یک دفاعیه افشاگر و شورانگیز!
*چه لطفی دارد کشف کردن، درست احساس ارشمیدس را داری وقتی تلفن را کشف کرد(!)، وقتی فریاد میزد: یافتم! یافتم! و یا درست احساس نیوتن را موقع کشف جاذبه زمین!
کشف ما هم چیزی است از قماش همین کشفیات...با این تفاوت که کسی قدر ما را نمیداند و اسممان هم در هیچ کجای تاریخ ثبت نمیشود. و حالا نشستهای به کتاب خواندن، صفحه به صفحه جلو میروی و جانت بالا میآید! این درست حال و هوای من بود وقتی مشغول خواندن شاهکار مشهور «هریت بیچراستو» بودم.
*قصه «عمو تُم» توی کلبهای است شبیه خانه من و تو. و «ننه کلوئه» شاید مادرم است که شیرینی میپزد و دستپختش شاهکار است! و چرا باید ما خودمان را با خانواده عموتم مقایسه کنیم مگر من و تو بَردهایم! شما بگویید آیا به راستی نیستیم؟
این کشف هیجانانگیز معمولی بماند برای بعد. اما «کلبه عموتم» به گمانم انسانیترین اثری است که تاکنون نوشته شده. یک تراژدی واقعی از زندگی بردگان در دل تمدن آمریکایی.
قصه بردهداریِ کهن، که نویسنده زیرکانه آن را با استثمار نوین مقایسه میکند. قصه اشرافیت مغرور، که انسان سیاه را تنها کالایی کثیف و نفرتانگیز میداند، که باید از او دوری کرد و تا لحظه مرگ او را سخت به کار گرفت، از او درآمد کسب کرد؛ بردگیِ پذیرفته شده چون سرنوشتی محتوم و گاه در این میان تن دادن به خوی حیوانی و خفتگیِ وجدان. اما خانم «بیچراستو» به همین شخصیتها اکتفا نمیکند، وی در مقابل سیاهی نفرتانگیز بردهداران ظالم، شخصیتهایی را به تصویر میکشد با خوی انسانی که شکل تکامل یافته و متعالی آن در دختربچهای فرشتهخو به نام«اِوانژین» تبلور مییابد. هم اوست که بر خلاف میل اطرافیاناش -که حتی گاه مخالف قوانین بردهداریاند اما مراوده با بردگان را دون از شان خود میدانند- با بردگان مینشیند، آنها را دوست میدارد و از بوسیدن و در آغوش کشیدن سیاهان امتناع نمیکند.
*اما محور اصلی داستان، که آنچه گفته شد در حاشیه آن روایت میشود، قصه بردهای مسیحی و مومن و پرهیزکار به نام «تم» است که ثابت میکند در هیچ جای دنیا ایمان و انسانیت رابطهای با نژاد و رنگ پوست و ملیت ندارد. او یک مسیحی تمامعیار، صبور و مهربان است که زندگیاش دستخوش حوادثی است دردناک، که سرانجام شکوهمند و انسانی آن اشکتان را در میآورد.
نویسنده در قسمتی از کتاب استثمار کارگران را نیز غیرانسانی میداند و آن را در حکم بردگی تلقی میکند: «...ارباب میتواند برده را تا سرحد مرگ کتک بزند و سرمایهدار انگلیسی میتواند تا سر حد مرگ به کارگر گرسنگی بدهد...»
اما لذت واقعی داستان همانجاست که تو احساس همزادپنداریِ عجیبی با شخصیتهای داستان داری، مگر تو بَردهای؟ اما گویی بندهایی هست در زندگی که تو را به بردگی میکشاند. بندهایی نامرئی که سرنوشت تو را دردناکتر از تُم کرده است چراکه لااقل او آزادی را میشناخت و در جستوجوی آن بود، اما ما بردگی خود را آزادی میدانیم و بر این سرنوشت اندوهناک نیستیم.