جاکتابی

آرشیو کتاب‌نویسی‌هایمان در جراید مختلف

جاکتابی

آرشیو کتاب‌نویسی‌هایمان در جراید مختلف

جاکتابی

جاکتابی عنوان ستونی است که نخستین‌بار در تاریخ بیست و هفت تیرماه سنه یکهزار و سیصد و هشتاد و هفت خورشیدی در صفحه چهاردهم جیم از ضمیمه‌ی جریده‌ی یومیه‌ی خراسان به طبع ‌نگارنده (زهیر قدسی) رسید و الی زماننا هذا به طبع می‌رسد. (برگرفته از مطلع الوبلاق/ پست شماره ۱) و اکنون دیر زمانی است که میزبان بازنشر معرفی‌های من و همسرم (الهام یوسفی) در جراید مختلف است.

۱۸۷ مطلب با موضوع «جاکتابی» ثبت شده است

آفریقا یا دانشگاه؟

*بعضی وقت‌ها، خواندن بعضی کتاب‌ها ـ اگرچه کوتاه و کم‌حجم و به اصطلاح خودمان اتوبوسی ـ آدم را به یاد دوران نوجوانی یا کودکی‌اش می‌اندازد. دوران تصمیم‌های بزرگ. و گاه در میان همین آثار به اصطلاح کودکانه می‌توان حرف‌هایی را پیدا کرد که در مجموعه چند جلدی «اخلاق را بیاموزیم»!! و یا حتی یک دوره «تاریخ ویل دورانت» هم نمی‌توان یافت، حرف‌هایی از زبان نویسنده‌ای که نه قرابت جغرافیایی با ما دارد و نه قرابت فرهنگی. فقط از آن سوی کره زمین، قلم‌اش برای بچّه‌ها تپیده. حالا این بچّه‌ها کودک باشند یا نوجوان فرقی ندارد. آمریکایی و آفریقایی و آسیایی‌اش هم که اصلاً توفیر نمی‌کند.... بعضی حرف‌ها زبان مشترک همه آدم‌های دنیاست، بالاخص آن‌هایی که مرزهای جغرافیایی و من‌درآوردیِ کتاب‌های درسی شان را به رسمیت نمی‌شناسند و در جستجوی مرزهای انسانی‌اند.

*«اُلی عزیز»از آن داستان‌هاست که اگرچه اسمش، ظاهرش و حتی طرح جلدش کاملاً دخترانه به نظر می‌رسد اما روایتی دارد از زندگی پسری نوجوان به نام “مات” که داستان حول محور او می‌چرخد و “مات” اتفاقاً برادر عزیز همین خانمِ “اُلی” است. و اوست که در نامه‌هایش اُلی را “اُلیِ عزیز” خطاب می‌کند. و اُلی صرفاً شاهد و گاهی راوی تصمیم‌های بزرگ برادر کله‌شق‌اش است.

اُلی عزیزالی و مات فرزندان پدر و مادری دام‌پزشک هستند که پدر خود را از دست داده‌اند و مادرِ “مات” علاقه فراوانی برای ادامه تحصیل او ـ دانش‌آموز نخبه و ممتاز مدرسه ـ در همین رشته  دارد، اما مات تصمیم بزرگی در سرش می‌پروراند که حتی بتل اخمو (در داستان بخوانید چه کسی است!) را به غرولند وا می‌دارد، اما مات تصمیم خودش را گرفته و می خواهد بچه‌های فقیر و بدبخت آفریقا را شاد کند.
مات همان دانش آموز ممتاز مدرسه و همان پسر مهربان و برادر کله‌شقِ اُلی تصمیم دارد به آفریقا برود و دلقک شود!!!

اما آخر کتاب شما چیزی را کشف خواهید کرد که لذّت خواندن را از یادتان نبرد.

کتاب در 3قسمت روایت می‌شود: داستان الی، داستان قهرمان و داستان مات! اما قهرمان کیست و وسط قصه چه می‌کند ،در کتاب بخوانید. او همان کلید کشف پیام قصه است؛ پیامی که از دل داستان در می‌آید.

«الی عزیز » را «مایکل مرپورگو» نویسنده انگلیسی به رشته تحریر در آورده است. کسی که لقب «سومین نویسنده کودکان» را به خود اختصاص داده و بیشتر از 90 کتاب نوشته است. کتاب‌هایی که یا فیلم شده‌اند یا جوایز بسیار نصیب خود کرده‌اند؛ هم‌چون «زنگبار» و «چرا وال‌ها به ساحل آمده‌اند».

کتاب حاضر  ترجمه «پروین علی‌پور» است. ترجمه‌ای سلیس و ساده که سادگی و شیرینی قصّه را از ترجمه بد، حفظ کرده است. علاوه براین شما در صفحه صفحه کتاب طراحی‌های چشم‌نواز و بی‌تکلفی را خواهید دید. که ترسیم فضای قصّه را برایتان آسان‌تر می‌کند، تصویری از الی، مات و قهرمان.
        
نمی‌دانم، اما گمان می‌کنم، حداقل لطف خواندن «الی عزیز» این باشد که شما هم بتوانید رابطه‌تان را با خواهر یا برادرتان زیبا کنید.

«...موقع پخش خبرها بود. تلویزیون صحنه‌هایی از آفریقا را نشان می‌داد: کامیون‌های پر از سرباز؛ شهری پراکنده و دودگرفته با چادرها و آلونک‌های در هم ریخته و فکسّنی؛ بچّه‌ای تنها و برهنه که با پاهایی لاغر و شکمی برآمده، کنار نهری روباز ایستاده، زار زار گریه می‌کرد؛ بیمارستان صحرایی؛ مادری لاغر و مردنی که در بستری نشسته، بچّه‌اش را به سینه چروکیده‌اش فشار می‌داد؛ دختری تقریباً هم سن و سال اُلی که با چشم‌های بی‌نور -که انگار هرگز رنگ شادی را به خود ندیده‌اند- زیر درختی چندک زده بود. مگس‌ها دور و بر صورتش می‌گشتند و روی آن می‌نشستند. به نظر می‌رسید دخترک نه نا دارد و نه میلی که آن‌ها را از خود دور کند. اُلی در غم و قصّه‌ای شدید فرو رفت. زیر لب گفت: "چه وحشتناک است!"

ناگهان “مات”، بدون آن‌که حرفی بزند، از روی کاناپه بلند شد، با عجله بیرون رفت و در را محکم به هم زد.

اُلی پرسید: "چه‌اش شده!؟" و دید که مادرش هم مثل او از رفتار مات گیج شده است.

الی می‌دانست چند روزی است چیزی مات را رنج می‌دهد. دیگر نه شوخی می‌کرد و نه سر به سر کسی می‌گذاشت و نه دلقک‌بازی در می‌آورد. در حالی که اکنون بایست در آسمان‌ها سیر می‌کرد! درست یک هفته پیش ـ یا چیزی در همین حدود ـ نتیجه امتحاناتش به دستش رسیده بود. با بهترین نمرات قبول شده و می‌توانست همان‌طور که برنامه‌ریزی کرده بود به دانشکده دام‌پزشکی در “بریستول” برود...»

۳ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۸ بهمن ۸۸ ، ۱۷:۴۴
زهیر قدسی

چهارده آینه و یک تمثال


*سلام! ولادت امام رضامون مبارک! امیدوارم که خدای عزیز سرور و ابتهاجش را به برکت این روزها نصیب ما بفرماید.
 خدمتتان عارضم که وقتی تصمیم گرفتم تا به مناسبت این عید بزرگ و البته ویژه‌نامه جیم یک کتاب با موضوع امام رضا(ع) که مناسب خوانندگانی مثل من و شما باشد معرفی کنم حقیقتا شرمنده شدم! نه این‌که بگویم کتاب خوب نبود؛ ولی اگر بوده بنده یا نمی‌شناختم و یا نخوانده بودم. به هر حال کتابی که برای معرفی این هفته برای‌تان در نظر گرفته‌ام. بیش‌تر معرفی یک مجموعه14جلدی است که هر کدام اختصاص به یک معصوم دارد و هر یک، نویسنده‌ای مخصوص به خود، ولی با این حال می‌توان گفت که از لحاظ فُرم و نوع انتخاب، این مجموعه از یک دستی و هماهنگیِ خوبی برخوردار است.


