جاکتابی

آرشیو کتاب‌نویسی‌هایمان در جراید مختلف

جاکتابی

آرشیو کتاب‌نویسی‌هایمان در جراید مختلف

جاکتابی

جاکتابی عنوان ستونی است که نخستین‌بار در تاریخ بیست و هفت تیرماه سنه یکهزار و سیصد و هشتاد و هفت خورشیدی در صفحه چهاردهم جیم از ضمیمه‌ی جریده‌ی یومیه‌ی خراسان به طبع ‌نگارنده (زهیر قدسی) رسید و الی زماننا هذا به طبع می‌رسد. (برگرفته از مطلع الوبلاق/ پست شماره ۱) و اکنون دیر زمانی است که میزبان بازنشر معرفی‌های من و همسرم (الهام یوسفی) در جراید مختلف است.

«چرا تا این اندازه عادت به مطالعه و کتاب‌خوانی در میان ما کم‌رونق است؟» این جمله و این پرسش تا به حدی نخ‌نما و تکراری شده که نویسنده را مجبور به گریز از پرداختن به این موضوع می‌کند! این جمله‌ای را که میان این گیومه قرار گرفته، آن‌قدر این طرف و آن طرف جار زده‌اند، و حتی خود تلویزیون که خود شاید از مسببان اصلی کتاب‌نخوانی در جامه ما باشد، شاید آن‌قدر در همین ایام این را در گوش ما خوانده باشد که مفهوم اصلی و دغدغه‌ای که باعث پرسش می‌شود را شکل مضحکی بخشیده! چرا؟ چون به حقیقت، این پرسش به همین اندازه‌ی نازلی که در رسانه‌های ما مطرح می‌شود به عنوان دغدغه در ذهن و روح پرسش کننده جای ندارد؛ و احتمالا به آن، جز در همین ایام هفته کتاب یا نمایشگاه کتاب، نمی‌اندیشد. گاهی برای بی‌توجه کردن انسان نسبت به یک مسئله هیچ روشی بهتر از این نیست که مدام آن موضوع را -به شکلی بی‌روح و بدون آن‌که عمقی نسبت به آن مسئله ایجاد کنی- در گوش مخاطب تکرار کنی.

به همین دلیل بهترین روش برای آن‌که کتاب به حاشیه برود و شکل مسخره‌ای به خود بگیرد این است که دقیقا و فقط ایام هفته کتاب و نمایشگاه کتاب، از یک شخصی که کتابی به دست گرفته و یا در کتاب‌خانه مشغول به مطالعه است پرسش کنی که: «شما چرا کتاب می‌خوانید؟» و یا «چرا کتاب بهترین دوست است؟» با پرسشی چنین کلی و تکراری چگونه پاسخی را می‌توان تصور نمود؟ بیم آن می‌رود که زمانی صحبت کردن از کتاب و کتاب‌خوانی نه تنها مضحک، بلکه مبتذل شود؛ تا به جایی که صحبت کردن پیرامون آن سرخیِ شرم به گونه‌های گوینده و نویسنده بدواند!



اما به واقع آیا کتاب چیز مفیدی است؟ آیا تا کنون مواجه نشده‌اید با پیرمردان و پیرزنانی روستایی، که علی رغم نداشتن سواد ظاهری بسیار فهمیده و پخته می‌نمایند؟ اجازه دهید اعتراف کنم که بسیاری چیزها آموخته‌ام از آنان که چند سالی را بیش در مدرسه و مکتب نبوده‌اند! پس آیا این شعار که کتاب بخوانیم را باید به کناری نهاد و پیِ بی‌سوادی رفت؟

پاسخ به این پرسش چندان که می‌اندیشید ساده نیست! اگر پاسخ مثبت باشد، پس این همه توصیه بزرگان، به مطالعه و کتاب و کتاب‌خوانی از چیست؟ و اگر منفی باشد، مگر مواجه نشده‌اید با کسانی که بسیار کتاب خوانده‌اند و این مطالعه برای ایشان جز بادی در غبغب، چیزی به ارمغان نیاورده؟ بنابراین پاسخ چیست؟

در ستایش بی‌سوادی!

امروز، شاهد آنیم که مردم به واسطه‌ی برخورداری از رسانه‌هایی یکسان، از سطح اطلاعاتی تقریبا یکسان برخوردارند. امروزه کافی است وارد شبکه اینترنت شوی و میان www و  org نام یک سایت مانند Wikipedia را درج کنی و هر آنچه دانشمندان قدیم به دنبال آن می‌گشتند را در آن به صورت چکیده و مختصر بیابی. اما آن چه امروز در کتاب‌ها و یا جایی دیگر به دنبال آنیم «دانش» نیست «حکمت» است. امروز به دنبال حکیم می‌گردیم. به دنبال کسی که میان این همه دانستنی به ما بگوید چه بیاموزیم و با آن چه کنیم؟!


شاید امروز بزرگترین خیانتی که رسانه‌هایی از قبیل اینترنت و تلوزیون و ماهواره به ما کرده‌اند این است که ما را بی‌سبب و بی‌آنکه بخواهیم پر کرده‌اند و ما را دچار سیری کاذبی نموده‌اند که دست و دل‌مان به چیزی نمی‌رود و احساس نیاز به مطالعه را از ما گرفته‌اند بی‌آنکه نیاز ما به مطالعه مرتفع شده باشد؛ درست مانند پفک!
چه باید کرد؟

این پرسش هم همیشه پس از این گونه درد دل کردن‌ها و به قول برخی نق و غر زدن‌ها مطرح می‌گردد. به نظر می‌رسد اصل توجه به آن چه که پیش از این خدمت‌تان عرض شد می‌تواند حکم چراغ قرمز چشمک‌زنی را داشته باشد که راننده را امر به مکث می‌کند (ولو آن‌که هیچ راننده‌ای گوشش بدهکار آن نباشد). اصل این درنگ می‌تواند آغازی باشد بر این‌که تا چه اندازه می‌توان از کتاب فاصله گرفت و تا چه اندازه می‌توان همچون حباب در دریای کم‌عمق و بی‌کران رسانه‌هایی از قبیل ایترنت و تلویزیون شناور ماند؟


اگر اهل مطالعه و کتاب نیستید، مدتی با یک دوست اهل مطالعه و حکمت، هم‌نشین شوید و بگذارید او به شما کتاب‌هایی را معرفی کند و پس از آن به مرور آن کتاب‌ها به شما حکم خواهند کرد که چه بکنید و چه بخوانید و تا چه اندازه پای اینترنت و تلویزیون بنشینید. اما همواره در نظر داشته باشید نسبت به آن چه می‌خوانید و می‌شنوید منفعل نباشید و همیشه با عمیق شدن در کتاب‌ها و آن‌چه می‌بینید و نقادیِ آن‌ها حالتی فعال و هوشیار داشته باشید!


