جاکتابی

آرشیو کتاب‌نویسی‌هایمان در جراید مختلف

جاکتابی

آرشیو کتاب‌نویسی‌هایمان در جراید مختلف

جاکتابی

جاکتابی عنوان ستونی است که نخستین‌بار در تاریخ بیست و هفت تیرماه سنه یکهزار و سیصد و هشتاد و هفت خورشیدی در صفحه چهاردهم جیم از ضمیمه‌ی جریده‌ی یومیه‌ی خراسان به طبع ‌نگارنده (زهیر قدسی) رسید و الی زماننا هذا به طبع می‌رسد. (برگرفته از مطلع الوبلاق/ پست شماره ۱) و اکنون دیر زمانی است که میزبان بازنشر معرفی‌های من و همسرم (الهام یوسفی) در جراید مختلف است.

ناطور دشت / جی . دی سلینجر

دوشنبه, ۲۷ تیر ۱۳۹۰، ۰۹:۳۲ ب.ظ

پسری در ستیز با خود و جهان!


*در ادبیات، وقتی با مقولة «اسطوره» روبه‌رو می‌شویم ناخودآگاه فکر و ذهن‌مان به سوی اشخاص و موجوداتی می‌رود که وجود واقعی ندارند یا اگر هم وجود دارند شخصیتی دست نیافتنی دارند. اما اگر دقت کنیم، گاه با اشخاصی روبه‌رو می‌شویم که نه تنها پای‌شان از مرزهای واقعیت بیرون نرفته که حتی شاید در زندگی‌مان با افرادی اینچنین برخورد هم کرده باشیم. می‌توان گفت که وجه مشترکِ اسطوره‌ها نه دست نیافتنی بودن‌شان است و نه خوب بودن‌شان؛ زیرا با کمی دقت، متوجه اسطوره‌های «بدی» و «پلیدی» می‌شویم و همچنین اسطوره‌هایی را می‌بینیم که از درونِ یک داستان واقعی بیرون آمده‌اند و در حقیقت نویسنده بُعد اسطوره‌ای شخص را به مخاطب خود نمایانده است. پس شاید بتوان گفت، چیزی که در اکثر اسطوره‌های داستانی با آن روبه‌رو می‌شویم «تنهایی» است. حال می‌خواهد این تنهایی به وسیله انجام دادن کارهای خارق‌العاده به دست بیاید یا به وسیله روحیات شخصیِ شخص اوّل داستان.
*ولی بُعد اسطوره‌ایِ قهرمانِ کتاب «ناطور دشت» عینِ «تنهایی» است! ناطوردشت شاخص‌ترین و مشهورترین اثرِ نویسندة آمریکایی‌اش «جی. دی. سلینجر» است. سلینجر که آثارش، بی‌شک جزو آثار به شدت تاثیرگذار -علی‌الخصوص در مخاطب آمریکایی- محسوب می‌شود، دارای شخصیتی مبهم و دارای پیچیدگی‌های مخصوص به خود است. سلینجر اگرچه نویسنده‌ای نام‌آشناست اما اهل مصاحبه نیست و کمتر حواشی زندگی او در نشریات منتشر شده است. شاید شخیت او بی‌شباهت به شخص اول داستان‌ش در کتاب ناطور دشت نباشد!
*اصلِ داستان، روایتِ تنهایی‌ها و بیگانگیِ «هولدن کالفیلد» نوجوان 16ساله نیویورکی در این دنیای «عوضی» است! هولدن اگرچه در مواردی شبیه نوجوانانِ هم‌سن و سال خود است اما به هیچ عنوان نمی‌تواند با ناهنجاری‌های خود و جامعه‌اش کنار بیاید. چشمان او دائم در حال دیدن ناهنجاری‌هایی است که به نوعی تبدیل به هنجار شده، گو این‌که خود نیز بی‌تاثیر از این ناهنجاری‌ها نیست و از این بابت او همیشه در رنج بسر می‌برد. آن‌چه موجبات شادیِ دیگران را فراهم می‌کند برای هولدن مایة غم و اندوه است و آن‌چه در نگاه مردم ستودنی است از نگاه او مایة نفرت است! کل داستان این کتاب 326صفحه‌ای تنها روایت چند روز از زندگیِ شخص اول داستان است.


ذکر این نکته ضروری به نظر می‌رسد که شاید مطالعه این داستان تنها برای کسانی جالب و خواندنی باشد که خود، این تنهایی را تجربه کرده باشند. در صفحات پایانی کتاب، فیبی –خواهر کوچک- هولدن، برادرش را به این خاطر ‌که در زندگی‌اش  هیچ‌چیزِ خوش‌آیندی ندارد ملامت می‌کند! شاید این بخش از کتاب برای شما هم خواندنی باشد تا ارتباط راحتِ شخص اول داستان را با مخاطبانش احساس کنید:
 *«...گفتم: “یالا ده جواب بده. از یه چیز که ازش زیاد خوشم بیاد، یا چیزی که فقط خوشم بیاد؟”
-“زیاد خوش‌تون بیاد”
من گفتم: “بسیار خوب.” اما بدبختی این‌جا بود که نمی‌توانستم هوش و حواسم را خوب جمع کنم و فکرم را به کار بیاندازم. تنها چیزی که به فکرم رسید، آن دو راهبه‌ای بودند که با آن زنبیل‌های حصیریِ پاره‌پوره‌شان توی خیابان‌ها می‌گشتند و اعانه جمع می‌کردند. مخصوصا آن زنی که عینک دور فلزی به چشمش زده بود و پسری که توی مدرسه الکتون هیلز می‌شناختمش. توی آن مدرسه پسری بود به اسم جیمز کاسل که حاضر نمی‌شد حرفی را که درباره پسر بی‌اندازه از خودراضی‌ای به اسم فیل استابیل زده بود، پس بگیرد... من بلایی را که آن‌ها سر جیمز کاسل درآوردند، به شما نمی‌گویم-چون کار خیلی زشت و نفرت‌انگیزی است- اما با این حال او حاضر نشد حرف خودش را پس بگیرد. کاش شما او را دیده بودید. پسری بود خیلی لاغر و ضعیف و مچ دست‌هایش به کلفتی یک مداد بود. بالاخره کاری که او کرد، به جای این‌که حرفش را پس بگیرد، این بود که از توی پنجره خودش را پرت کرد بیرون...
این تنها چیزی بود که به فکرم رسید. آن دو زن تارک دنیا و جیمز کاسل! بامزه این‌جاست که من جیمز کاسل را خوب نمی‌شناختمش...»

موافقین ۰ مخالفین ۰ ۹۰/۰۴/۲۷

نظرات  (۳)

مشهدخبر افتتاح شد.
www.mashhadkhabar.com
۳۰ تیر ۹۰ ، ۲۳:۴۹ علی چاوشی
بسم الله

سلام.
بنده که ناطوردشت را نخوانده ام و نظری نمی توانم بدهم، شما ولی این غزل اخیر مرا بخوانید و نظرتان را بگویید!

یا علی
با شور وشعف چگامه برخاست ز جا
او رفت به سوی کشف اسرار بقا!
شد خیره به درب سالن،آخر او بود:
مشتاق به دیدار و نبودید شما

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی