زنبورهای کمند علی‌بک. در فصل اول این کتاب با کمند علی‌بک آشنا می‌شویم و اینکه چگونه صاحب یک کندو می‌شود و آن کندو را شانزده تا می‌کند؛ و پسر کوچکش که یک روز توی باغ بازی می‌کرده، دو تا از کندوها را می‌اندازد و کمند علی‌بک به تب و تاب می‌افتد که چگونه ضرر پیش آمده را جبران کند.
فصل دوم کتاب از نگاه زنبورها روایت می‌شود که چگونه عادت کرده‌اند همه ساله تن به غارت کمند علی‌بک (بلا) بدهند و حاصل دست‌رنج و تلاش خود را به او تقدیم کنند. در حقیقت سرگذشت کندوها همان سرگذشت ماست. سرگذشت اسفبار انسان شهری است که عمومشان عادت کرده‌اند بی‌بهره به زندگی تن دهند. که از زندگی سخت امّا پر نشاط روستا می‌هراسند و به زندگی آسان اما سخت(!) شهری پناه برده‌اند و مشکلاتشان را به تقدیر حواله می‌دهند. نمی‌دانم این بخش از کتاب تا چه اندازه گویای پیامی است که جلال می‌خواهد به مخاطبانش منتقل کند، در این بخش از داستان وقتی دوباره «بلا» می‌آید و محصولشان را غارت می‌کند پیرترین ملکه زنبورها از گذشته می‌گوید: «... از همون روز تا حالا ننجون‌ها و ننجون‌های ننجون‌های ما سرکارشون با گل و گیاه و آفتاب بوده و یه ریزم زاد ولد کردن و خوراکشون رو بدست خودشون پختن. روزی که نه شهری بود و نه ولایتی، نه باغی بود و نه گل پیوندی و آفتابگردونی و نه صاحابی و نه بلایی. لابد می‌گین پس اون وقت‌ها ننجونهای ما کجا زندگی می‌کردن و چه جوری؟ حالا براتون می‌گم. اون روزها نه این جور شهر و ولایتهای من‌درآوردی تو کار بود تا ننجون‌های ما مجبور باشن هی از دروازه‌اش تو برن و بیرون بیان و قابچی و دربون لازم داشته باشن و نه خونه زندگی‌شون اون قدر تنگ و ترش بود تا یه خورده آذوقه انبار کنن شهر پر بشه و تا یه خورده عدّه‌شون زیاد بشه مجبور باشن از هم جدا بشن و همدیگه رو فراموش کنن و بچه‌هاشون رو نبینن. تا این همه جدایی میونشون بیفته و گیس‌سفیدها و دنیا دیده‌هاشون نتونن سر یه مطلب جزیی با هم راه بیان. ننجون‌های ما اون روزها تو کوه و کمرها، سر درخت‌های بلند جنگل، تو چاه‌های پرت افتاده و هر جای دیگه‌ای که عشقشون می‌کشیده خونه می‌کردند و تا دلشون می‌خواسته آذوقه درست می‌کردن و هیشکی هم نبوده تا نیگاه چپ به مالشون بکنه. و اون‌هام راحت و آسوده خودشون رو وقف هنرشون می‌کردن و تربیت بچه‌هاشون. نه دلواپسی شیکم رو داشتن، نه دلهره جا و مکان رو و نه غصه بلا و قحطی و غارت رو. سال‌های آزگار بعد از اون روزگارها بوده که باغی پیدا شده و گل پیوندی توش در اومده و صاحابی به فکر افتاده که خونه زندگی واسه ما درست کنه و ما رو توش حبس کنه.»
سوژه و موضوع این داستان بسیار ساده و حتی بچه‌گانه به نظر می‌رسد ولی بحث بر سر چگونگی و پرداخت داستان از سوی جلال است. و نسبتی که بین این داستان و انسان امروز برقرار می‌کند.
شاید این فصل از کتاب و توصیف‌هایی که جلال از زندگی زنبورها ارائه می‌دهد یادآور کتاب «قلعه حیوانات» جرج اورول باشد با این تفاوت که این کتاب مخاطبی به بزرگی تمامی شهرنشینان دارد!
۳ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۷ بهمن ۸۷ ، ۰۰:۲۹
زهیر قدسی
35 کیلو شرارت!