*پی‌نوشت: تیتر انتخابی بود از کتابی با همین نام از «هانس‌ماگنوس انسنس‌برگر» که به زودی معرفی‌اش خواهم کرد.

**در ضمن هم‌اکنون در نمایشگاه کتاب مشهد منتظر حضورتان هستیم. سالن فردوسی غرفه ۱۸۹ تا ۱۹۲. غرفه‌های سپیده باوران و سوره مهر.

۶ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۷ آبان ۹۰ ، ۲۲:۱۰
زهیر قدسی
دست‌های خالی ماهی‌گیر

همین چند شماره پیش بود که پای خیسِ دریا به جاکتابی باز شد(!) در معرفی «سرگذشت یک غریق»، اثر مارکز. این بارهم برآنیم تا سرگذشتی دیگر را  بازگو کنیم، اما...نه یک غریق بخت‌برگشته، بل یک ماهی‌گیر پیر و از قضا این یکی هم بخت‌برگشته...آن یکی داستانِ دست و پنجه نرم کردن با زندگی بود برای بودن یا نبودن و این یکی ترجمان حقیقی زندگی.
نام «ارنست همینگوی» را لابد شنیده‌اید؟ نویسنده آمریکاییِ آثاری چون «مردان بدون زنان»، «داشتن و نداشتن»، «در زمان ما» و مشهورترین اثر و به زعم منتقدین هنرمندانه‌ترین آن‌ها، «پیرمرد و دریا». داستانِ ماهی‌گیرِ پیری به نام «سانتیاگو» که خودِ همینگوی این روایت صمیمی و صادقانه‌اش را «عصاره همه زندگی و هنر خود» می‌داند.
بسیاری از منتقدان از آثار همینگوی تفسیرات فلسفی ارائه داده‌اند و هر کدام از عناصر داستان او را، استعاره از چیزی یا کسی دانسته‌اند؛ اما نثر همینگوی فراتر از این تحلیل‌‌های فلسفه‌محور، نوشته‌ای ساده، موجز، صریح و در عین حال عمیق است. روایتی بی‌پیرایه‌ است از  زندگی.
داستان در سه فضا اتفاق می‌افتد: خشکی، دریا، خشکی... داستان، تقابل و تفاهم دو نسل را به تصویر می‌کشد. تقابل پیرمرد و سایر جوان‌های شهرش و تفاهم مهرآمیز پیرمرد. و جوانی که زمانی شاگرد او بوده و امروز پرستار دردها و همدم تنهایی او؛ شاید تنها کسی که از درون پیرمرد آگاه است و او را به چشم یک ماهی‌گیر قدرت‌مند و ماهر می‌نگرد و یک انسان شجاع و قابل احترام.
پیرمرد در یک جدال هشتاد و چهار روزه، متهم است که به علت بختِ بد، دست خالی از دریا بازمی‌گردد، و پدر و مادر جوانکِ شاگرد از همین‌رو او را از دریا رفتن با پیرمرد منع می‌کنند. اما پیرمرد که سخت مورد تمسخر اطرافیان است، چیزی دارد که لازمه معنا بخشیدن به زندگی است: «ایمان». ایمانی که او را وامی‌دارد تا هشتاد و چهار روز بدبیاری و اگر بیشتر هم بطلبد هشتاد و چهار سال تمام، تاب بیاورد وناامید نشود و همه سختی‌ها را لازمه آمادگی برای لحظه موعود زندگی بداند. لحظه‌ای که خواهد آمد؛ دیر یا زود... و ماهی شاید همان چیزی است که اگر ایمان داشته باشی یک روزی هم سر از تور تو درمی‌آورد. توصیفات همینگوی از جدال ماهی و پیرمرد و حرف‌های سانتیاگوی پیر، در تنهایی با خودش، لطف خواندن کتاب را دوچندان می‌کند.


*...و فکر کرد «از پرنده‌های دزد، پرنده‌های قوی که بگذریم زندگی پرنده‌ها خیلی از ما سخت‌تر است. حالا که دریا آن قدر بی‌رحم و سنگ‌دل است چرا باید پرستوهای دریایی را این همه ظریف و کوچک خلق کنند؟ دریا مهربان است و هم زیباست، ولی می‌تواند ناگهان خیلی بی‌رحم بشود و آن‌وقت این پرنده‌ها که این‌جور پرواز می‌کنند و شکار می‌کنند با آن صداهای کوچک و غمگین‌شان برای دریا خیلی ظریف‌اند» ...شانس آوردیم که مجبور نیستیم خورشید و ماه ستاره‌ها را بکُشیم، همین‌قدر که روی دریا زندگی کنیم و برادرهای واقعی‌مان (ماهی‌ها) را بکُشیم بس است...

۸ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۱ مهر ۹۰ ، ۲۱:۰۵
زهیر قدسی

ساقیِ حق و حقیقت

* محرم و صفر همیشه برایم تداعی کننده نام نویسنده‌ای بوده که آثارش را هرساله و چندباره، در این ماه‌ها به گریه نشسته‌ام. اگرچه پیش‌تر در نظر داشتم که «آفتاب در حجاب» سیدمهدی شجاعی را در این ایام برای‌تان معرفی کنم، اما اثری جدید از این نویسنده عزیز غافل‌گیرمان کرد و مرا در انتخاب دچار تردید نمود.
* «سقای آب و ادب» عنوان تازه‌ترین اثر سیدمهدی شجاعی است، و همان‌گونه که از نامش پیداست در فضائلِ اسطوره جوانمر‌دان تاریخ –حضرت ابالفضل عباس(ع)- نوشته شده است. پیش از این‌ها، در جاکتابی آثار زیادی را از شجاعی معرفی کرده‌ایم و به تَبَعِ آن از نکوییِ قلمِ او سخن گفته‌ایم؛ اما یادآور می‌شویم که شجاعی یکی از فعال‌ترین و پرمخاطب‌ترین نویسندگان ادبیات دینی محسوب می‌شود. آثار او به صورت معمول 100هزار نسخه‌ای به فروش می‌رسد و البته «کشتی پهلو گرفته»اش تا کنون مجموع شمارگانش بیش از 300هزار نسخه بوده است. ادبیات او خاص و ویژه است است و تاثیر قلم او را بر دیگر نویسندگان جوان نسل امروز شاهد هستیم. داستان‌های مذهبیِ او بیش‌تر به ادبیات نمایشنامه‌ای شبیه است و در عین حال برای کسانی که با این ادبیات مانوس نیستند، جذاب است.

* سقای آب و ادب، از لحاظ ظاهری و ساختاری شباهت‌‌های فراوانی با آثار پیشین شجاعی دارد؛ تصویرسازی‌ها و دیده‌بانی از پنجره‌های متعدد و شخصیت‌های گوناگون، یکی از این شباهت‌هاست اما با این حال تفاوت‌هایی نیز دارد. تفاوتی که خود نویسنده به آن اشاره می‌کند آن است که: «برخلاف آثار مشابه از همین قلم، مثل کشتی پهلوگرفته و آفتاب در حجاب، مواردی از جنس تحلیل و تاویل و استحسان وجود دارد... و صرفا برداشت نویسنده است»
داستان این کتاب دقیقا از همان لحظه پرالتهاب و مشهور یعنی همان لحظه آخر، آغاز می‌شود. درست آن زمان که حضرت عباس(ع) به شریعه فرات نزدیک شده و صف یزیدیان را شکسته است. از نگاه نویسنده کتاب، این زمان سقّای آب و ادب، سقای کربلا، هر لحظه به یاد کسی و ماجرایی می‌افتد و این‌گونه است که خواننده زندگی ایشان را مرور می‌کند. گاهی از علی(ع) یاد می‌کند و گاه از سکینه، گاه زینب(س) و گاه از حسین(ع) و اینگونه ده فصل کتاب رقم می‌خورد؛ «عباسَ علی»، «عباس امّ‌البنین»، «عباسِ عباس»، «عباس سکینه» و... بخش آغازین فصل«عباس زینب» را با هم می‌خوانیم:
* «دلت نلرزد عباسِ من! دشمن هرجقدر هم که زیاد و بزرگ باشد، کم‌تر و کوچک‌تر از آن است که بتواند دل عباس مرا بلرزاند. عباس جان! من تو را بزرگ کرده‌ام. نیازی نیست که در کنار تو باشم تا بدانم چه می‌کنی و چه می‌کشی. از همین‌جا، از پشت پرده خیمه‌ها و از ورای نخل‌ها هم تو را می‌بینم. و صدای نفس‌هایت را می‌شنوم. دلم –از همین‌جا که هستم- با ضربان قلب تو، نه... با ضربانِ گام‌های اسبِ تو می‌تپد و از مضمون زمزمه زیر لبت، در رگ‌های جانم خونِ تازه می‌دود...»

۶ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۰ مهر ۹۰ ، ۲۱:۴۶
زهیر قدسی

من، خروس‌جنگی ۱۵سال دارم!

*بگذارید پیش از معرفی، داستان این‌که چگونه این کتاب را برای خواندن انتخاب کردم برای‌تان تعریف کنم. اولین چیزی که باعث شد دستم را به سوی این کتاب دراز کنم، مثل خیلی از کتاب‌ها، طرح جلدِ بامزّه این کتاب بود و البته عنوان جالبش یعنی «خروس جنگی»! مسلماً وقتی نویسنده کتاب را نشناسی، ناچار اول به ظاهر کتاب توجه می‌کنی. اما بعد دیدم که این کتاب گویا مورد توجه و تقدیر چند مجله آمریکایی -از جمله مجله اسکول لایبرری- نیز قرار گرفته است؛ خوب این هم ملاک تام و تمامی نیست ولی می‌توانست باعث شود که لای کتاب را باز کنم و چند صفحه‌ای از  بخشِ آغازین کتاب را بخوانم:
*«اسم واقعی من جان‌ است؛ جان کوگان. اما همه – حتی پدر و مادرم – مرا خروس‌جنگی صدا می‌زنند. داستانش برمی‌گردد به زمانی که خیلی کوچک بودم و اولین کلاهِ کاسکتم را به عنوان هدیه روز کریسمس گرفته بودم. خودم واقعا یادم نیست، ولی شنیده‌ام که وقتی خانواده عمو هرم برای عید دیدنی پیش ما آمدند، همین که از درِ جلویی وارد شدند، من نیز خیز برداشتم و فریاد زدم: «بو! بو! بو!» و با کاسکت تازه‌ام به جلو حمله کردم! از قرار معلوم، ضربه‌ای به دختر عمویم، بریژیت، زدم که از پشت، از در بیرون افتاد و روی برف‌ها وِلو شد! ظاهراً بریژیت کلّی اَلَم‌شنگه به پا کرد و دیگر حاضر نشد پایش را توی خانه‌مان بگذارد. بنابراین عمو هرم ناچار شد تمام خانواده‌اش را -حتی پیش از آن‌که فرصت کنند پالتوی‌شان را در بیاورند- از آن‌جا ببرد!...»


