جاکتابی

آرشیو کتاب‌نویسی‌هایمان در جراید مختلف

جاکتابی

آرشیو کتاب‌نویسی‌هایمان در جراید مختلف

جاکتابی

جاکتابی عنوان ستونی است که نخستین‌بار در تاریخ بیست و هفت تیرماه سنه یکهزار و سیصد و هشتاد و هفت خورشیدی در صفحه چهاردهم جیم از ضمیمه‌ی جریده‌ی یومیه‌ی خراسان به طبع ‌نگارنده (زهیر قدسی) رسید و الی زماننا هذا به طبع می‌رسد. (برگرفته از مطلع الوبلاق/ پست شماره ۱) و اکنون دیر زمانی است که میزبان بازنشر معرفی‌های من و همسرم (الهام یوسفی) در جراید مختلف است.

یک سرنوشت شوم!
* چندی پیش وقتی در مقدمه معرفی کتاب خواندنی مارکز یعنی : «گزارش یک مرگ» نوشتم که از رمان‌های روسی و اسپانیایی اعصابم به هم می‌ریزد، به خاطر اسم‌های طولانی‌شان که باید زوربزنی تا خوانده و تمام شوند(!)؛ نمی‌دانستم که رمان‌های روسی چنین خاطرخواهانی دارد. که مجبورم سازند و تهدید به مرگم کنند که حرفم را پس بگیرم!! نشان به این نشان که یکی گریبان چاک داده بود و غرامت می‌خواست به خاطر توهین به حضرت تولستوی و چخوف! و بنده هم به خاطر خوف از جان و هم برای دفاع از خودم عرض کنم که: دقیقا همان ایامی که باید سرم در کتاب‌های درسی‌ام می‌بود، سرگرم خواندن سه اثر از «لئون تولستوی» بودم؛ دقیقا سه هفته پیش از امتحان کنکور!!
* تولستوی از پرآوازه‌ترین نویسندگان کلاسیک است. «جنگ و صلح»اش با حضور پانصد قهرمان و شخصیت داستانی در شش جلد، معجزه‌ای بوده که منتقدان آن زمان را به تحیر وامی‌دارد؛ تا جایی که نوشتند: «جنگ و صلح تصویر کاملی از زندگی بشری است. تصویر کاملی از همه چیزهایی است که در آن‌ها مردم: سعادت، عظمت، اندوه و خواری خود را در می‌یابند.» او اشراف‌زاده‌ای دم‌دمی مزاج و سرسخت بوده. در جوانی‌اش عیاشی را در تا سر حد ممکن تجربه می‌کند، تا جایی که چندبار زندگی‌اش به مرز ورشکستگی می‌کشد. دوبار ترک تحصیل می‌کند و در نهایت پس از خلق آثاری چند، زندگی زاهدانه‌ای را در پیش می‌گیرد و نان به دست خویش می‌پزد و کفش دست خویش می‌دوزد و اعتقاد دارد که این‌ها از آن‌چه تا آن موقع نوشته است ارزش‌مندترند!

* «شیطان» عنوان یکی از آثار اوست که در ایام پس از تحول روحی تولستوی، نوشته شده است. پیام داستان در صفحه نخست کتاب، در دم آشکار می‌شود: «... پس اگر چشم راستت تو را بلغزاند، قلعش کن و از خود دور انداز، زیرا تو را بهتر آن است که عضوی از اعضایت تباه گردد از آن‌که کل بدنت در دوزخ افکنده شود... انجیل متی، باب پنجم، آیات ۲۸الی۳۰» شخصیت اول داستان با توجه به توصیفاتی که از او می‌شود، شخصیتی دور از شخصیت خود نویسنده ندارد؛ اشراف‌زاده‌ای دوست‌داشتنی که در سنین جوانی و پس از فوت پدر، می‌کوشد که املاک پدر را با همان رسم و رسوم احیا کند. نویسنده، شخصیت او را به نوعی عادی و موجه نشان می‌دهد که حتی خطاهای او نیز توجیهی قابل قبول –از آن دست توجیهاتی که ما هم برای خودمان، گاه دست و پا می‌کنیم- دارد. اما داستان هنگامی جالب می‌شود که شخص اول داستان –یوگنی ایرتینیف- پس از آن‌که رفته‌رفته زندگی خوبی را آغاز می‌کند، در زمان و وضعیتی غیر قابل پیش‌بینی، درست آن هنگام که زندگی‌اش رو به پیش‌رفت است، دچار شرایطی ویژه و غیر قابل پیش‌بینی می‌شود.

پی‌نوشت: با توجه به موضوع این کتاب که پیرامون پیامدهای لاابالی‌گری جنسی است از توضیح و معرفی دقیق تر کتاب معذور بودم. ببخشید. با این حال خواندن کتاب مفید خواهد بود؛ انشاءالله!

۱۱ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۹ اسفند ۹۰ ، ۱۹:۲۰
زهیر قدسی

آیین دلبری


* انسان‌ها چونان سنگ‌هایی هستند که در برکه جامعه و تاریخ فرو می‌افتند. گاهی سنگ‌ریزه‌ای را مانند که تنها می‌تواند موج‌هایی حقیر و ‌کم‌دامنه‌ای ایجاد کند، که به سختی می‌توان نشان آن را پیدا نمود. و گاه انگار صخره‌ای را شبیه‌اند که از جایگاهی مرتفع بر قلب این برکه نشانه می‌رود و موج‌هایی چنان عظیم و پی‌درپی ایجاد می‌کند که نمی‌توان انتظار داشت به‌زودی فرو بنشیند.