*مجموعه «چهارده خورشید و یک آفتاب» زیر نظر مجموعه فرهنگی قلمستانِ اصفهان چاپ و منتشر شده است. هر جلدِ این مجموعه، از یکصد داستانک تشکیل شده است که داستان‌هایی از زمانِ ولادت، امامت و شهادت آن بزرگوارن را بیان می‌کند. هر کدام از این مجلدات به نامی، نام‌گذاری شده که هرکدام صفتی بر «آفتابِ» وجود آن معصوم است. به عنوان مثال کتاب«آخرین آفتاب» برای پیامبر اکرم(ص) یا «آفتاب بر نی» برای امام حسین(ع) و «آفتاب غریب» برای امام حسن(ع) و....
 وقتی به سنّ نویسندگان این مجموعه، در شناسنامه کتاب‌ها توجه می‌کنیم، می‌بینیم که بیش‌تر نویسندگان این مجموعه نویسنده‌های هم‌سن و سال من و شما هستند که با پختگی لازم دست به قلم گرفته‌اند.


*این مجموعه بیش‌تر به کسانی توصیه می‌شود که از امام‌شان، بیش از این‌که امام چندم است، بخواهند بدانند. و البته بار آگاهی، گاهی بسیار سنگینی می‌کند برای کسانی که دل‌خوش به انجام برخی فرائض هستند. آنان که از امام‌شان فقط یک وجه را دیده‌اند و چشم‌شان را به سیره زیبای ایشان بسته‌اند.


*در زیر بخش‌هایی از کتاب «هشتمین آفتاب» که برای امام رضا(ع) نگاشته شده آمده است. چه زیباست گام‌هایی که در جای گام امام قرار می‌گیرد و لب‌هایی که همانند لب‌های امام حرکت می‌کند و سخن می‌گوید به همان نرمی به همان لطافت و به همان زیبایی...

«پیرمرد سرش را انداخته بود پایین. خجالت می‌کشید و معذرت‌خواهی می‌کرد.
امام با لبخند دل‌داریش می‌داد. رفته بود حمام. امام را نشناخته بود. کمک خواسته بود. امام هم پشتش را حسابی لیف کشیده بود.»
«گفتم:"پسر پیامبر! لباس ساده‌تری می‌پوشیدی بهتر نبود؟"
گفت:" دستت را بیاور جلو"
بردم. دستم را گرفت و برد داخل آستینش. دستم به لباس زبری خورد. لمسش کردم، خیلی خشن بود.
گفت:"این را برای سرکوبی نفسم پوشیده‌ام، برای خدا و آن یکی را برای مردم."»

۲ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۷ بهمن ۸۸ ، ۲۲:۴۲
زهیر قدسی

ده روایت از محرّم


"سنت شهادت را فراموش کرده‌ایم و به مقبره‌داری شهدا پرداخته‌ایم. مرگ سیاه را ناچار گردن نهاده‌ایم."
این جمله نه چندان مشهوری است که دکتر شریعتی آن را در "حسین وارث آدم" ازجلال آل احمد نقل می‌کند تا تکمیلی باشد بر نقدش، به شیوه نگاه و سبک عمل ما در برخورد با محرم و عزاداری.
خیال آن نیست که حسین وارث آدم را به معرفی بنشینیم یا کتابی از جلال معرفی کنیم. بلکه می‌خواهیم اثری را به تماشایتان بگذاریم که با خواندنش، بتوان بدون بهانه هر محرم آن را گریست. روایتی از محرم به قلم «سیدمرتضی آوینی»؛ روضه‌ای از صحنه‌های کربلا که سنت شهادت را به معنای حقیقی برای همه نسل‌های تاریخ معنا می‌کند.
«فتح خون» در میان آثار آوینی حرف‌های دیگری برای گفتن دارد که اثرش را به سمت جاودانگی می‌برد. این‌جاست که دغدغه‌های درونی‌اش را می‌جوید و با پل زدن میان دیروز کربلا و روزهای آن 8سال کربلایی، جنگ حق و باطل را جنگ هماره تاریخ می‌داند و عرصه ابتلا و آزمایش را در کربلا و عاشورای زمان خویش می‌جوید. فتح خون روایتی است -منزل به منزل- از مدینه تا کربلا. ده روایت که باید همین روزهای آغازین محرم سراغ‌شان رفت و هر روز جرعه‌ای از آن را نوشید.
در ابتدای هر فصل، راوی‌ست که سخن را آغاز می‌کند و با کلماتی سحرانگیز و موزون، تصویری شفاف و تحلیل‌گرانه صحنه‌ای از واقعه را ارائه می‌دهد تا آن‌جا که اگر بارها و بارها روایت‌ها را بخوانید نخواهید توانست واژه‌ای زیباتر و جمله‌ای متناسب‌تر از آن‌چه که سیدمرتضی به کار برده است، به جایش بنشانید. در هر بار خواندن، بار معنایی کلمات فضای ذهن‌تان را آن‌چنان در خود می‌گیرد که انگار اول‌بار است که می‌خوانیدش و هربار مفهومی تازه را کشف می‌کنید و این نه خاصیت کتاب «فتح خون» که خاصیت فتحِ خون است.


آوینی در هر فصل و در میان روایت‌ها، توضیحاتی داستان‌گونه را با استناد به آیات و روایات طرح می‌کند که زمینه تاریخی حادثه را روشن می‌سازد و ذهن خواننده را در میان دو زمان یعنی سال 61 ه.ق  و سالی که اکنون در آن می‌زیَد، سیّال‌گونه به حرکت وا می‌دارد و باز این راوی است که مرز زمان و مکان را می‌شکند و در همه واژه‌ها مُصّرانه تلاش می‌کند «کل ارض کربلا و کل یوم عاشورا» را تاویل و تفسیر نماید.

و اگرچه سخت است معرفی فتح خون و سخت‌تر گزینشی از متن آن، اما به ناچار از میان زلال کلمات روایت محرم، بخشی از فصل کربلا را با هم می‌خوانیم:


«...آه از رنجی که در این گفته نهفته است! و اما سرّ الاسرار این خطبه در این عبارت است که [لیرغب المومن فی لقاءالله] ، تا مومن به لقاء خدا مشتاق شود، یعنی دهر بر مراد سفلگان می‌چرخد تا تو در کشاکش بلا امتحان شوی و این ابتلائات نیز پیوسته می‌رسد تا رغبت تو در لقاء خدا افزون شود...

پس ای دل، شتاب کن تا خود را به کربلا برسانیم! می‌گویی: مگر سر امامِ عشق را بر نیزه ندیده‌ای و مگر بوی خون را نمی‌شنوی؟ کار از کار گذشته است. قرن‌هاست که کار از کار گذشته...
اما ای دل! نیک بنگر که زبان رمز چه رازی را با تو می‌گوید. کل ارض کربلا و کل یوم عاشورا... یعنی اگرچه قبله در کعبه، اما «فاینما تولوا فثم وجه الله» یعنی هر جا که پیکر صدپارة تو بر زمین افتد، آن‌جا کربلاست، نه به اعتبار لفظ و استعاره، که در حقیقت! و هرگاه که علم قیام تو بلند می‌شود عاشوراست، باز هم نه به اعتبار لفظ و استعاره... و اگر آن قافله را قافلۀ عشق خواندیم در سفر تاریخ، یعنی همین...»

۱ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۲ بهمن ۸۸ ، ۲۲:۵۳
زهیر قدسی

رمانی برای عشق کردن!

*بعضی کتاب‌ها هستند که خجالت می‌کشی که معرفی‌شان کنی! نه این‌که خدای ناکرده داخل آن چیزهای بی‌تربیتی نوشته شده باشد، نه...! از این رو خجالت می‌کشی معرفی‌شان کنی که فکر می‌کنی که باید هر آدم کتاب‌خوان و یا حتی کتاب‌نخوانی(مثل من) آن را خوانده باشد. «منِ او»ی «رضا امیرخانی» از همین کتاب‌هاست. شاید تا همین چند وقت پیش اصلا به فکر معرفی این کتاب نبودم. چون پندارم این بود که شما جیمی‌های عزیزِ کتاب‌خوان، حتماً این کتاب را خوانده‌اید؛ اما همین نمایش‌گاه بین‌المللی(!) کتاب مشهد، متوجه شدیم که ای بابا هنوز خیلی از دوستانِ اهل مطالعه هستند که این کتاب را نمی‌شناسند و یا نخوانده‌اند. شاید یکی از دلایلِ این موضوع این باشد که بعضی‌ها از رمانِ فارسی - به خاطر تکراری و سطحی بودن بعضی سوژه‌ها و ضعف تکنیکیِ داستان‌ها- گریزانند ولی به هر حال باید تعدادی از رمان‌های فارسی را کاملاً از این قاعده مستثنا دانست.


*رضا امیرخانیِ 20ساله با «ارمیا» وارد عرصه ادبیات داستانی شد. کتابی که مورد توجه خیلی از صاحب‌نظران این عرصه قرار گرفت و کتاب برگزیده جشنواره ادب و پایداری، 20سال ادبیات دفاع مقدس شد و این تازه آغاز کار بود! امیرخانی اگرچه در آفرینش فضاها و شخصیت‌ها بسیار عالی عمل کرده بود اما بعد از 3سال شاهکار خود، یعنی «منِ او» را منتشر ساخت. کاری که از لحاظ فُرم در ادبیات داستانیِ ایران بسیار بدیع و تازه بود. پس از آن مجموعه‌های «ناصر ارمنی- داستان کوتاه1378»، «از به- داستان بلند1380»، «داستان سیستان- سفرنامه1382»، «نشتِ نِشا- مقاله بلند1383»، «بیوتن- رمان1387» و «سرلوحه‌ها- مجموعه یادداشت‌ها1387» منتشر شد که به صورت میانگین هر کدام حداقل 10بار تجدید چاپ شده است(که البته شایستگی فروش خیلی بیش‌تر از این‌ها را دارد).


*«منِ او» از نظر عموم مخاطبانش، بهترین و برجسته‌ترین اثر امیرخانی است. روایتی زیبا و مدرن از فضایی اصیل و دوست‌داشتنی. «منِ او» شامل 23فصل است. فصل‌های «من» و فصل‌های «او». راویِ فصل‌های «من» نویسنده یا همان دانای کل است و راوی فصل‌های «او» شخص اول داستان یعنی جناب علی فتاح. داستان از سال1312شمسی در خانی‌آباد(محله‌ای در تهران) شروع می‌شود و با پیچ و خمی ماهرانه، در زمان‌ها و مکان‌های دیگر ادامه پیدا می‌کند. بر خلاف اغلب داستان‌هایی که می‌خوانیم، سیرِ زمانیِ روایتِ این اثر خطّی نیست.یعنی وقایع در این داستان به ترتیب وقوع روایت نشده و شما گاه از یک زمان و مکان به صورت ناآگاهانه(بدون آن‌که با مربعی در میان آید) به زمان و مکان دیگر می‌روید.

چیزی که مخاطب را هم‌راه داستان می‌سازد فقط کنجکاوی نسبت به پایان داستان نیست بلکه نوع ادبیات و فضاسازی‌ها و تصویرسازی نویسنده چنان است که تمایل مخاطب را برای خواندن مکرر کتاب برمی‌انگیزد. شخصیت‌های داستان چه دور و چه نزدیک، ملموس و باورپذیر توصیف شده‌اند چه «درویش مصطفی» که ناغافل از هرجای داستان سر برمی‌کند و چه «هفت‌کور»ی که اگرچه کور هستند دیده‌هایی بینا دارند. چه «علی» و «مهتاب» یا «کریم‌ریقو» و «ذال محمد» و «ضعیف‌کش» و «من» و «او»...


*اگر بخواهی از رمانی که با آن عشق می‌کنی قسمتی را انتخاب کنی، حکما کار سختی است. اما قاعده این است جایی را انتخاب کنی که نیاز به مقدمه و موخره نداشته باشد، پس بسم الله...:«فکر کرده‌ای فصلِ قبل -که سفید بود- از دست‌مان در رفته است. نه؟! یا فی‌المثل این کتابی که شما خریده‌ای، این چند صفحه‌اش نگرفته است؟! نه؟! بعد هم حتم می‌نشینی کنارِ رفقا و فک و فامیل، اهن و تلپ می‌کنی که بله... صنعتِ نشر عقب مانده است، این فیل و زینک‌هایی که به خاطر ارزانی از بلوک شرق وارد می‌کنند، نامرغوب است!... کتاب خریده‌ایم به پولِ خونِ پدرمان، آن‌وقت حروف‌چین موقعِ کار دقت نکرده است و صفحه‌اش خط انداخته و سوزنش دور برداشته و یک مطلب را چندین بار تکرار کرده است...