*البته من چون محدودیتی نداشتم بیش‌تر از آن‌چه شما خواندید، خواندم؛ اما وقتی کتاب را به خانه بردم و شروع به خوانِشِ آن کردم، بیش از آن چیزی که تصور می‌شد از خواندن آن لذّت بردم... جان یا همان خروس‌جنگی، فوتبالیستِ جنجالی کلاس هفتم را همه می‌شناسند. او از وقتی که توانست راه برود، هر چیزی را از سر راهش برداشته است! و اکنون با همسایه‌اش پِن‌وِب، پسری لاغرمردنی و هم‌سن و سالِ خودش، که دنیایش از زمین تا آسمان با دنیای او فرق دارد روبه‌رو است. «جری اسپینلّی» نویسنده این کتابِ زیبا و پُر هیجان، شخصیت جان و باقیِ اشخاصِ داستانش را کاملا واقعی خلق کرده است. جان همانند خیلی از همکلاس‌هایی که همه‌مان تجربه‌شان کرده‌ایم –و چه بسا خودمان یکی از همان‌ها باشیم!- بچه‌ای شرور و پرانرژی است. اما شرارت‌هایش منجر به ایجاد نفرت در دلِ خواننده نمی‌گردد؛ بلکه بیش‌تر همراه با شوخی و مزّه‌پرانی‌های خاص خودش است. اما تضادی که بین او و همسایه‌اش پِن‌وِب وجود دارد باعثِ ستیزِ یک‌سویه‌ی او با این پسرِ معصومِ دوست‌داشتنی می‌شود. این داستان پُرکِشِش، تا آخرین لحظه مخاطب را در حالت تعلیق نگه می‌دارد و نمی‌گذارد خواننده با حدس و گمان کتابش را به راحتی رها کند.

۹ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۳۱ شهریور ۹۰ ، ۰۹:۴۸
زهیر قدسی

۹تصویر از زندگی

*آمریکایی‌ها از لحاظ فرهنگی و مردمی وضعیت خاصی دارند. کلی آدم از نقاط مختلف جهان-که هر کدام دارای فرهنگ خاص خودشان هستند- در آن زندگی می‌کنند از چین و ژاپن بگیرید تا هند و ایران و عرب و... این‌ها همه با یک اصالتی می‌آیند اما آن اصالت‌شان رنگ می‌بازد. برای توجه دقیق‌تر به این ماجرا، به گمانم هیچ چیز بهتر از مطالعه دقیق ادبیات این کشور نیست.
*«خوبی خدا» عنوان کتابی است که ۹داستان برگزیده از ۹داستان‌نویس مطرح امروزِ آمریکا در آن جمع شده است. نویسندگانی چون: ریموند کارور(که بسیاری از نویسندگان او را مایه حیات مجدد داستان کوتاه در چند دهه اخیر می‌دانند) و هاروکی موراکامی (نویسنده و مترجمِ ژاپنی ساکنِ آمریکا که در این ستون کتاب کافکا در ساحل‌اش خدمت‌تان معرفی شد و گفته شد که این کتاب در بازار ایران نیز گرد و خاکی به پا کرده اساسی!)، جومپا لاهیری (نویسنده هندی‌تبار که کتاب مترجمِ دردهایش را حتما خدمت‌تان معرفی خواهم کرد)، شرمن الکسی (داستان‌نویس، شاعر و فیلم‌نامه‌نویس سرخ‌پوست که داستانش در این مجموعه بسیار خواندنی و زیباست) و همچنین الکساندر همن (نویسنده بوسنیایی که در سال ۹۲ به آمریکا مهاجرت کرد و او را ناباکوف جدید نامیده‌اند). داستان‌های این مجموعه، همگی جوایز مطرح داستان‌نویسی آمریکا را از آنِ خود کرده‌اند و همه در شش سال گذشته توسط ناشران آمریکایی منتشر شده‌اند. حتما حالا متوجه منظورم از مقدمه شده‌اید. این نویسندگان عزیز هر کدام مربوط به یک فرهنگ و ملتی جداگانه هستند. اما اکنون شده‌اند نویسنده آمریکایی و شاید همین ماجرا باعث رونق و تنوع بیشتر ادبیات آمریکا شده باشد، که اصل آمریکا نیز با مهاجرت شکل گرفته است. این داستان‌ها چند دسته‌اند؛ یا داستان‌هایی هستند که در کشور نویسنده رخ داده‌اند، که نشان تعلقِ خاطر نویسنده به کشور و اصالت خود است و یا داستان‌هایی هستند در حال و هوای مهاجرینی که در آمریکا زندگی می‌کنند؛ اینها هم عموما حال و هوای اعتراض در خود دارد.

نویسنده حیفش می‌آید که این ستون را با این توضیحات پُر کند اما بخشی از کتاب را به شما هدیه نکند، پس بخشی از داستان زنبورها؛ بخش اول، نوشته الکساندر همن را با هم می‌خوانیم اما خواندن همه کتاب را به همه توصیه می‌کنم:
*...پدرم فقط به چیزهایی معتقد بود که رنگ واقعیت داشت. به اخبار تلوزیون بدبین بود، چون موفقیت‌های سوسیالیسم را پشت سر هم تحویل بیننده می‌داد. مشتری پر و پا قرص پیش‌بینی وضع هوا بود. روزنامه هم اگر می‌خواند، فقط به صفحه ترحیم اعتماد داشت. اما عاشق برنامه‌های حیات وحش بود؛ چون می‌گفت وجود و مفهوم طبیعت هیچ‌وقت شک بر نمی‌دارد؛ مثلا این تصویر را که یک اژدرمار، موشی را یک لقمه چپ می‌کند یا یوزپلنگی می‌پرد پشت یک گوزن خسته و ترسیده آفریقایی، هیچ جور نمی‌شود انکار کرد...

۱۱ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۴ شهریور ۹۰ ، ۱۰:۱۹
زهیر قدسی


یک دفاعیه افشاگر و شورانگیز!

