جاکتابی

آرشیو کتاب‌نویسی‌هایمان در جراید مختلف

جاکتابی

آرشیو کتاب‌نویسی‌هایمان در جراید مختلف

جاکتابی

جاکتابی عنوان ستونی است که نخستین‌بار در تاریخ بیست و هفت تیرماه سنه یکهزار و سیصد و هشتاد و هفت خورشیدی در صفحه چهاردهم جیم از ضمیمه‌ی جریده‌ی یومیه‌ی خراسان به طبع ‌نگارنده (زهیر قدسی) رسید و الی زماننا هذا به طبع می‌رسد. (برگرفته از مطلع الوبلاق/ پست شماره ۱) و اکنون دیر زمانی است که میزبان بازنشر معرفی‌های من و همسرم (الهام یوسفی) در جراید مختلف است.

روایتی ناب درباره مردی ناب

**جالب است وقتی می‌بینیم که از برخی شخصیت‌های تاثیرگذار و محبوب –همچون سیدحسن نصرا...- در دنیای امروز کمتر منبع مستندی وجود دارد و اگر هم هست بیش‌تر اقوالی است که از دیگران درباره ایشان جمع‌آوری شده. با کمی دقت درمی‌یابیم که دلایل متعددی برای این ماجرا وجود دارد. یکی بی‌شک موانع شدید امنیتی است که روبه‌رو شدن یک خبرنگار کنجکاو را با ایشان دشوار می‌سازد. دلیل دیگر هم پرهیزی است که شخصیت‌هایی از این دست برای معارفه‌هایی که ناخواسته منجر به تمجید از خودشان می‌گردد، دارند.اما مهم‌تر از همه شاید کم‌کاری و سهل‌انگاری ما بوده برای ثبت و ذخیره‌ مکتوب از شخصیت ایشان.


**اما «محمدرضا زائری» مولف و گردآورنده کتاب «نصرا...»را باید بشناسید؛ از آن دسته روحانیونی که آرام و قرار ندارند و هر لحظه برای کسب اطلاعات و ابلاغ آن از روش‌های تازه بهره می‌گیرند. روحیه پرسش‌گرانه‌اش از یک سو و بیان جسورانه و ساختارشکنانه‌اش از سوی دیگر او را نسبت به دیگران متمایز می‌کند. از او آثار خواندنی متعددی منتشر شده که از آن‌ها می‌توان به «حجاب بی‌حجاب»، «کتاب تنهایی»، «قدم کیلک‌های‌تان بر چشم»و «خیمه‌گاه» اشاره کرد. او که چندسالی را به همراه خانواده‌اش در لبنان زندگی کرده، مشاهدات و گفتنی‌های زیادی به ارمغان آورده که شاید مهم‌ترین‌شان چند دیداری بوده که او با سیدحسن نصرا... -رهبر حزب‌ا... لبنان- به صورت خصوصی داشته است. برای یکی از این دیدارها او گفت وگو و مصاحبه‌ای را با ایشان برنامه‌ریزی می‌کند که می‌شود جزو معدودترین گفت‌وگوهایی که با ایشان و با موضوع خود ایشان صورت گرفته.

**این کتاب در سه بخش تنظیم شده که بخش اصلی کتاب با عنوان «مردم ایران قدر نعمت‌های خود را نمی‌دانند» مصاحبه صمیمانه نویسنده با رهبر حزب‌ا... درباره حوادث و مبارزات اوست، بخش دوم نیز با عنوان «آرزویم شهادت است» ترجمه مصاحبه یک روزنامه‌نگار فرانسوی با سیدحسن است.

در بخش سوم و پایانی که «یادداشت‌های پراکنده» نام گرفته است، نویسنده با 4 یادداشت، فضای کلی لبنان را ترسیم کرده است.


**«...برایم سخت است به درصد بگویم ولی در دوران کودکی و نوجوانی شخصیت اثرگذار برای من در درجه ‌اول امام سید موسی صدر بود که امیدواریم خدا ایشان را به سلامت برگرداند... چیزی که موضوع را بیشتر تقویت کرد، این بود که مرجع تقلید ما که از او تبعیت می‌کردیم و شخصیتی که بیش از همه به او دلبسته بودیم، یعنی شهید سید محمد باقر صدر در همان روزهای آغاز انقلاب بیانیه‌ای صادر کردند و بالحنی صریح امام (ره) را تایید کردند و آن جمله معروف را گفتند که «در خمینی ذوب شوید، همان‌طور که او در اسلام ذوب شده است» هم امام به حق شایسته ‌این مقام و موقعیت بود و هم استاد و مرجع ما به این موضوع تاکید کرده بود، بنابراین از آن به بعد شخصیت محوری در زندگی من و فکر می‌کنم میلیون‌ها نفر دیگر مثل من شخصیت امام خمینی(ره) بود...»


** «...سخنرانی را آغاز کردم و طبق معمول صحبت کردم. اما در یک لحظه احساس کردم که دیگر هیچ چیزی نمی‌بینم چون عرق از صورتم سرازیر بود و شیشه عینک را گرفته بود. خواستم دست دراز کنم و از جعبه دستمال کاغذی روی میز جلویم دستمال بردارم و عرق را پاک کنم ـ لااقل از شیشه عینک ـ ولی دستم پیش نرفت. چون فکر کردم در میان این دوربین‌هایی که در حال فیلم‌برداری هستند حتما بعضی‌ها فیلم را در اختیار شبکه‌های مختلف از جمله شبکه‌های تلویزیونی اسرائیل قرار می‌دهند و در این صورت...»


مشخصات کتاب:

نشر عماد فردا /104 صفحه / چاپ اول 1390 / قطع رقعی/ 2500 تومان

این کتاب را می‌توان از فروشگاه کتاب آفتاب واقع در چهارراه شهدا، روبه‌روی شیرازی14، پاساژ رحیم‌پور، انتهای پاساژ با شماره تماس 0511.2222204 تهیه نمود.



