آسمان شیشهای نیست / مرتضی انصاری
*پیشدرآمد/ گاهی اتفاق میافتد که دلمان اسیر بازیهایی میشود که چندان خوشایند خودِ دل نیست! گاهی دل دچار شک و گمانهایی میشود که خیلی طول میکشد و این طول کشیدنها روح را کسل میکند و یا یکسره زندگی را بیروح میسازد؛ علیالخصوص وقتی که نه دلیل محکمی داشته باشیم تا عقاید قبلیمان را کنار بگذاریم و نه دلایل جدید چندان قدرتی داشته باشند که آنها را بپذیریم. این حکایتی قدیمی و تکراری است و به گمانم هرکسی به نوعی آن را تجربه کرده است، اما همیشه نوع این درگیری جالب و جذاب است.
در این داستان هم مثل بسیاری از قصهها پای یک مثلث عشقی در میان است، اما پاکیزهتر از آنچه که در این داستانها میبینیم. حامدی که نسبت به مریم دخترخالهاش احساسی دارد که نمیداند اسم آن چیست؟! فرصتی به آن سوی ذهناش که تاکنون فرصت عاشقی پیدا نکرده میدهد و میان این دو انتخاب میماند و این درحالی است که نه به دار است و نه به بار!
*«...کدوم مسلمون... کدوم اسلام؟ هرجایی از دین که به نظرمون شیرین بیاد گنده میکنیم و هر جاییش که به کارمون نیاد جدا میکنیم و میگذاریم کنار. یه میلیون تا هم براش توجیه پیدا میکنیم. انگار به جای اینکه ما محتاج دین باشیم، دین به ما احتیاج داره. چند تا میخواین براتون نمونه بیارم از چیزهایی که جزو دینه و هیچکدوممون، هیچکدومش رو انجام نمیدیم؟...»
ایستادهام تا چند کتاب دیگر معرفی کنی تا مسئله ای را خدمتت بگویم!