جاکتابی

آرشیو کتاب‌نویسی‌هایمان در جراید مختلف

جاکتابی

آرشیو کتاب‌نویسی‌هایمان در جراید مختلف

جاکتابی

جاکتابی عنوان ستونی است که نخستین‌بار در تاریخ بیست و هفت تیرماه سنه یکهزار و سیصد و هشتاد و هفت خورشیدی در صفحه چهاردهم جیم از ضمیمه‌ی جریده‌ی یومیه‌ی خراسان به طبع ‌نگارنده (زهیر قدسی) رسید و الی زماننا هذا به طبع می‌رسد. (برگرفته از مطلع الوبلاق/ پست شماره ۱) و اکنون دیر زمانی است که میزبان بازنشر معرفی‌های من و همسرم (الهام یوسفی) در جراید مختلف است.

۱۸۷ مطلب با موضوع «جاکتابی» ثبت شده است

نامه های بلوغ - علی صفایی حائری

نامه‌هایی از جنس نور

حتماً تا کنون دست به نوشتن نامه زده‌ای و حتماً آن زمان پی برده‌ای که گاهی "نوشتن" تا چه حد سخت است (مثل من که گاهی شدیداً به شرّ نوشتن این جاکتابی گیر می‌کنم!). مشکل زمانی بیشتر رخ نشان می‌دهد که تو بخواهی برای کسی که از تو خیلی کوچکتر است (مثلاً برادر یا خواهر کوچکترت) درباره چیزی بنویسی که نمی‌دانی او تا چه حد به «دَرک» آن رسیده است. انگار کن که یک پدر بخواهد از سختی کار و زندگی برای فرزند 5 ساله‌اش بگوید! حال تصوّر کن که این پدر نه از سختی کار و زندگی، که از مسیر زندگی بخواهد سخن بگوید؛ مسیری که حتّی خیلی‌ از بزرگترها هم در شلوغی آن گم می‌شوند و در حلّ معادلات آن حیران و سرگردانند. برای این بچّه چه می‌توان کرد؟! او را به حال خود گذاریم یا منتظر شویم تا بزرگ شود؟ اصلاً این کودک کی بزرگ خواهد شد؟ بزرگی و «بلوغ» کی فرا می‌رسد؟ وقتی برای‌مان جشن تکلیف گرفتند دیگر بزرگ شده‌ایم؟ یا زمانی که دیگر دهانمان بوی شیر نداد؟! البته گاهی دوست داریم که ما را به حال خودمان بگذارند تا خودمان راه را برویم.

«نامه‌های بلوغ» مجموعه‌ی 5 نامه از مرحوم علی صفایی حائری است. نامه‌هایی که در زمان بلوغ سنّی فرزندانش نوشته شده تا آنان را به بلوغ فکری پیوند بزند. اگرچه این نامه‌ها را خطاب به فرزندانش نوشته ولی گویا برای همه‌ی آنان که به دنبال بلوغ و تولدی دگرباره هستند راه‌گشاست. صفایی در نامه‌ی اولش خطاب به فرزند بزرگترش (محمّد) دردمندانه می‌نویسد: «پسرم، محمد! تو در این ساعت که ده و بیست و سه دقیقه است، داری به فیلم کمدی نگاه می‌کنی و از کلمه‌ی رمزِ "بوی باران می‌آید، بد جوری بوی باران می‌آید" به خنده افتاده‌یی. و من گریانم که خنده‌های من و تو و سرور و ابتهاج ما از چیست؟ و سرگرمی‌های من و ما با چیست؟ ...»

می‌توان گفت که این نامه‌ها خط به خط اشارات و نکته‌هایی کارساز دارد که اگر خود را مخاطب آن بدانیم و به آن توجه کنیم ما را از سرگردانی‌های بسیاری رها می‌سازد:« ...بگذار این نکته را همین جا بگویم، در برابر هجوم تبلیغات، تو همیشه حساب «سازمان» و حساب «شخص» و حساب «عمل» را از یکدیگر جدا کن؛ که این سه، هر کدام معیار نقد جدا و روش نقد مجزا دارند. «سازمان» با اهداف و مبانی و مرام‌نامه‌اش؛ و «شخص» با نیّت و انگیزه‌اش؛ و «عمل» با سنّت‌ها و حدود محاسبه می‌شوند. ممکن است مرام‌نامه‌ی یک حزب خوب باشد، ولی شخص فاسد باشد و ممکن است یک شخص خوب باشد، ولی سازمان و حزبش بی‌اساس. و همین‌طور ممکن است نیّت شخص خوب باشد، ولی عملش باطل و یا عملش درست باشد و نیتش فاسد. این‌طور نیست که خوبی و بدی عمل، دلیل خوبی و بدی شخص و یا حزب و سازمانی باشد.»

مرحوم صفایی در نامه‌های بعدی اشاراتی از سر فسوس به موضوع همیشگیِ «پشتِ گوش انداختن» می‌کند: «موسی، پسرم! این هم نامه‌یی برای توست! تویی که دوّمین میوه‌ی بالغ قلب من هستی. نمی‌دانم با این نامه چه خواهی کرد؟! آیا مثل برادر بزرگ‌ترت محمّد، این نامه را فراموش می‌کنی، یا با آن درگیر می‌شوی و به مقابله بر می‌خیزی و یا آن را تجربه می‌کنی و با آن زندگی تازه‌ای را پایه می‌گذاری؟!»

و در نامه‌ی سوّم خطاب به دختر کوچک نه ساله‌اش با لطافت تمام از دردهایی می‌نویسد که او نه تنها تجربه‌اش نکرده که حتی ذهنیّتی نسبت به آن ندارد و شاید فقط قسمتی از آنها را فقط در فیلمها دیده باشد و بس! و از مسایلی سخن می‌راند که امکان تخفیف دادن آنها نیست تا دخترش آنها را درک کند؛ بلکه آنها را می‌نویسد پیش از آنکه اَجَل و مرگ فرصت بیان کردن این گفتار را از او بگیرد: « ... تو برادر سفر کرده‌ات محمّد، در زلالی عاطفه و روشنی مهربانی، شبیه هم هستید. همان‌طور که موسی و مهدیه، در صلابت اراده و خشونت استقلال، به یکدیگر نزدیک هستند. تمامی شما با تمامی خصوصیاتی که دارید، همان جرعه‌های گوارایی بوده‌اید و هستید که دست مهربان حق در گلوی خسته‌ی من ریخته و مرا سرشار و شرمنده گردانیده است.... تو هنوز از میان سطل‌های زباله، نان‌های خشک را بیرون نکشیده‌ای. و با گربه‌ها در آخر شب بر سر نان چرب کبابی‌ها درگیر نشده‌ای...»

این کتاب را مانند دیگر آثار این نویسنده فقط به آنانی توصیه می‌کنم که به دنبالی راهی هستند و برای یافتنش تحمّل و تأمّل دارند.

 

۳ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۵ دی ۸۷ ، ۰۲:۵۷
زهیر قدسی

زندگی ، جنگ و دیگر هیچ

جنگ ویتنام از آن جنگ‌هایی است که کابوسِ آن هنوز برای جامعه و خصوصاً سیاستمداران آمریکایی به یادگار مانده است و شاید به‌نوعی تبدیل به یک ضرب‌المثل شده باشد. هرچند که ایشان پند نگیرند! جنگ ویتنام هم مثل دیگر جنگهای خارجی آمریکا از جنگهای مداخله‌جویانه بود. ماجرا از این قرار بود که در سال 1950 ویتنام دو قسمت می‌شود و ویتنام شمالی‌ها ادعای استقلال می‌کنند. امّا چرا آمریکایی‌ها این همه دلسوزی می‌کنند و اینهمه کشته و زخمی می‌دهند و 25 سال با ویت‌کنگ‌ها می‌جنگند تا ویتنام شمالی را به ویتنام جنوبی برگردانند. شما بهتر می‌دانید. من فکر می‌کنم یک چیزی تو مایه‌های دخالتهای ایشان در کشور عراق باشد؛ یا همان ضرب‌المثل معروف که هیچ گربه‌ای برای رضای خدا موش نمی‌گیرد! (باور کنید قصد فضولی سیاسی ندارم؛ ولی همین چیزهاست که یک کتاب تمیز را پرحاشیه می‌کند!) از ویژگی‌های مهم این جنگ، آزادیِ نسبی‌ است که دولت معزّز(!) آمریکا برای حضور خبرنگاران در این جنگ فراهم کرده است؛ چیزی  که  کابوس آمریکایی‌ها را وحشتناکتر می‌کند. «اوریانا فالاچی» یکی از همین خبرنگاران حاضر در این جنگ است.

