جاکتابی

آرشیو کتاب‌نویسی‌هایمان در جراید مختلف

جاکتابی

آرشیو کتاب‌نویسی‌هایمان در جراید مختلف

جاکتابی

جاکتابی عنوان ستونی است که نخستین‌بار در تاریخ بیست و هفت تیرماه سنه یکهزار و سیصد و هشتاد و هفت خورشیدی در صفحه چهاردهم جیم از ضمیمه‌ی جریده‌ی یومیه‌ی خراسان به طبع ‌نگارنده (زهیر قدسی) رسید و الی زماننا هذا به طبع می‌رسد. (برگرفته از مطلع الوبلاق/ پست شماره ۱) و اکنون دیر زمانی است که میزبان بازنشر معرفی‌های من و همسرم (الهام یوسفی) در جراید مختلف است.

۱۸۷ مطلب با موضوع «جاکتابی» ثبت شده است


یک دفاعیه افشاگر و شورانگیز!

*چه لطفی دارد کشف کردن، درست احساس ارشمیدس را داری وقتی تلفن را کشف کرد(!)، وقتی فریاد می‌زد: یافتم! یافتم! و یا درست احساس نیوتن را موقع کشف جاذبه زمین!
 کشف ما هم چیزی است از قماش همین کشفیات...با این تفاوت که کسی قدر ما را نمی‌داند و اسم‌مان هم در هیچ کجای تاریخ ثبت نمی‌شود. و حالا نشسته‌ای به کتاب خواندن، صفحه به صفحه جلو می‌روی و جانت بالا می‌آید! این درست حال و هوای من بود وقتی مشغول خواندن شاهکار مشهور «هریت بیچراستو» بودم.
*قصه «عمو تُم» توی کلبه‌ای است شبیه خانه من و تو. و «ننه کلوئه» شاید مادرم است که شیرینی می‌پزد و دست‌پختش شاهکار است! و چرا باید ما خودمان را با خانواده عموتم مقایسه کنیم مگر من و تو بَرده‌ایم! شما بگویید آیا به راستی نیستیم؟
این کشف هیجان‌انگیز معمولی بماند برای بعد. اما «کلبه عموتم» به گمانم انسانی‌ترین اثری است که تاکنون نوشته شده. یک تراژدی واقعی از زندگی بردگان در دل تمدن آمریکایی.
قصه برده‌داریِ کهن، که نویسنده زیرکانه آن را با استثمار نوین مقایسه می‌کند. قصه اشرافیت مغرور، که انسان سیاه را تنها کالایی کثیف و نفرت‌انگیز می‌داند، که باید از او دوری کرد و تا لحظه مرگ او را سخت به کار گرفت، از او درآمد کسب کرد؛ بردگیِ پذیرفته شده چون سرنوشتی محتوم و گاه در این میان تن دادن به خوی حیوانی و خفتگیِ وجدان. اما خانم «بیچراستو» به همین شخصیت‌ها اکتفا نمی‌کند، وی در مقابل سیاهی نفرت‌انگیز برده‌داران ظالم، شخصیت‌هایی را به تصویر می‌کشد با خوی انسانی که شکل تکامل یافته و متعالی آن در دختربچه‌ای فرشته‌خو به نام«اِوانژین» تبلور می‌یابد. هم اوست که بر خلاف میل اطرافیان‌اش -که حتی گاه مخالف قوانین برده‌داری‌اند اما مراوده با بردگان را دون از شان خود می‌دانند- با بردگان می‌نشیند، آن‌ها را دوست می‌دارد و از بوسیدن و در آغوش کشیدن سیاهان امتناع نمی‌کند.

*اما  محور اصلی داستان، که آن‌چه گفته شد در حاشیه آن روایت می‌شود، قصه برده‌ای مسیحی و مومن و پرهیزکار به نام «تم» است که ثابت می‌کند در هیچ جای دنیا ایمان و انسانیت رابطه‌ای با نژاد و رنگ پوست و ملیت ندارد. او یک مسیحی تمام‌عیار، صبور و مهربان است که زندگی‌اش دست‌خوش حوادثی است دردناک، که سرانجام شکوهمند و انسانی آن اشک‌تان را در می‌آورد.
نویسنده در قسمتی از کتاب استثمار کارگران را نیز غیرانسانی می‌داند و آن را در حکم بردگی تلقی می‌کند: «...ارباب می‌تواند برده را تا سرحد مرگ کتک بزند و سرمایه‌دار انگلیسی می‌تواند تا سر حد مرگ به کارگر گرسنگی بدهد...»
اما لذت واقعی داستان همان‌جاست که تو احساس هم‌زادپنداریِ  عجیبی با شخصیت‌های داستان داری، مگر تو بَرده‌ای؟ اما گویی بندهایی هست در زندگی که تو را به بردگی می‌کشاند. بندهایی  نامرئی که سرنوشت تو را دردناک‌تر از تُم کرده است چراکه لااقل او آزادی را می‌شناخت و در جست‌و‌جوی آن بود، اما ما بردگی خود را آزادی می‌دانیم و بر این سرنوشت اندوهناک نیستیم.

۱۱ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۳ شهریور ۹۰ ، ۰۹:۴۴
زهیر قدسی

رستاخیز کلمات

*...حماسه رود را درودی نباید گفت

                        که از خروش، ناگزیر است

من تلاش آبی را

         کز آوندِ گیاهی خُرد بالا می‌رود،

  بیش پاس می‌دارم

              تا رودی که با غرّشی بلند

دربستری ناگزیر می‌رود

                     آه، رود، ای رود!

                            چنین غرّه، کف بر لب میاور

     تناوری‌ات، آماس، نه فربهی‌ست

             حماسه تو را از من درودی نیست...

چنگیز هم خون‌خوارتر از لحظه‌ها نیست

                                          زمان، سیری‌ناپذیر است

میان شهادت و شقاوت،

               فاصله به درازای تفنگی‌ست

                          تا در کدام سوی آن ایستاده باشی!

دگرباره سلام بر درخت که تا زنده است

                 ازو قنداق تفنگی نمی‌توان ساخت!...

صدای سبز

*برای کتابِ شاعری چون «سیدعلی موسوی گرمارودی» به سختی می‌توان مقدمه‌ای نوشت. همین‌قدر می‌توان گفت برخی از اشعار او به تنهایی، برای کارنامه شاعریِ او کافی‌ست. از نوجوانی با برخی از اشعارش مانوس بوده‌ام اما هنوز از خوانِشِ آن‌ها به وجد می‌آیم. و گاهی با خود می‌گویم: ای کاش فقط همین یک جمله را من سروده بودم!