* «سید موسی صدر» کتابی است از مجموعه کتاب‌های انتشارات کتاب دانشجویی که به روایت زندگی شخصیتی بزرگ و غیر قابل انکار می‌پردازد. آنچه می‌توان در این ستون تنگ نوشت تنها زحمت توصیف مختصری است از شخصیت پیچیده و تاثیرگذار او؛ و نه شرح و بیانی پیرامون خود کتاب. این کتاب کوچک تنها بهانه‌ای می‌تواند باشد تا هم‌سن و سالان من و تو، خدای ناکرده وجود او را –در این روزها که امید یافتنش را داشتیم- فراموش نکنند. و یا اگر بازی‌گوشی‌های زمانه یکسره ما را از وجود نازنین او بی‌خبر کرده، معرفی این کتاب و خواندن آن، می‌تواند توجهی را برای‌مان ایجاد نماید.


* امام موسی صدر بی‌شک یکی از نخبه‌ترین و خبره‌ترین رهبرانی است که جهان تشیع به خود دیده؛ چراکه در کشوری چون لبنان، لبنانی که در آن سال‌ها (۱۳۳۸ تا ۱۳۵۷) فرقه‌گرایی و قبیله‌گرایی موضوعی حاد و بحرانی بوده، برای مردم نه رهبری که دلبری می‌کند! در آن سال‌ها کسی گمان نمی‌کرد در کشوری چون لبنان، کسی بتواند در دعوت مردم به وحدت و اتحاد پیروز گردد، امام موسی تنها کسی بود که موفق شد دل‌های مردم را به یکدیگر نزدیک کند. و در زمانی که خود غرب نیز نتوانسته بودند تئوری‌هایی چون «برخورد تمدن‌ها» را هضم نمایند، برای اولین‌بار توانست «تز هم‌زیستی ادیان و تمدن‌های بشری» را مطرح و به اجرا در بیاورد. توانای او در ریشه‌کن سازی و کنترل گدایی در مرکز جبل‌عامل و انتشار این طرح در جنوب لبنان و حتی بیروت از معجزه‌های او بود. و همچنین دیگر فعالیت‌های فرهنگی وی که در آن زمان بی‌نظیر بود و توانست مقابله‌ای باشد با انواع فسادی که در بیروت آن زمان حاکم بود.


* ...سید موسی با حضورش در سه مرکز بزرگ مسیحیان: «دیرالمخلص» در جنوب، کلیسای«کبوشیه» در قلب بیروت و کلیسای«مارمارون»در شمال لبنان، ولوله‌ای در میان طرفداران این مذهب انداخت که از شور و شوق شیعیان به هنگام دیدار او چیزی کم نداشت. تا جایی که رهبران مسیحی به وضوح اعتراف می‌کردند که: «روحانیتی که آقای صدر با یک ساعت وعظ در دیرهای ما می‌ریزد، بیش از روحانیتی است که خود ما طی شش سال در این دیرها به وجود می‌آوریم»...


پی‌نوشت: بی‌رو در بایستی باید اعتراف کنم نوشته‌ای در خور او ننوشته‌ام. خداوند ببخشاید.
۵ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۴ اسفند ۹۰ ، ۱۰:۵۸
زهیر قدسی
شک‌های همیشگی!

*پیش‌درآمد/ گاهی اتفاق می‌افتد که دل‌مان اسیر بازی‌هایی می‌شود که چندان خوشایند خودِ دل نیست! گاهی دل دچار شک و گمان‌هایی می‌شود که خیلی طول می‌کشد و این طول کشیدن‌ها روح را کسل می‌کند و یا یکسره زندگی را بی‌روح می‌سازد؛ علی‌الخصوص وقتی که نه دلیل محکمی داشته باشیم تا عقاید قبلی‌مان را کنار بگذاریم و نه دلایل جدید چندان قدرتی داشته باشند که آن‌ها را بپذیریم. این حکایتی قدیمی و تکراری است و به گمانم هرکسی به نوعی آن را تجربه کرده است، اما همیشه نوع این درگیری جالب و جذاب است.


*درآمد/ «آسمان شیشه‌ای نیست» داستانی از این جنس است. داستان پسری مشهدی به نام حامد که سومین سال دانشجویی‌اش را در تهران می‌گذارند. قصه دقیقا از ایستگاه راه‌آهن آغاز می‌شود –شاید جایی که خیلی از داستان‌ها در آن آغاز می‌گردد- و چالش‌هایی که او با مردم جامعه تهران و رفتارشان دارد. اما شاید پس از سه سال -پس از آن‌که بارها با دوستانش از تهران و آنچه در تهران است بد گفته‌اند- دیگر آنچه می‌بیند او را نمی‌آزارد و گاهی هم طرف‌های ذهنی او دچار نوعی جدال و درگیری می‌شوند که او سعی می‌کند از آن فرار کند. اگر ذهن و فکر سنتی او  چند سال پیش با قدرت در مقابل ذهن توجیه‌گرش ظاهر می‌شد، اکنون دیگر حامد اجازه پاسخ‌گویی از او می‌گیرد، چون حوصله‌اش را ندارد!