اگر خاطر مبارکتان باشد، اوریانا فالاچی (نویسنده و روزنامه‌نگار ایتالیایی) را در همین ستون معرفی کردیم. گفتیم که راز موفقیّت فالاچی در بی‌پرده‌نویسی و جسارت و بینش سیاسی اوست. در آن شماره به اثر مشهور او یعنی کتاب «زندگی، جنگ و دیگر هیچ» اشاره کردیم.

«زندگی، جنگ و دیگر هیچ» از آن کتابهای پرحاشیه است؛ نه فقط از این باب که در زمان محمدرضا پهلوی، پس از انتشار اجازه تجدید چاپ نگرفت و از بازار جمع شد؛ و نه حتّی اینکه این کتاب چه جایزه‌هایی را از آن خود کرد. نه... نَقلِ این حرفها نیست. این کتاب از آنهایی است که هر صفحه‌اش نیاز به حاشیه‌نویسی دارد.

"الیزابتا" خواهر پنج‌ساله فالاچی از وی می‌پرسد که «زندگی یعنی چه؟» و فالاچی سعی می‌کند این سؤال را در خاطرات534 صفحه‌ای* خود با عنوان«زندگی، جنگ و دیگر هیچ» پاسخ گوید.

فالاچی «زندگی» را معنی نمی‌کند؛ بلکه زندگیِ مردمِ ویتنام را توصیف می‌کند؛ زندگی‌ای که با مرگ عجین و آمیخته شده به نوعی که نمی‌توان مرگ و زندگی را از هم بازشناخت! در جایی از کتاب، فالاچی از زبان یک دکتر ویتنامی می‌نویسد: «...مرگ غیر از یک ارزش نسبی ارزش دیگری ندارد. وقتی نایاب باشد به حساب می‌آید و وقتی زیاد و فراوان شود، دیگر به حساب نمی‌آید! اگر بچّه‌ای در پاریس یا رم زیر ماشین برود و بمیرد تمام مردم برای این بدبختی گریه می‌کنند؛ ولی اگر اینجا صد بچه با یک بمب و یا مین منفجر شوند فقط کمی ترحّم به وجود می‌آورد... شما فکر می‌کنید زندگی و مرگ به علم و طب من بستگی دارد؟ یا به یک نفر آلمانی به نام "کارل مارکس" که کتابی بنویسد و حالا به خاطر آن کتاب یک جنگ ایدئولوژیکی به وسیله یک عدّه نادان پدید بیاید؟ البته این جنگ بیشتر از اینکه مربوط به عقاید مارکس باشد تقصیر حرفهای شما راجع به دموکراسی و آزادی است...»

 

در جایی دیگر از کتاب آقای لانگ که یک نویسنده ویتنامی است درباره آمریکایی‌ها می‌گوید: «...می‌دانید این روزها پیدا کردن توت‌فرنگی در سایگون (یکی از شهرهای ویتنام شمالی) غیر ممکن است؟ چون آمریکایی‌ها توت‌فرنگی خیلی دوست دارند! آنتی‌بیوتیک را نمی‌توانی از داروخانه تهیه کنی و برای خرید آن باید به بازار دزدها مراجعه کنی؛ به دزدانی که اونیفرم آمریکایی پوشیده‌اند! البته فقط اینها نیست که باعث نفرت من از آمریکایی‌ها شده بلکه بیشتر تزویر و ریای آمریکایی‌هاست که بعداً خودشان را بی‌گناه جلوه می‌دهند...»

نویسنده این سطور به‌صورت ناخودآگاه بین سربازان آمریکایی و رزمند‌گان ایرانی در هشت سال دفاع مقدّس مقایسه‌هایی انجام می‌داد! مثلاً جایی که جرج (سرباز آمریکایی) درباره کشته شدن دوست صمیمی‌اش «باب» می‌گوید: «...وقتی موشک به طرف ما آمد، من آن را دیدم؛ ولی چیزی به باب نگفتم؛ چون فقط به فکر خودم بودم و او منفجر شد. و پس از چند لحظه حس کردم که خیلی خوشحالم. خوشحال بودم که موشک به او خورده و به من اصابت نکرده!...»

اگرچه مقاومت ویت‌کنگ‌ها در مقابل آمریکایی‌ها مثال‌زدنی است، ولی بزرگی «هدف» را در جریانی که فالاچی از نحوه اقرار گرفتن کاپیتان «تان» از یک ویت‌کنگی می‌نویسد، بسیار جالب و عبرت‌آموز است. پس از دستگیری بمب‌گذار ویت‌کنگی، او را نزد کاپیتان می‌برند و او در جواب سؤال اسیر خود که با من چه می‌کنید، می‌گوید: «در هرحال تو را خواهیم کشت. ولی اگر اعتراف نکنی، اطلاعاتی را که از جای دیگر به‌دست آورده‌ایم، به‌نام تو منتشر خواهیم کرد و آنگاه پس از مرگت همه به‌عنوان یک سرباز بزدل از تو یاد می‌کنند!» و اینچنین ویت‌کنگ محل‌های بمب‌گذاری را مشخّص می‌کند.

این کتاب پر است از وقایعی که می‌توان از آن درس گرفت؛ اگر بخواهیم!

*ترجمة لیلی گلستان/ انتشارات امیرکبیر

 

۲ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۱۹ آذر ۸۷ ، ۱۲:۱۰
زهیر قدسی

کتاب تسخیر - معصومه ابتکار

 

معمولاً روز 13 آبان یادآور مراسمی‌است که هرساله در صفوف مدارس برگزار می‌شود. چند کلام مدیر مدرسه، چند جمله هم دبیر پرورشی، برای بعضی‌ها هم راهپیمایی و شعار و... البته عادت داریم در این ایّام چند مصاحبه و برنامه تلویزیونی هم ببینیم. در بعضی از نقاط شهر نیز با پرده‌ها و پلاکاردهایی روبه‌رو می‌شویم....

به ما  گفته اند 13 آبان روز تسخیر سفارت آمریکا(لانه جاسوسی) است. همین! بله... درست گفته‌اند. ولی همیشه بحث بر سر یک اتفاق نیست بلکه بحث بر سر چگونگی یک اتّفاق است. درست مثل اینکه شما به نتیجه مسابقة تیم محبوبتان اکتفا کنید. و از خیر چگونگی‌ِ بازی، داوری، مربی‌گری، تعویض و ... بگذرید.

واقعه 13 آبان را می‌توان از دو منظر بررسی کرد. 1- فضای حاکم آن زمان که منجر به تسخیر لانه جاسوسی شد. به صورت روشن‌تر باید بگویم ما نمی‌دانیم چه شرایطی دانشجویان آن زمان را به سوی این حرکت هدایت کرد. حرکتی که اگرچه در نگاه جوان امروز شاید آنچنان بزرگ و ستودنی نباشد ولی مطمئناً اثر آن همچنان در اذهان جامعه و سیاستمداران بین‌المللی باقی است.

2- فضایی که این حرکت در طول سالیان و به مرور زمان برای‌مان به وجود آورده. تصوّر کنید که اگر آن زمان چنین حرکتی شکل نمی‌گرفت اکنون مناسبات سیاسی، فرهنگی و اجتماعی ما چگونه بود؟!!