۲ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۵ خرداد ۹۱ ، ۱۵:۴۲
زهیر قدسی

با قلم امیرخانی در گود زورخانه!


هرگاه فرصتی برای معرفی آثا رضاامیرخانی پیش آمده با توجه به ظرفیت محدود کلمات در ستون جاکتابی، دلم نیامده جز خوبی چیز دیگری بنویسم؛ اما اکنون که اندک‌فرصت بیش‌تری هست می‌توان در کنار ستایشی که می‌شود از همه آثار او به جا آورد به رمان جدید او که در اردیبهشت‌ماه، رونمایی شد و تاکنون 5بار تجدید چاپ شده است؛ با نگاهی دقیق‌تر توجه کرد.


چرا باید قیدار را خواند؟

تجربه نشان داده است که نمی‌توان از خواندن آثار رضاامیرخانی چشم‌پوشی کرد، ولو این‌که هر بار عده‌ای اظهارنظرهای مثبت و منفی، نسبت به آثار جدید او داشته باشند. حتی اگر درباره اثری که از امیرخانی می‌خوانیم، معتقد باشیم که ضعیف‌ترین اثر اوست و با عجله نوشته شده است و... باز نمی‌توان از آن به‌عنوان یک اثر داستانیِ بومیِ خوب یاد نکرد.اما گذشته از این‌ها،قیدار را نه به خاطر نویسنده‌اش و نه حتی برای داستانش که برای فهم آئین و مسلک جوان‌مردی، نه به شکل نخ‌نما شده‌ای که در برخی آثار تلویزیونی شاهدیم؛ می‌توان خواند و به دیگران پیشنهاد کرد.



آیا نسبت به آثار قبلی نویسنده قوی‌تر است؟

امیرخانی از همان ابتدا، که مثل امروز امیرخانی نشده بود و این اندازه خاطرخواه دور و بر خود نداشت، با اولین اثرش یعنی «ارمیا» نشان داد که نویسنده‌ای نیست که بخواهد گرفتار سنت‌های کهنه و خسته کننده برخی داستان‌نویسان معاصرش شود. گرچه ارمیا از لحاظ فرم روایی، چندان پیچیده و تازه نبود اما طوری هم نبود که در زمره آثار هم‌زمان خود قرار گیرد. اما «من او» امیرخانی که در سال 78 منتشر شد، تجربه‌ای کاملا تازه و مهیج در ادبیات داستانی ایران محسوب می‌شد تا جایی که از آن پس، طرفدارانی که روز به روز بیش‌تر می‌شدند 9 سال صبر کردند تا رمان بعدی‌اش را با نام «بیوتن» (بخوانید بی‌وطن) منتشر کند. من او از همه لحاظ دارای ابتکارات خاص بود. بیوتن هم که یک غافل‌گیری ویژه داشت چون ادامه داستان ارمیا محسوب می‌شد، در حالی که گمان بر این بود که شخص اول داستان مرده است!اما قیدار واقعا فاقد چنین تازه‌آفرینی‌هایی است. جز این‌که نویسنده هر فصل کتابش را به نام یک خودرو نامگذاری کرده. با این وجود اگرچه نمره‌ای که به تکنیک امیرخانی در این اثر داده می‌شود در قیاس با دیگر آثار او قابل ملاحظه نیست اما با این حال به چند دلیل قابل ستایش است، یک جنبه آن با توجه به ایجاد شخصیت‌های دوست داشتنی، صمیمی و نسبتاً ملموس و همچنین زنده کردن نام و مرام آدم‌هایی که تا حدی مورد فراموشی‌مان قرار گرفته‌اند، اگرچه نویسنده به طعنه و طنز آن‌ها را از عالم واقع ندانسته و زائیده ذهن خود می‌خواند درصورتی که خیلی واقعی‌اند. جدا از این، قیدار پر از جمله‌ها و عبارت‌هایی است که دوست داری زیرشان خط بکشی و حتی با خود آن‌ها را زمزمه کنی.


داستان از چه قرار است؟

اصلا نترسید! من هم مثل شما از آدم‌هایی که بخواهند خودشیرینی کنند و داستان لو بدهند اصلا خوشم نمی‌آید! بنابراین این اندازه عرض می‌شود خدمت‌تان که داستان در زمان پسر آن پدر (یعنی محمدرضا پهلوی) جریان دارد و تقریبا کل داستان بین جماعت راننده (یا به قول کتاب جماعت بنی‌هندل) می‌گذرد. شخص اول داستان آدمی است به نام قیدار که شخصیتی اسطوره‌ای دارد. از آن‌ها که لوطی می‌خوانندشان اما نه فقط به خاطر بذل و بخشش بی‌اندازه‌اش بلکه به خاطر ظریف‌بینی و محاسبه‌گری و رندبازی‌های جذابش. کل داستان بر محور قیدار می‌چرخد و گاه آن‌چه را که نویسنده از زبان خودش در کتاب بیوتن بیان می‌کرد، این‌جا از نگاه قیدار بیان می‌کند.

چه شباهت‌هایی با آثار پیشین نویسنده دارد؟

با کمی دقت متوجه برخی شباهت‌های «قیدار» امیرخانی و «من او» او خواهیم شد. شخصیت‌هایی نظیر قیدار و بابا‌جون، ذال‌محمد پاانداز و پیرزن، کریم‌ریقو و برخی اهالی گاراژ. همچنین در طول داستان عبور کم‌رنگ اما محسوس از شخصیت‌های من او را شاهدیم.


آیا داستان عجولانه نوشته شده است؟

جواب مثبت است. چنان‌که با کمی دقت متوجه برخی اشتباهات املایی کتاب هم می‌شویم؛ گو این‌که رسم‌الخط عجیب امیرخانی و جدانویسی‌های افراطی او باعث می‌شود گاهی وقت‌ها در مورد برخی از این اشتباهات دچار شک شویم. اگرچه حدود یک سال است که نویسنده از در حال نگارش بودن این کتاب خبر داده و به خلاف بیوتن‌اش خیلی سریع از تنور درآمد و اگرچه‌تر که عجله او برای رساندن کتاب به نمایشگاه کتاب کاملا مشهود بود(چنان‌که سینماچی‌ها برای رساندن آثارشان به جشنواره فجر خودشان را هلاک می‌کنند و فیلم را دم دستی) و این‌که مطمئنا اگر این عجله نبود، داستان به شکلی متفاوت‌تر عرضه می‌شد اما باز هیچ‌کدام از این‌ها دلیل موجهی برای نخواندن این کتاب نیست.


دو قاچ از کتاب!

قاچ اول: «...تو کار قیدار پشیمانی راه ندارد. قیدار هیچ‌وقت پشیمان نمی‌شود... من همیشه به تصمیم اول، احترام می‌گذارم. تصمیم اولی که به ذهنت می‌رسد، با همه جان گرفته می‌شود. تصمیم دوم، با عقل، و تصمیم سوم با ترس... از تصمیم اول که رد شدی، باقی‌ا‌ش مزه‌ای ندارد... بگذار وعظ کنم برای تکه‌ تنم. من به این وعظ، مثل کلام خود خدا اعتقاد دارم. فقط به یک چیز در عالم موعظه‌ات می‌کنم، تصمیم اول را که گرفتی، باید بلند شوی و زیر یک خم‌ا‌ش را بگیری... تنها یا با دیگران توفیری نمی‌کند. باید بلند شوی و فن بزنی... بی‌چون و چرا... بعد از فن زدن، می‌نشینی و بهش فکر می‌کنی و دور و برش را صاف می‌کنی...»

قاچ دوم: «...اگر می‌خواهی خدا را بخری، این‌جا جاش نیست؛ جاش تو دلت است... اما اگر من را می‌خواهی بخری، این‌جا جاش هست... درست آمده‌ای... ولی... ولی تو خیال می‌کنی مظنه‌من دست قیدار است؟ نه... مظنه من دست حیدر کرار است!...»


مشخصات کتاب:

نشر افق /296 صفحه / چاپ اول 1391 / قطع رقعی/ 9000 تومان

این کتاب را می‌توان از فروشگاه کتاب آفتاب واقع در چهارراه شهدا، روبه‌روی شیرازی14، پاساژ رحیم‌پور، انتهای پاساژ با شماره تماس 0511.2222204 تهیه نمود.


لینک این معرفی در هفته‌نامه جیم - روزنامه خراسان

۲۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۹ خرداد ۹۱ ، ۲۳:۵۵
زهیر قدسی

توضیح: معرفی دیگری است به قلم همسرم

نغمه‌های غمگین یک نویسنده


«...در پایان سال اول دانشجویی‌ام در کالج، سال1936، در پنج درس از مجموع پنج درسی که داشتم رد شدم...از قرار معلوم آن کالجِ خاصی که من دانشجویش بودم، به جای آن‌که نمرات مردم را با پست به خانه‌هایشان ارسال کند، ترجیح می‌داد از نوعی تفنگ شلیک‌شان کند. وقتی به خانه‌ام در نیویورک برگشتم حتی قیافه سرپیشخدمت هم مطلع و خصمانه به نظر می‌رسید...»


«جی.دی. سلینجر» را از آن جهت که داستان‌نویس پُر رمز و راز و کم‌حاشیه‌ای است، بیش و کم همه می‌شناسند. حداقل کمتر کتاب‌خوان و داستان‌خوری است که «ناتور دشت»‌‌اش را نخوانده باشد و «هولدن» را که شخصیتی عجیب و در عین حال دوست داشتنی است، نشناسد. البته که ما نیز پیش از این در همین ستون، آثاری از این نویسنده آمریکایی را معرفی کرده‌ایم و از زندگی سلینجر منزوی سخن گفته‌ایم. کسی که اسم درازش «جروم دیوید سلینجر» است و کم‌ترین اطلاعات ممکن را از زندگی او در دست داریم. نویسنده‌ای که اخیراً، یعنی در 27 ژانویه 2010 از دنیا رفت. آن هم در حالی که سال‌های زندگی‌اش را در انزوا و گوشه‌گیری و بدون دردسر و جنجال‌های روزنامه‌های دوست‌د‌ار و منتقدش در خانه‌اش می‌گذراند و غریبه‌ها قبل از هر چیز می‌دانستند که ورود به حریم و دنیای شخصی سلینجر و سرک کشیدن به آن یعنی مواجه شدن با لوله ششلول تفنگ او! اما به هر حال آن‌چه می‌تواند بیش از هر چیز بیان‌گر شخصیت و زندگی هر فردی باشد آثاری است که او خلق کرده است.

 «نغمه غمگین» نام مجموعه‌ای است از داستان‌های کوتاه سلینجر که توسط نشر نیلا و با ترجمه «امیر امجد» و «بابک تبرائی». شاید تعدادی از این داستان‌ها از ناشر دیگری، در مجموعه دیگری و با عنوان دیگری چاپ شده باشد اما این گردآوری انصافاً بسیار با حُسن سلیقه همراه بوده و همه داستان‌های مجموعه حاضر را خواندنی کرده است. در انتهای هر داستان شما می‌توانید نام اولین مجله‌ و سالی که داستان در آن منتشر شده را ببینید و لذا  با کمی دقت، از سِیر زندگی و احوالات و تفکرات سلینجر چیزهایی دست‌گیرتان می‌شود. تعدادی از عناوین این داستان‌ها عبارت است از: «بَر و بچه‌ها»، «برو اِدی رو ببین»، «قِلِق»، «دختری که می‌شناختم» و شش داستان دیگر. درون‌مایه داستان‌ها با یکدیگر متفاوت است از داستان عاشقانه و درام می‌توان در آن یافت تا داستانی مثل «برادران واریونی» که حال و هوای جنایی هم دارد اما عموم داستان‌های سلینجر در هر فضایی که باشد با نوعی نگاه اجتماعی طنز آلود و نقادانه و منحصر به فرد همراه است که تیغ تیزش جامعه آمریکای معاصرش را نشانه رفته است.