در این داستان هم مثل بسیاری از قصه‌ها پای یک مثلث عشقی در میان است، اما پاکیزه‌تر از آنچه که در این داستان‌ها می‌بینیم. حامدی که نسبت به مریم دخترخاله‌اش احساسی دارد که نمی‌داند اسم آن چیست؟! فرصتی به آن سوی ذهن‌اش که تاکنون فرصت عاشقی پیدا نکرده می‌دهد و میان این دو انتخاب می‌ماند و این درحالی است که نه به دار است و نه به بار!


آسمان شیشه‌ای نیست

*پرانتز/ «مرتضی انصاری» مثل شخصیت اول داستانش –حامد- خود مشهدی است و دانشجوی کارشناسی ارشد فرهنگ و ارتباطات تهران و این خود فرصتی برای این تاویل که نکند این داستانِ خودِ نویسنده باشد به مخاطب می‌دهد!


*«...کدوم مسلمون... کدوم اسلام؟ هرجایی از دین که به نظرمون شیرین بیاد گنده می‌کنیم و هر جاییش که به کارمون نیاد جدا می‌کنیم و می‌گذاریم کنار. یه میلیون تا هم براش توجیه پیدا می‌کنیم. انگار به جای این‌که ما محتاج دین باشیم، دین به ما احتیاج داره. چند تا می‌خواین براتون نمونه بیارم از چیزهایی که جزو دینه و هیچ‌کدوممون، هیچ‌کدومش رو انجام نمی‌دیم؟...»

۴ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۹ بهمن ۹۰ ، ۱۸:۳۸
زهیر قدسی

دفتر صدبرگ عشق!


* در زندگی عموم آدم‌ها هیچ رویدادی چون عشق حرکت‌بخش نبوده است؛ حال چه این عشق را زمینی ببینیم و چه آسمانی! این عشق چه معجزه‌ای است که این‌همه نقش بر پهنه گیتی زده؟ پیداست که این نقش بیش از همه در ادبیات‌مان رخ نموده و پیداتر که ما این‌همه شاعر نامی را بیش‌تر با عاشقانه‌سرایی‌هاشان می‌شناسیم. پهنه آثار به جا مانده از عشق نه به بیستون ختم می‌شود و نه به سعدی و حافظ که بخواهیم حتی نام بریم‌شان. پس در می‌گذریم و از عشق به عنوان نشانه‌ای از نشانه‌های الهی یاد می‌کنیم و بس.


* و اما «علی‌رضا بدیع» را پیش‌تر در همین ستون معرفی کرده‌ایم و از تازه‌آفرینی و خلاقیتش در عاشقانه‌سرایی سخن گفته‌ایم. این‌بار او در دفتری با عنوان «همواره عشق» به انتخاب و چینش یکصد شعر عاشقانه از شاعران معاصر پرداخته است. اگرچه او در بخشی انتهایی یادداشت خود بر کتابش اعتراف می‌کند که این دفتر می‌توانست بهتر از این باشد و ذوق و سلیقه‌اش و نوع نگرشش به ادبیات عاشقانه و حتی احساسات نوستالوژیکش نسبت به برخی اشعار تا در نهایت این دفتر گرد آید؛ اما با این‌همه به نظر می‌رسد جوان بودن گردآورنده از یک‌سو و از سوی دیگر شناخت و احاطه نسبی او بر عاشقانه‌سرایی‌های معاصر باعث شده این مجموعه باب طبع مخاطبان جوان قرار گیرد. نکته این‌جاست که گردآورنده با کمال تواضع، شعری از خود را در این مجموعه نگنجانده تا شاید بر خرده‌گیران پاسخی در خور داده باشد.



بی‌شک گردآوری این کتاب -که سومین دفتر از مجموعه گزیده موضوعی شعر امروز نشر سپیده‌باوران است- آسانی و سختی خودش را داشته است. آسان از آن جهت که یافتن عاشقانه‌های زیبا در ادبیات امروز چندان مشکل نیست اما سختی انتخاب از میان این‌همه شاعر عاشقانه‌سرا را نمی‌توان نادیده گرفت؛ چندان که برای من هم این انتخاب بسیار دشوار است، علی‌الخصوص که صد کلمه بیش‌تر فرصت ندارم! شعری از مرحوم نجمه زارع:


* خبر به دورترین نقطه جهان برسد

نخواست او به من خسته –بی‌گمان- برسد
شکنجه بیش‌تر از این؟ که پیش چشم خودت
کسی که سهم تو باشد به دیگران برسد
چه می‌کنی؟ اگر او را که خواستی یک عمر
به راحتی کسی از راه ناگهان برسد،
رها کنی، برود، از دلت جدا باشد
به آت‌که دوست‌تَرَش داشته، به آن برسد
رها کنی، بروند و دو تا پرنده شوند
خبر به دورترین نقطه جهان برسد
گلایه‌ای نکنی، بغض خویش را بخوری
که هق‌هق تو مبادا به گوش‌شان برسد
خدا کند که... نه! نفرین نمی‌کنم... نکند
به او که عاشق او بوده‌ام، زیان برسد
خدا کند فقط این عشق از سرم برود
خدا کند که فقط زود آن زمان برسد


پی‌نوشت: این مجموعه شعرهایی بسیار زیبا و خواندنی داشته و دارد اما در جاکتابی جا نمی‌شد؛ بنابراین شعر مورد علاقه‌ی خیلی‌ها را در آن گنجاندم و اینجا هم چیزی نیفزودم. حالا اگر درخواست ویژه‌ای بشود و من هم حوصله داشتم، شاید یکی دو شعر خوب دیگر هم در ادامه‌اش قرار دادم.