معصومه ابتکار از دانشجویانی بود که در جریان تسخیر لانه جاسوسی به عنوان مترجم و یکی از اعضای فعّال حضور داشته است. وی پس از 20سال تصمیم به بازگو کردن داستان درونی این رخداد و واگویی آنچه در آن روزهای پر هیاهو گذشته می‌گیرد. خاطرات خود را به زبان انگلیسی با عنوان Takeover in Tehran (تسخیر در تهران)منتشر کرد تا شاید روزنی باشد برای ملّت‌های جهان که چشمانشان با تبلیغات رسانه‌های آمریکایی بسته شده است."فِرِد اِی رید" روزنامه نگار کانادایی درباره این کتاب می‌گوید: داستان این کتاب تقریباً به اندازه اشغال سفارت آمریکا پیچیده است. تلاش‌های خانم ابتکار برای جلب علاقه ناشران انگلیسی‌زبان به داستانش ناکام ماند. برخی از ناشران صاحب نام، داستان او را ساختگی قلمدادکردند. برخی دیگر با بی‌تفاوتی، ابراز بی علاقگیِ مؤدبانه و یا خصومت آشکار با وی برخوردکردند. آنها می‌گفتند که چنین کتابی «خلاف منافع ماست».

اگرچه جزئیات این کتاب واقعاً خواندنی‌است، لیکن در ذیل خلاصه‌ای از خاطرات ایشان را می خوانیم:

تسخیر برای آزادی

محسن پرشتاب وارد اتاق شد و جلسه را اینگونه آغاز کرد: به نام خدا، آمریکایی ها به شاه اجازه ورود به آمریکا را داده‌اند و با اینکار توطئه دیگری علیه انقلاب آغاز کرده‌اند. اگر به سرعت اقدام نکنیم و اگر ضعف نشان بدهیم، ابرقدرتی مثل آمریکا قادر خواهد بود در امور داخلی هرکشوری مداخله کند. ما نه تنها در برابر کشور خود، بلکه در برابر تمامی عاشقان آزادی که به کرامت انسانی ارج می‌نهند و نمی توانند اطاعت انسان را در برابر انسانی دیگر یا قدرتی بجز خدا تحمل کنند مسئول هستیم.

اقدام باید انفجار آمیز باشد

همه در این اندیشه بودیم که با پذیرش شاه در آمریکا شمارش معکوس برای کودتای دیگری آغاز شده است. دوباره به سرنوشت مصدق دچار می‌شدیم و این بار دیگر راه بازگشتی نبود.

باید تصمیم می‌گرفتیم تظاهرات مقابل سفارت را تشدید کنیم یا مقابل در اصلی سفارت به صورت نشسته تحصن کنیم و یا دست به اعتصاب غذا بزنیم. هر اقدامی که انجام می‌دادیم باید دارای چنان تاثیری باشد که توجه آمریکا و جامعه بین‌المللی را جلب کند. اقدام باید انفجار آمیز می‌بود.

محسن حرف آخر را زد: اشغال مسالمت‌آمیز سفارت آمریکا، بدون اسلحه!

نقشه سفارت را بکشید

اکثریت موافقت کردند اشغال سفارت بهترین راه حل است؛ با اینکه در موفقیت کار تردید داشتند.پس از بحثی طولانی درباره تاکتیک‌ها، برنامه‌ای تنظیم و وظایف افراد مشخص شد. خطرات جانی وجود داشت و همه این را می‌دانستند، ولی چنان به درستی کار خود ایمان داشتند که اصلاً به خطرات آن اهمیتی نمی‌دادند.

قرار شد یک گروه به عنوان متقاضی ویزا وارد سفارت شده، منطقه را شناسایی کند. گروه دیگر از ساختمان‌های بلند مشرف به سفارت، نقشه مجتمع را از بالا تهیه کند و گروه دیگر وظیفه تأمین غذا و امکانات برای حداکثر سه روز را بر عهده داشت! آن زمان، خوابش را هم نمی‌دیدیم که اشغال سفارت بیش از این طول بکشد. حتماً باید امام خمینی را محرمانه از این برنامه مطلع کنیم و برای این کار آقای موسوی خوئینی‌ها(از علمای نزدیک به امام) را نامزد کردند.

سفارت تعطیل است مزاحم نشوید!

در برنامه اولیه قرار بود سفارت، پانزدهم یا شانزدهم آبان ماه اشغال شود. ولی گروه نگران بود آمریکایی‌ها تدابیر امنیتی خود را تشدید کند. پس باید عجله می کردند. 12 آبان از غروب تا نیمه شب با ماشین در اطراف سفارت پرسه می‌زدند و با دقت همه حرکات و تغییرات را بررسی می‌کردند. ناگهان متوجه شدیم 13 آبان روز یکشنبه است. آنها نمی‌دانستند که آیا همه یا بیشتر کارکنان سفارت در مجتمع هستند یا نه! ولی دیگر دیر شده بود.

خروج ممنوع!

ساعت 7 صبح 13 آبان دانشجویان شریف و ملی در دانشگاه پلی‌تکنیک جلسه داشتند. در همان حال دانشجویان دانشگاه تهران در دانشگاه خود که در سمت غرب سفارت بود جلسه داشتند. تنها کسانی که دعوت شده و نام‌شان در فهرست بود پذیرفته شده و به محض ورود به جلسه، تا قبل از اتمام آن اجازه ترک محل را نداشتند.

در این جلسه، دو یا سه دانشجو با عملیات آشکارا مخالفت و تهدید کردند که جریان را به دولت اطلاع می‌دهند. .ولی دیگر برای بازگشت دیر شده بود و در کمتر از یک ساعت عملیات اجرایی می‌شد. در پایان اعتراضات یا تهدیدهای آنان به جایی نرسید.

وقتی که پرچم برافراشته می‌شود!

قرار بود در گروه‌های دو نفره در محل سفارت اجتماع کنند. آنجا ساعت 10 صبح، پرچم «الله اکبر» برافراشته شده و دانشجویان راهپیمایی آرامی را به سوی دانشگاه تهران آغاز می‌کردند. برخی از دانشجویان دختر نیز زیر چادرهاشان آهن‌بُرهای قوی برای بریدن زنجیرهای در ورودی سفارت و یک قفل و زنجیر جدید حمل می‌کردند.

در آن قسمت خیابان طالقانی تنها چند مغازه وجود داشت. چند مامور پلیس از دروازه‌های سفارت نگهبانی می‌کردند. دانشجویان با چند کلمه سریع آنها را متقاعد کردند که کنار بایستند. وقتی گروهی از دانشجویان دانشگاه شریف پرچم «الله اکبر» را بلند کردند هیجان به نقطه اوج و انتظار به پایان رسید. با فریاد الله اکبر، دانشجویان از کوچه‌ها، مغازه‌ها و خیابان‌های اطراف جمع شدند. همه به سرعت آمدند و به گروه اصلی تظاهرکنندگان پیوستند. دیگر راه برگشتی وجود نداشت.

لطفا بعدا تشریف بیاورید

پس از ورود، بلافاصله درهای سفارت بسته شد. نباید این اقدام به هرج و مرج و بی‌نظمی می‌انجامید. با کنترل لازم دانشجویانی که نامشان در فهرست قرار داشت وارد شدند. از عابران کنجکاوی که به همراه گروه وارد شده بودند خواسته شد تا سفارت را ترک کنند. سپس درها با قفل و زنجیر جدید بسته شد و محل‌های نگهبانی و چهار در سفارت تحت کنترل قرار گرفت.

در جلساتی که قبلا داشتیم، نقاطی که به مراقبت بیشتری نیاز داشتند شناسایی شد. در همان حال گروهی کابل‌های دروبین‌های امنیتی را قطع می‌کردند.از قبل تعیین شد که دانشجویان دانشگاه ملی از گروگان‌ها مراقبت کنند و دانشگاه تهران مسئولیت تدارکات و پشتیبانی را بر عهده داشت. دانشجویان پلی‌تکنیک نیز باید اسناد طبقه بندی شده را جمع‌آوری و نگهداری می‌کردند.

فواید لاغری!