*چه لطفی دارد کشف کردن، درست احساس ارشمیدس را داری وقتی تلفن را کشف کرد(!)، وقتی فریاد می‌زد: یافتم! یافتم! و یا درست احساس نیوتن را موقع کشف جاذبه زمین!
 کشف ما هم چیزی است از قماش همین کشفیات...با این تفاوت که کسی قدر ما را نمی‌داند و اسم‌مان هم در هیچ کجای تاریخ ثبت نمی‌شود. و حالا نشسته‌ای به کتاب خواندن، صفحه به صفحه جلو می‌روی و جانت بالا می‌آید! این درست حال و هوای من بود وقتی مشغول خواندن شاهکار مشهور «هریت بیچراستو» بودم.
*قصه «عمو تُم» توی کلبه‌ای است شبیه خانه من و تو. و «ننه کلوئه» شاید مادرم است که شیرینی می‌پزد و دست‌پختش شاهکار است! و چرا باید ما خودمان را با خانواده عموتم مقایسه کنیم مگر من و تو بَرده‌ایم! شما بگویید آیا به راستی نیستیم؟
این کشف هیجان‌انگیز معمولی بماند برای بعد. اما «کلبه عموتم» به گمانم انسانی‌ترین اثری است که تاکنون نوشته شده. یک تراژدی واقعی از زندگی بردگان در دل تمدن آمریکایی.
قصه برده‌داریِ کهن، که نویسنده زیرکانه آن را با استثمار نوین مقایسه می‌کند. قصه اشرافیت مغرور، که انسان سیاه را تنها کالایی کثیف و نفرت‌انگیز می‌داند، که باید از او دوری کرد و تا لحظه مرگ او را سخت به کار گرفت، از او درآمد کسب کرد؛ بردگیِ پذیرفته شده چون سرنوشتی محتوم و گاه در این میان تن دادن به خوی حیوانی و خفتگیِ وجدان. اما خانم «بیچراستو» به همین شخصیت‌ها اکتفا نمی‌کند، وی در مقابل سیاهی نفرت‌انگیز برده‌داران ظالم، شخصیت‌هایی را به تصویر می‌کشد با خوی انسانی که شکل تکامل یافته و متعالی آن در دختربچه‌ای فرشته‌خو به نام«اِوانژین» تبلور می‌یابد. هم اوست که بر خلاف میل اطرافیان‌اش -که حتی گاه مخالف قوانین برده‌داری‌اند اما مراوده با بردگان را دون از شان خود می‌دانند- با بردگان می‌نشیند، آن‌ها را دوست می‌دارد و از بوسیدن و در آغوش کشیدن سیاهان امتناع نمی‌کند.

*اما  محور اصلی داستان، که آن‌چه گفته شد در حاشیه آن روایت می‌شود، قصه برده‌ای مسیحی و مومن و پرهیزکار به نام «تم» است که ثابت می‌کند در هیچ جای دنیا ایمان و انسانیت رابطه‌ای با نژاد و رنگ پوست و ملیت ندارد. او یک مسیحی تمام‌عیار، صبور و مهربان است که زندگی‌اش دست‌خوش حوادثی است دردناک، که سرانجام شکوهمند و انسانی آن اشک‌تان را در می‌آورد.
نویسنده در قسمتی از کتاب استثمار کارگران را نیز غیرانسانی می‌داند و آن را در حکم بردگی تلقی می‌کند: «...ارباب می‌تواند برده را تا سرحد مرگ کتک بزند و سرمایه‌دار انگلیسی می‌تواند تا سر حد مرگ به کارگر گرسنگی بدهد...»
اما لذت واقعی داستان همان‌جاست که تو احساس هم‌زادپنداریِ  عجیبی با شخصیت‌های داستان داری، مگر تو بَرده‌ای؟ اما گویی بندهایی هست در زندگی که تو را به بردگی می‌کشاند. بندهایی  نامرئی که سرنوشت تو را دردناک‌تر از تُم کرده است چراکه لااقل او آزادی را می‌شناخت و در جست‌و‌جوی آن بود، اما ما بردگی خود را آزادی می‌دانیم و بر این سرنوشت اندوهناک نیستیم.

۱۱ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۳ شهریور ۹۰ ، ۰۹:۴۴
زهیر قدسی

رستاخیز کلمات

*...حماسه رود را درودی نباید گفت

                        که از خروش، ناگزیر است

من تلاش آبی را

         کز آوندِ گیاهی خُرد بالا می‌رود،

  بیش پاس می‌دارم

              تا رودی که با غرّشی بلند

دربستری ناگزیر می‌رود

                     آه، رود، ای رود!

                            چنین غرّه، کف بر لب میاور

     تناوری‌ات، آماس، نه فربهی‌ست

             حماسه تو را از من درودی نیست...

چنگیز هم خون‌خوارتر از لحظه‌ها نیست

                                          زمان، سیری‌ناپذیر است

میان شهادت و شقاوت،

               فاصله به درازای تفنگی‌ست

                          تا در کدام سوی آن ایستاده باشی!

دگرباره سلام بر درخت که تا زنده است

                 ازو قنداق تفنگی نمی‌توان ساخت!...

صدای سبز

*برای کتابِ شاعری چون «سیدعلی موسوی گرمارودی» به سختی می‌توان مقدمه‌ای نوشت. همین‌قدر می‌توان گفت برخی از اشعار او به تنهایی، برای کارنامه شاعریِ او کافی‌ست. از نوجوانی با برخی از اشعارش مانوس بوده‌ام اما هنوز از خوانِشِ آن‌ها به وجد می‌آیم. و گاهی با خود می‌گویم: ای کاش فقط همین یک جمله را من سروده بودم!

*«صدای سبز» عنوان کتابی است که شاعر، بر بِه‌گزیده شعرهای خویش، به همراه هشتاد شعرِ نوسروده‌اش نام نهاده است. این کتاب با یک گفتگو، با عنوان «جوشش و کوشش در شعر» و همچنین با مقدمه ارزشمند استاد بهاءالدین خرمشاهی و نقد دیگر نخبگان شعریِ معاصر بر شعرِ نخبه‌ی گرمارودی، آغاز می‌گردد و شامل مجموعه‌ای از اشعار ایشان در قالبِ: آزاد، نیمایی، چکامه، قطعه، غزل، مثنوی، مسمّط، رباعی و... است که نشانه‌ی مختصری از تواناییِ شعری او در قالب‌های متنوع است؛ اما هنگامی که به دریای شعریِ او می‌نگریم درمی‌یابیم که شعر او فراتر از این ستایش‌هاست.