۱۱ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۳ بهمن ۹۰ ، ۲۳:۳۶
زهیر قدسی

یک سرنوشت سه‌حرفی


* در جاکتابی قبل، در معرفی مجموعه شعر «همواره عشق» این‌گونه آغاز کردیم که: «در زندگی عموم آدم‌ها هیچ رویدادی چون عشق حرکت‌بخش نبوده است؛ حال چه این عشق را زمینی ببینیم و چه آسمانی!» حال فکرش را بکنید که این عشق زمینی با عشقی آسمانی آمیخته گردد؛ چه از آب در می‌آید؟!


آنان‌که دنیا دیده‌ترند و انجام و فرجام عشق‌های زمینی را دیده‌اند و به قول معروف پیراهنی چند، پاره کرده‌اند، از این عشق‌ها تصویر روشن و شورانگیزی ارائه نمی‌دهند و گاه چیزهایی می‌گویند که به کلی ذوق ما جوانان را کور می‌کند! و ما هم هنگامی که این عشق را تجربه می‌کنیم انگار که چیزی در ما می‌جوشد که دیگران از درک آن عاجزند! آنان که دنیا دیده‌تر بودند، دیده‌اند که این عشق‌های زمینی –حتی اگر مسیر معمولی‌اش را بپیماید- نهایتا چندسال پس از وصال فرو می‌نشیند و گاه دچار تکراری یاس‌آور و خسته کننده می‌گردد.


* انتشارات روایت فتح مجموعه‌ای دارد با عنوان «اینک شوکران» که روایتی است از زندگی جانبازان و شهدای شیمیایی جنگ از زبان همسران‌شان، که شماره یکم آن به روایت زندگی شهید «منوچهر مدق» از زبان همسرش فرشته ملکی اختصاص دارد.


نویسنده کتاب «مریم برادران» است که تجربه‌های خوبی از زندگی‌نامه‌نویسی‌های او داشته‌ایم. هم در کتاب «نیمه پنهان ماه مهدی باکری» و هم «زندگی سیدمحمد حسینی بهشتی».
آغاز کتاب خیلی شیرین و دل‌چسب و کودکانه است. دخترکی دبیرستانی که «هرچه یک دختر به سن و سال او دلش می‌خواست داشته باشد، او داشت؛ هرجا می‌خواست می‌رفت و هرکار می‌خواست می‌کرد. می‌ماند یک آرزو؛ این‌که سینی بامیه متری بگذارد روی سرش و ببرد بفروشد؛ تنها کاری که پدرش مخالف بود فرشته انجام بدهد...»

اینک شوکران منوچهر مدق


* روایت کتاب مانند باقی کتاب‌های این مجموعه، به دو صورت است؛ بیش‌تر به روایت اول شخص (همسر شهید) است و بخش‌هایی به روایت دانای کل. که این شکل از روایت، دست نویسنده را برای بیان آن‌چه رخ داده باز می‌کند و خواننده را هم دچار تکرار و یک‌نواختی نمی‌کند. آغاز آشنایی و زندگی مشترک فرشته و منوچهر که مصادف است با حوادث اول انقلاب، خیلی شیرین و نمکین است. چندان هم رویایی و به دور از ذهن نیست و چنان است که شاید خوانندگان زیادی را همراه خود می‌کند؛ اما آنچه که این زندگی را شکلی متفاوت و به دور از تکرارهای ملال‌آور می‌کند این است که این عشق اگرچه تا وصال چندان به درازا نمی‌کشد اما دل‌خوشی این وصال هم چندان پایدار نمی‌ماند. این کتاب به جای آن‌که گزارشی از میدان جنگ باشد، روایتی است از همسر یک رزمنده و جانباز، که در میدان زندگی سلحشورانه پیکار می‌کند.


اگرچه امروزه بیش‌تر خوش داریم تا خوش باشیم اما این کتاب دل هر خواننده‌ای را به اشک وا می‌دارد.

۸ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۹ بهمن ۹۰ ، ۱۷:۲۴
زهیر قدسی

* امروزه کم نیستند مفاهیم، وقایع و اساطیری که به واسطه بَزَک کردن‌هایی ناشیانه، ناشناخته می‌مانند. بنابراین در این موارد یا باید در انتظاری کُشنده صبر کنیم تا بزک‌شده، چهره واقعی خود را نشان دهد و یا خودمان از جا برخیزیم و اقدام به شناسایی چهره واقعی بزک‌شده نماییم. و چه بهتر آن‌که بزک‌ها را آرام‌آرام، برای دیگرانی که تلاشی و حتی پرسشی برای این شناسایی ندارند، پاک کنیم.
تاریخ نامحرمی است که گویا کمتر –و شاید هیچ‌گاه- رخ به کس نمی‌نماید و معمولا با شرم و حیایی غیرقابل توصیف، حجاب از چهره برمی‌کند. دلیل این حجب و حیا هم لزوما شخصی نیست(!) بلکه بیش‌تر به بی‌تفاوتی و بی‌حوصلگی ما مردم برمی‌گردد.