چه احساسی نسبت به کودکی‌تان دارید؟ نه منظورم این نیست که به من جواب خوب یا بد بدهید؛ نه! منظورم این است که تا چه اندازه با یاد آن اُنس دارید؟ چه قدر به یاد دوران کودکی‌تان هستید؟ بعضی‌ها تا آخر عمر لحظه به لحظه ایّام کودکی‌شان را در خاطر نگه می‌دارند. اصلاً احساستان نسبت به مدرسه چگونه است؟ ای بابا چرا اخم‌هایت درهم رفت و ابروهای گره خورد، هان؟ مدرسه که اخم کردن ندارد. دارد؟ اصلاً بی‌خیال! خوبه؟

می‌خوای یک کتاب بهت معرفی کنم حالش رو ببری؟ خوب پس گوش کن (یعنی در حقیقت بخوان!)
البته پیش از آنکه این کتاب را معرفی کنم بابت دو چیز عذرخواهم. اوّل بابت این‌همه علامت سؤال که در پیش آمد و دوّم بابت این‌همه ضمیر "من" که در پس می‌آید!

چندی پیش با یک کتاب با عنوان «35 کیلو امیدواری» روبه‌رو شدم عکسش را هم که می‌بینید. اصلاً آن را جدّی نگرفتم و فکر کردم از این کتاب‌هایی است که ادا و اطوار در می‌آورند. امّا چندی بعد یک دوست عزیز که قدّ و قواره‌اش به این کتاب نمی‌خورد از این کتاب تعریفی اساسی کرد. القصّه رفتم و این کتاب را تهیّه کردم. وقتی پشت آن را دیدم خوشم آمد. چرا که با خط تحریری نوشته بود: « از مدرسه متنفرّم بیش‌تر از هر چیز دیگری در دنیا»! همین بود که راغب شدم تا این کتاب را بخوانم!
پیش از هر توضیحی باید عرض کنم که این کتاب اوّلین رمان«آنا گاوالدا» روزنامه‌نگار و نویسنده فرانسوی است و به سی زبان زنده دنیا ترجمه شده است. او که سال‌ها معلم بوده، درباره انگیزه نوشتن کتاب می‌گوید:«این داستان را برای قدردانی از دانش‌آموزانی نوشتم که در مدرسه نمره‌های خوبی نمی‌گرفتند اما استعدادهای شگفت انگیز داشتند.» در ضمن باید بگویم که این کتاب فقط برای مخاطب گروه سنّی "جیم" به بالا توصیه می‌شود!
«گرگوری» از مدرسه متنفر است. هر لحظه‌ای که در مدرسه می‌گذرد، برایش شکنجه‌ای واقعی است. تنها روزهای خوب زندگی‌اش هنگامی است که به کارگاه پدربزرگش می‌رود. وقتی گرگوری وارد چهارمین سال زندگی‌اش می‌شود از قرار معلوم شاد و خوشحال بوده چرا که دوست داشته ببیند مدرسه چه جور جایی است و حتّی هنگامی که از مدرسه بر می‌گردد شاد و خوشحال بوده و با هیجان نزد «بیگ داگی» سگش می‌رود تا اتفاقات محشر آنروز را تعریف کند. ولی موضوع اینجاست که مدرسه فقط همانروز برایش هیجان داشته و دیگر او تمایل ندارد که دوباره به مدرسه برگردد؛ همین است که زندگی را به کام گرگوری تلخ می‌کند.