پس‌نوشت: یک پرسش؟ مدتی است که تصمیم داشتم تک‌بیت‌های محبوبم را به عنوان یک پست مستقل در وبلاگم قرار بدهم؛ اما می‌ترسیدم که این‌شکلی کتاب‌محور بودن وبلاگ از بین بره و حالا دارم این‌کارو با کد پیام خوش‌آمدگویی انجام می‌دم. نظرتون چیه؟ این‌کار بهتر یا این‌که ابیات رو به صورت پست‌هایی مستقل در جاکتابی بگذارم؟ اطفا نظرتون رو ترجیحا با ذکر دلیل اعلام فرمایید.

۲۹ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۵ خرداد ۹۱ ، ۱۳:۴۲
زهیر قدسی

تا بگویم فرق خر را با الاغ!


* این روزها میان ما و کتاب‌هایی چون «مثنوی معنوی» فاصله بسیار افتاده است، تا جایی که اگر از دانشجویان پرادعایی که به محض ورود به دانشگاه، فکر می‌کنند فیل هوا کرده‌اند! بخواهند فقط 10 بیت از این کتاب عزیز را از حفظ که نه، از رو بخوانند عین ژیان یا پراید (چه فرق می‌کند؟!) در سواحل ماسه‌ای خزر گیر می‌کنند!! این حکایت اسف‌بار امروز ماست.


* اما جناب آقای «عباس احمدی» که حداقل 8 سالی را با همین جماعت دانشجو -به عنوان دانشجو- سر و کله زده و نمی‌دانم چند سال است که به عنوان استاد دانشگاه به این سر و کله زدن ادامه می‌دهد، دفتر شعری با عنوان «مثنوی دانشجویی» منتشر نموده تا به قول خودش: فرق خر را با الاغ بگوید!!
وقتی با عباس احمدی مواجه می‌شوی، به دلیل حجب و حیای گفتاری و رفتاری، این باور که با شاعری طنزپرداز روبه‌رو هستی، قدری مشکل است؛ اما به هرحال این مشکل‌باوری دخلی در ماجرا ندارد و او همان‌گونه که عرض شد شاعری طنزپرداز و با حفظ سمت دارای دکترای منابع طبیعی و استاد دانشگاه است!

مثنوی دانشجویی

* او قلمی ساده و صمیمی و بی‌ادعا دارد. با همان وزن معروف مثنوی سروده و البته چنان‌که امروز مرسوم است قدری رعایت وزن، در خوانش برخی از ابیات کتابش مشکل است و دچار سکته‌هایی خفیف می‌شویم. اما لطافت طنز او و شوخی‌های مودبانه(!) او، باعث ریزخنده‌هایی در مخاطب می‌شود که جای تقدیر و تحسین دارد. او با این کتاب نقد را راحت و بی‌رودربایستی با مخاطب دانشجو در میان می‌گذارد و این نقد آن‌قدر هم گزنده نیست که بخواهد کسی را آزرده کند.

کتاب طراحی جلد جالبی دارد با ظاهری امروزی و دانشجوپسند اما در داخل قدری سعی شده تا شمایلی نوستالوژیک از کتب قدیمی ارائه شود تا احساس مثنوی‌خوانی در مخاطب تقویت گردد.


*باب اول؛ خرخوانی مر دروس را بهر کنکور و قبولی در دانشگاه و الخ...
بشنو از من چون حکایت می‌کنم
درد دانشجو روایت می‌کنم
در هوایی سرد شعری گفته‌ام
بشنوید، از درد شعری گفته‌ام
«سینه خواهم شرحه‌شرحه از فراق»
تا بگویم فرق خر را با الاغ!
«هرکسی از ظن خود شد یار من»
کرد کاه و یونجه‌اش را بار من
«سر من از ناله من دور نیست»
گرچه اصلا سور و ساتم جور نیست
شعر من معجونی از زخم دل است
تحفه‌ای آورده‌ام ناقابل است...
من جوانی خنگ و پیزوری شدم
یک-دوسالی پشت کنکوری شدم
بر جوانیّ خودم آذر زدم
خر زدم، هی خر زدم، هی خر زدم
چون نتایج آمد اشکم شد روان
فحش دادم بر زمین و بر زمان...

۲۱ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۲ خرداد ۹۱ ، ۱۹:۲۷
زهیر قدسی
پارسی تا چه اندازه شکر است؟


** تقریبا پس از یک تعداد پاسخ‌گویی نفس‌گیر به جمعی از مشتریان، لحظاتی مقابل غرفه‌مان خلوت شد تا نفسی تازه کنیم(البته اگر بتوان در آن هوای پر از بازدم داخل شبستان و آن سیستم تهویه کذایی نفسی تازه کرد!)؛ مردی میانه‌سال تقریبا 60ساله نگاهی به ما و کتاب‌های‌مان انداخت و پس از اندکی بازی کردن، با مایه‌ای از لهجه و آهنگ گویش آذری که کِش و قوس زیبایی دارد، پرسید: «یک کتاب برای نوه‌ام می‌خواهم. چه پیشنهاد می‌دهید؟» اتفاق تازه‌ای نیست. همیشه بخش قابل توجهی از زمانم را به عنوان فروشنده کتاب، صرف معرفی کتاب به آقا یا خانومی که برای: فرزندشان، همسرشان، والدین‌شان یا دوست‌شان کتاب می‌خواهند هدیه بگیرند، می‌شود.

پرسیدم که «نوه‌تان چند سال دارد؟» اندکی من و من کرد و با یک حالتی از بی‌تفاوتی پاسخ داد راهنمایی است!
نگاهی به روی میز انداختم و چشمم به کتاب «بچه مثبت مدرسه» افتاد. از روی میز برداشتم و به سویش بردم. قدری تامل کرد و با نیشخندی گفت:
-نام سه‌واژه‌ای این کتاب که دوتایش عربی است! من کتاب پارسی می‌خواهم!

و من هاج و واج گرفتار ایراد این پدر عزیز شده بودم که در این بلبشو به عربی بودن چه واژه‌هایی گیر داده! گفتگویی سریع و تند بین ما رد و بدل شد، آن‌چنان که فرصت به خاطر سپردن واژه به واژه‌ی گفتگوهایمان مقدور نبود؛ علی‌الخصوص آن جناب که تلاش بر پارسی‌گویی داشت!


عکس تزئینی است!

اما همین که سرگشته، آغاز به پاسخ‌گویی نمودم، همانند این اسباب‌بازی‌های اعصاب‌سنج که منتظرند لحظه‌ای دستت بلرزد تا چراغ و زنگشان روشن گردد، مچ مرا می‌گرفت و حرفم را قطع می‌کرد و واژه‌های عربی‌ام را به رخ می‌کشید و به عرب‌ها بد و بی‌راه می‌گفت. و دقیقا همانند همان دستگاه‌های اعصاب‌سنج که اعصاب آدم را به هم می‌ریزد، روانم را رنده می‌نمود! عملا چنان می‌کرد، که بی‌آن‌که فکر کنم و بخواهم و فرصت تامل داشته باشم، وارد بازیش شوم. البته بازی جذابی بود و من خود البته از طنین واژگان پارسی به وجد می‌آیم؛ اما بد و بی‌راه‌های ناهنگامی که بی‌جهت و هرلحظه نثار گویش عربی و عرب‌ها می‌کرد، به واقع روان‌کاه بود. گرچه پس از مشاهده بی‌ادبی آن آقا گفتگو را سریع پایان بخشیدم اما برای همان چند لحظه هم هنوز احساس گناه می‌کنم. گفتگو به این‌جا ختم شد که فهمیدم ایشان معلم ادبیات است و پاسخ دادمش که: وای بر دانش‌آموزانت که ادب از تو آموزند!

هنوز که هنوز است گاهی در خیال گرفتار بازیش می‌شوم و پاسخی کوبنده‌تر در ذهن مجسم می‌کنم. و حتی فکر می‌کنم که اگر فرصت تامل داشتم در همان فرصت کوتاه چقدر می‌توانستم مچش را بگیرم!!


پس‌نوشت: این خاطره مربوط است به نمایشگاه کتاب تهران که سال پیش رخ داد و امسال به درخواست هفته‌نامه‌ی پنجره تحریر شد که به خطا به نام برادر عزیزم: آقا عابس منتشر شد! (این را نوشتم چون جمله‌ی آخر در شان ایشان نبود و ما کوچک‌ترها گرفتار چنین چیزهایی می‌شویم معمولا!!!)

۱۱ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۰ خرداد ۹۱ ، ۱۸:۱۷
زهیر قدسی

کتابی پر از آهنگ و زندگی


** کتابی که این هفته برای معرفی در نظر گرفته‌ام کتابی است که سال پیش به سفارش یکی از دوستان کتاب‌خوان (یا به عبارتی کتاب‌خوار!) برای خواندن انتخاب کردم؛ البته درست یادم نیست کدام‌شان بود، یعنی کدام‌یک از دوستانم به من توصیه کرد و خوب این از عوارض پیری است دیگر! به هر حال این کتاب همین «شبانه‌ها»ی «کازوئو ایشی‌گورو»، نویسنده انگلیسی ژاپنی‌تباری است که این روزها خیلی سر و صدا به پا کرده است!


** شبانه‌ها آخرین اثر ایشی‌گورو است. نویسنده‌ای ژاپنی که از پنج‌سالگی مقیم انگلستان شده و باعث شده او را انگلیسی ژاپنی‌تبار بخوانند! ایشی‌گورو البته از آن‌هایی نبوده که از کودکی بخواهد نویسنده شود و خیال نویسندگی در سر بپروراند. آن‌گونه که خودش از کودکی‌اش روایت کرده بیش‌تر دوست داشته تا یک  نوازنده یا موسیقی‌دان باشد تا نویسنده؛ اما از بخت خوبِ ما، بی‌آن‌که خود او درست بداند، ورق برگشته و او روی به نوشتن آورده است! نویسندگی او اول با ترانه‌سرایی‌هایش آغاز شد؛ و از قضا هیچ خواننده‌ای ترانه‌های او را نخوانده تا برای‌مان خبر بیاورد که در ترانه‌سرایی چند مرده حلاج بوده؟! اما هرچه بوده در همان آغاز داستان‌نویسی دهان ناشران انگلیسی را آب می‌اندازد، و چون آن‌ها بر خلاف ناشران مملکت‌مان انگلیسی بوده‌اند(!) از همان ابتدا بو برده‌اند که این یارو قرار است نویسنده مشهوری بشود و از همان ابتدا از او استقبال خوبی به عمل آورده‌اند.
حالا جای آن‌که از قدر نشناسی ناشران ایرانی گلایه کنید ادامه ماجرا را بخوانید: آقای ایشی‌گورو گرچه امروز 58 سال دارد اما عمر نویسندگی حرفه‌ایش 30 سال بیش‌تر نیست. اول کار او «منظره پریده‌رنگ تپه‌ها» بود و بعدا کارهایی چون «بازمانده روز»، «وقتی یتیم بودیم» و «هرگز ترکم مکن» که دست‌مایه یک فیلم به همین نام شد، منتشر شدند.

** پس از پنج سال آقای نویسنده متوجه شد دیگر وقتش شده تا کاری بکند، بنابراین همین کتاب شبانه‌ها را که مجموعه‌ای از پنج داستان کوتاه است منتشر نمود. این داستان‌ها چند ویژگی مشترک دارند. اول این‌که گویا نویسنده عشق ایام کودکی‌اش را که همان موسیقی بوده تقریبا در همه این داستان‌ها آورده و تقریبا موسیقی، بخش قابل توجهی از داستان و توصیف‌هایش را تشکیل می‌دهد. اشتراک دیگر این‌که نویسنده به خودش در ایجاد فرم‌های متعدد و متنوع زحمتی نداده و در همه داستان‌هایش، راوی شخص اول داستان است که از گذشته‌ای سخن می‌گوید.ایشی‌گورو اعتقاد زیادی به توصیف جزئیات دارد و رمز موفقیت او شاید در همین جزئی‌پردازی‌های اوست.

** «... از شنیدنش متاسفم آقای گاردنر. فکر می‌کنم بعضی ازدواج‌ها حتی ممکن است بعد از بیست و هفت سال به جدایی ختم شود. اما دست کم شما می‌توانید به این روش از هم جدا شوید؛ تعطیلاتی در ونیز؛ خواندن روی یک قایق...»

۶ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۸ خرداد ۹۱ ، ۰۸:۵۷
زهیر قدسی

زخم‌سروده‌ها

*پیش‌درآمد

چندی پیش دوستی خاطره‌ای برایم نقل کرد که خلاصه‌اش این است: گویا چند سال پیش بنده شعری از یک کتاب برای ایشان خوانده بودم و ایشان چنان با این شعر و این کتاب عشق کرده که برای چندصد نفری آن را خوانده و برای چندده نفری آن را هدیه داده است.(از منظر ژورنالیستی ضمیر اول شخص از اثر نوشته می‌کاهد اما لطفا شما این نقصان را نادیده بگیرید و کنجکاو شوید در مورد این‌که این کتاب چه بوده!) با خودم حساب کردم اگر مخاطبان این دوست عزیز به اندازه ایشان که نه... مختصر تاثیری گرفته باشند از ایشان خدا می‌داند که بنده چقدر در سرانه مطالعاتی این مردم سهیم بوده‌ام!!! نکته این‌جاست که خودم این کتاب را مدتی بود فراموش کرده بودم و حالا دوباره یادش در من زنده شد.


*درآمد

«پَری‌شدگان» عنوان کتابی است از شاعر معاصر «قادر طهماسبی» که شاید حرف‌هایش برای هرکسی شنیدنی نباشد. چون جنس سروده‌های او در این کتاب تلخ است و می‌دانیم کسانی تلخی را تحمل می‌کنند که تلخی کشیده یا چشیده باشند. در این مجموعه سه رکن یا شاخصه وجود دارد: انقلاب، پابرهنه‌ها و ریاکاران. در عموم آثار او رویکردی انقادی-اجتماعی وجود دارد و علت آن‌که جسارت کردم و بر سروده‌های او در این مجموعه نام شعر نمی‌گذارم شاید این باشد که او بیش‌تر در این مجموعه، نثری ادبی با درون‌مایه‌ای از طنزی تلخ ارائه داده است. گو این‌که این مجموعه بیش از دیگرانی که بر دفترهاشان نام شعر نهاده‌اند حق شعری دارد! اما حکایت دیگر دفاتر او متفاوت است و آن‌ها را نقدی جداگانه باید. اما با این وصف باز سروده‌های این دفتر عجیب با دل آدم بازی می‌کند و مخاطب را دچار حسی انقلابی می‌کند.

*پرانتز

قادر طهماسبی متخلص به «فرید» شاعری کهنه‌کار است و از او مجموعه‌هایی با نام «عشق بی‌غروب»، «به رنگ خون»، «شکوفه‌های فریاد»، «پری ستاره‌ها»، «ترینه‌ها» و «پری‌بهانه‌ها» منتشر شده و تازه‌ترین کار او نیز رمانی است که «تلاوت» نام دارد.

*آی عاشقان!
آی عاشقان!
من به نرخ روز زندگی نمی‌کنم!
من خدای را به نرخ روز بندگی نمی‌کنم!
من به نرخ روز زهر می‌چشم!
زهر فقر!
زخم می‌خورم! درد می‌کشم!
من به نرخ روز تازیانه می‌خورم!
من به نرخ روز سهم خویش را از این تورم و ورم گرفته‌ام ولی
من به نرخ روز زندگی نمی‌کنم!
من خدای را به نرخ روز بندگی نمی‌کنم!
من به نرخ روز
نان که هیچ
آب هم نمی‌خورم!
همچنان که ماه هاشمی‌تبار من نخورد
در کویر کربلا
در بلوغ تشنگی
در کنار رودخانه فرات.


۱۳ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۴ خرداد ۹۱ ، ۱۱:۱۹
زهیر قدسی

برای خطابخش جُرم‌پوشم!


این‌روزها شاهدید که سنت «جاکتابی» قدری تغییر کرده و آن عهد که بین من و جاکتابی بود –که این وبلاگ را جز به کتاب‌نویسی اختصاص ندهم- قدری تحول یافته.

این‌روزها، آنان‌که از قدیم همراه جاکتابی بوده‌اند، شاهدند که جست و گریخته در گوشه و کنار جاکتابی، نشانه‌هایی غیرکتابی دیده می‌شود.


چهار سال پیش از این، وقتی که حادثه‌ای در دلم جوانه زد، من هم به‌سان دیگران از این زنده شدن و نو شدن دچار وجد و شعف شدم! اما هیچ در جاکتابی ننوشتم تا دیگران گمان نبرند این‌ها شادمانی کودکانه‌ای است که تازه‌متاهلین دچارش می‌شوند! آن سروری که خیلی‌ها به هنگام ابتلا، گمان می‌برند یگانه‌ی خودشان است و دیگران هیچ از آن بو نبرده‌اند!
کم گفتم و هیچ ننوشتم تا این‌که دانه برگ دهد و رشد کند و به شکوفه نشیند و...


اما حالا –نه این‌که دچار حس عشق کهنسالی شده باشم!- نمی‌توانم آنچه که از این درخت جوان برداشت کرده‌ام    و زیر سایه‌ی آن به آرامش رسیده‌ام را انکار کنم.
امروز که جاکتابی‌نویس با همسرش، قریب هزار کیلومتر فاصله دارد، اعتراف می‌کند که در زندگی چقدر خوش‌حادثه بوده‌، که این‌همه سعادت نه به تلاش خود، که به لطف خدا نصیبش شده است.


اول از همه، مادری دارم که -نه چون مادرم است- اما بهترین مادر دنیاست. خطاپوشی و گنه‌بخشی‌اش بی‌همتاست. مادری چونان اسطوره‌ای که به وصف نیاید. بی‌شک بزرگ‌معلم من هم اوست. او که شش کلاس بیش سواد ندارد اما بی‌اغراق فهم و بینش و عملش به آنان‌که بر کرسی‌های استادی کلاس‌های اخلاق در دانشگاه‌ها نشسته‌اند، تنه می‌زند و سبقت دارد. او را با این‌همه لطفی که نه فقط بر من، که به همه، آشکار و پنهان داشته است، چه می‌توانم نامید؟! پادشاه خطابخشِ جرم‌پوشم که سعادت مادریش نصیبم گردیده و من اکنون که چشمانم با یاد روح دریایی او دریایی شده؟!

عکس تزئینی است!


و اما همسرم. همو که با حمایت‌ها و همراهی‌ها و هماهنگی‌هایش نه تنها سرعت‌گیر من نیست بلکه بر سرعتم افزوده.

خوب به خاطر دارم خواسته و آرمانم را از همراه زندگی‌ام؛ صداقتی بود که در همه‌ی لحظات زندگی، مایه‌ی اعتمادمان باشد و با هیچ تبصره‌ای و به هیچ‌شکلی دست‌خوش فراموشی نشود.
و شجاعتی که در همه حال آماده‌ی مقابله و برخواستن علیه تمام کژرفتاری‌ها و کژاندیشی‌ها و نابه‌هنجاری‌های هنجار شده، باشد.
و نشاطی که بهار را در زندگی‌مان مقیم کند و به غم‌های بیهوده‌ی کوچه‌بازاری -که در نگاه و گفتار حسودانه‌ی برخی مشاهده می‌شود- مهلت رخنه ندهد.


خوب به خاطر دارم که از همراه زندگی‌ام چه می‌خواستم و چه خوب اجابت شد. چنان می‌خواستم که همراهم نه بی‌عیب، که در حال عیب‌روبی باشد. چنان‌که بزرگی می‌گفت من آن‌کس را که ده عیب همره اوست و پس از سالی دو از آن کم کرده باشد بیش دوست می‌دارم تا آن کس که سه عیبش را تا عمر دارد همراهی می‌کند. و من این‌گونه یافتم همسر و هم‌سفر خود را که همواره در فکر صعود بود و نه در اندیشه‌ی سکون –حتی بر بلندای قله‌ها- که سکون، زندگی را لیز و لزج می‌کند.


این‌ها تنها توصیفاتی بدون مصداق‌اند، شاید در فرصتی به شرح زیبایی‌های این مصادیق بپردازم.


پس‌نوشت:

1- این نوشته را درست یک هفته در هنگامی که درگیر نمایشگاه کتاب تهران بودم نوشته‌ام، صبح روزی که قرار بود برای جمع‌آوری غرفه خدمت نمایشگاه برسیم!

2- هیچ اعتقادی به مناسبت‌نویسی ندارم و فکر نمی‌کنم که حقایق زندگی به واسطه‌ی گذشت زمان، بی‌رونق شوند. این نوشته را هم آن روز، نه از آن رو که روز زن باشد تحریر کردم، بلکه حسی بود که در آن ساعت بنا به شرایطی که داشتم در من جوشید و این شد که می‌بینید.

3- دوست دارم نظر جاکتابی‌خوانان را در این‌باره که چنین نوشته‌هایی در جاکتابی دیده شود یا نشود بدانم!

۱۴ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۳۱ ارديبهشت ۹۱ ، ۲۱:۴۴
زهیر قدسی

پاسخ به پرسش‌های ناتمام


*خوب یادم است آن روزهایی را که تازه ستون جاکتابی افتتاح شده بود و می‌خواستم حتما یک روز «قرآن» را به عنوان یک کتاب معرفی کنم؛ اما نشد! هربار چنین تصمیمی می‌گرفتم به ذهنم افکاری خطور می‌کرد که مرا از این عمل باز می‌داشت. مهم‌ترین دلیلم این بود که آیا کسی چون من می‌تواند قرآن را معرفی کند و دیگران را توصیه به خواندن آن کند، بی‌آن‌که دچار حالتی از نفاق شود؟!


*و خوب یادم است آن ایام را که وقتی با ذهنی جستجوگر و پرسش‌گر سراغ قرآن می‌رفتم و هربار سنگین‌تر باز می‌گشتم... آن ایام برخی آیات قرآن برایم بی‌معنا می‌نمود و این برایم غیر قابل قبول بود؛ چون نمی‌توانست این‌گونه باشد. برخی آیات هم به نظر می‌رسید که با دیگر آیات و روایات در تضاد است و این خود برایم پرسش‌ساز بود. و البته آیاتی از قرآن هم حالتی دل‌چسب داشت که انگار برای من نازل شده بود. با این همه یا می‌بایست که قرآن را بدون توجه به معانی آن می‌خواندم –برای ثواب آن- و یا هربار، باری از پرسش‌های تازه را به دوش کشم که خارج از حد و توان من بود.