* اگر این خطوط کمی پیچیده و خشک به نظر می‌رسد، ببخشایید. پس سراغ اصل مطلب می‌رویم اما امیدوارم که با توجه به سطرهای بعدی، به سطرهای پیشین توجه بیش‌تری نمایید. این روزها آرام‌آرام اردوهای جنوب آغاز می‌شود و جمعیتی در خور توجه به این مناطق می‌روند و آن‌گونه که مشاهده می‌شود زائران این مناطق عموما –آن‌گونه که بعدها سخن می‌گویند- دچار احساساتی عمیق و غیرقابل وصف می‌گردند و حتی آنان‌که به قصد تفریح به این سفر رفته‌اند، دچار تاملات روحی خاصی می‌گردند که شاید ناشی از اثر وضعی و محیطی آن مناطق باشد(حتما پیرامون این ماجرا تحقیق کنید). غرض این‌که باور کنید حقیقت و روح زندگی مردم در ایام جنگ تحمیلی را کمتر می‌توان از رسانه‌های عمومی پیدا نمود؛ گو این‌که در کتب دفاع مقدس هم پیدا کردنش کار چندان ساده‌ای نیست. منظور این‌که نمی‌توان با توجه به تصویر ناهماهنگی که در تلویزیون می‌بینیم قضاوت صحیحی درباره جنگ تحمیلی داشته باشیم؛ در اینجا هم لزوما تلویزیون را متهم به سانسور نمی‌کنم بلکه دقیقا رسانه در این‌باره متهم به ضعفی غیر قابل انکار است و این را آنان‌که جنگ رفته‌اند بیش‌تر درک می‌کنند. شاید این تصاویری که ما اکنون از سینمای جنگ می‌بینیم سرگرم کننده باشد، و حتی شاید بخشی از واقعیت باشد، اما روحی که بر مردم ما –نه فقط رزمندگان‌مان- جاری بوده بسیار درخشان و خیره کننده است. درست است که متاسفانه ما آن زمان را درک نکرده‌ایم اما تا دیر نشده و تا هنگامی که والدین ما و بزرگ‌ترهای ما آن را کاملا به فراموشی نسپرده‌اند باید آن روح را جست و با پرسش‌های فراوان از زیر آوار فراموشی و نسیان بیرون کشید و از آن حراست نمود. این نوشته حاصل احساسی بود که از خوانش کتاب «اینک شوکران شهید منوچهر مدق» به دست آمد که می‌توانید معرفی‌اش را در ستون جاکتابی بخوانید؛ اما دهه فجر هم فرصت مناسبی است تا به جای این‌که فقط پای تلویزیون بنشینید پای صحبت بزرگ‌ترها پرسش‌گرانه آن ایام را جستجو کنید.

 

پی نوشت: نمی‌دانم و واقعا هم نمی‌دانم که چرا گاهی مطلب را صحیح و سالم تحویل دوستان "جیم" می‌دهم و ایشان این‌قدر دست و دل‌بازانه خرابش می‌کنند؟!

۵ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۴ بهمن ۹۰ ، ۲۳:۳۶
زهیر قدسی

پیش‌نوشت: پیش‌تر در همین ستون جاکتابی ابن مشغله مرحوم نادر ابراهیمی را معرفی کرده‌ام و خدا می‌داند که پس از خواندن این کتاب و کتاب ابوالمشاغل او، هرکه از من راهنمایی خواسته تا کتابی جذاب و خوب به او معرفی کنم، نظرم اول بسوی این دو کتاب حکیمانه بوده است. امیدوارم که حتما بخوانید و لذت ببرید.

پیکار با پیکره‌ی زندگی


*قبل از هر سخن اجازه می‌خواهم این‌بار کمی راحت‌تر در جاکتابی بنویسم. کمی دورتر از شخصیت نویسنده‌ای که هربار سعی می‌کند با معرفی یک کتابِ خوب عادت خوب مطالعه کردن را در میان دیگر عادت‌های‌مان قرار دهد. حقیقت آن است که هرکتابی به هر کسی قابل پیشنهاد نیست و این دلایل واضحی دارد که از ذکر آن‌ها چشم‌پوشی می‌کنم. اما برخی کتاب‌ها تقریبا از این قاعده مستثنایند. این کتاب‌ها قاعدتا از سرریز شدنِ احساس جوشان یک نویسنده پخته شکل گرفته‌اند و از لحاظ تعداد، حتی در میان کتب مشهور، کم‌پیداترند. متقابلا خالقان این آثار هم، مرواریدی را می‌مانند که از میان یک صدف در اعماق یک اقیانوس و در فشار شدید آب‌ها دیگر قابل قیمت‌گذاری نیستند .