*«صدای سبز» عنوان کتابی است که شاعر، بر بِه‌گزیده شعرهای خویش، به همراه هشتاد شعرِ نوسروده‌اش نام نهاده است. این کتاب با یک گفتگو، با عنوان «جوشش و کوشش در شعر» و همچنین با مقدمه ارزشمند استاد بهاءالدین خرمشاهی و نقد دیگر نخبگان شعریِ معاصر بر شعرِ نخبه‌ی گرمارودی، آغاز می‌گردد و شامل مجموعه‌ای از اشعار ایشان در قالبِ: آزاد، نیمایی، چکامه، قطعه، غزل، مثنوی، مسمّط، رباعی و... است که نشانه‌ی مختصری از تواناییِ شعری او در قالب‌های متنوع است؛ اما هنگامی که به دریای شعریِ او می‌نگریم درمی‌یابیم که شعر او فراتر از این ستایش‌هاست.

احتمالا شعر «در سایه‌سار نخل ولایت» که در ثنای حضرت علی(ع) سروده شده را به فراخور آن‌که در کتاب درسی‌مان آمده خوانده باشیم، آن‌جا که می‌گوید: «شعرِ سپید من، روسیاه ماند/که در فضای تو به بی‌وزنی افتاد» اما حقیقت آن است که کمتر شعری را در مدحِ ائمه معصوم، چنین سپیدرو می‌یابیم. از طرفی باید اعتراف نمود که شعرهای دینی و شیعیِ او(مانند «خط خون»، «ساقیِ حق»، «سپیده هشتم» و...) که در اوج قله شعریِ ما جلوه می‌نماید فرصتِ جلوه‌گری را از دیگر اشعار درخشان او ربوده است که اگر بی‌غَرَض و بدون پیش‌داوری سراغ اشعار درخشان او مانند: «حماسه درخت»، «وانگرش»، «دریغا تنهاییِ انسان»، «مومیایی»، «خیال‌های قطبی» و... برویم، حاصلِ عرق‌ریزانِ روحیِ او را پُربارتر از سروده‌های برخی شاعرانِ مطرح معاصر خواهیم یافت؛ که او اندیشه و کلام را، خصوصا در شعرِ آزادش، به زیبایی در هم تنیده و بارور ساخته است. اشعار گرمارودی، رستاخیزی از کلمات و واژگان است که او به حق هر واژه را در جایگاهِ واقعی خودش و آن‌جا که بایدش محشور نموده است. زیبایی این فراز از شعر «حماسه درخت»اش را با هم احساس کنیم:


«...غرور، تیری بود

         و مگر واژگون بر کمان نهاده بودم

  که تا از شَست، رَست

              هم بر سینه‌ی من نشست...»

۷ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۹ مرداد ۹۰ ، ۲۳:۰۹
زهیر قدسی

الواح کاغذی!

اگر خاطر مبارکتان باشد، در اولین شماره‌ جاکتابی، کتاب «بیوتن» از «رضا امیرخانی» معرفی شد(البته اگر بتوان اسمش را معرفی گذاشت!). نویسنده‌ای که به عقیده بسیاری از صاحب‌نظران از موفق‌ترین نویسنده‌های معاصر محسوب می‌شود. نویسنده‌ای که با قلمی صمیمی ارتباطی عمیق با مخاطب می‌گیرد و البته این صمیمیّت به مانند بعضی نویسندگان زورکی نیست! بایستی گفت که فقط این قلم صمیمی نیست که امیرخانی را محبوبیت می‌بخشد، بلکه ابداعات او در نوع روایتگری نیز بسیار جذاب و خواندنی است. اگر کمی به آثار وی دقت کنیم متوجه می‌شویم که مشاهدات او تا چه اندازه دقیق و وسیع است.
*«سرلوحه‌ها» عنوان هفتمین اثر امیرخانی است که به تازگی منتشر شده است. نویسنده در مقدمه اثر خود را اینگونه معرفی می‌کند:«...این یادداشت‌ها جان می‌داد برای ورثه تا بعدتر کره‌ای بگیرند از آن. کتاب آفتاب، هم از اجل و هم از ایشان پیشی گرفت و پیشنهاد انتشار داد برای این پرت و پلاها. مجموعه‌ی حاضر تقریبا بدون هیچ دست‌کاری به دست انتشار سپرده شد. چند مطلبی هم به شدت تاریخِ مصرف‌شان گذشته بود که از انتشارشان چشم پوشیدم. به هر رو از میان هشتاد سرلوحه‌ای که در فاصله‌ی 1381 تا 1384 نوشتم، چهل و پنج تا را انتخاب کردم و با این فهرست‌بندی (الواح، امکنه، اجتماعیات و فرهنگ) به ناشر دادم...»
«الواح» شامل دو مقاله پیرامون وب و سایت لوح است که در همان سایت منتشر شده بود. «امکنه» نیز شامل 12 مقاله است که مربوط به مشاهدات نویسنده در سفرها و شرایط مختلف است؛ از زلزله بم گرفته تا عراق در آغاز اشغال و یا از بشاگردِ هرمزگان تا نیویورکِ آمریکا و... که هیچکدام به مشاهدة صِرف خلاصه نمی‌شود و نویسنده همراهِ مشاهدات خود به نتیجه‌گیری یا مقایسه دست می‌زند. یکی از جذابیت‌های ویژه این کتاب شاید همین مشاهدات باشد:
*«همین فردا که عاشورا باشد(و گفته‌اند البته کل یوم عاشورا) در فیفث اونیوFifth Ave در قلب منهتن نیویورک پاکستانی‌ها دسته راه می‌اندازند و زنجیر می‌زنند. چنان مراسم پرشوری دارند که نگو و نپرس. همه با لباس‌های بلند محلی و شلوارهای سپید. نه گمان ببری که سنت تازه‌ای است؛ که هر سال روز عاشورا همین برنامه هست.... می‌توان به قطع و یقین نوشت که همین جماعت در مجالس خصوصی در نیویورک قمه می‌زنند و در مصیبت اباعبدالله اشک می‌ریزند. این یعنی ظاهز عاشورا. همه این جماعت شهروندان مطیعی هستند برای دولت ایالات متحده. سر سال به لطف یا به قهر، مالیات‌شان را به خزانه‌داری می‌پردازند و خرانه‌داری هم سر صبر سهمِ اسرائیل و تفنگ‌داران عراق و حتا منافقان ما را سوا می‌کند و البته درصدی را نیز صرف عمران کشورش می‌کند...»



