پارسی تا چه اندازه شکر است؟!
چهارشنبه, ۱۰ خرداد ۱۳۹۱، ۰۶:۱۷ ب.ظ
پارسی تا چه اندازه شکر است؟
** تقریبا پس از یک تعداد پاسخگویی نفسگیر به جمعی از مشتریان، لحظاتی مقابل غرفهمان خلوت شد تا نفسی تازه کنیم(البته اگر بتوان در آن هوای پر از بازدم داخل شبستان و آن سیستم تهویه کذایی نفسی تازه کرد!)؛ مردی میانهسال تقریبا 60ساله نگاهی به ما و کتابهایمان انداخت و پس از اندکی بازی کردن، با مایهای از لهجه و آهنگ گویش آذری که کِش و قوس زیبایی دارد، پرسید: «یک کتاب برای نوهام میخواهم. چه پیشنهاد میدهید؟» اتفاق تازهای نیست. همیشه بخش قابل توجهی از زمانم را به عنوان فروشنده کتاب، صرف معرفی کتاب به آقا یا خانومی که برای: فرزندشان، همسرشان، والدینشان یا دوستشان کتاب میخواهند هدیه بگیرند، میشود.
پرسیدم که «نوهتان چند سال دارد؟» اندکی من و من کرد و با یک حالتی از بیتفاوتی پاسخ داد راهنمایی است!
نگاهی به روی میز انداختم و چشمم به کتاب «بچه مثبت مدرسه» افتاد. از روی میز برداشتم و به سویش بردم. قدری تامل کرد و با نیشخندی گفت:
-نام سهواژهای این کتاب که دوتایش عربی است! من کتاب پارسی میخواهم!
و من هاج و واج گرفتار ایراد این پدر عزیز شده بودم که در این بلبشو به عربی بودن چه واژههایی گیر داده! گفتگویی سریع و تند بین ما رد و بدل شد، آنچنان که فرصت به خاطر سپردن واژه به واژهی گفتگوهایمان مقدور نبود؛ علیالخصوص آن جناب که تلاش بر پارسیگویی داشت!
عکس تزئینی است!
اما همین که سرگشته، آغاز به پاسخگویی نمودم، همانند این اسباببازیهای اعصابسنج که منتظرند لحظهای دستت بلرزد تا چراغ و زنگشان روشن گردد، مچ مرا میگرفت و حرفم را قطع میکرد و واژههای عربیام را به رخ میکشید و به عربها بد و بیراه میگفت. و دقیقا همانند همان دستگاههای اعصابسنج که اعصاب آدم را به هم میریزد، روانم را رنده مینمود! عملا چنان میکرد، که بیآنکه فکر کنم و بخواهم و فرصت تامل داشته باشم، وارد بازیش شوم. البته بازی جذابی بود و من خود البته از طنین واژگان پارسی به وجد میآیم؛ اما بد و بیراههای ناهنگامی که بیجهت و هرلحظه نثار گویش عربی و عربها میکرد، به واقع روانکاه بود. گرچه پس از مشاهده بیادبی آن آقا گفتگو را سریع پایان بخشیدم اما برای همان چند لحظه هم هنوز احساس گناه میکنم. گفتگو به اینجا ختم شد که فهمیدم ایشان معلم ادبیات است و پاسخ دادمش که: وای بر دانشآموزانت که ادب از تو آموزند!
هنوز که هنوز است گاهی در خیال گرفتار بازیش میشوم و پاسخی کوبندهتر در ذهن مجسم میکنم. و حتی فکر میکنم که اگر فرصت تامل داشتم در همان فرصت کوتاه چقدر میتوانستم مچش را بگیرم!!
پرسیدم که «نوهتان چند سال دارد؟» اندکی من و من کرد و با یک حالتی از بیتفاوتی پاسخ داد راهنمایی است!
نگاهی به روی میز انداختم و چشمم به کتاب «بچه مثبت مدرسه» افتاد. از روی میز برداشتم و به سویش بردم. قدری تامل کرد و با نیشخندی گفت:
-نام سهواژهای این کتاب که دوتایش عربی است! من کتاب پارسی میخواهم!
و من هاج و واج گرفتار ایراد این پدر عزیز شده بودم که در این بلبشو به عربی بودن چه واژههایی گیر داده! گفتگویی سریع و تند بین ما رد و بدل شد، آنچنان که فرصت به خاطر سپردن واژه به واژهی گفتگوهایمان مقدور نبود؛ علیالخصوص آن جناب که تلاش بر پارسیگویی داشت!
عکس تزئینی است!
اما همین که سرگشته، آغاز به پاسخگویی نمودم، همانند این اسباببازیهای اعصابسنج که منتظرند لحظهای دستت بلرزد تا چراغ و زنگشان روشن گردد، مچ مرا میگرفت و حرفم را قطع میکرد و واژههای عربیام را به رخ میکشید و به عربها بد و بیراه میگفت. و دقیقا همانند همان دستگاههای اعصابسنج که اعصاب آدم را به هم میریزد، روانم را رنده مینمود! عملا چنان میکرد، که بیآنکه فکر کنم و بخواهم و فرصت تامل داشته باشم، وارد بازیش شوم. البته بازی جذابی بود و من خود البته از طنین واژگان پارسی به وجد میآیم؛ اما بد و بیراههای ناهنگامی که بیجهت و هرلحظه نثار گویش عربی و عربها میکرد، به واقع روانکاه بود. گرچه پس از مشاهده بیادبی آن آقا گفتگو را سریع پایان بخشیدم اما برای همان چند لحظه هم هنوز احساس گناه میکنم. گفتگو به اینجا ختم شد که فهمیدم ایشان معلم ادبیات است و پاسخ دادمش که: وای بر دانشآموزانت که ادب از تو آموزند!
هنوز که هنوز است گاهی در خیال گرفتار بازیش میشوم و پاسخی کوبندهتر در ذهن مجسم میکنم. و حتی فکر میکنم که اگر فرصت تامل داشتم در همان فرصت کوتاه چقدر میتوانستم مچش را بگیرم!!
پسنوشت: این خاطره مربوط است به نمایشگاه کتاب تهران که سال پیش رخ داد و امسال به درخواست هفتهنامهی پنجره تحریر شد که به خطا به نام برادر عزیزم: آقا عابس منتشر شد! (این را نوشتم چون جملهی آخر در شان ایشان نبود و ما کوچکترها گرفتار چنین چیزهایی میشویم معمولا!!!)
۹۱/۰۳/۱۰
مشخصه که چقد به پارسی گویی افتادی.