 

*«ابوالمشاغل» از همان کتاب‌هایی است که می‌توان به هرکسی توصیه نمود. یعنی هرکسی که برای اخلاق و انسانیت ارزشی قائل است. و زنده‌یاد «نادر ابراهیمی» هم بی‌شک از آن نویسنده‌هاست که شناخت او انگیزه‌بخش است برای کسانی که دوست دارند اهل اندیشه و جهاد باشند. ابراهیمی به واقع از معدود کسانی است که خیلی دوست داشته‌ام او را از نزدیک می‌دیدم و با او دوست می‌شدم و با او ساعت‌ها سخن می‌گفتم و از او چیزها یاد می‌گرفتم. او را ندیده‌ام اما گمان قوی دارم که او جزء معدود کسانی است که –هم‌چنان که در «ابوالمشاغل»اش نوشته- از دوستانی که عقاید او را تقلید کنند و یا بخواهند عقاید خود را به او تحمیل کنند بیزار است. مسلما گزینه دوم را کسی نمی‌پسندد اما معمولا گزینه اول خیلی خوش‌آیند است برای بعضی‌ها که به جای دوست، دلقک طلب می‌کنند! احساس ابراهیمی در دوکتابش یعنی ابن‌مشغله و ابولمشاغل از صداقتی نایاب در مواجهه با خودش و دیگران برخوردار است. در نوشته‌های او طعم تلخ و مشمئز کننده تظاهر و ریا، ذائقه ذهن و عقل را نمی‌آزارد. و چندان که بخواهی از نوشته‌های او تعریف کنی و از این‌که چه چیزی در نوشته‌های او تو را این‌گونه مجذوب کرده است بنویسی، احساس ناتوانی و عجز را در خود احساس می‌کنی.

ابوالمشاغل


*ابن‌مشغله که سرگذشت پُرحادثه کاریِ نویسنده است و حکایت نپذیرفتن‌های او و تن ندادن‌های او و زیربار نرفتن‌های او، پس از سیزده سال در کتاب ابولمشاغل ادامه می‌یابد؛ پس از آن‌که به قول نویسنده لحظه‌ای می‌رفت تا باور کند که: «کشتی، به گل نشسته؛ گُل، به میوه نشسته؛ روح به عُزلت؛ و بعد از آن دیگر زندگی آرامشی خواهد یافت –نه در درون، بل به چشم. درون، همیشه آشفته، جوشان و خروشان بوده است و خواهد بود...» اما می‌بینیم آدمی که در خونش صفتی به نامِ زیرِ بار نرفتن وجود دارد، نمی‌تواند که سازگار شود با کسانی که او را سازگار می‌خواهند. من فکر می‌کنم حق نادر ابراهیمی خیلی بیش از این‌ها بوده است برای شهرت یافتن؛ اما به گمانم همین رفتار او باعث شده تا او را هنوز خیلی‌ها نشناسند.

پی‌نوشت: جای‌تان خالی، این معرفی را در عمارت ائل گلی تبریز که در میان یک دریاجه‌ی زیبا بنا نهاده شده با شرایطی سرد نوشتم. امیدوارم که سردی هوا و شور و نشاط نگارنده در آن زمان، خللی در نگارش آن ایجاد نکرده باشد!

۷ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۴ بهمن ۹۰ ، ۱۷:۰۲
زهیر قدسی
دوشنبه نحس!

* بگذارید پیش از هرچیز اعتراف کنم که خواندن هیچ رمان و داستانی برایم به سختی خواندن داستان‌های روسی و اسپانیایی  نیست! البته فرانسوی‌ها هم کم اذیت نمی‌کنند، چرا؟! چون یکی نیست به پدران و مادران محترم ایشان بگوید که این‌ها چه نامی است که روی فرزندان‌شان می‌گذارند؟! البته فکر نکیند که جاهای دیگر اسم‌هاشان درست و درمان است، نه!! اما یا ایشان سهم‌شان در ادبیات جهان چندان نیست یا ترجمه نشده‌اند و یا اسم‌هاشان را بیش‌تر شنیده‌ایم و به آن عادت کرده‌ایم.


* اما مگر می‌شود کتاب نویسنده‌ای چون «گابریل گارسیا مارکز» را نخواند؟! ولو این‌که در یک کتاب 130صفحه‌ایِ قطع جیبی، نام حداقل صدنفر از اهالی یک ده را بنویسد. نام مارکز برای اهل کتاب نام ناآشنایی نیست. همه او را با مشهورترین اثرش یعنی کتاب صدسال تنهایی می‌شناسند تا جایی که نام دیگر آثار این نویسنده کلمبیایی تحت‌الشعاع این کتاب قرار گرفته.


* «گزارش یک مرگ» چندان که از نامش پیداست گزارش یک مرگ است! یا به عبارتی، گزارش قتل جوانی سرمایه‌دار و دورگه به نام سانتیاگو ناصر. اما نکته این است که این کتاب نه یک کتاب پلیسی و کارگاهی به حساب می‌آید و نه حتی روند داستان به گونه‌ای است که بخواهد کنج‌کاوی مخاطب را درمورد چگونگی وقوع قتل برانگیزد، چراکه تقریبا روایت داستان روندی معکوس دارد و در همان آغاز تقریبا ما متوجه می‌شویم که چه اتفاقی رخ داده؛ اما در عین حال مارکز با رفت و برگشتی متناوب بین گذشته و حال، و روایت ظریق و دقیق ماجرا از زبان اهالی دهکده، ما را دچار حیرتی عمیق و در عین حال باورپذیر می‌کند؛ چراکه طی داستان ما متوجه می‌شویم که گویا هرگز مرگ این‌چنین خود را از پیش اعلام نکرده بود. نکته قابل بیان این است که تمامی اشخاص و حتی اشیاء در این داستان نقشی فوق‌العاده مهم و غیرقابل حذف دارند و این نقش‌ها هرکدام پس از نزدیک شدن به پایان داستان اهمیت خود را ابراز می‌کنند. بی‌شک خوانش دوباره داستان هنرمندی نویسنده را بیش‌تر نشان خواهد داد.


* «سانتیاگو ناصر، روزی که قرار بود کشته شود، ساعت پنج و نیم صبح از خواب بیدار شد تا به استقبال کشتی اسقف برود. خواب دیده بود که از جنگلی از درختان عظیم انجیر می‌گذشت که باران ریزی بر آن می‌بارید. این رویا لحظه‌ای خوشحالش کرد و وقتی بیدار شد حس کرد پوشیده از فضله پرندگان جنگل است. پلاسیدا لینرو، مادر سانتیاگو ناصر، بیست و هفت سال بعد که داشت جزئیات دقیق آن دوشنبه شوم را برایم تعریف می‌کرد، گفت: او همیشه خواب درخت‌ها را می‌دید... یک هفته پیش از آن خواب دیده بود توی هواپیمایی از کاغذ قلعی، از میان درختان بادام می‌گذرد، اما به شاخه‌ها گیر نمی‌کند.»

۹ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۹ دی ۹۰ ، ۲۱:۱۹
زهیر قدسی

آه و نگاه

*حریرِ نور غریبش، بر این رواق می‌افتد
اگرچه ماه شبی در محاق می‌افتد
تو بایدی و یقینی، نه اتفاقی و شاید
تو سرنوشت زمینی، که اتفاق می‌افتد
تو «ماه»ی و شده فواره برکه‌ای به هوایت
بگو نمی‌رسد؛ آیا از اشتیاق می‌افتد؟
به روی طاقچه، گلدان تازه می‌نهم اما
به هر دقیقه گلی گوشه اتاق می‌افتد
...بهار می‌رسد اما، چه فرق می‌کند آیا
برای شاخه خشکی که در اجاق می‌افتد؟

*در جاکتابی پیشین در معرفی کتاب «پری‌شدگان» خدمت‌تان عرض شد که نام هر سروده‌ای را نمی‌توان شعر گذاشت، چراکه حتی اگر سراینده به وزن و قافیه هم پای‌بند باشد باز دلیلی بر شعر بودن سروده‌هایش نیست؛ حداقل چیزی که باعث می‌شود نام یک سروده را شعر گذاشت نگاه کاشفانه و عادت‌گریز شاعر است و از قضا این نکته مهم‌ترین شاخصه شعر است که کمتر مورد توجه شاعران امروز ماست.
* سروده‌ای که از نظرتان گذشت، شعری بود از «محمدمهدی سیار» که در دفتر «حق‌السکوت»اش منتشر شده. اگرچه هم‌اکنون شعر «سیار» خاطرخواهان قابل توجهی دارد اما از نظر نویسنده این متن، ظرفیت شعری او خیلی بیشتر از شهرت اوست و این شاید به خاطر کم‌حاشیه بودن او باشد و سکوت محجوبانه او.
این روزها کمتر دفتر شعری را می‌توان دید که خوانش آن یکسره وجدانگیز باشد، اما حق‌السکوتِ سیار را می‌توان اسثنا دانست.
«محمدمهدی سیار شاعری است خلاق و مضمون‌آفرین. به گمان من دستگیره‌ای که این شاعر برای فراتر رفتن از آنچه هست دارد، همین است. او در جوانب مختلف کلمه‌ها و اشیاء پیرامون خیره می‌شود و روابطی تازه میان‌شان می‌یابد...کمتر شعری از سیار را می‌توان یافت که خالی از هنرمندی‌های خاص بیانی و تصویری باشد...» این گفته محمدکاظم کاظمی است در کتاب «رصد صبح» در نقد و بررسی شعر سیار.

در شعر سیار این کلمه‌گزینی او نیست که ما را دچار وجد کند و به طرب واداردمان، دقیقا این نگاه شاعرانه اوست که ما را از این همه تکرار نجات می‌دهد و از ما می‌خواهد به هر اتفاقی با یک نگاه تازه و به دور از تکرار بنگریم.

سیار در انتخاب مضامین تنوع‌طلب است و در شعرهایش، هم به نقد فضای جامعه می‌پردازد و هم گاه عاشقی پیشه می‌کند و گاهی هم عشق او در ظرفی بزرگ‌تر رخ می‌نماید و به سرایش اشعار دینی می‌پردازد.