«اجتماعیات» شامل 10 مقاله است که بیشتر به کاستی‌ها و خلاهایی اجتماعی و سیاسی می‌پردازد که البته این‌ها نیز هیچکدام خالی از مشاهدات نویسنده نیست. یکی از ویژگی‌های برجسته این کتاب مقدمه چینی‌ها(به هم چینی‌ها)ی نویسنده است که نشانگرِ ذهن خلاق و معلوماتِ نویسنده است:«رفیقی دارم که فوقِ لیسانسِ ریاضی دارد از صنعتی شریف. توی خانواده‌ای بزرگ شده است که حتا یک بار هم سهواً آب پرتقال دهِ صبحش قضا نشده است. تا آنجا که من به یاد دارم همیشه مرتب و اتو کشیده و دوست‌داشتنی.... رفیقم توضیح داد که حاجی چندین خروس قبراق دارد که هر هفته یکی‌شان را پر می‌دهد. زیاد می‌برد. برای همین مردم روی خروسش شرط می‌بندند. فیلم جلو می‌رفت و خلاف انتظار ما، رضا سیاه به‌تر خروس بازی می‌کرد. داور اعلام آب‌گیری کرد. همان تایم اوتِ خودمان. لُنگی خیس را درون گلوی خروس فرو می‌کردند که راه نفسش باز شود. دیگری جای پنجه‌ای را بر گردن خروس بخیه می‌زد. خار را عوض می‌کردند. آمپول تقویتی ممنوع بود، اما عباس، شیافِ ب-کمپلکس به خروس حاجی می‌زد...» به هیچ عنوان گمان نبرید که در این مقاله به ناهنجاری‌هایی از این دست پرداخته شده. به هیچ وجه! ولی این 650 کلمه جایی برای قرار دادن ادامه این مطلب نیست.
 و در نهایت «فرهنگ» 19 مقاله، پیرامون ادبیات داستانی، شعر، نویسندگان و نقد آثار و ... که باز هم مجالی برای معرفی بیشتر آنان نیست(شاید در وبلاگم بیشتر به معرفی آن بپردازم). این اثر نیز همانند دیگر آثار نویسنده، پیچدگی‌های خاص خودش را دارد که شاید بیشتر مخاطب دانشجو را همراه خود سازد. امیدوارم از خواندنش بهره ببرید. تمام!!!


۵ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۳ مرداد ۹۰ ، ۱۱:۴۰
زهیر قدسی

پسری در ستیز با خود و جهان!


*در ادبیات، وقتی با مقولة «اسطوره» روبه‌رو می‌شویم ناخودآگاه فکر و ذهن‌مان به سوی اشخاص و موجوداتی می‌رود که وجود واقعی ندارند یا اگر هم وجود دارند شخصیتی دست نیافتنی دارند. اما اگر دقت کنیم، گاه با اشخاصی روبه‌رو می‌شویم که نه تنها پای‌شان از مرزهای واقعیت بیرون نرفته که حتی شاید در زندگی‌مان با افرادی اینچنین برخورد هم کرده باشیم. می‌توان گفت که وجه مشترکِ اسطوره‌ها نه دست نیافتنی بودن‌شان است و نه خوب بودن‌شان؛ زیرا با کمی دقت، متوجه اسطوره‌های «بدی» و «پلیدی» می‌شویم و همچنین اسطوره‌هایی را می‌بینیم که از درونِ یک داستان واقعی بیرون آمده‌اند و در حقیقت نویسنده بُعد اسطوره‌ای شخص را به مخاطب خود نمایانده است. پس شاید بتوان گفت، چیزی که در اکثر اسطوره‌های داستانی با آن روبه‌رو می‌شویم «تنهایی» است. حال می‌خواهد این تنهایی به وسیله انجام دادن کارهای خارق‌العاده به دست بیاید یا به وسیله روحیات شخصیِ شخص اوّل داستان.
*ولی بُعد اسطوره‌ایِ قهرمانِ کتاب «ناطور دشت» عینِ «تنهایی» است! ناطوردشت شاخص‌ترین و مشهورترین اثرِ نویسندة آمریکایی‌اش «جی. دی. سلینجر» است. سلینجر که آثارش، بی‌شک جزو آثار به شدت تاثیرگذار -علی‌الخصوص در مخاطب آمریکایی- محسوب می‌شود، دارای شخصیتی مبهم و دارای پیچیدگی‌های مخصوص به خود است. سلینجر اگرچه نویسنده‌ای نام‌آشناست اما اهل مصاحبه نیست و کمتر حواشی زندگی او در نشریات منتشر شده است. شاید شخیت او بی‌شباهت به شخص اول داستان‌ش در کتاب ناطور دشت نباشد!
*اصلِ داستان، روایتِ تنهایی‌ها و بیگانگیِ «هولدن کالفیلد» نوجوان 16ساله نیویورکی در این دنیای «عوضی» است! هولدن اگرچه در مواردی شبیه نوجوانانِ هم‌سن و سال خود است اما به هیچ عنوان نمی‌تواند با ناهنجاری‌های خود و جامعه‌اش کنار بیاید. چشمان او دائم در حال دیدن ناهنجاری‌هایی است که به نوعی تبدیل به هنجار شده، گو این‌که خود نیز بی‌تاثیر از این ناهنجاری‌ها نیست و از این بابت او همیشه در رنج بسر می‌برد. آن‌چه موجبات شادیِ دیگران را فراهم می‌کند برای هولدن مایة غم و اندوه است و آن‌چه در نگاه مردم ستودنی است از نگاه او مایة نفرت است! کل داستان این کتاب 326صفحه‌ای تنها روایت چند روز از زندگیِ شخص اول داستان است.