کارمندان سفارت هر یک واکنش مختلفی نشان می‌دادند. برخی معترض، برخی شگفت زده و بعضی‌شان هم اعتماد به نفس داشتند. برخی با پرسش‌هاشان دانشجویان را عصبانی و آنان را تهدید می‌کردند. یکی گفت پلیس می‌آید و به این قائله خاتمه خواهد داد. یکی‌شان هم گفت شما نمی‌دانید چه می‌کنید. خلاصه اوضاعی بود آنجا! کمتر از یک ساعت همه ساختمان‌ها بجز ساختمان مرکزی به تصرف درآمد. تصرف ساختمان مرکزی بیش از آنچه فکر می‌کردیم طول کشید.پس کلّی گیر و دار آنها قفل یکی از پنجره‌های زیر زمین را شکسته، میله‌های آهنی را خم کرده و آنان که لاغر بودند توانسته بودند به زور وارد شوند.

وقتی با صدای بلند و با شعار مرگ بر آمریکا از پله‌های زیرزمین به سرعت بالا می‌رفتند، تفنگداران آمریکایی هاج و واج  نگاه‌مان کردند. نخستین واکنششان پر کردن و کشیدن ضامن سلاح‌های خودکارشان بود.همین‌طور که محمد از کنارشان می‌گذشت فوراً فهمید چرا آنها شلیک نکرده‌اند. آن مرد بسیار ترسیده بود و دست‌هایش از وحشت می‌لرزید.

آنجا نماز قصبی است!

قرار بود اخبار اشغال سفارت به موقع به همراه نخستین بیانیه برای اخبار ساعت دو بعد از ظهر در اخیار صدای جمهوری اسلامی قرار گیرد. یکی از خواهران به رادیو تلفن کرده بود. وقتی از او پرسیدند از کجا تلفن می‌کند و چه می‌خواهد، وی با آرامی پاسخ داد:«از سفارت سابق آمریکا و لانه جاسوسی فعلی تماس می‌گیرم.» با تعجب پرسیده بودند:«چه گفتید؟ لطفاً دوباره تکرار کنید. شوخی می‌کنید؟» سپس برای سردبیر بخش خبر دوباره پیام خود را تکرار کرد. و او گفته بود «حتماً شوخی می‌کنید.» و او جواب داد:« شماره تلفن‌های سفارت را از دفترچه راهنمای تلفن پیدا کنید و تماس بگیرید.» او قبول کرد، گوشی را گذاشت و دوباره تماس گرفت. وقتی صدای آن خواهر را از آن سوی خط شنید تعّجب کرد ولی فوراً بر خود مسلط شد. بعد از پخش خبر شخصیت‌های مختلف با دانشجویان تماس می‌گرفتند. برخی در جستجوی ماهیت و هدف این حرکت بودند. چند نفری هم درباره پیامدهای این اقدام تردید داشتند و هشدار می‌دادند که ممکن است این حرکت واکنش شدید آمریکا را در پی داشته باشد. حتی یکی گفته بود آنجا قصبی است و نماز ندارد!!!

 

۱ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۲ آذر ۸۷ ، ۰۹:۱۳
زهیر قدسی

براده ها - سید حسن حسینی

گاه جملاتی هستند کوتاه، که اگر... اگر... اگر دمی به آن بیندیشیم می‌توانیم درس بزرگی از آن بگیریم. تا همین چند وقت پیش، همین اطراف، تو یکی از همین صفحات ضمیمة معزّز جیم ستونی بود(اسمش را یادم نیست) که گاهی از این جملات در آن دیده می‌شد. خدایش بیامرزد!(همان ستون را می‌گویم) مجموعه «براده‌ها» از مرحوم سیّد حسن حسینی پُر است از این جمله‌ها...

سیّد حسن حسینی شاعری‌است نام آشنا که سال1335 در محلّه سلسبیل تهران به دنیا آمد. از هفده سالگی تجربه‌های قلمی‌اش را در نشریات آن زمان منتشر می‌نمود. پس از پیروزی انقلاب با همکاری مرحوم قیصر امین‌پور، ادارة بخش شعر و ادبیات حوزه هنری را به عهده گرفت. و همان ایّام بود که اوّلین مجموعة شعرش را با عنوان «همصدا با حلق اسماعیل» به چاپ رساند. پس از آن مجموعه‌هایی از قبیل(گنجشک وجبرئیل – شعر)، (نوشداروی طرح ژنریک – طرح طنز)، (منظومة آبها و مردابها – مثنوی)، (حمام روح – ترجمه‌ای از آثار جبران خلیل جبران)، (فن الشعر – ترجمه)، (مشت در نمای درشت – مقایسه‌ای بین سینما و ادبیات)، (بیدل، سپهری و سبک هندی - پژوهشی) از وی منتشر شد. سیّد حسن حسینی در نوروز 1383 به دیدار محبوبش شتافت.

نویسنده در مقدّمه مجموعة براده‌ها کتابش را اینگونه معرّفی می‌کند: «براده‌ها ساده‌ترین نامی‌است که می‌توان بر این مجموعه نهاد و شاید هم برازنده‌ترین تراشه‌های فکر در گوشه وکنار کارگاه خیال و براده‌های قلم در کف آهنگریِ محقّرِِ تشبیه و تمثیل. سخت مختصر است امّا مفید بودنش را نمی‌دانم. امیدوارم که مضر نباشد. در این دفتر سخن از هر دری رفته است اما یقین ندارم در هر سری بگیرد. باری این هم کاریست که شیرازه‌اش را پراکندگی و تعدد موضوعات بسته است...»

حسن حسینی در فصل اول کتاب خود به معرفی ابعاد، ویژگی‌ها و آفاتِ «هنر، هنرمند و نقدِ هنری» می‌پردازد. به نمونه‌هایی چند توجه کنید:

*موعظة اخلاقی برای هنرمندی که با فساد به شهرت رسیده، مثل برشمردن فواید گیاه‌خواری برای یک گرگ کهنه کار است.

*هنرمند مثل کرم ابریشم تا دوره‌ای را در پیله نگذراند بال پرواز در نمی‌آورد.

*نقد در هنر مثل آینة جلوی اتومبیل است. رانندخ(هنرمند) باید به کمک آن مواظب پشت سرش باشد ولی یکسره در آن نگاه نکند، چرا که در این صورت انحراف از جاده و خطر تصادف در کمین اوست.

*انتقاد از دیگران خوب است به شرط اینکه ما شکممان را از این راه سیر نکنیم. در غیر این صورت دعای شب و روز ما این می‌شود: خداوندا! دیگران بلغزند تا ما گرسنه نمانیم!

*ناقدی که در باغ هنر نیست، آفت باغ هنر است.

 

فصل دوّم کتاب به ماهیّت شعر و نقد شخصیّت شاعران می‌پردازد:

*عقل و منطق برای شعر مثل ریش و سبیل برای کودکان است.

*شاعری که عصاره کار دیگران را به نام خود ارائه می‌دهد، زنبوری نیست که روی این گل و آن گل بنشیند و عسل تولید کند، پشه‌ای است که این و آن را می‌گزد و حاصل کارش انتقال بیماری‌های خطرناک است!

*یک شعر بد از یک شاعر پر مدعا دشنام احمقانه‌ای است که باید نشنیده‌اش گرفت

*یک شعر بد مثل یک عطسة بلند ممکن است توجه دیگران را به خود جلب کند ولی تحسین کسی را بر نمی‌اگیزد!

 

فصل سوّم هم به موضوعات «گوناگون» می‌پردازد که برای عموم کاربرد بیشتری دارد:

*در کابینة عرفا، وزیر نیرو عشق است نه عقل!

*کتاب فاسد ویروسی است که با عطسة چاپ منتشر می‌شود!

*کسی که به خاطر زیبایی یک زن با او ازدواج می‌کند مثل کسی است که به خاطر طرح روی جلد، کتابی را می‌خرد!

در کتاب «نوشداروی طرح ژنریک» نیز شاعر طرح‌واره‌هایی از این دست دارد که به نقد شخصیت شاعر، زاهد و تاجر می‌پردازد به نمونه‌های زیر توجه کنید:

شاعری وارد دانشکده شد/ دم در ذوق خود را به نگهبانی داد.

تاجری فال گرفت/ غزلی لامیه آمد/ چیزی از شعر نفهمید امّا چشم مبهوتش را قافیة مال گرفت

زاهدی نو بنیاد لنگ مرغی برداشت / گفت به آواز حزین / مرغ باغ ملکوتم ....

با توجّه و تأمل در این مجموعه، و زندگی‌نامة نویسنده در می‌یابیم که سید حسن حسینی از آن کسان نبوده که به هر جا سرکی  کشیده و گذرا از کنار آن رد شده باشد. بلکه او از هر نگاه درسی گرفته و آن را به عمل‌اش پیوند زده است. روحش شاد باد.

۳ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۱ آذر ۸۷ ، ۲۰:۰۴
زهیر قدسی

شرق بهشت

از وقتی تصمیم به معرفی رمان "شرق بهشت" گرفتم، متحیر بودم که کدام‌یک از جوانب آن را مطرح کنم. از نویسندة آن "جان اشتاین بک" بنویسم یا از مترجم توانایش "پرویز شهدی"؟ هرکدام از این دو به راحتی می‌توانست این ستون را پر کند و آن وقت جایی برای معرفی این رمان شگفت باقی نگذارد. پس در مورد نویسنده‌اش به همین مقدار بسنده می‌کنم که به سال 1902 در سالیناسِ کالیفرنیا به دنیا آمد. جایزه پولیترز را در ۱۹۳۹به خاطر "خوشه‌های خشم" گرفت و شرق بهشت را سال 1952 به اتمام رساند. در سال 1962 جایزه نوبل گرفت و 1968 در نیویورک آخرین سال زندگی‌اش را به اتمام رساند.

درباره پرویز شهدی مترجم توانای این کتاب، فقط همین را بگویم که اگرچه 72 سال سن دارد ولی ترجمه‌ای بس جوان و روان به ما ارائه می‌دهد. و به راستی بخش عظیمی از لذت مطالعه این کتاب را به وی مدیونم. نزدیک به سی ترجمه از او در بازار نشر موجود است، و تا جایی که من خوانده‌ام همه‌ی آنان آثار ارزشمندی به شمار می‌روند.

شرق‌بهشت داستانی است که طی چند نسل ادامه دارد و خود نویسنده نیز به عنوان عضو کوچکی از این خانواده‌ بزرگ در داستان حضور دارد. از ویژگی‌های این اثر، شخصیت‌پردازی بسیار خوبی است که در طول داستان شاهدش هستیم. پردازش شخصیت‌ها، نه فقط در یک مقطع زمانی بلکه در فراز و نشیب زمان و دگرگونی‌هایی که آدمی با آن مواجه است نیز به بهترین نحو انجام می‌شود؛ تا جایی که شخصیت تک‌تک انسانها برایمان شکل معماگونه‌ای به خود می‌گیرد و ما را بر آن می‌دارد که به کاوش آنها بپردازیم و گذرا از کنار آنان رد نشویم. گاهی در قسمتهایی از داستان وقتی با شخصیت بدی مواجه می‌شویم، نویسنده وارد عمل می‌شود و با نشان دادن فضای حاکم بر آن شخص، ما را متقاعد می‌کند که این فرد آن‌قدرها هم بد نیست و ما زود به قضاوت نشسته‌ایم!! در این رمان ما با اشخاص متعددی روبرو می‌شویم که نویسنده از کنار آنها به سادگی رد نمی‌شود تا جایی که شاید پس از مطالعه این کتاب و گذشت زمان، تصاویر در ذهن‌مان همچنان باقی مانده باشد.

از دیگر ویژگی‌های این رمان، روایت تاریخی آن است که مربوط به سالهای 1850 تا 1950 آمریکا می‌شود. سالهای پر از درگیری‌های داخلی و خارجی که نویسنده در فصل دوازدهم کتاب اینچنین از آن یاد می‌کند:

باز هم صد سال دیگر که در رسوب خاطرات به هم خورده، خمیر شده و در قالب ریخته شده است. صد سالی که آدمها آن را به شکل مورد دلخواهشان درآورده‌اند، هرچه به عقب برمی‌گردیم سالها سرشارتر و غنی‌تر از مفاهیم انسانی بوده است. دوران دلپذیر، شاد، شیرین و ساده‌ای بود آن صدسالی که گذشت، جوان و متهور، دورانی که زیباترین ردپاها را بر برف جهان نقش کرده است ...

بعضی‌ها مثل مرغهایی که روی تخمهاشان خوابیده باشند، به راحتی در آشیانه مرگ سکنی می‌کردند. تاریخ از غده‌های یک میلیون تاریخ‌نویس تراوش کرد. عده‌ای می‌گفتند باید از این قرن پرآشوب، از این دغل‌بازیها بیرون برویم، قرن شورشها و مرگهای پنهانی، قرن مبارزه برای زمین، که به هر بهایی بر آن دست می‌یافتند...

برود به دَرَک این قرن گندیده همان بهتر بفرستیمش پیِ کارش و در را به رویش ببندیم. آن را همچون کتابی متحول کنیم و چیز دیگری در آن بخوانیم. فصل جدید و زندگی جدید. آدمها می‌توانند وقتی در را به روی این قرن بوناک بستند، دستهایشان را بشویند. آنچه در انتظارمان است زیباست!

نویسنده در اثر خود تعصبات مذهبی ـ اجتماعی و اوضاع حاکم بر آمریکا را زیبا به نقد می‌کشد، و حاصلی که موجب افتخار جامعه و سیاستمداران آمریکایی است را به تمسخر می‌گیرد.

در بخشی از این اثر‘ سؤالات و مباحث فلسفی میان بعضی از شخصیت‌های داستان (ساموئل‘ آدام و لی) صورت می‌گیرد که روح متلاطم انسان را برای رسیدن به حقیقت، زیبا به تصویر می‌کشد.

فصل‌های پایانی رمان شرق بهشت در سال 1955 از سوی  "الیا کازان" و با شرکت "جیمز دین" روی پرده سینما رفت که یکی از آثار شاخص تاریخ سینما به حساب می‌آید؛ با این حال فکر می‌کنم مانند دیگر آثار سینمایی‘ زیبایی اصل رمان را ندارد!

امیدوارم از خواندن این رمان لذت ببرید و البته شما نیز تفکر نویسنده را به نقد بگیرید.

 

۱۳ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۰۸ آبان ۸۷ ، ۲۲:۱۱
زهیر قدسی

  

این سری حال کردیم که از ضمیر "ما" استفاده کنیم. چرایش را هم خودمان بهتر می‌دانیم!!! شاید احساس فردیت در بنده از بین رفته و جای "من" را "ما" گرفته پس الکی گیر ندهید لطفاً.

در دومین شماره جاکتابی تا حدی با آثار خانم "عرفان نظرآهاری" آشنا شدیم. گفتیم که حجم آثار وی کم ولی زیبایی و محتوای آن بسیار است. آن شماره "با گچ نور بنویس" را معرفی کردیم و از صمیمیتی که در اکثر نوشته های نظر آهاری دیده میشود نوشتیم. اگر یادتان باشد نمونه ای از شعرهای نظر آهاری را در آن شماره آوردیم تا خودتان در مورد زیبایی آن قضاوت کنید.

و اما این هفته تصمیم گرفتیم تا کتاب "من هشتمینِِ آن هفت نرم" را خدمتتان معرفی کنیم.

این کتاب مجموعه ای از سیزده داستان است که نگاهی دیگرگونه نسبت به وقایع تاریخی و اساطیری دارد.

نویسنده همان گونه که در این داستانها دست می برد و شکلی جدید به آنها می دهد؛ نتیجه گیری و تفسیری جدید نیز از آنها به ما ارائه می دهد. بعنوان مثال در یکی از داستانهایش پسر نوح را به خواستگاری دختر هابیل (که دختری پرهیزگار است) می فرستد و دخترهابیل پسر نوح را به خاطر عصیان و نافرمانی از امر پدرش سرزنش می کند.

یکی ازویژگیهای کتاب" من هشتمینِ آن هفت نفرم"، فخامت نسبی این اثر نسبت به دیگر آثار نویسنده است.

عنوان کتاب هم متعلق به یکی از داستانهای این مجموعه است که از زبان سگ اصحاب کهف سخن می گوید.

دیگر پرت وپلا نمی گویم و کار خودم را راحت می کنم! ویکی از داستانهای این کتاب را برای شما می آورم. امیدوارم بر من ببخشایید.

آن بت گریه می کرد.

زیرا هرگز نتوانسته بود دعایی را مستجاب کند و معجزه ای را برآورده.

زیرا شادمان نمی شد از پیشکش هایی که به پایش می‌ریختند و قربانی‌هایی که برایش می‌آوردند

زیرا دلتنگ کوهی بود که از آن جدایش کرده بودند و بیزار از آن تیشه که تراشش داده بود

و ملول از آنان که نامی برایش گذاشته بودند و ستایشش می‌کردند.

بت بزرگ گریه می‌کرد.

زیرا می‌دانست نه بزرگ است و نه باشکوه و نه مقدس

همه به پای او می‌افتادند و او به پای خدا.

همه از او معجزه می‌خواستند و او از خدا.

همه برای او می‌گریستند و او برای خدا

او بتی بود که بزرگی نمی‌خواست، .عظمت و ابهت و تقدس نمی‌خواست.

نام نمی‌خواست و نشان نمی‌خواست

او گریه می‌کرد و از خدا تبر می‌خواست.

ابراهیم می‌خواست.

شکستن و فرو ریختن می‌خواست

خدا اما دعایش را مستجاب نمی‌کرد.

هزار سال گذشت. هزاران سال.

و روزی سرانجام خداوند تبری فرستاد بی‌ ابراهیم

آن روز بت بزرگ بیش از هر بار دیگر گریست،

بلندتر از هر روز

زیرا دانست که ابراهیمی نخواهد بود.

زیرا دانست که از این پس او هم بت است و هم ابراهیم

خدایا! خدایا! خدایا چگونه بتی می‌تواند تبر بر خود بزند؟

چگونه بتی می‌تواند خود را در هم شکند و خود را فرو ریزد؟

چگونه؟ چگونه؟چگونه؟

خدایا ابراهیمی بفرست، خدایا ابراهیمی بفرست، خدایا ابراهیمی بفرست

خدا اما ابراهیمی نفرستاد

***

بی‌باکی و دلیری و جسارتی اما فرستاد، ابراهیم وار

و چه بزرگ روزی بود آن روز که بتی تبر بر خود زد و خود را شکست و خود را فرو ریخت.

مردمان گفتند این بت نبود، سنگی بود سست و خاکی بود پراکنده

پس نامش را از یاد بردند و تکه‌هایش را به آب دادند و خاکه‌هایش را به باد

و دیگر کسی نام او را نبرد، نام آن بتی که خود را شکست.

اما هنوز صدای شادی او به گوش می‌رسد، صدای شادی آن مشت خاک که از ستایش مردمان رهید

صدای او که به عشق و شکوه و آزادی رسید.

۴ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۸ آبان ۸۷ ، ۲۲:۰۵
زهیر قدسی

پیش‌نویس: این معرفی را قبل‌تر از تاریخ درج آن در وبلاگم -یعنی قبل‌تر از آبان۸۷- نوشته‌ام. والبته اعتراف می‌کنم که خیلی سراسیمه برای هفته‌نامه جیم نوشته بودم. برای همین خیلی به دل نمی‌نشیند گو این‌که آن زمان نوقلم بودم و تازه‌کارتر! آنچه باعث شده این نوشته را بدون تغییر جدی از آن جاهای خاک گرفته جاکتابی، یعنی پست شماره ۱۲ بیاورم بالای صفحه، یعنی بالاتر از پست شماره ۲۱۴ وبلاگ بی‌شک مرتبط است به رونمایی از تقریظ رهبری به این کتاب. تقریظی که درست مانند معرفی من از این کتاب، در سال ۸۷ نوشته شده است، البته در خردادماه این سال! البته یک ذوق‌زدگی کودکانه هم وجود دارد که نمی‌توان آن را پنهان کرد و آن اینکه من این کتاب را پیش از تاریخی که رهبری آن را خوانده‌اند، مطالعه کرده‌ام؛ یعنی سال ۸۳ یا ۸۴ به گمانم. زمانی که کتاب چاپ دوم یا سوم بود!


از این‌ها گذشته و پیش از معرفی نامطلوبی که آن زمان از این کتاب ارائه دادم، باید اعتراف کنم که این کتاب در آن زمان، خیلی باریک‌بینانه به مسائلی پاسخ داده بود که کمتر می‌شد از دیگران دریافت کرد. و بر اشکالات زیادی از من برطرف کرد. کتاب پس از پاسخ‌گویی به بسیاری از مشکلات، چند غافل‌گیری در پایان داستان دارد که باید با آن روبه رو شد. آنچه در زیر می‌آید همان معرفی -شکسته‌بسته‌ای است که در سال ۸۷ برای هفته‌نامه جیم نوشته بودم:


****


«دختران آفتاب» بیش‌تر از آن‌که یک رمان باشد، یک روایت است. روایتی از نگاه‌ها، اندیشه‌ها و شبهاتی است که بین یک جمع دخترانه در طول یک سفر ده‌روزه مطرح می‌شود. دخترانی که هر روزه با بعضی از آن‌ها روبه‌رو می‌شویم و از آن‌ها پیش فرض‌ها و ذهنیت‌هایی برای خودمان می‌سازیم.

و بهتر است بگویم که «دختران آفتاب» بیش از آن‌که یک روایت باشد؛ تحقیق و پژوهشی وسیع پیرامون حقوق، وظایف و مشکلات زنان است. حقوقی که حتی خود زنان نیز از آن بی‌خبرند و مشکلاتی که اکثر جامعه ما نسبت به آن بی‌توجهند و احکامی که تجزیه و تحلیل مناسبی از آنها نشده و متهم به کهنگی شده‌اند. این پژوهش و تحلیل از سوی سه نویسنده گرانقدر: «امیرحسین بانکی»، «بهزاد دانشگر»، «محمدرضا رضایتمند» صورت گرفته و به صورت یک رمان ۴۷۸صفحه‌ای ارائه شده است.

در انتهای رمان هم ۳۷عنوان کتاب به عنوان منبع و مأخذ معرفی شده است. از: "در بهشت شداد" جلال رفیع، "زن" دکتر علی شریعتی، "زن" جمیله کدیور بگیرید تا "جنس ضعیف" اوریانا فالاچی و...

گاهی وقت‌ها جوانان در حوزه احکام اسلامی با شبهات و سؤالاتی رو به رو می‌شوند که یا آنها را با کسی مطرح نمی‌کنند و یا نزد کسانی مطرح می‌کنند که توانایی لازم برای پاسخگویی ندارند.

وقتی از نابرابری ارث بین زن و مرد، حجاب، رابطه دختر و پسر و... سؤالاتی در ذهن‌مان مطرح می‌شود و به تَبَعِ آن جواب‌هایی را به خودمان می‌دهیم و یا جواب‌هایی می‌شنویم که راضی‌مان نمی‌کند آن وقتی است که همه چیز را منکر می‌شویم. علت این جواب‌های ناقص نگاه‌های یک سویه و محدود به مسائل و احکام است؛ ولی «دختران آفتاب» نه تنها جواب ناقص به ما نمی‌هد بلکه گاهی اوقات که از جواب راضی شده‌ایم شبهاتی مطرح می‌کند که اصلاً به آن فکر نکرده بودیم و آن شبهات جدید را هم به بهترین نحو پاسخ می‌گوید.

دختران آفتاب


خواننده در لابلای رمان پاسخ شبهات و پرسش‌های خود را در مسایلی چون کنوانسیون زنان(ص ۹۹) , زن در غرب (۱۰۳) , فمینسیم و جنبش زنان (۱۱۲), زن در اسلام (۱۳۰) , قضاوت و حکومت زن (۱۷۰) , ارث (۱۷۴) , شهادت و دیه (۱۷۷), تعدد زوجات (۲۱۷) , تنبیه زنان (۲۳۷) , کار در منزل (۲۴۰), طلاق (۲۴۳), اشتغال (۲۷۰), همسران نمونه(۲۹۳) , تفاوت‌های زن و مرد(۳۳۰) , حجاب (۲۴۶), حیا(۳۶۳), ارتباط دختر و پسر(۳۷۵), عرف برخورد(۳۹۱), اقسام ارتباط (۴۰۰) و نمونه‌های راستین زنان (۴۲۸) را می‌یابد بدون آن که از اصل داستان و قصه دور و به ریتم آن آسیب جدی برسد.