احتمالا شعر «در سایه‌سار نخل ولایت» که در ثنای حضرت علی(ع) سروده شده را به فراخور آن‌که در کتاب درسی‌مان آمده خوانده باشیم، آن‌جا که می‌گوید: «شعرِ سپید من، روسیاه ماند/که در فضای تو به بی‌وزنی افتاد» اما حقیقت آن است که کمتر شعری را در مدحِ ائمه معصوم، چنین سپیدرو می‌یابیم. از طرفی باید اعتراف نمود که شعرهای دینی و شیعیِ او(مانند «خط خون»، «ساقیِ حق»، «سپیده هشتم» و...) که در اوج قله شعریِ ما جلوه می‌نماید فرصتِ جلوه‌گری را از دیگر اشعار درخشان او ربوده است که اگر بی‌غَرَض و بدون پیش‌داوری سراغ اشعار درخشان او مانند: «حماسه درخت»، «وانگرش»، «دریغا تنهاییِ انسان»، «مومیایی»، «خیال‌های قطبی» و... برویم، حاصلِ عرق‌ریزانِ روحیِ او را پُربارتر از سروده‌های برخی شاعرانِ مطرح معاصر خواهیم یافت؛ که او اندیشه و کلام را، خصوصا در شعرِ آزادش، به زیبایی در هم تنیده و بارور ساخته است. اشعار گرمارودی، رستاخیزی از کلمات و واژگان است که او به حق هر واژه را در جایگاهِ واقعی خودش و آن‌جا که بایدش محشور نموده است. زیبایی این فراز از شعر «حماسه درخت»اش را با هم احساس کنیم:


«...غرور، تیری بود

         و مگر واژگون بر کمان نهاده بودم

  که تا از شَست، رَست

              هم بر سینه‌ی من نشست...»

۷ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۹ مرداد ۹۰ ، ۲۳:۰۹
زهیر قدسی

الواح کاغذی!

اگر خاطر مبارکتان باشد، در اولین شماره‌ جاکتابی، کتاب «بیوتن» از «رضا امیرخانی» معرفی شد(البته اگر بتوان اسمش را معرفی گذاشت!). نویسنده‌ای که به عقیده بسیاری از صاحب‌نظران از موفق‌ترین نویسنده‌های معاصر محسوب می‌شود. نویسنده‌ای که با قلمی صمیمی ارتباطی عمیق با مخاطب می‌گیرد و البته این صمیمیّت به مانند بعضی نویسندگان زورکی نیست! بایستی گفت که فقط این قلم صمیمی نیست که امیرخانی را محبوبیت می‌بخشد، بلکه ابداعات او در نوع روایتگری نیز بسیار جذاب و خواندنی است. اگر کمی به آثار وی دقت کنیم متوجه می‌شویم که مشاهدات او تا چه اندازه دقیق و وسیع است.
*«سرلوحه‌ها» عنوان هفتمین اثر امیرخانی است که به تازگی منتشر شده است. نویسنده در مقدمه اثر خود را اینگونه معرفی می‌کند:«...این یادداشت‌ها جان می‌داد برای ورثه تا بعدتر کره‌ای بگیرند از آن. کتاب آفتاب، هم از اجل و هم از ایشان پیشی گرفت و پیشنهاد انتشار داد برای این پرت و پلاها. مجموعه‌ی حاضر تقریبا بدون هیچ دست‌کاری به دست انتشار سپرده شد. چند مطلبی هم به شدت تاریخِ مصرف‌شان گذشته بود که از انتشارشان چشم پوشیدم. به هر رو از میان هشتاد سرلوحه‌ای که در فاصله‌ی 1381 تا 1384 نوشتم، چهل و پنج تا را انتخاب کردم و با این فهرست‌بندی (الواح، امکنه، اجتماعیات و فرهنگ) به ناشر دادم...»
«الواح» شامل دو مقاله پیرامون وب و سایت لوح است که در همان سایت منتشر شده بود. «امکنه» نیز شامل 12 مقاله است که مربوط به مشاهدات نویسنده در سفرها و شرایط مختلف است؛ از زلزله بم گرفته تا عراق در آغاز اشغال و یا از بشاگردِ هرمزگان تا نیویورکِ آمریکا و... که هیچکدام به مشاهدة صِرف خلاصه نمی‌شود و نویسنده همراهِ مشاهدات خود به نتیجه‌گیری یا مقایسه دست می‌زند. یکی از جذابیت‌های ویژه این کتاب شاید همین مشاهدات باشد:
*«همین فردا که عاشورا باشد(و گفته‌اند البته کل یوم عاشورا) در فیفث اونیوFifth Ave در قلب منهتن نیویورک پاکستانی‌ها دسته راه می‌اندازند و زنجیر می‌زنند. چنان مراسم پرشوری دارند که نگو و نپرس. همه با لباس‌های بلند محلی و شلوارهای سپید. نه گمان ببری که سنت تازه‌ای است؛ که هر سال روز عاشورا همین برنامه هست.... می‌توان به قطع و یقین نوشت که همین جماعت در مجالس خصوصی در نیویورک قمه می‌زنند و در مصیبت اباعبدالله اشک می‌ریزند. این یعنی ظاهز عاشورا. همه این جماعت شهروندان مطیعی هستند برای دولت ایالات متحده. سر سال به لطف یا به قهر، مالیات‌شان را به خزانه‌داری می‌پردازند و خرانه‌داری هم سر صبر سهمِ اسرائیل و تفنگ‌داران عراق و حتا منافقان ما را سوا می‌کند و البته درصدی را نیز صرف عمران کشورش می‌کند...»