ذکر این نکته ضروری به نظر می‌رسد که شاید مطالعه این داستان تنها برای کسانی جالب و خواندنی باشد که خود، این تنهایی را تجربه کرده باشند. در صفحات پایانی کتاب، فیبی –خواهر کوچک- هولدن، برادرش را به این خاطر ‌که در زندگی‌اش  هیچ‌چیزِ خوش‌آیندی ندارد ملامت می‌کند! شاید این بخش از کتاب برای شما هم خواندنی باشد تا ارتباط راحتِ شخص اول داستان را با مخاطبانش احساس کنید:
 *«...گفتم: “یالا ده جواب بده. از یه چیز که ازش زیاد خوشم بیاد، یا چیزی که فقط خوشم بیاد؟”
-“زیاد خوش‌تون بیاد”
من گفتم: “بسیار خوب.” اما بدبختی این‌جا بود که نمی‌توانستم هوش و حواسم را خوب جمع کنم و فکرم را به کار بیاندازم. تنها چیزی که به فکرم رسید، آن دو راهبه‌ای بودند که با آن زنبیل‌های حصیریِ پاره‌پوره‌شان توی خیابان‌ها می‌گشتند و اعانه جمع می‌کردند. مخصوصا آن زنی که عینک دور فلزی به چشمش زده بود و پسری که توی مدرسه الکتون هیلز می‌شناختمش. توی آن مدرسه پسری بود به اسم جیمز کاسل که حاضر نمی‌شد حرفی را که درباره پسر بی‌اندازه از خودراضی‌ای به اسم فیل استابیل زده بود، پس بگیرد... من بلایی را که آن‌ها سر جیمز کاسل درآوردند، به شما نمی‌گویم-چون کار خیلی زشت و نفرت‌انگیزی است- اما با این حال او حاضر نشد حرف خودش را پس بگیرد. کاش شما او را دیده بودید. پسری بود خیلی لاغر و ضعیف و مچ دست‌هایش به کلفتی یک مداد بود. بالاخره کاری که او کرد، به جای این‌که حرفش را پس بگیرد، این بود که از توی پنجره خودش را پرت کرد بیرون...
این تنها چیزی بود که به فکرم رسید. آن دو زن تارک دنیا و جیمز کاسل! بامزه این‌جاست که من جیمز کاسل را خوب نمی‌شناختمش...»

۳ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۷ تیر ۹۰ ، ۲۱:۳۲
زهیر قدسی

حکایت شیرین جابلقا و ولایت غربت

*بین کتاب‌هایی که از نمایشگاه تهران گرفته‌ام حیران و سرگردان مانده‌ام که کدامین را برای شما عزیزان جان انتخاب و معرفی کنم. برای این‌که شما خوانندگانِ جان با مصائب نویسندگی و علی‌الخصوص نویسندگی در عرصه معرفی کتاب آشنا شوید به اختصار مشکلاتم را خدمت‌تان عرض خواهم کرد. اول این‌که برخی کتاب‌ها واقعاً قطر زیادی دارند، تازه هیچ تضمینی وجود ندارد که پس از خوانش آن‌ها متوجه نشویم که هیچ‌کدام‌شان به درد بخور نبوده‌اند. دو این‌که برخی هم کوچک‌اند اما همان دم که خریدیم‌شان متوجه بودیم که نمی‌توان آن‌ها را در جیم معرفی نمود! سوم این‌که ... شما اصلاً چقدر از آدم دلیل می‌خواهید؟ من که نمی‌توانم به همه شما جواب پس بدهم!
*  شک ندارم با این همه کتاب طنز که جسته و گریخته برای‌تان معرفی کرده‌ام کلی طنّاز شده‌اید! اما مگر می‌شود در عالم طنز وارد شد و نام نامیِ «ابوالفضل زرویی نصرآباد» را جا انداخت؟ و مگر می‌شود به نام او رسید و یادی از زنده‌یاد کیومرث صابری نکرد؟ ابوالفضلی که هم «ملانصرالدین» گل‌آقای صابری بود و هم نورچشمی‌اش؟ ملانصرالدین فرصتی بود تا زرویی را از چهره‌های شاخص ادبیات طنز امروز ما قرار دهد. زرویی از آن‌هایی است که حرمت طنز نگه می‌دارد و آن را با شوخی‌های بی‌مزه و الفاظ زشت آلوده نمی‌کند. از آن‌هایی است که هم در طنزش و هم در مرامش نشان می‌دهد که دل در گرو سنت‌های پاک گذشته دارد. نویسنده‌ای دوست داشتنی و صمیمی.


*«غلاغه به خونش نرسید» عنوان کتابی است که به تازگی و در کنار چند کتاب دیگر از این نویسنده منتشر شده است. این کتاب مجموعه داستان‌های طنز اوست که در جراید مختلف چاپ و منتشر شده‌اند. این داستان‌ها همگی از لحاظ ادبی و ساختاری شبیه یک‌دیگرند. همگی این داستان‌ها با عباراتی مشابه آغاز و در فضایی مشابه به وقوع می‌پیوندند. در همه این داستان‌ها یک ولایت «غربت»ی وجود دارد که تعبیری از مملکت خودمان است و یک ولایتی با نام «جابلقا» که کنایتی است از بلاد فرنگ و دیار غرب! زرویی در این داستان‌ها کارش این است که به افسانه‌ها و حکایت‌های قدیمی که برای‌مان آشنایند با دست‌کاری هنرمندانه‌ای شکل طنز می‌دهد و در کنار این دست‌کاری طنّازانه حرفش را هم به کنایه تحویل مخاطب می‌دهد. با این که شکل این داستان‌ها از لحاظ فرمی ساده و بی‌پیرایه‌اند اما تسلط زرویی به این حکایت‌ها و آمیختن آن‌ها به یکدیگر به نحوی که با حال و هوای خواننده نزدیک شود، کاری‌ست هنرمندانه. او در همه داستان‌هایش شیرین‌پرانی‌هایی تکراری ولی در عین حال بامزه دارد که میان پرانتز قرار می‌گیرد و در آخر همه آن‌ها آمده است: «توضیح از بنده‌ی نگارنده». آخرِ همه این حکایت‌ها هم یک نتیجه‌گیری بی‌ربط وجود دارد که واقعا غافل‌گیر کننده است.
با عرض شرمندگی از اخلاق ورزش‌کاری‌تان، چون جایی برای درج بخشی از کتاب باقی نمانده شما را در نم آن می‌گذاریم، مطمئن باشید غلاغه خبر می‌دهد کدام‌تان کتاب را خوانده‌اید و کدام‌تان نه!

۸ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۳ تیر ۹۰ ، ۱۲:۰۱
زهیر قدسی

                                                      تراژدی خرمگس!


لطفا بی‌خود ادای آدم‌های اهل مطالعه را در نیاورید. ما که تا این شماره خودمان را هلاک کردیم و نتوانستیم یک،یک میلیونیوم از شاهکارهای دنیا را در قالب معرفی به خوردتان بدهیم؛ تازه اگر شما تحویل‌مان بگیرید و افتخار بدهید این همه آثار فاخری که به قلم فاخرتر ما معرفی شده را تورّق کنید؛ مطالعه پیش کش! وگرنه ما مطمئنیم اگر تا صد سال دیگر هم ما و نواده‌های اهل ادب‌مان جاکتابی مرقوم کنیم باز هم عمراً که شما بتوانید ادای آدم‌های اهل مطالعه را درآورید!!!

