جاکتابی

آرشیو کتاب‌نویسی‌هایمان در جراید مختلف

جاکتابی

آرشیو کتاب‌نویسی‌هایمان در جراید مختلف

جاکتابی

جاکتابی عنوان ستونی است که نخستین‌بار در تاریخ بیست و هفت تیرماه سنه یکهزار و سیصد و هشتاد و هفت خورشیدی در صفحه چهاردهم جیم از ضمیمه‌ی جریده‌ی یومیه‌ی خراسان به طبع ‌نگارنده (زهیر قدسی) رسید و الی زماننا هذا به طبع می‌رسد. (برگرفته از مطلع الوبلاق/ پست شماره ۱) و اکنون دیر زمانی است که میزبان بازنشر معرفی‌های من و همسرم (الهام یوسفی) در جراید مختلف است.

برای خطابخش جُرم‌پوشم!

يكشنبه, ۳۱ ارديبهشت ۱۳۹۱، ۰۹:۴۴ ب.ظ

برای خطابخش جُرم‌پوشم!


این‌روزها شاهدید که سنت «جاکتابی» قدری تغییر کرده و آن عهد که بین من و جاکتابی بود –که این وبلاگ را جز به کتاب‌نویسی اختصاص ندهم- قدری تحول یافته.

این‌روزها، آنان‌که از قدیم همراه جاکتابی بوده‌اند، شاهدند که جست و گریخته در گوشه و کنار جاکتابی، نشانه‌هایی غیرکتابی دیده می‌شود.


چهار سال پیش از این، وقتی که حادثه‌ای در دلم جوانه زد، من هم به‌سان دیگران از این زنده شدن و نو شدن دچار وجد و شعف شدم! اما هیچ در جاکتابی ننوشتم تا دیگران گمان نبرند این‌ها شادمانی کودکانه‌ای است که تازه‌متاهلین دچارش می‌شوند! آن سروری که خیلی‌ها به هنگام ابتلا، گمان می‌برند یگانه‌ی خودشان است و دیگران هیچ از آن بو نبرده‌اند!
کم گفتم و هیچ ننوشتم تا این‌که دانه برگ دهد و رشد کند و به شکوفه نشیند و...


اما حالا –نه این‌که دچار حس عشق کهنسالی شده باشم!- نمی‌توانم آنچه که از این درخت جوان برداشت کرده‌ام    و زیر سایه‌ی آن به آرامش رسیده‌ام را انکار کنم.
امروز که جاکتابی‌نویس با همسرش، قریب هزار کیلومتر فاصله دارد، اعتراف می‌کند که در زندگی چقدر خوش‌حادثه بوده‌، که این‌همه سعادت نه به تلاش خود، که به لطف خدا نصیبش شده است.


اول از همه، مادری دارم که -نه چون مادرم است- اما بهترین مادر دنیاست. خطاپوشی و گنه‌بخشی‌اش بی‌همتاست. مادری چونان اسطوره‌ای که به وصف نیاید. بی‌شک بزرگ‌معلم من هم اوست. او که شش کلاس بیش سواد ندارد اما بی‌اغراق فهم و بینش و عملش به آنان‌که بر کرسی‌های استادی کلاس‌های اخلاق در دانشگاه‌ها نشسته‌اند، تنه می‌زند و سبقت دارد. او را با این‌همه لطفی که نه فقط بر من، که به همه، آشکار و پنهان داشته است، چه می‌توانم نامید؟! پادشاه خطابخشِ جرم‌پوشم که سعادت مادریش نصیبم گردیده و من اکنون که چشمانم با یاد روح دریایی او دریایی شده؟!

عکس تزئینی است!


و اما همسرم. همو که با حمایت‌ها و همراهی‌ها و هماهنگی‌هایش نه تنها سرعت‌گیر من نیست بلکه بر سرعتم افزوده.

خوب به خاطر دارم خواسته و آرمانم را از همراه زندگی‌ام؛ صداقتی بود که در همه‌ی لحظات زندگی، مایه‌ی اعتمادمان باشد و با هیچ تبصره‌ای و به هیچ‌شکلی دست‌خوش فراموشی نشود.
و شجاعتی که در همه حال آماده‌ی مقابله و برخواستن علیه تمام کژرفتاری‌ها و کژاندیشی‌ها و نابه‌هنجاری‌های هنجار شده، باشد.
و نشاطی که بهار را در زندگی‌مان مقیم کند و به غم‌های بیهوده‌ی کوچه‌بازاری -که در نگاه و گفتار حسودانه‌ی برخی مشاهده می‌شود- مهلت رخنه ندهد.