«اجتماعیات» شامل 10 مقاله است که بیشتر به کاستی‌ها و خلاهایی اجتماعی و سیاسی می‌پردازد که البته این‌ها نیز هیچکدام خالی از مشاهدات نویسنده نیست. یکی از ویژگی‌های برجسته این کتاب مقدمه چینی‌ها(به هم چینی‌ها)ی نویسنده است که نشانگرِ ذهن خلاق و معلوماتِ نویسنده است:«رفیقی دارم که فوقِ لیسانسِ ریاضی دارد از صنعتی شریف. توی خانواده‌ای بزرگ شده است که حتا یک بار هم سهواً آب پرتقال دهِ صبحش قضا نشده است. تا آنجا که من به یاد دارم همیشه مرتب و اتو کشیده و دوست‌داشتنی.... رفیقم توضیح داد که حاجی چندین خروس قبراق دارد که هر هفته یکی‌شان را پر می‌دهد. زیاد می‌برد. برای همین مردم روی خروسش شرط می‌بندند. فیلم جلو می‌رفت و خلاف انتظار ما، رضا سیاه به‌تر خروس بازی می‌کرد. داور اعلام آب‌گیری کرد. همان تایم اوتِ خودمان. لُنگی خیس را درون گلوی خروس فرو می‌کردند که راه نفسش باز شود. دیگری جای پنجه‌ای را بر گردن خروس بخیه می‌زد. خار را عوض می‌کردند. آمپول تقویتی ممنوع بود، اما عباس، شیافِ ب-کمپلکس به خروس حاجی می‌زد...» به هیچ عنوان گمان نبرید که در این مقاله به ناهنجاری‌هایی از این دست پرداخته شده. به هیچ وجه! ولی این 650 کلمه جایی برای قرار دادن ادامه این مطلب نیست.
 و در نهایت «فرهنگ» 19 مقاله، پیرامون ادبیات داستانی، شعر، نویسندگان و نقد آثار و ... که باز هم مجالی برای معرفی بیشتر آنان نیست(شاید در وبلاگم بیشتر به معرفی آن بپردازم). این اثر نیز همانند دیگر آثار نویسنده، پیچدگی‌های خاص خودش را دارد که شاید بیشتر مخاطب دانشجو را همراه خود سازد. امیدوارم از خواندنش بهره ببرید. تمام!!!


۵ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۳ مرداد ۹۰ ، ۱۱:۴۰
زهیر قدسی

پسری در ستیز با خود و جهان!


*در ادبیات، وقتی با مقولة «اسطوره» روبه‌رو می‌شویم ناخودآگاه فکر و ذهن‌مان به سوی اشخاص و موجوداتی می‌رود که وجود واقعی ندارند یا اگر هم وجود دارند شخصیتی دست نیافتنی دارند. اما اگر دقت کنیم، گاه با اشخاصی روبه‌رو می‌شویم که نه تنها پای‌شان از مرزهای واقعیت بیرون نرفته که حتی شاید در زندگی‌مان با افرادی اینچنین برخورد هم کرده باشیم. می‌توان گفت که وجه مشترکِ اسطوره‌ها نه دست نیافتنی بودن‌شان است و نه خوب بودن‌شان؛ زیرا با کمی دقت، متوجه اسطوره‌های «بدی» و «پلیدی» می‌شویم و همچنین اسطوره‌هایی را می‌بینیم که از درونِ یک داستان واقعی بیرون آمده‌اند و در حقیقت نویسنده بُعد اسطوره‌ای شخص را به مخاطب خود نمایانده است. پس شاید بتوان گفت، چیزی که در اکثر اسطوره‌های داستانی با آن روبه‌رو می‌شویم «تنهایی» است. حال می‌خواهد این تنهایی به وسیله انجام دادن کارهای خارق‌العاده به دست بیاید یا به وسیله روحیات شخصیِ شخص اوّل داستان.
*ولی بُعد اسطوره‌ایِ قهرمانِ کتاب «ناطور دشت» عینِ «تنهایی» است! ناطوردشت شاخص‌ترین و مشهورترین اثرِ نویسندة آمریکایی‌اش «جی. دی. سلینجر» است. سلینجر که آثارش، بی‌شک جزو آثار به شدت تاثیرگذار -علی‌الخصوص در مخاطب آمریکایی- محسوب می‌شود، دارای شخصیتی مبهم و دارای پیچیدگی‌های مخصوص به خود است. سلینجر اگرچه نویسنده‌ای نام‌آشناست اما اهل مصاحبه نیست و کمتر حواشی زندگی او در نشریات منتشر شده است. شاید شخیت او بی‌شباهت به شخص اول داستان‌ش در کتاب ناطور دشت نباشد!
*اصلِ داستان، روایتِ تنهایی‌ها و بیگانگیِ «هولدن کالفیلد» نوجوان 16ساله نیویورکی در این دنیای «عوضی» است! هولدن اگرچه در مواردی شبیه نوجوانانِ هم‌سن و سال خود است اما به هیچ عنوان نمی‌تواند با ناهنجاری‌های خود و جامعه‌اش کنار بیاید. چشمان او دائم در حال دیدن ناهنجاری‌هایی است که به نوعی تبدیل به هنجار شده، گو این‌که خود نیز بی‌تاثیر از این ناهنجاری‌ها نیست و از این بابت او همیشه در رنج بسر می‌برد. آن‌چه موجبات شادیِ دیگران را فراهم می‌کند برای هولدن مایة غم و اندوه است و آن‌چه در نگاه مردم ستودنی است از نگاه او مایة نفرت است! کل داستان این کتاب 326صفحه‌ای تنها روایت چند روز از زندگیِ شخص اول داستان است.


