حقالسکوت / محمدمهدی سیار
آه و نگاه
*حریرِ نور غریبش، بر این رواق میافتداگرچه ماه شبی در محاق میافتد
تو بایدی و یقینی، نه اتفاقی و شاید
تو سرنوشت زمینی، که اتفاق میافتد
تو «ماه»ی و شده فواره برکهای به هوایت
بگو نمیرسد؛ آیا از اشتیاق میافتد؟
به روی طاقچه، گلدان تازه مینهم اما
به هر دقیقه گلی گوشه اتاق میافتد
...بهار میرسد اما، چه فرق میکند آیا
برای شاخه خشکی که در اجاق میافتد؟
*در جاکتابی پیشین در معرفی کتاب «پریشدگان» خدمتتان عرض شد که نام هر سرودهای را نمیتوان شعر گذاشت، چراکه حتی اگر سراینده به وزن و قافیه هم پایبند باشد باز دلیلی بر شعر بودن سرودههایش نیست؛ حداقل چیزی که باعث میشود نام یک سروده را شعر گذاشت نگاه کاشفانه و عادتگریز شاعر است و از قضا این نکته مهمترین شاخصه شعر است که کمتر مورد توجه شاعران امروز ماست.
* سرودهای که از نظرتان گذشت، شعری بود از «محمدمهدی سیار» که در دفتر «حقالسکوت»اش منتشر شده. اگرچه هماکنون شعر «سیار» خاطرخواهان قابل توجهی دارد اما از نظر نویسنده این متن، ظرفیت شعری او خیلی بیشتر از شهرت اوست و این شاید به خاطر کمحاشیه بودن او باشد و سکوت محجوبانه او.
این روزها کمتر دفتر شعری را میتوان دید که خوانش آن یکسره وجدانگیز باشد، اما حقالسکوتِ سیار را میتوان اسثنا دانست.
«محمدمهدی سیار شاعری است خلاق و مضمونآفرین. به گمان من دستگیرهای که این شاعر برای فراتر رفتن از آنچه هست دارد، همین است. او در جوانب مختلف کلمهها و اشیاء پیرامون خیره میشود و روابطی تازه میانشان مییابد...کمتر شعری از سیار را میتوان یافت که خالی از هنرمندیهای خاص بیانی و تصویری باشد...» این گفته محمدکاظم کاظمی است در کتاب «رصد صبح» در نقد و بررسی شعر سیار.
در شعر سیار این کلمهگزینی او نیست که ما را دچار وجد کند و به طرب واداردمان، دقیقا این نگاه شاعرانه اوست که ما را از این همه تکرار نجات میدهد و از ما میخواهد به هر اتفاقی با یک نگاه تازه و به دور از تکرار بنگریم.
سیار در انتخاب مضامین تنوعطلب است و در شعرهایش، هم به نقد فضای جامعه میپردازد و هم گاه عاشقی پیشه میکند و گاهی هم عشق او در ظرفی بزرگتر رخ مینماید و به سرایش اشعار دینی میپردازد.در عین حال طنزپردازی او و طنز پنهانی که در شعر اوست، سرودههایش را جذابتر میکند. او در انتخاب شکل بیانی و ریتم و قالب هم تونعطلب است. این چند بیت را با هم بخوانیم:
باز گفتی که دوستم داری
از سر سادگی ندانستم
سر جور و سر ستم داری
تو هم آری دل مرا بشکن
مگر از دیگران چه کم داری؟
تو بیا و سر از تنم بردار
بیش از این حق به گردنم داری!
من سراسیمه میشوم، تو بخند
تا تو داری مرا چه غم داری؟
راستی چیز حیرتانگیزی است
این دل آدمی... تو هم داری؟!
و
ای کاش ماجرای بیابان دروغ بود
این حرفهای مرثیهخوانان دروغ بود
ای کاش این روایت پر غم سند نداشت!
بر نیزهها نشاندن قرآن دروغ بود
ای کاش گرگ تاخته بر یوسف حجاز
مانند گرگ قصهی کنعان دروغ بود
***
حیف از شکوفهها و دریغ از بهار، کاش
بر جان باغ، داغ زمستان دروغ بود
پینوشت 1: شعر آخر را در وبلاگ اضافه کردم و در جیم چاپ نشد!
پینوشت 2: هیچکدام از این شعرها به گمانم جزء اشعار ویژهی این کتاب محسوب نمیشوند اما هر کدام به دلیلی در این صفحه جای گرفتهاند، پس آنانکه که این کتاب را خواندهاند بر سلیقهی من خرده نگیرند.