 

«دختران آفتاب» شاید از لحاظ داستانی ساختاری قوی نداشته باشد لیکن از شخصیت‌پردازی خوبی برخوردار است. و در ترسیم فضای دخترانه و روحیات و رفتارهای آنان نسبتاً موفق عمل کرده است.

نویسندگان این کتاب دلیل سعی و تلاش سه ساله خود را این گونه بیان می‌کنند:


«... دختران آفتاب خواسته است که زن، منزلت و شخصیت وی را بشناساند؛ به خودش، به مَردش، به جامعه‌اش و به تاریخ گذشته و آینده‌اش، همانگونه که هست و همانگونه که باید باشد و همینگونه است که همسفران خویش را از طفیلی وجود مرد بودن عبور می‌دهد، از عین مرد بودن می‌گذراند و به انسانی می‌رساند که در عین زن بودن، هیچ از مراتب و کمالات انسانی کم ندارد. همسفران دختران آفتاب به سر منزل تفکری می‌رسند که انسان را می‌بیند و اعتبار می‌بخشد، خواه زن باشد خواه مرد. تفکری که حجاب و غبار شبهه‌ها، تلألؤ انوار بی‌بدیلش را کورسویی خواسته است و چون این غبار، برای همسفران دختران آفتاب فرو می‌نشیند؛ تلألؤ آن انوار، آنها را به خانواده و اجتماع می‌برد. شرافت مادی را در خانواده‌ای که پایه و اساس انسان سازی است به آنها یادآوری می‌کند، نقش‌های اجتماعی و لوازم آن چون روابط زن و مرد، پوشش  حجاب، حیا و غیرت را توضیح می‌دهد. سر منزلِ مقصود دختران آفتاب، دامن پرمهر و محبت مادری است که سرچشمه همه خوبیها و نیکیها است. مادری که فاطمه خوبیهاست و زهره روشنائی‌ها...»


-------

مشخصات کتاب:

عنوان: دختران آفتاب

نویسنده: امیرحسین بانکی، بهزاد دانشگر، محمدرضا رضایتمند

مترجم: وزیری

ناشر: سروش

تعداد صفحه: ۴۷۸

قیمت: ۲۵۰۰۰تومان




برای تهیه این کتاب را می‌توانید به:

کافه‌کتاب آفتاب واقع در مشهد، چهارراه دکترا، بازار کتاب گلستان به شماره تماس ۳۸۴۰۴۹۹۱ (۰۵۱)

فروشگاه کتاب آفتاب واقع در مشهد، چهارراه شهدا به سمت میدان شهدا، روبه‌روی شیرازی۱۴، انتهای پاساژ رحیم‌پور به شماره تماس ۳۲۲۱۲۲۶۲ (۰۵۱)

و پخش کتاب آفتاب به شماره تماس ۳۲۲۳۸۶۱۳ و ۳۲۲۲۲۲۰۴  (۰۵۱)

مراجعه کنید.

۳ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۸ آبان ۸۷ ، ۲۱:۵۲
زهیر قدسی

به خاطر دارم اول راهنمایی بودم که "سفر به کره ماه" ژول ورن را خواندم. کتابی جالب و جذاب بود. اما هنگامی که فهمیدم این کتاب قبل از سفر انسان به کره ماه نوشته شده، بیشتر متحیر شدم؛ چرا که توصیفات ژول ورن از شرایط و مشکلات سفر انسان به کره ماه به‌گونه‌ای پیشگویی بود. این احساس پس از سالیان با خواندن کتاب "دنیای قشنگ نو" نوشتۀ آلدوس هاکسلی _ جامعه‌شناس و زیست‌شناس آمریکایی _ دوباره در من زنده شد.

"دنیای قشنگ نو" داستان زندگی انسان مدرن است و حکایت نفرت "هاکسلی" از بندگی صنعت و تکنولوژی! دنیای "هاکسلی" اگرچه نو و تازه است، ولی به هیچ عنوان قشنگ نیست؛ چرا که وقتی دست سیاست‌‌بازان را بر پیشرفت تکنولوژی می‌بینیم، در می‌یابیم ابزارهای صنعتی ما را به‌سوی جامعه‌ای سیاه که عاری از هرگونه اخلاق و انسانیت است، رهنمون می‌سازد.

donyaye ghashang

اگرچه "1984" جرج اورول در سال 1948 _ یعنی 17 سال بعد از تالیف "دنیای قشنگ نو" _ به رشته تحریر درآمده است، لیکن پیشگویی‌های هاکسلی بیشتر با واقعیت کنونی منطبق شد. داستان دنیای قشنگ نو به سال 638 ب.ف (بعد از فورد) نسبت داده شده است. نویسنده در این داستان، نام "فورد" را _ که سمبل تمدن ماشینی مدرن شناخته می‌شود _ روی شخصیتی نهاده که تئوری‌پردازی جامعه مدرن بوده است؛ جامعه‌ای که بر سه اصل "رفاه"، "پیشرفت" و "ثبات اجتماعی" استوار است.

داستان، از عمارت خاکستری سی و چهار طبقه‌ای شروع می‌شود که بر سردر آن نوشته شده: "اشتراک، یگانگی، ثبات". داخل ساختمان، جناب مدیر به دانشجویانی که بره‌وار به حرفهای او گوش می‌دهند، می‌گوید:فقط می‌خواهم یک انگار کلّی به شما بدهم. ما از روش بوکانوفسکی استفاده می کنیم. در این روش تخم بوکانوفسکیزه شده جوانه می‌زند، تکثیر پیدا می‌کند، قسمت قسمت می‌شود. از هشت تا نود و شش جوانه، و هر جوانه تا حد یک جنین کاملا شکل یافته رشد می‌کند. رشد دادن نود شش تا آدم، در حالی که پیش از این فقط یکی عمل می‌آمد! سپس مدیر توضیح می‌دهد که این روش تا چه حد به ثبات اجتماعی کمک می‌کند! زیرا این موضوع درهمسان‌سازی انسان‌ها نقش عمده‌ای دارد.

در دنیای هاکسلی نه تنها چیزی به نام خانه و خانواده وجود ندارد، بلکه مفاهیمی چون: عشق، تعهد، اخلاق و... مذموم و شرم‌آور است! در دنیای پس از "فورد" بر اساس نیاز جامعه سرنوشت انسان‌ها پیش از تولد مشخص می‌شود؛ و انسان‌ها برای پنج گروه کلّی تولید و تربیت می‌شوند، که از لحاظ ساختمان بدنی، قدرت آموزش و میزان شعور با یکدیگر متفاوتند. آلفاها طبقات بالا و کارگزاران حکومت را تشکیل می‌دهند، بتاها کارشناسان فنّی و حرفه‌های تخصّصی هستند و بعد به ترتیب گاماها و دلتاها و در آخرین طبقه اپسیلون‌ها هستند که سخیف‌ترین و سخت‌ترین کارها را باید انجام دهند. در جهان هاکسلی انسان‌ها تحت روش "خواب‌آموزی" قرار می‌گیرند و این تلقینات به آنها اجازه نمی‌دهد جهان و زندگی دیگری را متصوّر شوند. در جامعه‌ای که هاکسلی به تصویر می‌کشد راز نیکبختی و سعادت در دوست داشتن کاری که انجام می‌دهی خلاصه شده است لذا باید انسان‌ها را نوعی پرورش داد که به سرنوشت محتوم اجتماعی خود عشق بورزند. در این جهان اگر کسی ناخواسته به بیماری اندیشه گرفتار شود، بلافاصله با داروی مخدّری به نام "سوما" تحت مداوا قرار می‌گیرد تا از عذاب اندیشیدن نجات یابد!

اگر کمی دقّت کنیم به راحتی نسبت دنیای امروز را با "دنیای قشنگ نو" درمی‌یابیم، و می‌بینیم بسیاری از این وقایع در جامعۀ امروز به حقیقت پیوسته است. امید آنکه از این "دنیای قشنگ نو" روز به روز فاصله گیریم!