خوب به خاطر دارم که از همراه زندگی‌ام چه می‌خواستم و چه خوب اجابت شد. چنان می‌خواستم که همراهم نه بی‌عیب، که در حال عیب‌روبی باشد. چنان‌که بزرگی می‌گفت من آن‌کس را که ده عیب همره اوست و پس از سالی دو از آن کم کرده باشد بیش دوست می‌دارم تا آن کس که سه عیبش را تا عمر دارد همراهی می‌کند. و من این‌گونه یافتم همسر و هم‌سفر خود را که همواره در فکر صعود بود و نه در اندیشه‌ی سکون –حتی بر بلندای قله‌ها- که سکون، زندگی را لیز و لزج می‌کند.


این‌ها تنها توصیفاتی بدون مصداق‌اند، شاید در فرصتی به شرح زیبایی‌های این مصادیق بپردازم.


پس‌نوشت:

1- این نوشته را درست یک هفته در هنگامی که درگیر نمایشگاه کتاب تهران بودم نوشته‌ام، صبح روزی که قرار بود برای جمع‌آوری غرفه خدمت نمایشگاه برسیم!

2- هیچ اعتقادی به مناسبت‌نویسی ندارم و فکر نمی‌کنم که حقایق زندگی به واسطه‌ی گذشت زمان، بی‌رونق شوند. این نوشته را هم آن روز، نه از آن رو که روز زن باشد تحریر کردم، بلکه حسی بود که در آن ساعت بنا به شرایطی که داشتم در من جوشید و این شد که می‌بینید.

3- دوست دارم نظر جاکتابی‌خوانان را در این‌باره که چنین نوشته‌هایی در جاکتابی دیده شود یا نشود بدانم!

موافقین ۰ مخالفین ۰ ۹۱/۰۲/۳۱
زهیر قدسی

نظرات  (۱۴)

خیلی قشنگ نوشته بودید توصیفات تون حرف نداشت به راحتی میشد تصویر همسر و مادر مهربان تون رو تو ذهنم تصور کنم ...

امیدوارم خدا بهترین و زیباترین زندگی رو هم از این به بعد بازم بده به شما و خوشبختی و شادی از خونتون دور نشه انشاا...

کامنت قبلیم رو ببخشید، اونو ندید بگیرید لطفا
سلام و درود بر استاد گرامی

راستش رو بخواین ، همیشه دوست داشتم از این مدل مطالب تو وبلاگتون ببینم که حالا دارم می بینم .
خدا رو شکر
ایشالله ادامه دار باشه
یا علی
پاسخ:
خدا رو شکر، حتما انشاالله.
اکران فیلم روزهای زندگی
پرویز شیخ طادی
سینما قدس مشهد
کاملا درکتون می کنم و خوشحالم که این گونه مردها همچنان در روی زمین هستند. یا علی
پاسخ:
ممنون، اما من که از خودم چیزی ننشوتم تا شما را به وجود مردانی چون خودم خوش‌حال کند؟!
بگم یک چیزی؟
همیچین یک کم گنگ و نامفهوم بود.
زود از این شاخه به اون شاخه پریدی.
این رو هم گفتم چون گفتی میخوای نظر جاکتابی خوان را بدانی.
پاسخ:
ممنون از لطفت!
راستی این پارکینگ طبقاتی 17 شهریورو دیدی؟
خب در جاکتابی هم همین‌طور زیبا و روان و صاف بنویسید چه می‌شود؟!