*مثلاً همین رمان «خرمگس» را «اتل لیلیان وینیچ» انگلیسی بیشتر از یک قرن پیش نوشته (1897) آن وقت ما الان یادمان افتاده معرفی‌اش بکنیم حالا شما کی یادتان بیافتد بخوانیدش خدا عالم است! اگر چه این معرفی باید درکاغذ اخبار میرزای شیرازی چاپ می‌شد یا لااقل در وقایع اتفاقیه! اما حالا جیم، جورِ تاریخی می‌کشد!
این اولین رمان وینیچ بود. اتل لیلیان که پدرش ریاضیدان بود، مادرش مقاله نویسِ اجتماعی و عمویش "جرجی اورست" جغرافیدان، که قله اورست را به نامش کردند؛ اما خودش از بد حادثه نویسنده شد! در حالی که فلسفه می‌خواند و عاشق موسیقی بود! خرمگس در ایتالیای 1833 اتفاق می‌افتد آغاز قصه آرام و بی‌دغدغه شکل می‌گیرد، در یک کلیسا... با سال‌هایی مواجهیم که ایتالیا در اشغال اتریش است و سازمان ایتالیای جوان در حال شکل‌گیری است اما این‌ها همه قصه نیست. نویسنده مثل خیلی از هم‌قطارانش در بستر وقایع تاریخی به دنبال چیز دیگری می‌گردد. او در خلال داستان آدم‌هایی را به تصویر می‌کشد که عشق و نفرت ،آرامش و اضطراب، اعتماد و خیانت، ایمان و شک رادر کنار هم تجربه می‌کنند؛ انگار تا ابد درگیر این جنگ دائم‌اند و در خرمگس این‌همه درکالبد دو انسان رو در روی هم، قرار می‌گیرد. یک کشیشِ کاتولیک و خرمگس. خرمگسی که کاراکترِ قهرمانیِ یک فرد انقلابی است. انسانی که در فضای پروتستانی خانواده‌اش یک کاتولیک بار می‌آید  کسی که تا سال‌ها سرشار از عشق به مسیحیت است اما یک خیانت و پرده‌برداری از یک راز او را تا مرزِ انکار و حتی جنگِ با خدا پیش می‌برد؛ اما باز هم قصه به اینجا ختم نمی‌شود...
*داستانِ انعکاسِ درونیاتِ آدمیست که هر احساس پست یا متعالی را تجربه می‌کند و تقّدس چهره خادمان کلیسا به ناگهان  برایش فرو می‌ریزد و او زیر نقاب مسیحیت کلیسا چیزی می‌یابد تلخ‌تر و جنایت آمیزتر از خیانت! او که در آغاز تنها اعتقاد دینی‌اش را مانعی برای مبارزه می‌دیده، اکنون خود را رها شده می‌یابد وتبدیل به یک مبارز انقلابی می‌شود.
*پایان باشکوه قصه، آدم را به یاد داستان‌های حماسی می‌اندازد، داستان رستم و سهراب. اما تردید نداریم شما با خواندن خرمگس می‌توانید تراژدی و حماسه را یکجا تجربه کنید! الحق والانصاف ترجمه خسرو همایون‌پور خرمگس را رمانی روان و سهل برای خواندن کرده است؛ در حالی که باید به تاریخ نگارش (چاپ اول 1343) و این فاصله زمانی توجه داشت.

اگر چه می توان سطر ها پیرامون کتاب و نویسنده‌اش نوشت اما از آنجا که کار هر بز نیست خرمن کوفتن، ما معرفی می‌کنیم نه نقد:
*«...دست های مونتالی را در چنگ گرفت وآنها را غرق در بویه‌های سوزان و اشک ساخت:
-پدر همرا ما بیایید! شمارا با این دنیای مرده کشیشان و بت‌ها چه کار؟آنان آکنده از غبار قرون گذشته‌اند؛ پوسیده‌اند؛ فاسد و آلوده‌اند! از این کلیسای طاعون زده خارج شوید! همراهِ ما بیایید و قدم در روشنایی بگذارید! پدر، این ماییم که زندگی و جوانی هستیم؛ این ماییم که بهار جاویدیم ؛این ماییم که آینده‌ایم! پدر سپیده‌دم بر فراز ماست آیا می‌خواهید حصه خود را در طلوع آفتاب از کف بدهید؟ بیدار شوید و بگذارید کابوس‌های هراس‌انگیز گذشته را از یاد ببریم، بیدار شوید، و ما باز زندگی را از سر می‌گیریم! پدر(مقّدس) من همیشه شما را دوست داشته‌ام. همیشه حتی آن زمان که مرا کشتید آیا می‌خواهید بار دیگر مرا بکشید؟...»

 

۹ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۸ خرداد ۹۰ ، ۲۲:۰۸
زهیر قدسی

                                                           کتابی پر از کودکی


*نمی‌دانم دوران کودکی‌تان را چگونه سرکرده‌اید؟ پیش آمده که بال یک مگس را جدا کنی و آن را در لانه عنکبوت بیاندازی و ببینی که چگونه جناب عنکبوت آن را برای بچه‌های عزیزش ساندویچ می‌کند؟ ندیدی؟ خب حتما مورچه‌ها را به جان یکدیگر انداخته‌ای تا دعوا و نزاع‌شان را تماشا کنی؟ نه؟ ای بابا! پس حتما شده که زنبوری را داخل شیشه کنی تا تقلایش را برای خروج از شیشه ببینی؟ باز هم نه؟ یعنی حتی نشده که نیش یک زنبور محترم را جدا کنی و بعد به پایش نخی ببندی و سر نخ را بگیری و ببینی که چگونه زنبور بیچاره این سو و آن سو می‌پرد تا خود را نجات دهد. پس اگر این کارها را نکردی، چه کردی هان؟ لا اقل بگو نرمه نان برای مورچه‌ها ریختی و عملیات ضربتی برای انتقال خرده نان‌ها را تماشا کرده‌ای....


*کتاب «خانواده من و بقیه حیوانات» را به کسانی پیشنهاد می‌دهم که کودکی‌شان را اینگونه گذرانده‌اند تا با خواندن آن خاطرات شیرین‌شان زنده و تکرار شود. و البته کسانی که کودکی‌شان با بازی‌های رایانه‌ای و... طی شده را از خواندن این کتاب محروم نمی‌کنم. بخوانند تا ببینند چه کارها بوده که می‌توانستند بکنند و نکرده‌اند!


*«جرالد دارل» نویسنده مشهور انگلیسی، در هندوستان به دنیا آمد و در سه سالگی به همراه خانواده‌اش به انگلستان بازگشت و در هشت سالگی به همراه خانواده‌اش به یونان رفت و چند سال در جزیره کورفو زندگی کرد. او از همان کودکی مسحور جهان جانوران و حشرات بود و حیوانات ریز و درشت را از هر سو جمع کرد. با گسترش باغ‌وحش خانگی، رفته رفته خصومت افراد خانواده افزایش یافت تا جایی که به فکر ایجاد یک باغ‌وحش اساسی و دایمی افتاد. در نهایت وقتی جرالد 33 ساله و جانورشناسی تمام عیار شده بود، رویایش را به حقیقت پیوند زد و پارک وحش جزیره جرزی را تاسیس کرد. «خانواده من و بقیه حیوانات» خاطرات شیرین و جذاب وی طی 5 سال اقامت در جزیره کورفو است. جرالد در این کتاب چنان زیبا شخصیت خانواده خود‌ و مردم جزیره را توصیف می‌کند که پس از اتمام کتاب این احساس در مخاطب شکل می‌گیرد که گویی در کنار آنان زیسته و چنان مشتاقانه و هیجان انگیز از کوچک‌ترین حرکات و رفتار موجودات این جزیره سخن می‌گوید که گویی آنان نیز بخشی از خانواده جرالد بوده‌اند!


* به این بخش از کتاب توجه کنید: «... لری بود که اول از همه شروع کرد. ما بی‌تفاوت‌تر از آن بودیم که به چیزی جز بیماری خودمان فکر کنیم، ولی به قدرت خداوند لری طوری خلق شده که مانند فشفشه آتشبازیِ ریزنقش و موبوری، فکرهای جدیدی را در ذهن دیگران منفجر می‌کند و بعد خودش چون گربه بُراق و پشمالو در گوشه‌ای کِز می‌کند و حاضر نمی‌شود عواقب کار را بپذیرد. هر چه از روز می‌گذشت بیقراری او بیشتر می‌شد. سرانجام با نگاه بی‌حوصله‌ای که به اطراف انداخت تصمیم گرفت به مادر به عنوان مسبب اصلی این مشکل حمله کند.
ناگهان در حالی که با دست به پنجره‌ای که از شدت باران کج و معوج به نظر می‌رسید اشاره می‌کرد، پرسید: چرا ما این هوای لعنتی رو تحمل می‌کنیم؟ نگاهش کنین... مارگو را ببین، مثل یک بشقاب دمپخت قرمز ورم کرده... لسلی با چهارده عدل پنبه که از گوشهایش بیرون زده راه می‌ره... جری طوری حرف می‌زنه انگار مادرزادی به سق شکافدار مبتلا بوده... به خودتون نگاه کنین، روز به روز دارین از کار افتاده‌تر و مفلوک‌تر می‌شین... مادر که مشغول مطالعه بود با نارحتی گفت اصلا این طور نیست. لری تاکید کرد: چرا هست. رفته رفته دارین شکل زنهای رختشور ایرلندی می‌شین... افراد خانواده شما هم شکل عکس‌های دایره المعارف پزشکی شدن...»

*ویژگی دیگر این کتاب ترجمه بسیار زیبا و روان خانم گلی امامی است که شوق خواندن را در مخاطب افزایش می‌دهد. این کتاب با استفاده از پنجاهمین چاپ کتاب اصلی در سال 1363 ترجمه شده که نشانگر میزان فروش این کتاب در کشور کوچکی مثل انگلیس است.یعنی بروید ببینید کدام کتاب در کشور ما اینهمه تجدید چاپ شده است؟ در حالی‌که شاهکارهای ادبی ما نیز کم نیست.
*این کتاب توسط انتشارات چشمه با قیمت 4000 تومان منتشر شده است.

۳ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۴ خرداد ۹۰ ، ۱۴:۳۸
زهیر قدسی

وقتی اروپا بچه بود!


*زمانی به این فکر میکردم که چرا خدای حکیم برای آدمی دو چشم آفریده؟! خواننده‌ای که شما باشی به سوال کودکانه‌ی من میخندی اما این سوال آنقدرها هم که فکر میکنی خنده‌دار نیست. میتوانی دلائل متعددی بیاوری مثلا این که آدم یک‌چشم، خیلی زشت و هیولا مانند است. یا بگویی چون اگر یکی از چشمها کور شد و یا مشکل فنی برایش پیش آمد، یکی زاپاس هم وجود داشته باشد! و... اینها همه درست، ولی به نظرم یک دلیلش این باشد که خدا میخواسته به بندهاش بفهماند که به جهان و پدیدههای آن با یک چشم نگاه نکند. حکما منظورم را فهمیدی! مثلا همین غرب را یک عده اخ و تف میکنند و یک عده شب و روز به درگاهش سجده میبرند.


*«رنسانس» نوشته «جیمز آ.کوریک» یکی از کتابهای «مجموعه تاریخ جهان» است. این مجموعه میکوشد چشم‌اندازی گسترده از سیر تاریخ عرضه کند. این مجموعه با ارائه زمینههای فرهنگیِ رخدادهای تاریخی، خواننده را مجذوب خود میسازد. «مجموعه تاریخ جهان» اندیشههای سیاسی، فرهنگی و فلسفی تاثیرگذار را درگذر مشعل تمدن از بینالنهرین و مصر باستان به یونان، رم، اروپای قرون وسطی و دیگر تمدنهای جهانی تا روزگار ما، پی میگیرد. این مجموعه نه تنها برای آشنایی خوانندگان با مبانی تاریخ تدوین شده است، بلکه همچنین در پی آگاه ساختن آنها از این واقعیت است که زندگیشان بخشی از سرگذشت کلی انسانهاست. هر جلد از این مجموعه برداشتی جامع و روشن از یک دوره مهم تاریخی را به خواننده ارائه میدهد.
رنسانس یک از آن الفاظی است که آدم دوست دارد یک جایی توی یکی از این جلسات روشنفکرانه(!) بلافاصله استفادهاش کند تا خدای ناکرده فراموشش نشود. ولی اگر این کتاب را بخوانید و ببینید که اروپا تا همین چند قرن پیش بر پایه چه تفکرات مسخرهای حرکت میکرده و حتما نمونهاش یادتان است که کلیسا گالیله را به خاطر این ادعا که: خورشید ثابت است و زمین به دور آن میچرخد. به دادگاه کشاند و او را متهم به دشمنی با کلیسا کرد و محکوم به تبعید و مرگ! حالا از همین ماجرای عجیب و ساده میتوان خیلی چیزها را فهمید. که نویسنده آن را به عهده خودتان میگذارد.

کتاب رنسانس


رنسانس یک انقلاب علمی و فرهنگی بود که به تدریج از آغاز قرن 14 تا اواسط قرن 17 ادامه پیدا کرد. و اکنون میتوان ادعا کرد که تقریبا هرآنچه غرب به آن مباهات میکند برخواسته از همین قرون اخیر است. از علم و فرهنگ و سیاست و اقتصاد بگیرید تا نقاشی و موسیقی و... اگر ترس از قضاوتهای ناآگاهانه خود نداشتم خیلی چیزها مینوشتم. مثلا اینکه چرا در این زمینه مناسب چرا رشد ما آن چنان که باید نیست؟ یا اینکه -کسی چه میداند- شاید غرب پس از گذشت زمان، همانگونه که با شرمندگی به قرون وسطایش مینگرد، روزی هم به با  خجالت -به بعضی چیزهایی که اکنون به آن افتخار میکند- نگاه کند. و البته حتما رنسانس اروپا برای ما نیز درسهایی دارد که چشمهای باز آن را خواهند دید . خواهند فهمید.(گویا آخرش حرفم را نوشتم!)

۲ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۰ خرداد ۹۰ ، ۱۰:۳۹
زهیر قدسی
پیش‌نوشت: پیش از این، "دنیای قشنگ نو" را در جیم معرفی کرده بودم اما چندی پیش دوباره آن را در هفته‌نامه‌ی پنجره معرفی کردم. بدیهی است این دو اشتراکاتی با هم داشته باشند اما به گمانم این معرفی کامل‌تر است! اما الان که می‌خوانمش احساس می‌کنم زیادی شق‌رق و شسته‌رفته راست. به هر حال امیدوارم که از خواندنش لذت ببرید.

سفری به ناکجاآباد نو!

*جماعت اهل کتاب، «قلعه حیوانات» و «1984»، دو اثر مشهور «جرج اورول» را خوانده‌اند. اما تفاوتی اساسی میان این دو اثر اورول وجود دارد. 1984 اثری است رعب‌انگیز و تلخ اما با واقعیت جوامع کنونی فاصله‌ای زیاد دارد. به‌نوعی مانند فیلم‌های تخیلیِ ژانرِ وحشت. اما قلعه حیوانات اگرچه در فضایی سمبلیک و غیر واقعی سیر می‌کند، واقعی‌تر جلوه می‌نماید. شاید به همین خاطر این کتاب با اقبال بیش‌تری روبه‌رو شده است. اورول «1984» را 35سال پیش از زمان واقعی داستانش، یعنی در سال 1949 نوشته بود. ولی آن‌چنان که پیش‌بینی «آلدوس هاکسلی» در کتاب «دنیای قشنگ نو» آینده را به پیش‌بینی می‌نشیند، اورول موفق نبود. این در حالی‌ست که دنیای قشنگ نو به سال 1932 نگارشش به پایان می‌رسد، یعنی 17سال پیش از اتمام کتاب اورول!


*دنیای قشنگ نو، روایتی است از آینده‌ای که زمانش چندان مشخص نیست ولی گویا نشانه‌هایش روز به روز نمایان‌تر می‌شود. سال 632 بعد از فورد! روزگاری که مفاهیم انسانی همانند عشق به فرزند، زنده‌زایی و ایده‌ی داشتن پدر و مادر همانند اعتقاد به خدا و دین، نه تنها منسوخ شده است بلکه زشت و شرم‌آور است. داستان از از عمارتی پت و پهن آغاز می‌شود که بالای در اصلی آن نوشته شده: «کارخانه مرکزی تخم‌گیری و شرطی‌سازی لندن». جایی که انسان‌ها برای رسیدن به شعارِ دولتِ جهانی-یعنی اشتراک، یگانگی، ثبات- تولید و تربیت(!) می‌شوند. وقتی مدیر کارخانه به دانشجویانی که برّه‌وار او را دنبال می‌کنند از زمانی می‌گوید که بچه‌ها در خانه و تحت نظر والدین بزرگ می‌شدند، آن‌ها با ناباوری و شرم به سخنان او گوش می‌دهند.
در دنیای پس از فورد، بر اساس نیاز جامعه سرنوشت انسان‌ها پیش از تولد مشخص می‌شود؛ و انسان‌ها برای پنج گروه کلّی تولید و تربیت می‌شوند، که از لحاظ ساختمان بدنی، قدرت آموزش و میزان شعور با یکدیگر متفاوتند. آلفاها طبقات بالا و کارگزاران حکومت و روشنفکران را تشکیل می‌دهند، بتاها کارشناسان فنّی و حرفه‌های تخصّصی هستند و بعد به ترتیب گاماها و دلتاها و در آخرین طبقه اپسیلون‌ها هستند که سخیف‌ترین و سخت‌ترین کارها را باید انجام دهند. در جهان هاکسلی انسان‌ها تحت روش «خواب‌آموزی» قرار می‌گیرند و این تلقینات به آنها اجازه نمی‌دهد جهان و زندگی دیگری را متصوّر شوند. در جامعه‌ای که هاکسلی به تصویر می‌کشد راز نیکبختی و سعادت در دوست داشتن کاری که انجام می‌دهی خلاصه شده است. لذا باید انسان‌ها را نوعی پرورش داد که به سرنوشت محتومِ اجتماعی خود عشق بورزند. در این جهان اگر کسی ناخواسته به بیماری اندیشه گرفتار شود، بلافاصله با داروی مخدّری به نام «سوما» تحت مداوا قرار می‌گیرد تا از عذاب اندیشیدن نجات یابد!

دنیای قشنگ نو

*آن‌چنان که مشخص است، دنیای هاکسلی اگرچه نو و تازه است، ولی به هیچ عنوان قشنگ نیست؛ چرا که وقتی دست سیاست‌‌بازان را بر پیشرفت تکنولوژی می‌بینیم، در می‌یابیم ابزارهای صنعتی ما را به‌سوی جامعه‌ای سیاه که عاری از هرگونه اخلاق و انسانیت است، رهنمون می‌سازد. پیش از شروع کتاب از «نیکولاس بردیائف» متنی آمده که خواندنی و هول‌انگیز است، آن را با هم می‌خوانیم:
«ناکجاآبادها بسیار بیش از آنچه سابقا تصور می‌کردند تحقق‌پذیر است. ما اکنون در برابر مسئله‌ی بسیار دلهره‌آورتری قرار داریم و آن این است که از تحقق نهاییِ ناکجاآبادها چگونه احتراز کنیم؟... ناکجاآبادها تحقق‌پذیر است. زندگی به سوی ناکجاآبادها پیش می‌رود. شاید هم قرن تازه‌ای آغاز شده باشد که در آن، روشنفکران و طبقه‌ی فرهیخته آرزوی احتراز از ناکجاآباد و بازگشت به جامعه‌ای را دارند که ناکجاآباد نیست، یعنی به اندازه ناکجاآباد کامل نیست ولی آزادتر از آن است.»

*سید شهیدان اهل قلم -مرتضی آوینی- در کتاب فردایی دیگر، در مقاله‌ی زیبایی به نقد و بررسی آثار ارول و هاکسلی می‌پردازد که بسیار خواندنی است:
«تولید انبوه انسان، آخرین دستاورد بیولوژی» اگر کتاب تا به آخر بر همین‌سیاق باقی می‌ماند، از حیطه «ساینس فیکشِن» خارج نمی‌شد: یک افسانه علمی. اما از نیمه داستان، کم‌کم کتاب صورتی فلسفی به خود می‌گیرد. برنارد مارکس، یک آلفای مثبت که در ارزش‌ها و اعتبارات دنیای متهور نو تردید کرده است، همراه با لنینا کراون به مالپانیس می‌روند: یکی از اردوگاه‌هایی که در آن شصت هزار نفر از سرخ‌پوستان دنیای کهن، به صورتی محصور و معتزل از دنیای تمدن، زندگی می‌کنند... و این دو دنیا در مقابل یکدیگر قرار می‌گیرند. دنیای متهور نو، در واقع صورتِ انتزاعی همین جامعه‌ای است که اکنون در مغرب‌زمین تحقق یافته است. فرد انسانی مستحیل در جمع شده است و اجازه ندارد که عالمی متعلق به خویش داشته باشد. و اما از آنجا که این استحاله در هم‌سویی و هم‌آهنگی با هوای نفس امّاره انجام گرفته است، فرد خود را منقاد و مسیطر نمی‌یابد؛ افراد با توهّمی از آزادی فریفته شده‌اند...

۹ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۲ خرداد ۹۰ ، ۰۰:۲۵
زهیر قدسی

جلال در میقات


*سفرنامه‌نویسی سوغات فرنگ است. البته که فرنگی‌ها در دوره‌ای مملکت را از سوغات‌های خود انباشته بودند(!) طبیعی است وقتی دروازه کشور را به روی دنیا باز کنی، خوب و بد با هم می‌آیند وسط زندگی مردم و سفرنامه‌نویسی از آن سوغاتی‌های دندان‌گیر است. وقتی با حمله مغول‌ها، اقوام بیگانه دروازه مملکت را زورکی به روی خودشان باز کردند، نوشتنِ سفرنامه شکلِ رسمی‌تری به خود گرفت. سفرنامه ناصرخسرو و البته بعدتر مارکوپولوی مشهور و در دوره قاجار هم که دیگر اوجِ سفرنامه‌نویسی است؛ از «سفرِ فرنگِ» ناصرالدین‌شاه تا سفرنامه امین‌الدوله و حاج‌سیاح.

خسی در میقات


*تا حالا شده است با سفرنامه‌ای سفر کنی؟ نه سفرنامه‌ای معمولی از گشت و گذار و سیاحت به بلاد داخله و خارجه و انگشت به دهان ماندن، از ترقیِ مللِ مترقی! بلکه سفری ساده به زندگی؛ طول و عرض زندگی را اندازه گرفتن و شرحش را به قلمی روان درآوردن. لابد می‌گویی این‌که همان زندگی‌نامه است! مگر نشنیده‌اید جمله مشهور شریعتی را در سفرنامه‌اش که: «انسان: تاریخ... و زندگی: حج است». و مگر کم بوده‌اند آدم‌هایی از سالیان دور تا به امروز که برای دل خود یا فهم دیگری، از سفرشان به خانه‌ای نزدیک در دوردست نوشته‌اند؛ و تجربه‌هایی از جنس متفاوت در عالمی متفاوت، که رایگان در کف هم‌عصرانشان نهاده‌اند. نمونه‌اش همان حج شریعتی، یا سوژه این هفته ستونِ ما، «خسی در میقات» جلال آل احمد.


*همان جلالی که هر بچه مدرسه‌ای او را با «مدیر مدرسه»اش می‌شناسد. جلالی که به حق صاحب سبک است و به زعم برخی «جلال اهل قلم». کسی که در میان داستان‌ها، ترجمه‌ها و مقالاتش، خسی در میقات را گزارشی میابی از سفری بی‌پیرایه به خود. سفری برای کشف چیزی، به قول خودش «کشفِ سفر، یا کشفِ کعبه، یا کشف خودِ کشف!»
نثرِ جلال هم که به جسارت و بی‌پروایی شهره است و البته به جزئی‌گویی و توصیف‌محوری. او سفرنامه‌اش را از 21فروردین1343 در جدّه می‌آغازد و در 13اردیبهشت همان سال، در تجریش به پایان می‌رساند. شرحی صادقانه از درونیّات و پچ‌پچ‌های شخصی‌اش: «...صبح در آشیانه حجاجِ فرودگاه تهران نماز خواندم، نمی‌دانم پس از چندین سال. لابد پس از ترکِ نماز در کلاس اول دانشگاه. روزگاری بودها! وضو می‌گرفتم و نماز می‌خواندم و گاهی نماز شب! گرچه آن آخری‌ها مُهر زیر پیشانی نمی‌گذاشتم و همین شد مقدمه تکفیر...»
و البته توصیفی آماری از آنچه دیده و شنیده؛ از نرخِ بنزین و تاکسی تا عددِ جمعیت و روزنامه‌های مملکت. آل احمد، مثل همه اثرهایش سفرنامه را نیز با قلمی جراحانه نوشته است. مقایسه آدم‌ها، افکار، و واکاویِ پدیده‌های اجتماعی... تا انتقادِ طنّازانه و تلخ: «و این دولت علیه(!) سعودی!... سرشان گویا بدجوری به آخورِ نفت مشغول است. همه این حجّاج هم که از کثافت بترکند، سرِ چاه‌های نفت سلامت باد!»

 

*همانگونه که مستحضر هستید ایام زیارتی نمایشگاه کتاب تهران است. اگر تا کنون مشرف شده اید که زیارت قبول! اگر هم قرار است مشرف شوید باز هم زیارت قبول و اگر هم قرار نیست مشرف شوید و دل‌تان آنجاست باز هم زیارت قبول!! به هر خال اگر دوست داشتید سری به غرفه سپیده‌باوران(کتاب آفتاب) بزنید، می‌توانید بزنید! شبستان، راهرو۲۱ غرفه۱۹

 

*این کتاب را می‌توان از انتشارت کتاب آفتاب واقع در چهارراه شهدا، روبه‌روی شیرازی۱۴، پاساژ رحیم‌پور، انتهای پاساژ تهیه نمود. شماره تماس: ۰۵۱۱.۲۲۲۲۲۰۴

۳ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۶ ارديبهشت ۹۰ ، ۰۹:۳۵
زهیر قدسی