۱ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۸ آبان ۸۷ ، ۲۱:۳۸
زهیر قدسی

کاپوچینو در رام الله

 

هر ساله وقتی به روز جهانی قدس نزدیک می‌شویم با تصاویر و سخنانی اگر چه تکان دهنده و دهشتناک، ولی همچنان تکراری و کلیشه‌ای روبه‌رو می‌شویم. البته شاید همین موضوع باعث گردد که ما هم به صورت کلیشه ای و صرفاً نمادین با این موضوع (مسئله اشغال فلسطین) برخورد کنیم. در راهپیمایی شرکت می‌کنیم و پس از آن که خسته شدیم با خودمان می‌گوییم " این هم وظیفه اخلاقی‌مان" و شب هنگام با خیال آسوده سر به بالین می گذاریم و ...

حقیقت آن است که کمتر کسی از درون، از نگاه یک فلسطینی به وقایع این کشور نگاه می‌کند. هنگامی که از نگاه یک شهروند فلسطینی به وقایع این کشور نگاه می‌کنیم، موضوع فرق می‌کند. آن گاه شاید نه تنها به اشغال‌گران بلکه به بعضی هموطنان فلسطینی خود نیز به دیده غضب بنگریم !

" کاپوچینو در رام الله" از خاطرات "سُعاد امیری" است که در کتابی با عنوان " شارون و مادر شوهرم" آمده است.

سعاد در مقدمه ، کتابش را این گونه معرفی می‌کند:

یادداشت‌های روزانه‌ام که مربوط به سال 1981 تا 2004 است با سفری که از مادرم جدا شدم آغاز شد؛ سفر از امان. شهری که در آن بزرگ شدم و بیش تر زندگیم را در آنجا گذرانده بودم، به رام الله، شهری که در اشغال اسرائیل بود. این سفر که قرار بود فقط شش ماه طول بکشد ، به سفری برای همه‌ی عمر تبدیل شد. در رام الله زندگی کردم، کار کردم، عاشق شدم، ازدواج کردم و صاحب یک مادر شوهر شدم.

نویسنده اگر چه به بیان وقایعی عموماً تلخ می‌پردازد ولی در عین حال از زبان طنز نیز به خوبی بهره جسته است. به خلاصه‌ای از یک خاطره توجه کنید:

اتفاقی چشمم افتاد به دو تا توله سگ ، یکی بور بود و دیگری قهوه‌ای. هیچ راهی نبود که سلیم را راضی کنم که هر دو توله را ببریم. سگ قهوه‌ای را گذاشتم و عنتر بور همراه ما به رام الله آمد. اسمش را نورا گذاشتم. وقتی دکتر داشت گذرنامه زرد و سیاه بیت المقدس نورا را پر می‌کرد: نام کوچک، نام پدر، نام مادر، سن، نژاد خودش، نژاد پدر و مادرش، فهرست انواع واکسن ها و ... ، با حسادت به نورا نگاه می‌کردم. وقتی دکتر عکس نورا (سگم) را از من خواست چقدر مشتاق بودم عکس خودم را به جای نورا بدهم. چقدر از هموطنان فلسطینی‌ام آرزوی داشتن گذرنامه بیت المقدس را داشتند مثل حیفا که شانزده سال منتظر گرفتن کارت شناسایی بیت المقدس بود.

سربازی که در ایست و بازرسی بیت المقدس بود گفت می‌تونم مجوز خودتون و ماشینو ببینم؟ گذرنامه نورا را به او دادم و گفتم خودم گذرنامه ندارم ولی من راننده این سگ بیت المقدسی ام. سرباز با قیافه‌ای خنده دار پرسید: چی...؟

 

 منتشر شده در هفته نامه جیم به تاریخ ۲۲/۶/۸۷

۲ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۳ آبان ۸۷ ، ۱۲:۰۹
زهیر قدسی

در روایت‌گری دفاع مقدس، مشکل اصلی بیشتر برای جوانان به اصطلاح نسل سوّمی است که مجبورند از روایت‌های مختلف و بسیار متفاوت به حقیقت برسند. آیا باید جوان از اجزاء به کل برسد یا باید برای او تصویری کامل ارائه دهیم؟ چهکسی میتواند تصویری کامل به او ارائه دهد؟

این‌ها همه برای آن بود که اگر تا کنون تصویر کاملی در ارتباط با دفاع مقدس به ما ارائه نشده است ، ما حق نداریم موضوعی با این وسعت را متهم به بیارزشی کنیم!

« علی مؤذنی »‌ از نویسنده‌های فعّال و توانایی است که در عرصه روایتِ دفاع مقدس بسیار قلم زده است، و البته مدتی است که در وادی فیلمنامهنویسی حضور چشمگیر‌تری نسبت به گذشته دارد. یکی از موفقیت های مؤذنی در عرصه نویسندگی برقراری ارتباطی صمیمانه با مخاطب است و البته انتخاب سوژه‌هایی مناسب و جذاب برای برقراری این ارتباط . اگر بخواهیم از آثار منتشرشده وی نام ببریم می‌توان از آثار زیر نام برد:

قاصدک (داستان ۱۳۷۲)،

کشتی به روایت توفان (داستان بلند ۱۳۷۳)،

هاقیل (نمایشنامه ۱۳۷۳)،

ملاقات در شب آفتابی (رمان ۱۳۷۴)،

در انتظار شاعر (داستان ۱۳۷۵)،

نه آبی، نه خاکی (رمان ۱۳۷۵)،

ظهور (رمان ۱۳۷۶)،

مفرد مذکر غائب (نمایشنامه ۱۳۷۷)


«نه آبی، نه خاکی» انگار! دفترچه یادداشت سعید مرادی، جمعیِ گردان کربلاست که در صفحه اول کتاب، یابنده این دفترچه را این گونه خطاب می‌کند:

ای که این دفترچه را پیدا می‌کنی، اگر مردی آن را به یکی از نشانیهای زیر برسان . اگر هم مرد نیستی که یک فکری به حال نامردی خودت بکن.

na abi

اوّلِ داستان، نویسنده که از زبان شهید سخن می‌گوید، قَرَض از خاطره نویسی‌اش را حدیث نفس بیان می‌کند. شروع داستان به چگونگی دل کندن و جدا شدن از خانواده می‌پردازد که شاید ذهن ما را به کلیشه‌های همیشگی معطوف کند، ولی اگر به خواندن ادامه دهیم و دقت کنیم می‌بینیم قسمت قابل توجهی از خاطرات به کش‌مکش‌های نفسانی راوی (رزمنده) می‌پردازد که چگونه خود را صیقل دهد و لایق شهادت کند. این کش‌مکش‌ها به صورت ظریفی بیان می‌شود. به عنوان مثال در جایی از داستان شهید که آرزوی هر چه زودتر شهید شدن را دارد این آرزوی خود را زیر سوال می‌برد که چرا میخواهد زودتر شهید شود؟ یا جایی دیگر آرزو می‌کند که دوستانش شهید نشده باشند و پس از آن با خود می‌اندیشد که چرا چنین آرزویی کرده؟ آیا نسبت به شهادت دوستانش بخل می‌ورزد؟ و تمامی این نفسانیت‌ها را مانع شهید شدن خود می‌داند. تقریباً در اوایل داستان علی ملکی دوست سعید برای تعیین سرنوشت دوستان تسبیح می‌اندازد. به یکی قرعه شهادت میخورد و دیگری جراحت، یکی مفقودی و دیگری ...

مؤذنی با وجود آن‌که خود در جنگ حضور نداشته ولی چنان بر ابعاد آن توجه کرده و در این زمینه تحقیق داشته که نُقصان مهمی در روایت‌گری او دیده نمی‌شود و این تصوّر را که نویسنده، خود در این صحنه‌ها حضور نداشته را مشکل می‌کند. به صورت کلی نویسنده در عین توجه به اجزاء، کل شخصیت رزمنده را هم به خوبی توصیف می‌کند. سخن فراوان و جاکتابی تنگ!!!

 منتشر شده در هفته نامه جیم به تاریخ ۸۷/۰۶/۲۲

۱ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۶ مهر ۸۷ ، ۱۴:۳۲
زهیر قدسی