در عین حال طنزپردازی او و طنز پنهانی که در شعر اوست، سروده‌هایش را جذاب‌تر می‌کند. او در انتخاب شکل بیانی و ریتم و قالب هم تونع‌طلب است. این چند بیت را با هم بخوانیم:


ناز-با لحن زیر و بم داری-
باز گفتی که دوستم داری
از سر سادگی ندانستم
سر جور و سر ستم داری
تو هم آری دل مرا بشکن
مگر از دیگران چه کم داری؟
تو بیا و سر از تنم بردار
بیش از این حق به گردنم داری!
من سراسیمه می‌شوم، تو بخند
تا تو داری مرا چه غم داری؟
راستی چیز حیرت‌انگیزی است
این دل آدمی... تو هم داری؟!

و

ای کاش ماجرای بیابان دروغ بود

این حرف‌های مرثیه‌خوانان دروغ بود

ای کاش این روایت پر غم سند نداشت!

بر نیزه‌ها نشاندن قرآن دروغ بود

ای کاش گرگ تاخته بر یوسف حجاز

مانند گرگ قصه‌ی کنعان دروغ بود

***

حیف از شکوفه‌ها و دریغ از بهار، کاش

بر جان باغ، داغ زمستان دروغ بود


پی‌نوشت 1: شعر آخر را در وبلاگ اضافه کردم و در جیم چاپ نشد!

پی‌نوشت 2: هیچ‌کدام از این شعرها به گمانم جزء اشعار ویژه‌ی این کتاب محسوب نمی‌شوند اما هر کدام به دلیلی در این صفحه جای گرفته‌اند، پس آنانکه که این کتاب را خوانده‌اند بر سلیقه‌ی من خرده نگیرند.

لینک معرفی کتاب در سایت روزنامه خراسان

۹ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۳۰ آذر ۹۰ ، ۱۸:۱۰
زهیر قدسی

* گفته‌اند و می‌گویند که بهترین ابزار برای شناخت اندازه آدم‌ها این است که ببینی آ‌نها به چه چیزهایی بیش‌تر وابستگی دارند. موضوع پیچیده‌ای هم نیست که نیازی به شرح و بیان داشته باشد. مثلا اگر از طفلی شیشه شیرش را بگیری و او گریه کند، حق دارد و از کودکی عروسکش را! اما جالب است وقتی که دقت کنی، می‌بینی برخی هنوز به آن چیزهایی ابراز وابستگی می‌کنند که در ایام کودکی دغدغه‌شان بوده! بیایید به عنوان یک سرگرمی مفید مدتی آدم‌ها را نه با سن و سال‌شان و نه با تحصیلات‌شان، بلکه با همین علاقه‌هاشان و وابستگی‌هاشان اندازه‌گیری کنید؛ نتیجه فوق‌العاده جذاب و قابل توجه است.


* چندی پیش در کتابفروشی مشغول رتق و فتق امور بودم که آقایی میا‌ن‌سال تشریف آوردند که چهره‌شان قدری برایم آشنا بود. قدری که با هم صحبت کردیم به خاطر آوردم که ایشان را چندسال پیش هم در همین‌جا زیارت کرده بودم. از هر دری سخنی رفت و سر صحبت به اینجا کشید که جوانان امروز چگونه‌اند. باری شروع کرد به درد دل گفتن که پسرش چند روز دیگر مجلس دامادیش است و خرجی اساسی روی دست پدر محترم گذاشته که نگو و نپرس! نه من حافظه‌اش را دارم و نه جایی برای شرح هزینه‌های آقازاده‌ی ایشان وجود دارد اما همین‌قدر بگویم که هزینه هر نفر از مهمانان ایشان چیزی حدود 200هزار تومانی می‌شد. باور بفرمایید همین الانه که این را می‌نویسم مو به تنم راست شده و باورم نمی‌شود اما عین حقیقت است. حالا شما غصه پدر آقازاده محترم را خیلی نخورید، لابد داشته! اما بخش جالب داستان این است که ایشان همین‌طور گه درد دل می‌کرد و ما هم دود از سرمان بلند می‌شد، کتاب بر می‌داشت و ورق می‌زد و قیمت کتاب‌ها را که نگاه می‌کرد، هی زمزمه می‌کرد که قیمت کتاب‌ها چقدر گران شده است! تا این‌که رسما شکایت کرد که: «آقا! بی‌خود نیست که مردم کتاب نمی‌خرند!» من که رسما عقل از سرم پرید! مانده بودم، هاج و واج که چه جوابی بدهم! دم خروس را باور کنم یا... بعد پرسیدم که آخرین بار کی به کتابفروشی تشریف‌فرما شده‌اند؟ این‌گونه که به نظر می‌رسید از همان چند سال پیش دیگر آقازاده‌شان اجازه ورود به کتاب‌فروشی را به ایشان نداده بودند!

* حالا از این خاطره چه نتیجه‌ای می‌گیریم؟ نتیجه می‌گیریم که آقا یا آغا! اگر بچه برای‌تان پولی برای خرید کتاب نمی‌گذارد، حداقل تفریحی و بدون قصد خرید به کتابفروشی‌ها سری بزنید تا همان‌گونه که از سیر گرانی مرغ و تخم مرغ باخبر می‌شوید از گرانی این زبان‌بسته هم مطلع گردید!

۱۸ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۵ آذر ۹۰ ، ۲۱:۱۸
زهیر قدسی