این کتاب شاید اصلا هیچ پیام ژرفی در خود نداشته باشد ولی نثر آن شدیداً با مزّه است. به این قسمت توجه کنید:
«بگذریم. من خیلی‌ها را می‌شناسم که از مدرسه خوششان نمی‌آید. مثلاً خود تو. اگر از تو بپرسم: «از مدرسه خوشت می‌آید؟» می‌خندی و می‌گویی:«چه سؤال احمقانه‌ای!» فقط پاچه‌خوارهای حرفه‌ای ممکن است بگویند بله؛ یا بچه‌های نابغه‌ای که خوششان می‌آید هر روز هوششان را امتحان کنند. والّا چه کسی واقعاً از مدرسه خوشش می‌آید؟ هیچ‌کس. و چه کسانی واقعا از مدرسه نفرت دارند؟ آن‌ها هم تعدادشان زیاد نیست: آدم‌هایی مثل من، کسانی که به‌شان کودن می‌گویند. کسانی که توی مدرسه دلشان درد می‌گیرد.... امّا قُرقُرهای پدر و مادرم خیلی حالم را بد نمی‌کند، خیلی وقت است که به داد و بیدادهای همیشگی‌شان عادت کرده‌ام. البته نه خیلی. راستش را بخواهی این دفعه خیلی راستش را نگفتم. آخر من اصلا نمی‌توانم به جار و جنجال‌هایشان عادت کنم. دعوا پشت دعوا. و من هنوز نمی‌توانم داد و بیداشان را تحمل کنم. برایم غیر قابل تحمل است. از وقتی پدر و مادرم دیگر مثل قبل عاشق هم نیستند، هر روز عصر با هم بگومگو دارند. و از آنجا که خودشان نمی‌دانند بگومگوی‌شان را باید از کجا شروع کنند، همیشه از من و نمره‌های بدم به عنوان یک دست‌آویز استفاده می‌کنند و تقصیر همه چیز را به گردن نمره‌های من می‌اندازند. آن وقت مادرم، پدرم را سرزنش می‌کند که چرا برای من، وقت نگذاشته است. بعد پدرم داد و بیداد راه می‌اندازد که اگر من این‌قدر لوس و نُنر شده‌ام و برای همیشه از دست رفته‌ام، گناهش فقط به گردن مادرم است.»
۶ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۵ بهمن ۸۷ ، ۱۷:۴۳
زهیر قدسی
وقتی سخن از مسجد گوهرشاد می‌آید به یاد چه می‌افتیم؟ نمازِ جمعه یا اعتکافِ دانشجویی؟ حوض میان مسجد و فواره‌هایش و آن صدای شُرشُرِ آب که دوست داری ساعت‌ها به صدایش گوش دهی؟ یا یادِ آن گنبد طلایی که می‌نشینی و به آن خیره می‌مانی؟
امّا هنوز هستند کسانی که وقتی نام مسجد گوهرشاد را می‌شنوند به یاد درهای شکستة آن می‌افتند و به یاد در و دیوار خون آلودش؛ و به یاد سربازانی که نه فقط آتش به روی هم‌شهریان و هم‌میهنان‌شان، که به روی عدّه‌ای بی‌گناه که تنها خواسته‌شان آزادی بود گشودند. آن هم آزادی در نازل‌ترین حدّ و اندازه.
وقتی سخن از کشف حجاب به میان می‌آید بلافاصله به یاد رضاخان می‌افتیم؛ در حالیکه زمینة کشف حجاب سالها پیش از حکومت رضاخان شکل گرفت. درست از زمانی که سفرهای سیاحتی پادشاهان قاجار به فرنگ آغاز شد و طعم نظربازی در مهمانی‌های مختلط به ذائقه ایشان خوش آمد. مسلّما دیدن زنان بی‌حجاب فرنگ برای ایشان تازگی داشت! امّا چرا در این میان فقط نام رضاخان با «کشفِ حجاب» قرین شد؟ پاسخ بسیار ساده است. زیرا هیچکدام از شاهان قاجار جرات نداشتند با فرهنگی مخالفت و رویاریی کنند که سالها پیش از ظهور اسلام در میان تمدن ایرانی بوده است. و فقط به تشکیل دادن مهمانی‌های درباری بسنده می‌کردند. امّا رضاخان کلّه‌شق‌تر از شاهان قاجار بود و همین باعث شد که دست به اقدامی زند که تاریخ با نفرتی بی‌شمار از وی یاد کند. بله... رضاشاه خواسته‌اش را نه فقط در بین مهمان‌های درباری که در بین جامعه ایرانی پیاده کرد. و خواسته‌اش چیزی جز شکستن غرور و اعمال ‌زور برای برداشتنِ حجاب نبود!
هیچگاه در فرهنگِ ایرانی، حجاب باری بر دوشِ زنان نبوده و حکومت آنان را وادارِ به این امر نکرده است. بلکه حجاب در بین زنان رواج داشته و اسلام نیز مهر تایید بر آن زده است وگرنه تاریخ به یاد ندارد که ایرانیان راحت به چیزی تن داده باشند. شما می‌توانید برای رسیدن به سابقه‌ پوشش در ایران، به هر تاریخ‌دان و یا به آثار تاریخی به جا ماندة پیش از اسلام مراجعه کنید و ببینید که آیا نقاشی یا نقشِ برجسته و یا هر اثری از زن را بدون حجاب پیدا می‌کنید(اگر پیدا کردید نشان آن را به ما هم بدهید!). مثلا جالب است بدانید که 700 سال پیش از میلاد مسیح پادشاه عیلام «اون تاشگال» که بسیار همسرش «ناپیراسو» را دوست می‌داشته (می‌توانید ردّپای زن‌ذلیلی را نیز در ایران باستان پیدا کنید)، از همسرش مجسمه‌ای می‌سازد که وی با پوششی کامل در آن دیده می‌شود. یا دریکی از نقوش برجسته دوره هخامنشی تصویر پادشاهی را داریم که حلقه پادشاهی را از دست یک زن می‌گیرد (احتمالاً این
زن ملکه و یا آناهیتا خدای آبهاست) این زن نیز دارای حجابی کامل است و از این دست بسیار....
وقتی بحث از حجاب می‌شود به یاد فصل آخر کتاب «من‌او» می‌افتم؛ آنجا که علی شخص اول داستان می‌گوید:«... حکمی نمی‌شود گفت شما جدیدی‌ها به‌ترید یا ما قدیمی‌ها! با این دو چشم کوچک چه چیزهای بزرگی را که ندیدم... بچه بودیم، می‌گفتند یا سواد یا روسری! پیر بودیم می‌گفتند یا روسری یا توسری!...»

و امّا می‌توان بحثِ کشف حجاب را به سه قسمت تقسیم کرد: 1- زمینة کشفِ حجاب (که تا حدّی به آن اشاره کرده و خواهم کرد).
2- دستورات و وقایعی که منجر به کشف حجاب شد (که به آن نیز اشاره خواهد شد).
3- پیامدهای کشف حجاب که خودتان باید به آن دقت کنید و ببینید چه آثاری داشته است.
--------------------------------------------------------------------------------------
4 اردیبهشت 1305 تاجگذاری رضاخان
7 اردیبهشت 1307 ارائه لایحه اتحاد لباس توسط علی اکبر داور به مجلس
6 دی 1307 ارائه طرح اتحاد لباس در مجلس شورای ملی
7 دی 1307 تصویب طرح اتحاد لباس در مجلس شورای ملی
10 دی 1307 تایید مصوبه اتحاد لباس توسط رضاشاه
بهمن 1307 تهیه نظام‌نامه اتحاد لباس در هیات دولت
1 فروردین 1308 اجرای قانون اتحاد لباس در شهرها
1 فروردین 1309 اجرای اتحاد لباس در روستاها
13 خرداد 1312 مسافرت رضاشاه به ترکیه و دیدار با آتاترک
1 فروردین 1314 دستور تغییر کلاه پهلوی به کلاه شاپو
1 فروردین 1314 تاج‌الملوک همسر رضاشاه برای اولین‌بار بدون حجاب ظاهر می‌شوند. آن هم در حرم حضرت معصومه که با اعتراض بعضی روحانیون از جمله آیت‌الله بافقی مواجه می‌شود. رضاشاه فوراً به قم می‌آید و آنان را با عصا مجروح می‌سازد و فرمان اعدام آیت‌الله بافقی را صادر می‌نماید
فروردین 1314 حادثه مدرسه شاپور شیراز که در آن تعدادی از دختران در حضور وزیر معارف چادر از سر برمی‌دارند و شروع به رقص و پایکوبی می‌نمایند.
خرداد 1314 برگذاری جشن‌های متعدد از جمله در میدان جلالیه تهران که زنان مرفه در آن بدون حجاب ظاهر شدند. وزیر معارف در سخنرانی خود گفت:« امروزه کشف حجاب ضروری است و امر همایونی بر این قرار گرفته که طبقه نسوان به آن درجه از کمال و ترقی برسند که با نسوان کشورهای راقیه(مترقی)، مثل انگلستان برابر شوند...!
9 تیر 1314 سفر آیت‌الله قمی به تهران در اعتراض به تغییر کلاه
15 تیر 1314 محاصره آیت‌الله قمی در باغ سراج‌الملک شاه عبدالعظیم
17تیر1314 تلگراف مشاهیر و بازاریان مشهد به شاه جهت آزادی آیت‌الله قمی
18تیر 1314 ورود محمدتقی بهلول به مشهد و دستگیری او
18تیر 1314 حمله مردم به کشیک‌خانه، آزادی بهلول و تحصن در صحن
19تیر 1314 حمله ماموران و کشته و زخمی شدن تعدادی از مردم در اطراف حرم
20تیر 1314 تغییر مکان متحصنین از صحن به مسجد گوهزشاد
20تیر1314 دستگیری 8 نفر از روحانیون برجسته مشهد
20تیر1314 پیوستن عده‌ای از مردم اطراف مشهد به متحصنین
20تیر1314 دستور سرکوبی تحصن از سوی شاه
21تیر1314 سرکوب تحصن توسظ نظامیان و دستگیری افراد موثر از جمله نواب احتشام
23تیر1314 اعزام 8 نفر از روحانیون برجسته مشهد به تهران
23تیر1314 اعزام سرهنگ جهانسوزی به مشهد جهت بررسی حادثه
24تیر1314 اعلامیه وزارت داخله در مورد حادثه مشهد که در آن متحصنین را افراد شرور معرفی کرده بود.
27تیر1314 اعزام 17 نفر از طلاب موثر در حادثه مشهد به سمنان
31تیر1314 انتصاب محمدرفیع نوایی به ریاست نظمیه شرق(خراسان)
17دی1314 با هماهنگی دولت، زنان برای اولین‌بار بدون حجاب و با کلاه در مراسم فارغ‌التحصیلی دانشسرای مقدماتی حاضر شدند. رضاشاه همرا خانواده‌اش رسماً دستور کشف حجاب را صادر کرد و مفصل درباره حقوق زنان سخنرانی کرد:«... شما خانم‌‌ها این روز را بزرگ بدانید و از فرصتهایی که که دارید برای ترقی کشور استفاده نمایید. شما خواهران و دختران من تربیت کننده نسل آینده خواهید بود. . شما هستید که می‌توانید آموزگاران خوبی باشید...» بعد از سخنرانی، در میان جمع قدم زد، خانم‌ها را برانداز کرد و گفت:« لباسها و آرایشها خوب است. حیف نیست که زن خود را قایم کند و از جامعه بگریزد؟ عیب لباسها را خودتان به تدریج برطرف کنید. برای اول کار خیلی سلیقه به خرج داده‌اید!» و وقتی می‌خواست سوار اتومبیل شود به جم گفت:«این قبیل جلسات باید بیشتر تکرار شود تا خانم‌ها بیشتر عادت کنند.»
25بهمن1314 پاکروان در نامه‌ای به نخست وزیر این گونه می‌نویسد:«جناب آقای رئیس‌الوزرا! جشن‌های تجدد نسوان که از طرف کلیه طبقات و حتی طبقات پست در شهر گرفته‌اند، روزافزون و به شکل باشکوهی ادامه دارد... در نظر است پس از خاتمه جشن‌ها ورود صحن و حرم مطهر و بیتوتات شریفه برای زنهای با چادر غدقن شود(!) البته زوار خارجه که تذکره دارند، بدهند، مستثنی خواهند بود. فعلا دستور داده شد زن‌های با چادر را در ادارات دولتی و محاضر رسمی نپذیرند.
19فروردین1314 پس از دستور کشف حجاب نامه‌های متعدد برای مجلس ملی و شاه نوشته می‌شد که این حکم لغو شود. مانند این نامه:«... خدا می‌داند اگر یکنفر از ما با روسری یا چادر بدست یک پاسبان می‌افتاد مثل اسرای شام با ما رفتار می‌کردند. بهترین رفتار آنها با ما همان چکمه‌ها و لگد بر دل و پهلوی ما بود... اولاً انتقام ما ستمدیدگان را از این جابران بکشید و بعداً آزادی حجاب به ما بدهید کما اینکه در ممالک اسلامی حجاب معمول است به علاوه در انگلستان و هندوستان که اینقدر ادیان مختلف هست، همه آزاد هستند مخصوصاً مسلمانان...»

۱ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۱ بهمن ۸۷ ، ۱۵:۰۵
زهیر قدسی