*اگر خاطرتان باشد زمانی در همین ستون از کتاب «نامه‌های بلوغِ» زنده‌یاد «علی صفایی حائری» نوشتم که: «این کتاب را مانند دیگر آثار این نویسنده فقط به آنانی توصیه می‌کنم که به دنبالی راهی هستند و برای یافتنش تحمّل و تأمّل دارند.» این‌بار و در این روزهای پایانی ماه مبارک رمضان از «روش برداشت از قرآن» اثر گران‌سنگ دیگر این نویسنده، اگر خدا بخواهد، خواهم نوشت. اول از همه باید اعتراف نمود از این کتاب پربار و پرمغز نوشتن، کار ساده‌ای نیست؛ پس بیش‌تر از خود کتاب وام خواهیم گرفت تا این مشکل بر ما آسان گردد. فقط توضیح آن‌که: کتاب حاضر را نه برای خواندن بلکه برای اندیشیدن باید خواند و برای آن نیاز به حوصله فراوان داریم. و دیگر آن‌که هر کلمه در آثار مرحوم صفایی، معنای واقعی خودش را دارد پس نباید از کنار این کلمات ساده گذشت. این کتاب می‌تواند آغاز خوبی باشد برای بهره‌برداری واقعی از قرآن.


*«... در این بازگشت، کسانی هستند که بر اساس آرزوها و رویاهای گنگ و یا تلقین‌ها و تشویق‌ها و یا افتادن در یک جوّ گرم، به قرآن رو آورده‌اند. این‌ها بدون این‌که سوالی طرح کرده‌باشند و یا نیازی و ضرورتی را یافته باشند و یا اصلا چیز معلوم و مشخصی را خواسته باشند، کتاب را می‌گشایند و معلوم است که با دست خالی باز می‌گردند و مایوس و متحیر می‌مانند و یا با خیالات و بافته‌های هماهنگ، خود را فریب می‌دهند و سرگرم می‌سازند. اصولا مطالعه هر کتاب، مادام که با طرح سوال همراه نباشد، بهره نمی‌دهد...»



۱۵ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۷ ارديبهشت ۹۱ ، ۲۰:۴۱
زهیر قدسی

کلیدهایی برای بازیگر شدن!


*آرزوی بازیگری از دیرباز در ذهن و اندیشه آدمی حضور داشته و حتی مشاهده می‌شود که قلب برخی از آدمیان فقط با آرزوی شیرین بازیگری در سینما و تلویزیون می‌تپد! این آرزو نه فقط در دل انسان امروز جای داشته که حتی غارنوشته‌های انسان‌های اولیه نیز حکایت از این آرزوی دیرینه دارد!! متاسفانه با وجود این‌که استعداد بازیگری در بسیاری از آدمیان مشاهده می‌گردد اما شاهدیم که این توفیق نصیب کسان معدودی می‌شود که از قضا چیزی هم نسبت به دیگران سر ندارند! به هر حال قصد گلایه نداریم بنده خودم به عنوان یک نویسنده، گله و شکایتی که ندارم هیچ، حتی خدا را بر این موضوع شاکرم؛ اما رسالتم ایجاب می‌کند که راهی برای مشتاقان این حرفه بنمایم!


*اخیرا کتابی توسط نشر سوره مهر منتشر گردیده با عنوان «چگونه بازیگر شویم؟». این کتاب بی‌شک راهنمای خوبی می‌تواند باشد برای آنان‌که کنجکاوند تا به راز موفقیت برخی بازیگران پی ببرند. «امید مهدی‌نژاد» نویسنده این اثر بی‌هیچ مضایقه‌ای پرده از اسرار ایشان –یعنی بازیگران شهیر محترم‌مان- برمی‌دارد تا هرآن‌کس که مشتاق و مستعد این هنر است به آرزویش برسد. اما امید مهدی‌نژاد را لابد می‌شناسید و البته باید بشناسید و حتما نیازی به معرفی‌اش نیست! حالا برای آنان‌که خواب بوده‌اند و یا دوست دارند دوباره بدانند یا بیش‌تر بدانند عرض می‌کنم که از مهدی‌نژاد، شاعر و طنزپرداز معاصر، در همین ستون معرفی‌هایی به عمل آمده. او هم در عرصه شعر دست توان‌مندی دارد و هم در وادی طنز، قلم کوشا و موفقی. عموما کارهای طنز خود را در نشریات و جراید با عنوان «برزو بی‌طرف» ثبت می‌کند و خیلی‌ها هم احتمالا با این نام بشناسندش. از او مجموعه‌هایی با عنوان «رجزمویه»، «کتاب سوم» و... منتشر شده و آخرین مجموعه شعر او با عنوان «آتش‌گردان» به زودی منتشر خواهد شد(این‌ها یعنی که خیلی کارش درست است!).

*اما کتاب چگونه بازیگر شویم یکی از عناوین مجموعه چگونه «هنرمند شویم است؟»، خوب این یعنی چه؟ یعنی اگر دوست داشتید که خواننده، موسیقی‌دان، نقاش و... هم بشوید ناامید نباشید اما به هرحال چون همه دوست دارند که.... ما رعایت حال عموم را کردیم! این کتاب به دو فصل تقسیم می‌شود. فصل اول: توصیه‌هایی برای بازیگر شدن است و فصل دوم: توصیه‌هایی برای بازیگر ماندن! نیازی به توضیح بیش‌تر هم ندارد. توضیحات و راهنمایی‌های مهدی‌نژاد به تصویرگری «محسن ایزدی» آراسته شده تا توضیحات بی‌ابهام باشند و نکته‌ای جا نیافتد.


*«مبحث «دماغ» از مباحث کلیدی کار بازیگری است. دماغ‌تان را به تیغ جراحی جراحان بسپارید تا کوچک و کوچک‌ترش کنند. سعی کنید دماغ‌تان در هر فیلم کوچک‌تر از فیلم قبلی باشد. اگر بتوانید دماغ را بالکل از صورت‌تان محو کنید، موفقیت‌تان را به میزان دویست درصد تضمین کرده‌اید.

۲۶ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۱ ارديبهشت ۹۱ ، ۲۳:۵۷
زهیر قدسی