بنده هم در اندک زمانی که در منزل پدری‌تان به دیدار مادر گرامی‌تان نائل شدم به بزرگی ایشان پی بردم. خداوند شما و خانواده‌ی محترمتان را نیک‌فرجام نماید
پاسخ:
ممنون!
نمیگم زیبا چون ظلمه در حق روح کلام نوشتتون
نمیگم با احساس چون توهینه به احساس تک تک واژه هایی که به کار بردین
نقطه به نقطه ی کلمه ها جان داشت...
جان کلام خودش حرفو زد
تبریک میگم بهتون
پاسخ:
البته باز هم آن‌گونه که می‌خواستم نشد!
من که نتونستم طاقت بیارم باز آمدم

بفرمایید اینو واسه خنده واستون فرستادم

http://upload-center.persiangig.com/image/moo.jpg

البته این یکمی کامپیوتری می باشد

آشتی ؟
پاسخ:
مگر قهر بودیم؟!
۰۳ خرداد ۹۱ ، ۱۹:۱۴ یار مهربان
سلام
زیبا بود خصوصا این حس در حال صعود بودن
مقرتون در مشهد کجاست؟
ما عازم مشهدیم
امشب تا یکشنبه هم هستیم
خدا حافظ تون
التماس دعا در حریم یار
پاسخ:
انتشارت کتاب آفتاب واقع در چهارراه شهدا، روبه‌روی شیرازی14، پاساژ رحیم‌پور، انتهای پاساژ. شماره تماس: 0511.2222204
۰۴ خرداد ۹۱ ، ۰۹:۳۳ مییییییییلاد
سلام بر آق زهیر گل گلاب.
آقا چند روز پیش بالاخره دلم خونک شد.....
رفتیم مغازه ی آقای رجبزاده...
اآرامشی می گیرم وقتی میبینمشون.
از علی پرسیدم:شما آقای قدسی رو میشناسین؟
گفت بله ایشون هم ما رو میشناسن.
گفتم کتاب آفتاب دیگه نه؟
گفت بله.چرا؟
گفتم همینجوری...
گفت :نه یک دلیلی داره که اینو میپرسی.(نمیدونم میدونی که چقدر گیره یا نه؟)
گفتم نه باور کنین همینجوری پرسیدم
آقا مگه این ول کن بود 4-5 دفعه پرسید تا بالاخره گفتم همینطوری از نوشته هاشون خوشم میاد.
گفت:اااا؟؟؟پس هیچی....
خیلی دوست داشتنی ین این جماعت....
پاسخ:
پس معلوم میشه فقط به صورت مجازی پیله نیستی! طفلکی علی آقای رجب‌زاده!
وای که چقدر خوشحالم امروز جیم رو خوندم خیلی خیلی خیلی
دست همه تون درد نکنه من واقعا نمی دونم دیگه چطوری تشکر کنم از اینهمه لطف شما
چقدر پیدا کردن شمارت سخته ! من از کدوم خط باهات تماس بگیرم که مستقیم با خودت حرف بزنم؟

چقدر پیام واست بفرستم ؟چندتا میس کال واست بندازم؟ میدونم شما خاطر خواه زیاد داری٫ میدونم الان سرت شلوغه٫ منم یکی از اون خیلی ها ٫ کی جواب تماسهای منو میدی؟

من از مهربونیات ٫ از لطف وصفات ٫ از کرامتت ٫ از بزرگیات ٫ زیاد شنیدم!

کی میخوای روی خوش به من نشون بدی؟؟؟؟

اشکال نداره من همینطوری هم عاشقت هستم.حالام که اینجام به خاطر خودم نیست!

اومدم برای دیگری...

اومدم ازت بخوام که روی خوش بهش نشون بدی.اومدم بگم زندگی اون و نفسهاش ٫ به تو وخواست تو بنده٫ نذار که بمیره!

جواب تماسهای منو بده ٫ قول میدم وقتتو نگیرم٫ چیز زیادی نمیخوام بگم.

فقط٫فقط میخوام بگم: یا لطیف ارحم عبد الضعیف!
شب آرزوهاست!
امیدوارمم به آرزوهاتون برسین!
جاکتابی نمیشود خود کتابی باشد؟!
نه برای تورق کردن و خواندن،
که برای فکر کردن...

پیرامون اینکه اینقدر کتاب میخوانید و به کتاب علاقه دارید و اینکه آیا نقطه عطفی در زندگی دارید که به عنوان یک فرهنگی فکر کنید میتواند قابل تامل باشد برای ما و اهالی کتاب آفتاب؟
البته هرچند از اهالی نآشنا باشیم.
پاسخ:
این‌ها از نوشته‌هایی است که به دل خودم نشسته،امیدوارم بخوانیدشان و لذت ببرید و بی‌نظر هم نگذاریدشان!

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی