جاکتابی

آرشیو کتاب‌نویسی‌هایمان در جراید مختلف

جاکتابی

آرشیو کتاب‌نویسی‌هایمان در جراید مختلف

جاکتابی

جاکتابی عنوان ستونی است که نخستین‌بار در تاریخ بیست و هفت تیرماه سنه یکهزار و سیصد و هشتاد و هفت خورشیدی در صفحه چهاردهم جیم از ضمیمه‌ی جریده‌ی یومیه‌ی خراسان به طبع ‌نگارنده (زهیر قدسی) رسید و الی زماننا هذا به طبع می‌رسد. (برگرفته از مطلع الوبلاق/ پست شماره ۱) و اکنون دیر زمانی است که میزبان بازنشر معرفی‌های من و همسرم (الهام یوسفی) در جراید مختلف است.

۱۸۷ مطلب با موضوع «جاکتابی» ثبت شده است

شک‌های همیشگی!

*پیش‌درآمد/ گاهی اتفاق می‌افتد که دل‌مان اسیر بازی‌هایی می‌شود که چندان خوشایند خودِ دل نیست! گاهی دل دچار شک و گمان‌هایی می‌شود که خیلی طول می‌کشد و این طول کشیدن‌ها روح را کسل می‌کند و یا یکسره زندگی را بی‌روح می‌سازد؛ علی‌الخصوص وقتی که نه دلیل محکمی داشته باشیم تا عقاید قبلی‌مان را کنار بگذاریم و نه دلایل جدید چندان قدرتی داشته باشند که آن‌ها را بپذیریم. این حکایتی قدیمی و تکراری است و به گمانم هرکسی به نوعی آن را تجربه کرده است، اما همیشه نوع این درگیری جالب و جذاب است.


*درآمد/ «آسمان شیشه‌ای نیست» داستانی از این جنس است. داستان پسری مشهدی به نام حامد که سومین سال دانشجویی‌اش را در تهران می‌گذارند. قصه دقیقا از ایستگاه راه‌آهن آغاز می‌شود –شاید جایی که خیلی از داستان‌ها در آن آغاز می‌گردد- و چالش‌هایی که او با مردم جامعه تهران و رفتارشان دارد. اما شاید پس از سه سال -پس از آن‌که بارها با دوستانش از تهران و آنچه در تهران است بد گفته‌اند- دیگر آنچه می‌بیند او را نمی‌آزارد و گاهی هم طرف‌های ذهنی او دچار نوعی جدال و درگیری می‌شوند که او سعی می‌کند از آن فرار کند. اگر ذهن و فکر سنتی او  چند سال پیش با قدرت در مقابل ذهن توجیه‌گرش ظاهر می‌شد، اکنون دیگر حامد اجازه پاسخ‌گویی از او می‌گیرد، چون حوصله‌اش را ندارد!

در این داستان هم مثل بسیاری از قصه‌ها پای یک مثلث عشقی در میان است، اما پاکیزه‌تر از آنچه که در این داستان‌ها می‌بینیم. حامدی که نسبت به مریم دخترخاله‌اش احساسی دارد که نمی‌داند اسم آن چیست؟! فرصتی به آن سوی ذهن‌اش که تاکنون فرصت عاشقی پیدا نکرده می‌دهد و میان این دو انتخاب می‌ماند و این درحالی است که نه به دار است و نه به بار!


آسمان شیشه‌ای نیست

*پرانتز/ «مرتضی انصاری» مثل شخصیت اول داستانش –حامد- خود مشهدی است و دانشجوی کارشناسی ارشد فرهنگ و ارتباطات تهران و این خود فرصتی برای این تاویل که نکند این داستانِ خودِ نویسنده باشد به مخاطب می‌دهد!


*«...کدوم مسلمون... کدوم اسلام؟ هرجایی از دین که به نظرمون شیرین بیاد گنده می‌کنیم و هر جاییش که به کارمون نیاد جدا می‌کنیم و می‌گذاریم کنار. یه میلیون تا هم براش توجیه پیدا می‌کنیم. انگار به جای این‌که ما محتاج دین باشیم، دین به ما احتیاج داره. چند تا می‌خواین براتون نمونه بیارم از چیزهایی که جزو دینه و هیچ‌کدوممون، هیچ‌کدومش رو انجام نمی‌دیم؟...»

۴ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۹ بهمن ۹۰ ، ۱۸:۳۸
زهیر قدسی

دفتر صدبرگ عشق!


* در زندگی عموم آدم‌ها هیچ رویدادی چون عشق حرکت‌بخش نبوده است؛ حال چه این عشق را زمینی ببینیم و چه آسمانی! این عشق چه معجزه‌ای است که این‌همه نقش بر پهنه گیتی زده؟ پیداست که این نقش بیش از همه در ادبیات‌مان رخ نموده و پیداتر که ما این‌همه شاعر نامی را بیش‌تر با عاشقانه‌سرایی‌هاشان می‌شناسیم. پهنه آثار به جا مانده از عشق نه به بیستون ختم می‌شود و نه به سعدی و حافظ که بخواهیم حتی نام بریم‌شان. پس در می‌گذریم و از عشق به عنوان نشانه‌ای از نشانه‌های الهی یاد می‌کنیم و بس.


* و اما «علی‌رضا بدیع» را پیش‌تر در همین ستون معرفی کرده‌ایم و از تازه‌آفرینی و خلاقیتش در عاشقانه‌سرایی سخن گفته‌ایم. این‌بار او در دفتری با عنوان «همواره عشق» به انتخاب و چینش یکصد شعر عاشقانه از شاعران معاصر پرداخته است. اگرچه او در بخشی انتهایی یادداشت خود بر کتابش اعتراف می‌کند که این دفتر می‌توانست بهتر از این باشد و ذوق و سلیقه‌اش و نوع نگرشش به ادبیات عاشقانه و حتی احساسات نوستالوژیکش نسبت به برخی اشعار تا در نهایت این دفتر گرد آید؛ اما با این‌همه به نظر می‌رسد جوان بودن گردآورنده از یک‌سو و از سوی دیگر شناخت و احاطه نسبی او بر عاشقانه‌سرایی‌های معاصر باعث شده این مجموعه باب طبع مخاطبان جوان قرار گیرد. نکته این‌جاست که گردآورنده با کمال تواضع، شعری از خود را در این مجموعه نگنجانده تا شاید بر خرده‌گیران پاسخی در خور داده باشد.



بی‌شک گردآوری این کتاب -که سومین دفتر از مجموعه گزیده موضوعی شعر امروز نشر سپیده‌باوران است- آسانی و سختی خودش را داشته است. آسان از آن جهت که یافتن عاشقانه‌های زیبا در ادبیات امروز چندان مشکل نیست اما سختی انتخاب از میان این‌همه شاعر عاشقانه‌سرا را نمی‌توان نادیده گرفت؛ چندان که برای من هم این انتخاب بسیار دشوار است، علی‌الخصوص که صد کلمه بیش‌تر فرصت ندارم! شعری از مرحوم نجمه زارع:


* خبر به دورترین نقطه جهان برسد

نخواست او به من خسته –بی‌گمان- برسد
شکنجه بیش‌تر از این؟ که پیش چشم خودت
کسی که سهم تو باشد به دیگران برسد
چه می‌کنی؟ اگر او را که خواستی یک عمر
به راحتی کسی از راه ناگهان برسد،
رها کنی، برود، از دلت جدا باشد
به آت‌که دوست‌تَرَش داشته، به آن برسد
رها کنی، بروند و دو تا پرنده شوند
خبر به دورترین نقطه جهان برسد
گلایه‌ای نکنی، بغض خویش را بخوری
که هق‌هق تو مبادا به گوش‌شان برسد
خدا کند که... نه! نفرین نمی‌کنم... نکند
به او که عاشق او بوده‌ام، زیان برسد
خدا کند فقط این عشق از سرم برود
خدا کند که فقط زود آن زمان برسد


پی‌نوشت: این مجموعه شعرهایی بسیار زیبا و خواندنی داشته و دارد اما در جاکتابی جا نمی‌شد؛ بنابراین شعر مورد علاقه‌ی خیلی‌ها را در آن گنجاندم و اینجا هم چیزی نیفزودم. حالا اگر درخواست ویژه‌ای بشود و من هم حوصله داشتم، شاید یکی دو شعر خوب دیگر هم در ادامه‌اش قرار دادم.

۱۱ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۳ بهمن ۹۰ ، ۲۳:۳۶
زهیر قدسی

یک سرنوشت سه‌حرفی


* در جاکتابی قبل، در معرفی مجموعه شعر «همواره عشق» این‌گونه آغاز کردیم که: «در زندگی عموم آدم‌ها هیچ رویدادی چون عشق حرکت‌بخش نبوده است؛ حال چه این عشق را زمینی ببینیم و چه آسمانی!» حال فکرش را بکنید که این عشق زمینی با عشقی آسمانی آمیخته گردد؛ چه از آب در می‌آید؟!


آنان‌که دنیا دیده‌ترند و انجام و فرجام عشق‌های زمینی را دیده‌اند و به قول معروف پیراهنی چند، پاره کرده‌اند، از این عشق‌ها تصویر روشن و شورانگیزی ارائه نمی‌دهند و گاه چیزهایی می‌گویند که به کلی ذوق ما جوانان را کور می‌کند! و ما هم هنگامی که این عشق را تجربه می‌کنیم انگار که چیزی در ما می‌جوشد که دیگران از درک آن عاجزند! آنان که دنیا دیده‌تر بودند، دیده‌اند که این عشق‌های زمینی –حتی اگر مسیر معمولی‌اش را بپیماید- نهایتا چندسال پس از وصال فرو می‌نشیند و گاه دچار تکراری یاس‌آور و خسته کننده می‌گردد.


* انتشارات روایت فتح مجموعه‌ای دارد با عنوان «اینک شوکران» که روایتی است از زندگی جانبازان و شهدای شیمیایی جنگ از زبان همسران‌شان، که شماره یکم آن به روایت زندگی شهید «منوچهر مدق» از زبان همسرش فرشته ملکی اختصاص دارد.


نویسنده کتاب «مریم برادران» است که تجربه‌های خوبی از زندگی‌نامه‌نویسی‌های او داشته‌ایم. هم در کتاب «نیمه پنهان ماه مهدی باکری» و هم «زندگی سیدمحمد حسینی بهشتی».
آغاز کتاب خیلی شیرین و دل‌چسب و کودکانه است. دخترکی دبیرستانی که «هرچه یک دختر به سن و سال او دلش می‌خواست داشته باشد، او داشت؛ هرجا می‌خواست می‌رفت و هرکار می‌خواست می‌کرد. می‌ماند یک آرزو؛ این‌که سینی بامیه متری بگذارد روی سرش و ببرد بفروشد؛ تنها کاری که پدرش مخالف بود فرشته انجام بدهد...»

اینک شوکران منوچهر مدق


* روایت کتاب مانند باقی کتاب‌های این مجموعه، به دو صورت است؛ بیش‌تر به روایت اول شخص (همسر شهید) است و بخش‌هایی به روایت دانای کل. که این شکل از روایت، دست نویسنده را برای بیان آن‌چه رخ داده باز می‌کند و خواننده را هم دچار تکرار و یک‌نواختی نمی‌کند. آغاز آشنایی و زندگی مشترک فرشته و منوچهر که مصادف است با حوادث اول انقلاب، خیلی شیرین و نمکین است. چندان هم رویایی و به دور از ذهن نیست و چنان است که شاید خوانندگان زیادی را همراه خود می‌کند؛ اما آنچه که این زندگی را شکلی متفاوت و به دور از تکرارهای ملال‌آور می‌کند این است که این عشق اگرچه تا وصال چندان به درازا نمی‌کشد اما دل‌خوشی این وصال هم چندان پایدار نمی‌ماند. این کتاب به جای آن‌که گزارشی از میدان جنگ باشد، روایتی است از همسر یک رزمنده و جانباز، که در میدان زندگی سلحشورانه پیکار می‌کند.


اگرچه امروزه بیش‌تر خوش داریم تا خوش باشیم اما این کتاب دل هر خواننده‌ای را به اشک وا می‌دارد.

۸ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۹ بهمن ۹۰ ، ۱۷:۲۴
زهیر قدسی

پیش‌نوشت: پیش‌تر در همین ستون جاکتابی ابن مشغله مرحوم نادر ابراهیمی را معرفی کرده‌ام و خدا می‌داند که پس از خواندن این کتاب و کتاب ابوالمشاغل او، هرکه از من راهنمایی خواسته تا کتابی جذاب و خوب به او معرفی کنم، نظرم اول بسوی این دو کتاب حکیمانه بوده است. امیدوارم که حتما بخوانید و لذت ببرید.

پیکار با پیکره‌ی زندگی


*قبل از هر سخن اجازه می‌خواهم این‌بار کمی راحت‌تر در جاکتابی بنویسم. کمی دورتر از شخصیت نویسنده‌ای که هربار سعی می‌کند با معرفی یک کتابِ خوب عادت خوب مطالعه کردن را در میان دیگر عادت‌های‌مان قرار دهد. حقیقت آن است که هرکتابی به هر کسی قابل پیشنهاد نیست و این دلایل واضحی دارد که از ذکر آن‌ها چشم‌پوشی می‌کنم. اما برخی کتاب‌ها تقریبا از این قاعده مستثنایند. این کتاب‌ها قاعدتا از سرریز شدنِ احساس جوشان یک نویسنده پخته شکل گرفته‌اند و از لحاظ تعداد، حتی در میان کتب مشهور، کم‌پیداترند. متقابلا خالقان این آثار هم، مرواریدی را می‌مانند که از میان یک صدف در اعماق یک اقیانوس و در فشار شدید آب‌ها دیگر قابل قیمت‌گذاری نیستند .

 

*«ابوالمشاغل» از همان کتاب‌هایی است که می‌توان به هرکسی توصیه نمود. یعنی هرکسی که برای اخلاق و انسانیت ارزشی قائل است. و زنده‌یاد «نادر ابراهیمی» هم بی‌شک از آن نویسنده‌هاست که شناخت او انگیزه‌بخش است برای کسانی که دوست دارند اهل اندیشه و جهاد باشند. ابراهیمی به واقع از معدود کسانی است که خیلی دوست داشته‌ام او را از نزدیک می‌دیدم و با او دوست می‌شدم و با او ساعت‌ها سخن می‌گفتم و از او چیزها یاد می‌گرفتم. او را ندیده‌ام اما گمان قوی دارم که او جزء معدود کسانی است که –هم‌چنان که در «ابوالمشاغل»اش نوشته- از دوستانی که عقاید او را تقلید کنند و یا بخواهند عقاید خود را به او تحمیل کنند بیزار است. مسلما گزینه دوم را کسی نمی‌پسندد اما معمولا گزینه اول خیلی خوش‌آیند است برای بعضی‌ها که به جای دوست، دلقک طلب می‌کنند! احساس ابراهیمی در دوکتابش یعنی ابن‌مشغله و ابولمشاغل از صداقتی نایاب در مواجهه با خودش و دیگران برخوردار است. در نوشته‌های او طعم تلخ و مشمئز کننده تظاهر و ریا، ذائقه ذهن و عقل را نمی‌آزارد. و چندان که بخواهی از نوشته‌های او تعریف کنی و از این‌که چه چیزی در نوشته‌های او تو را این‌گونه مجذوب کرده است بنویسی، احساس ناتوانی و عجز را در خود احساس می‌کنی.

ابوالمشاغل


*ابن‌مشغله که سرگذشت پُرحادثه کاریِ نویسنده است و حکایت نپذیرفتن‌های او و تن ندادن‌های او و زیربار نرفتن‌های او، پس از سیزده سال در کتاب ابولمشاغل ادامه می‌یابد؛ پس از آن‌که به قول نویسنده لحظه‌ای می‌رفت تا باور کند که: «کشتی، به گل نشسته؛ گُل، به میوه نشسته؛ روح به عُزلت؛ و بعد از آن دیگر زندگی آرامشی خواهد یافت –نه در درون، بل به چشم. درون، همیشه آشفته، جوشان و خروشان بوده است و خواهد بود...» اما می‌بینیم آدمی که در خونش صفتی به نامِ زیرِ بار نرفتن وجود دارد، نمی‌تواند که سازگار شود با کسانی که او را سازگار می‌خواهند. من فکر می‌کنم حق نادر ابراهیمی خیلی بیش از این‌ها بوده است برای شهرت یافتن؛ اما به گمانم همین رفتار او باعث شده تا او را هنوز خیلی‌ها نشناسند.

پی‌نوشت: جای‌تان خالی، این معرفی را در عمارت ائل گلی تبریز که در میان یک دریاجه‌ی زیبا بنا نهاده شده با شرایطی سرد نوشتم. امیدوارم که سردی هوا و شور و نشاط نگارنده در آن زمان، خللی در نگارش آن ایجاد نکرده باشد!

۷ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۴ بهمن ۹۰ ، ۱۷:۰۲
زهیر قدسی
دوشنبه نحس!

* بگذارید پیش از هرچیز اعتراف کنم که خواندن هیچ رمان و داستانی برایم به سختی خواندن داستان‌های روسی و اسپانیایی  نیست! البته فرانسوی‌ها هم کم اذیت نمی‌کنند، چرا؟! چون یکی نیست به پدران و مادران محترم ایشان بگوید که این‌ها چه نامی است که روی فرزندان‌شان می‌گذارند؟! البته فکر نکیند که جاهای دیگر اسم‌هاشان درست و درمان است، نه!! اما یا ایشان سهم‌شان در ادبیات جهان چندان نیست یا ترجمه نشده‌اند و یا اسم‌هاشان را بیش‌تر شنیده‌ایم و به آن عادت کرده‌ایم.


* اما مگر می‌شود کتاب نویسنده‌ای چون «گابریل گارسیا مارکز» را نخواند؟! ولو این‌که در یک کتاب 130صفحه‌ایِ قطع جیبی، نام حداقل صدنفر از اهالی یک ده را بنویسد. نام مارکز برای اهل کتاب نام ناآشنایی نیست. همه او را با مشهورترین اثرش یعنی کتاب صدسال تنهایی می‌شناسند تا جایی که نام دیگر آثار این نویسنده کلمبیایی تحت‌الشعاع این کتاب قرار گرفته.


* «گزارش یک مرگ» چندان که از نامش پیداست گزارش یک مرگ است! یا به عبارتی، گزارش قتل جوانی سرمایه‌دار و دورگه به نام سانتیاگو ناصر. اما نکته این است که این کتاب نه یک کتاب پلیسی و کارگاهی به حساب می‌آید و نه حتی روند داستان به گونه‌ای است که بخواهد کنج‌کاوی مخاطب را درمورد چگونگی وقوع قتل برانگیزد، چراکه تقریبا روایت داستان روندی معکوس دارد و در همان آغاز تقریبا ما متوجه می‌شویم که چه اتفاقی رخ داده؛ اما در عین حال مارکز با رفت و برگشتی متناوب بین گذشته و حال، و روایت ظریق و دقیق ماجرا از زبان اهالی دهکده، ما را دچار حیرتی عمیق و در عین حال باورپذیر می‌کند؛ چراکه طی داستان ما متوجه می‌شویم که گویا هرگز مرگ این‌چنین خود را از پیش اعلام نکرده بود. نکته قابل بیان این است که تمامی اشخاص و حتی اشیاء در این داستان نقشی فوق‌العاده مهم و غیرقابل حذف دارند و این نقش‌ها هرکدام پس از نزدیک شدن به پایان داستان اهمیت خود را ابراز می‌کنند. بی‌شک خوانش دوباره داستان هنرمندی نویسنده را بیش‌تر نشان خواهد داد.


* «سانتیاگو ناصر، روزی که قرار بود کشته شود، ساعت پنج و نیم صبح از خواب بیدار شد تا به استقبال کشتی اسقف برود. خواب دیده بود که از جنگلی از درختان عظیم انجیر می‌گذشت که باران ریزی بر آن می‌بارید. این رویا لحظه‌ای خوشحالش کرد و وقتی بیدار شد حس کرد پوشیده از فضله پرندگان جنگل است. پلاسیدا لینرو، مادر سانتیاگو ناصر، بیست و هفت سال بعد که داشت جزئیات دقیق آن دوشنبه شوم را برایم تعریف می‌کرد، گفت: او همیشه خواب درخت‌ها را می‌دید... یک هفته پیش از آن خواب دیده بود توی هواپیمایی از کاغذ قلعی، از میان درختان بادام می‌گذرد، اما به شاخه‌ها گیر نمی‌کند.»

۹ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۹ دی ۹۰ ، ۲۱:۱۹
زهیر قدسی

آه و نگاه

*حریرِ نور غریبش، بر این رواق می‌افتد
اگرچه ماه شبی در محاق می‌افتد
تو بایدی و یقینی، نه اتفاقی و شاید
تو سرنوشت زمینی، که اتفاق می‌افتد
تو «ماه»ی و شده فواره برکه‌ای به هوایت
بگو نمی‌رسد؛ آیا از اشتیاق می‌افتد؟
به روی طاقچه، گلدان تازه می‌نهم اما
به هر دقیقه گلی گوشه اتاق می‌افتد
...بهار می‌رسد اما، چه فرق می‌کند آیا
برای شاخه خشکی که در اجاق می‌افتد؟

*در جاکتابی پیشین در معرفی کتاب «پری‌شدگان» خدمت‌تان عرض شد که نام هر سروده‌ای را نمی‌توان شعر گذاشت، چراکه حتی اگر سراینده به وزن و قافیه هم پای‌بند باشد باز دلیلی بر شعر بودن سروده‌هایش نیست؛ حداقل چیزی که باعث می‌شود نام یک سروده را شعر گذاشت نگاه کاشفانه و عادت‌گریز شاعر است و از قضا این نکته مهم‌ترین شاخصه شعر است که کمتر مورد توجه شاعران امروز ماست.
* سروده‌ای که از نظرتان گذشت، شعری بود از «محمدمهدی سیار» که در دفتر «حق‌السکوت»اش منتشر شده. اگرچه هم‌اکنون شعر «سیار» خاطرخواهان قابل توجهی دارد اما از نظر نویسنده این متن، ظرفیت شعری او خیلی بیشتر از شهرت اوست و این شاید به خاطر کم‌حاشیه بودن او باشد و سکوت محجوبانه او.
این روزها کمتر دفتر شعری را می‌توان دید که خوانش آن یکسره وجدانگیز باشد، اما حق‌السکوتِ سیار را می‌توان اسثنا دانست.
«محمدمهدی سیار شاعری است خلاق و مضمون‌آفرین. به گمان من دستگیره‌ای که این شاعر برای فراتر رفتن از آنچه هست دارد، همین است. او در جوانب مختلف کلمه‌ها و اشیاء پیرامون خیره می‌شود و روابطی تازه میان‌شان می‌یابد...کمتر شعری از سیار را می‌توان یافت که خالی از هنرمندی‌های خاص بیانی و تصویری باشد...» این گفته محمدکاظم کاظمی است در کتاب «رصد صبح» در نقد و بررسی شعر سیار.

در شعر سیار این کلمه‌گزینی او نیست که ما را دچار وجد کند و به طرب واداردمان، دقیقا این نگاه شاعرانه اوست که ما را از این همه تکرار نجات می‌دهد و از ما می‌خواهد به هر اتفاقی با یک نگاه تازه و به دور از تکرار بنگریم.

سیار در انتخاب مضامین تنوع‌طلب است و در شعرهایش، هم به نقد فضای جامعه می‌پردازد و هم گاه عاشقی پیشه می‌کند و گاهی هم عشق او در ظرفی بزرگ‌تر رخ می‌نماید و به سرایش اشعار دینی می‌پردازد.

در عین حال طنزپردازی او و طنز پنهانی که در شعر اوست، سروده‌هایش را جذاب‌تر می‌کند. او در انتخاب شکل بیانی و ریتم و قالب هم تونع‌طلب است. این چند بیت را با هم بخوانیم:


ناز-با لحن زیر و بم داری-
باز گفتی که دوستم داری
از سر سادگی ندانستم
سر جور و سر ستم داری
تو هم آری دل مرا بشکن
مگر از دیگران چه کم داری؟
تو بیا و سر از تنم بردار
بیش از این حق به گردنم داری!
من سراسیمه می‌شوم، تو بخند
تا تو داری مرا چه غم داری؟
راستی چیز حیرت‌انگیزی است
این دل آدمی... تو هم داری؟!

و

ای کاش ماجرای بیابان دروغ بود

این حرف‌های مرثیه‌خوانان دروغ بود

ای کاش این روایت پر غم سند نداشت!

بر نیزه‌ها نشاندن قرآن دروغ بود

ای کاش گرگ تاخته بر یوسف حجاز

مانند گرگ قصه‌ی کنعان دروغ بود

***

حیف از شکوفه‌ها و دریغ از بهار، کاش

بر جان باغ، داغ زمستان دروغ بود


پی‌نوشت 1: شعر آخر را در وبلاگ اضافه کردم و در جیم چاپ نشد!

پی‌نوشت 2: هیچ‌کدام از این شعرها به گمانم جزء اشعار ویژه‌ی این کتاب محسوب نمی‌شوند اما هر کدام به دلیلی در این صفحه جای گرفته‌اند، پس آنانکه که این کتاب را خوانده‌اند بر سلیقه‌ی من خرده نگیرند.

لینک معرفی کتاب در سایت روزنامه خراسان

۹ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۳۰ آذر ۹۰ ، ۱۸:۱۰
زهیر قدسی
دست‌های خالی ماهی‌گیر

همین چند شماره پیش بود که پای خیسِ دریا به جاکتابی باز شد(!) در معرفی «سرگذشت یک غریق»، اثر مارکز. این بارهم برآنیم تا سرگذشتی دیگر را  بازگو کنیم، اما...نه یک غریق بخت‌برگشته، بل یک ماهی‌گیر پیر و از قضا این یکی هم بخت‌برگشته...آن یکی داستانِ دست و پنجه نرم کردن با زندگی بود برای بودن یا نبودن و این یکی ترجمان حقیقی زندگی.
نام «ارنست همینگوی» را لابد شنیده‌اید؟ نویسنده آمریکاییِ آثاری چون «مردان بدون زنان»، «داشتن و نداشتن»، «در زمان ما» و مشهورترین اثر و به زعم منتقدین هنرمندانه‌ترین آن‌ها، «پیرمرد و دریا». داستانِ ماهی‌گیرِ پیری به نام «سانتیاگو» که خودِ همینگوی این روایت صمیمی و صادقانه‌اش را «عصاره همه زندگی و هنر خود» می‌داند.
بسیاری از منتقدان از آثار همینگوی تفسیرات فلسفی ارائه داده‌اند و هر کدام از عناصر داستان او را، استعاره از چیزی یا کسی دانسته‌اند؛ اما نثر همینگوی فراتر از این تحلیل‌‌های فلسفه‌محور، نوشته‌ای ساده، موجز، صریح و در عین حال عمیق است. روایتی بی‌پیرایه‌ است از  زندگی.
داستان در سه فضا اتفاق می‌افتد: خشکی، دریا، خشکی... داستان، تقابل و تفاهم دو نسل را به تصویر می‌کشد. تقابل پیرمرد و سایر جوان‌های شهرش و تفاهم مهرآمیز پیرمرد. و جوانی که زمانی شاگرد او بوده و امروز پرستار دردها و همدم تنهایی او؛ شاید تنها کسی که از درون پیرمرد آگاه است و او را به چشم یک ماهی‌گیر قدرت‌مند و ماهر می‌نگرد و یک انسان شجاع و قابل احترام.
پیرمرد در یک جدال هشتاد و چهار روزه، متهم است که به علت بختِ بد، دست خالی از دریا بازمی‌گردد، و پدر و مادر جوانکِ شاگرد از همین‌رو او را از دریا رفتن با پیرمرد منع می‌کنند. اما پیرمرد که سخت مورد تمسخر اطرافیان است، چیزی دارد که لازمه معنا بخشیدن به زندگی است: «ایمان». ایمانی که او را وامی‌دارد تا هشتاد و چهار روز بدبیاری و اگر بیشتر هم بطلبد هشتاد و چهار سال تمام، تاب بیاورد وناامید نشود و همه سختی‌ها را لازمه آمادگی برای لحظه موعود زندگی بداند. لحظه‌ای که خواهد آمد؛ دیر یا زود... و ماهی شاید همان چیزی است که اگر ایمان داشته باشی یک روزی هم سر از تور تو درمی‌آورد. توصیفات همینگوی از جدال ماهی و پیرمرد و حرف‌های سانتیاگوی پیر، در تنهایی با خودش، لطف خواندن کتاب را دوچندان می‌کند.


*...و فکر کرد «از پرنده‌های دزد، پرنده‌های قوی که بگذریم زندگی پرنده‌ها خیلی از ما سخت‌تر است. حالا که دریا آن قدر بی‌رحم و سنگ‌دل است چرا باید پرستوهای دریایی را این همه ظریف و کوچک خلق کنند؟ دریا مهربان است و هم زیباست، ولی می‌تواند ناگهان خیلی بی‌رحم بشود و آن‌وقت این پرنده‌ها که این‌جور پرواز می‌کنند و شکار می‌کنند با آن صداهای کوچک و غمگین‌شان برای دریا خیلی ظریف‌اند» ...شانس آوردیم که مجبور نیستیم خورشید و ماه ستاره‌ها را بکُشیم، همین‌قدر که روی دریا زندگی کنیم و برادرهای واقعی‌مان (ماهی‌ها) را بکُشیم بس است...

۸ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۱ مهر ۹۰ ، ۲۱:۰۵
زهیر قدسی

ساقیِ حق و حقیقت

* محرم و صفر همیشه برایم تداعی کننده نام نویسنده‌ای بوده که آثارش را هرساله و چندباره، در این ماه‌ها به گریه نشسته‌ام. اگرچه پیش‌تر در نظر داشتم که «آفتاب در حجاب» سیدمهدی شجاعی را در این ایام برای‌تان معرفی کنم، اما اثری جدید از این نویسنده عزیز غافل‌گیرمان کرد و مرا در انتخاب دچار تردید نمود.
* «سقای آب و ادب» عنوان تازه‌ترین اثر سیدمهدی شجاعی است، و همان‌گونه که از نامش پیداست در فضائلِ اسطوره جوانمر‌دان تاریخ –حضرت ابالفضل عباس(ع)- نوشته شده است. پیش از این‌ها، در جاکتابی آثار زیادی را از شجاعی معرفی کرده‌ایم و به تَبَعِ آن از نکوییِ قلمِ او سخن گفته‌ایم؛ اما یادآور می‌شویم که شجاعی یکی از فعال‌ترین و پرمخاطب‌ترین نویسندگان ادبیات دینی محسوب می‌شود. آثار او به صورت معمول 100هزار نسخه‌ای به فروش می‌رسد و البته «کشتی پهلو گرفته»اش تا کنون مجموع شمارگانش بیش از 300هزار نسخه بوده است. ادبیات او خاص و ویژه است است و تاثیر قلم او را بر دیگر نویسندگان جوان نسل امروز شاهد هستیم. داستان‌های مذهبیِ او بیش‌تر به ادبیات نمایشنامه‌ای شبیه است و در عین حال برای کسانی که با این ادبیات مانوس نیستند، جذاب است.

* سقای آب و ادب، از لحاظ ظاهری و ساختاری شباهت‌‌های فراوانی با آثار پیشین شجاعی دارد؛ تصویرسازی‌ها و دیده‌بانی از پنجره‌های متعدد و شخصیت‌های گوناگون، یکی از این شباهت‌هاست اما با این حال تفاوت‌هایی نیز دارد. تفاوتی که خود نویسنده به آن اشاره می‌کند آن است که: «برخلاف آثار مشابه از همین قلم، مثل کشتی پهلوگرفته و آفتاب در حجاب، مواردی از جنس تحلیل و تاویل و استحسان وجود دارد... و صرفا برداشت نویسنده است»
داستان این کتاب دقیقا از همان لحظه پرالتهاب و مشهور یعنی همان لحظه آخر، آغاز می‌شود. درست آن زمان که حضرت عباس(ع) به شریعه فرات نزدیک شده و صف یزیدیان را شکسته است. از نگاه نویسنده کتاب، این زمان سقّای آب و ادب، سقای کربلا، هر لحظه به یاد کسی و ماجرایی می‌افتد و این‌گونه است که خواننده زندگی ایشان را مرور می‌کند. گاهی از علی(ع) یاد می‌کند و گاه از سکینه، گاه زینب(س) و گاه از حسین(ع) و اینگونه ده فصل کتاب رقم می‌خورد؛ «عباسَ علی»، «عباس امّ‌البنین»، «عباسِ عباس»، «عباس سکینه» و... بخش آغازین فصل«عباس زینب» را با هم می‌خوانیم:
* «دلت نلرزد عباسِ من! دشمن هرجقدر هم که زیاد و بزرگ باشد، کم‌تر و کوچک‌تر از آن است که بتواند دل عباس مرا بلرزاند. عباس جان! من تو را بزرگ کرده‌ام. نیازی نیست که در کنار تو باشم تا بدانم چه می‌کنی و چه می‌کشی. از همین‌جا، از پشت پرده خیمه‌ها و از ورای نخل‌ها هم تو را می‌بینم. و صدای نفس‌هایت را می‌شنوم. دلم –از همین‌جا که هستم- با ضربان قلب تو، نه... با ضربانِ گام‌های اسبِ تو می‌تپد و از مضمون زمزمه زیر لبت، در رگ‌های جانم خونِ تازه می‌دود...»

۶ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۰ مهر ۹۰ ، ۲۱:۴۶
زهیر قدسی

من، خروس‌جنگی ۱۵سال دارم!

*بگذارید پیش از معرفی، داستان این‌که چگونه این کتاب را برای خواندن انتخاب کردم برای‌تان تعریف کنم. اولین چیزی که باعث شد دستم را به سوی این کتاب دراز کنم، مثل خیلی از کتاب‌ها، طرح جلدِ بامزّه این کتاب بود و البته عنوان جالبش یعنی «خروس جنگی»! مسلماً وقتی نویسنده کتاب را نشناسی، ناچار اول به ظاهر کتاب توجه می‌کنی. اما بعد دیدم که این کتاب گویا مورد توجه و تقدیر چند مجله آمریکایی -از جمله مجله اسکول لایبرری- نیز قرار گرفته است؛ خوب این هم ملاک تام و تمامی نیست ولی می‌توانست باعث شود که لای کتاب را باز کنم و چند صفحه‌ای از  بخشِ آغازین کتاب را بخوانم:
*«اسم واقعی من جان‌ است؛ جان کوگان. اما همه – حتی پدر و مادرم – مرا خروس‌جنگی صدا می‌زنند. داستانش برمی‌گردد به زمانی که خیلی کوچک بودم و اولین کلاهِ کاسکتم را به عنوان هدیه روز کریسمس گرفته بودم. خودم واقعا یادم نیست، ولی شنیده‌ام که وقتی خانواده عمو هرم برای عید دیدنی پیش ما آمدند، همین که از درِ جلویی وارد شدند، من نیز خیز برداشتم و فریاد زدم: «بو! بو! بو!» و با کاسکت تازه‌ام به جلو حمله کردم! از قرار معلوم، ضربه‌ای به دختر عمویم، بریژیت، زدم که از پشت، از در بیرون افتاد و روی برف‌ها وِلو شد! ظاهراً بریژیت کلّی اَلَم‌شنگه به پا کرد و دیگر حاضر نشد پایش را توی خانه‌مان بگذارد. بنابراین عمو هرم ناچار شد تمام خانواده‌اش را -حتی پیش از آن‌که فرصت کنند پالتوی‌شان را در بیاورند- از آن‌جا ببرد!...»


*البته من چون محدودیتی نداشتم بیش‌تر از آن‌چه شما خواندید، خواندم؛ اما وقتی کتاب را به خانه بردم و شروع به خوانِشِ آن کردم، بیش از آن چیزی که تصور می‌شد از خواندن آن لذّت بردم... جان یا همان خروس‌جنگی، فوتبالیستِ جنجالی کلاس هفتم را همه می‌شناسند. او از وقتی که توانست راه برود، هر چیزی را از سر راهش برداشته است! و اکنون با همسایه‌اش پِن‌وِب، پسری لاغرمردنی و هم‌سن و سالِ خودش، که دنیایش از زمین تا آسمان با دنیای او فرق دارد روبه‌رو است. «جری اسپینلّی» نویسنده این کتابِ زیبا و پُر هیجان، شخصیت جان و باقیِ اشخاصِ داستانش را کاملا واقعی خلق کرده است. جان همانند خیلی از همکلاس‌هایی که همه‌مان تجربه‌شان کرده‌ایم –و چه بسا خودمان یکی از همان‌ها باشیم!- بچه‌ای شرور و پرانرژی است. اما شرارت‌هایش منجر به ایجاد نفرت در دلِ خواننده نمی‌گردد؛ بلکه بیش‌تر همراه با شوخی و مزّه‌پرانی‌های خاص خودش است. اما تضادی که بین او و همسایه‌اش پِن‌وِب وجود دارد باعثِ ستیزِ یک‌سویه‌ی او با این پسرِ معصومِ دوست‌داشتنی می‌شود. این داستان پُرکِشِش، تا آخرین لحظه مخاطب را در حالت تعلیق نگه می‌دارد و نمی‌گذارد خواننده با حدس و گمان کتابش را به راحتی رها کند.

۹ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۳۱ شهریور ۹۰ ، ۰۹:۴۸
زهیر قدسی

۹تصویر از زندگی

*آمریکایی‌ها از لحاظ فرهنگی و مردمی وضعیت خاصی دارند. کلی آدم از نقاط مختلف جهان-که هر کدام دارای فرهنگ خاص خودشان هستند- در آن زندگی می‌کنند از چین و ژاپن بگیرید تا هند و ایران و عرب و... این‌ها همه با یک اصالتی می‌آیند اما آن اصالت‌شان رنگ می‌بازد. برای توجه دقیق‌تر به این ماجرا، به گمانم هیچ چیز بهتر از مطالعه دقیق ادبیات این کشور نیست.
*«خوبی خدا» عنوان کتابی است که ۹داستان برگزیده از ۹داستان‌نویس مطرح امروزِ آمریکا در آن جمع شده است. نویسندگانی چون: ریموند کارور(که بسیاری از نویسندگان او را مایه حیات مجدد داستان کوتاه در چند دهه اخیر می‌دانند) و هاروکی موراکامی (نویسنده و مترجمِ ژاپنی ساکنِ آمریکا که در این ستون کتاب کافکا در ساحل‌اش خدمت‌تان معرفی شد و گفته شد که این کتاب در بازار ایران نیز گرد و خاکی به پا کرده اساسی!)، جومپا لاهیری (نویسنده هندی‌تبار که کتاب مترجمِ دردهایش را حتما خدمت‌تان معرفی خواهم کرد)، شرمن الکسی (داستان‌نویس، شاعر و فیلم‌نامه‌نویس سرخ‌پوست که داستانش در این مجموعه بسیار خواندنی و زیباست) و همچنین الکساندر همن (نویسنده بوسنیایی که در سال ۹۲ به آمریکا مهاجرت کرد و او را ناباکوف جدید نامیده‌اند). داستان‌های این مجموعه، همگی جوایز مطرح داستان‌نویسی آمریکا را از آنِ خود کرده‌اند و همه در شش سال گذشته توسط ناشران آمریکایی منتشر شده‌اند. حتما حالا متوجه منظورم از مقدمه شده‌اید. این نویسندگان عزیز هر کدام مربوط به یک فرهنگ و ملتی جداگانه هستند. اما اکنون شده‌اند نویسنده آمریکایی و شاید همین ماجرا باعث رونق و تنوع بیشتر ادبیات آمریکا شده باشد، که اصل آمریکا نیز با مهاجرت شکل گرفته است. این داستان‌ها چند دسته‌اند؛ یا داستان‌هایی هستند که در کشور نویسنده رخ داده‌اند، که نشان تعلقِ خاطر نویسنده به کشور و اصالت خود است و یا داستان‌هایی هستند در حال و هوای مهاجرینی که در آمریکا زندگی می‌کنند؛ اینها هم عموما حال و هوای اعتراض در خود دارد.

نویسنده حیفش می‌آید که این ستون را با این توضیحات پُر کند اما بخشی از کتاب را به شما هدیه نکند، پس بخشی از داستان زنبورها؛ بخش اول، نوشته الکساندر همن را با هم می‌خوانیم اما خواندن همه کتاب را به همه توصیه می‌کنم:
*...پدرم فقط به چیزهایی معتقد بود که رنگ واقعیت داشت. به اخبار تلوزیون بدبین بود، چون موفقیت‌های سوسیالیسم را پشت سر هم تحویل بیننده می‌داد. مشتری پر و پا قرص پیش‌بینی وضع هوا بود. روزنامه هم اگر می‌خواند، فقط به صفحه ترحیم اعتماد داشت. اما عاشق برنامه‌های حیات وحش بود؛ چون می‌گفت وجود و مفهوم طبیعت هیچ‌وقت شک بر نمی‌دارد؛ مثلا این تصویر را که یک اژدرمار، موشی را یک لقمه چپ می‌کند یا یوزپلنگی می‌پرد پشت یک گوزن خسته و ترسیده آفریقایی، هیچ جور نمی‌شود انکار کرد...

۱۱ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۴ شهریور ۹۰ ، ۱۰:۱۹
زهیر قدسی