ذکر این نکته ضروری به نظر می‌رسد که شاید مطالعه این داستان تنها برای کسانی جالب و خواندنی باشد که خود، این تنهایی را تجربه کرده باشند. در صفحات پایانی کتاب، فیبی –خواهر کوچک- هولدن، برادرش را به این خاطر ‌که در زندگی‌اش  هیچ‌چیزِ خوش‌آیندی ندارد ملامت می‌کند! شاید این بخش از کتاب برای شما هم خواندنی باشد تا ارتباط راحتِ شخص اول داستان را با مخاطبانش احساس کنید:
 *«...گفتم: “یالا ده جواب بده. از یه چیز که ازش زیاد خوشم بیاد، یا چیزی که فقط خوشم بیاد؟”
-“زیاد خوش‌تون بیاد”
من گفتم: “بسیار خوب.” اما بدبختی این‌جا بود که نمی‌توانستم هوش و حواسم را خوب جمع کنم و فکرم را به کار بیاندازم. تنها چیزی که به فکرم رسید، آن دو راهبه‌ای بودند که با آن زنبیل‌های حصیریِ پاره‌پوره‌شان توی خیابان‌ها می‌گشتند و اعانه جمع می‌کردند. مخصوصا آن زنی که عینک دور فلزی به چشمش زده بود و پسری که توی مدرسه الکتون هیلز می‌شناختمش. توی آن مدرسه پسری بود به اسم جیمز کاسل که حاضر نمی‌شد حرفی را که درباره پسر بی‌اندازه از خودراضی‌ای به اسم فیل استابیل زده بود، پس بگیرد... من بلایی را که آن‌ها سر جیمز کاسل درآوردند، به شما نمی‌گویم-چون کار خیلی زشت و نفرت‌انگیزی است- اما با این حال او حاضر نشد حرف خودش را پس بگیرد. کاش شما او را دیده بودید. پسری بود خیلی لاغر و ضعیف و مچ دست‌هایش به کلفتی یک مداد بود. بالاخره کاری که او کرد، به جای این‌که حرفش را پس بگیرد، این بود که از توی پنجره خودش را پرت کرد بیرون...
این تنها چیزی بود که به فکرم رسید. آن دو زن تارک دنیا و جیمز کاسل! بامزه این‌جاست که من جیمز کاسل را خوب نمی‌شناختمش...»

۳ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۷ تیر ۹۰ ، ۲۱:۳۲
زهیر قدسی

حکایت شیرین جابلقا و ولایت غربت

*بین کتاب‌هایی که از نمایشگاه تهران گرفته‌ام حیران و سرگردان مانده‌ام که کدامین را برای شما عزیزان جان انتخاب و معرفی کنم. برای این‌که شما خوانندگانِ جان با مصائب نویسندگی و علی‌الخصوص نویسندگی در عرصه معرفی کتاب آشنا شوید به اختصار مشکلاتم را خدمت‌تان عرض خواهم کرد. اول این‌که برخی کتاب‌ها واقعاً قطر زیادی دارند، تازه هیچ تضمینی وجود ندارد که پس از خوانش آن‌ها متوجه نشویم که هیچ‌کدام‌شان به درد بخور نبوده‌اند. دو این‌که برخی هم کوچک‌اند اما همان دم که خریدیم‌شان متوجه بودیم که نمی‌توان آن‌ها را در جیم معرفی نمود! سوم این‌که ... شما اصلاً چقدر از آدم دلیل می‌خواهید؟ من که نمی‌توانم به همه شما جواب پس بدهم!
*  شک ندارم با این همه کتاب طنز که جسته و گریخته برای‌تان معرفی کرده‌ام کلی طنّاز شده‌اید! اما مگر می‌شود در عالم طنز وارد شد و نام نامیِ «ابوالفضل زرویی نصرآباد» را جا انداخت؟ و مگر می‌شود به نام او رسید و یادی از زنده‌یاد کیومرث صابری نکرد؟ ابوالفضلی که هم «ملانصرالدین» گل‌آقای صابری بود و هم نورچشمی‌اش؟ ملانصرالدین فرصتی بود تا زرویی را از چهره‌های شاخص ادبیات طنز امروز ما قرار دهد. زرویی از آن‌هایی است که حرمت طنز نگه می‌دارد و آن را با شوخی‌های بی‌مزه و الفاظ زشت آلوده نمی‌کند. از آن‌هایی است که هم در طنزش و هم در مرامش نشان می‌دهد که دل در گرو سنت‌های پاک گذشته دارد. نویسنده‌ای دوست داشتنی و صمیمی.


*«غلاغه به خونش نرسید» عنوان کتابی است که به تازگی و در کنار چند کتاب دیگر از این نویسنده منتشر شده است. این کتاب مجموعه داستان‌های طنز اوست که در جراید مختلف چاپ و منتشر شده‌اند. این داستان‌ها همگی از لحاظ ادبی و ساختاری شبیه یک‌دیگرند. همگی این داستان‌ها با عباراتی مشابه آغاز و در فضایی مشابه به وقوع می‌پیوندند. در همه این داستان‌ها یک ولایت «غربت»ی وجود دارد که تعبیری از مملکت خودمان است و یک ولایتی با نام «جابلقا» که کنایتی است از بلاد فرنگ و دیار غرب! زرویی در این داستان‌ها کارش این است که به افسانه‌ها و حکایت‌های قدیمی که برای‌مان آشنایند با دست‌کاری هنرمندانه‌ای شکل طنز می‌دهد و در کنار این دست‌کاری طنّازانه حرفش را هم به کنایه تحویل مخاطب می‌دهد. با این که شکل این داستان‌ها از لحاظ فرمی ساده و بی‌پیرایه‌اند اما تسلط زرویی به این حکایت‌ها و آمیختن آن‌ها به یکدیگر به نحوی که با حال و هوای خواننده نزدیک شود، کاری‌ست هنرمندانه. او در همه داستان‌هایش شیرین‌پرانی‌هایی تکراری ولی در عین حال بامزه دارد که میان پرانتز قرار می‌گیرد و در آخر همه آن‌ها آمده است: «توضیح از بنده‌ی نگارنده». آخرِ همه این حکایت‌ها هم یک نتیجه‌گیری بی‌ربط وجود دارد که واقعا غافل‌گیر کننده است.
با عرض شرمندگی از اخلاق ورزش‌کاری‌تان، چون جایی برای درج بخشی از کتاب باقی نمانده شما را در نم آن می‌گذاریم، مطمئن باشید غلاغه خبر می‌دهد کدام‌تان کتاب را خوانده‌اید و کدام‌تان نه!

۸ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۳ تیر ۹۰ ، ۱۲:۰۱
زهیر قدسی