اولا! یعنی پول خون پدرت، بالکل، به قیمت پشت جلد این کتاب است؟! این قدر ارزان؟ اگر این جوری است که یکی دو استکان لب‌پُر هم برای ما بریز! خودت هم بزن روشن می‌شوی! اصلا پول خون پدر یعنی چه؟ شده‌ای کأنه برادر بزرگه‌ی برادران کارامازوف که ابوی‌اش را نفله کرد! دستت درست!...»

۴ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۳۰ دی ۸۸ ، ۲۱:۲۷
زهیر قدسی

شعرهایی در گوشه‌ی «داد»


*اگر به سیر محتوایی شعر فارسی دقت کنیم، در آغاز بیشتر به شعرهایی با مضامین عاشقانه (مانند سعدی) و حکیمانه و عارفانه (بیدل و حافظ) و یا حماسی (فردوسی) بر می‌خوریم. اما اگر به کاوش ادامه دهیم تا شعرهایی با درون‌مایه انتقاد و اعتراض پیدا کنیم، کار بسیار مشکل می‌شود. البته در شعر حافظ در لابه‌لای ادبیات عاشقانه و عارفانه، شعرهایی از جنس اعتراض هست. مثل آن‌جا که می‌گوید:

همای گو مفکن سایه شرف هرگز
بر آن دیار که طوطی کم از زَغَن باشد

یا بخش قابل توجهی از شعر حافظ اعتراض به مردمی است که ریا و نفاق را تشخیص نمی‌دهند:

می خور که رند و حافظ و مُفتی و مُحتسب
چون نیک بنگری، همه تزویر می‌کنند

ولی به هر حال باید توجه داشته باشیم که این ابیات در لفافه و پنهان، در میان اشعار حافظ دیده می‌شود.

به راستی چرا میراث شعر کهنِ ما در حوزه‌های سیاسی و اجتماعی و به صورت خاص‌تر شعرِ اعتراض، چنین لاغر و کم‌بنیه است؟
«محمدکاظم کاظمی» شاعر و پژوهش‌گرِ معاصر، در جواب این سوال در مقدمه کتاب«دادخواست» چنین پاسخ می‌دهد: «این‌قدر می‌توان گفت که به نظر می‌رسد استبداد سیاسی و رکود فکری حاکم بر جامعه، در این میان سهم تمام داشته است. برافتادن معتزلیانِ خردگرا، محرومیتِ شیعیان عدالت‌طلب، سرکوب شدنِ قِرمَطیانِ ستیزه‌جو و در مقابل، حاکمیت یافتنِ جبرگرایی و عرفانِ منفعل و دین‌داریِ سراسر عبادی، لاجرم جامعه را به آن‌جا می‌کشاند که“با خدادادگان ستیزه مکن/که خدا داده را خدا داده” را بیش از “با سنگ‌دلانِ شعله‌خو، سختی کن” دوست می‌داشت...»

دادخواست

*«دادخواست» نام مجموعه ۱۰۰شعر اعتراض است که «امید مهدی‌نژاد» و «محمدمهدی سیار» از میان اشعار ۷۷شاعر معاصر، گزینش و انتخاب کرده‌اند. اگرچه شاید جای خالی بعضی شعرها در این مجموعه دیده شود، ولی بی‌شک تک تکِ اشعار موجود در این دفتر، وجود هر انسانی را سرشار از احساس می‌کند. اما نه احساسِ گل و بلبلی! احساس خشم و شرم. خشم از آنانی که به فکر بالا بردنِ برج‌های‌شان هستند بی‌آنکه به خانه ویران همسایه بیاندیشند و شرم از خودمان که بی‌تفاوت در مقابل این فاصله‌ها نشسته‌ایم. احساس حزن و اندوه نسبت به جامعه‌ای که گرفتار روزمرگی شده و سر از لاکِ تکرار بیرون نمی‌آورد. برخی از اشعار این مجموعه اعتراض به فراموشیِ آرمان‌ها و مردمِ آرمانی است.

این مجموعه که به تازگی توسط نشر سپیده‌باوران منتشر شده، ظرف مدت کوتاهی به چاپِ سوم خود رسیده است.

*اگرچه انتخابِ بهترین شعر در این مجموعه که بِه‌گزیده‌ای از شاعران معاصر است، سخت می‌نماید، اما از این میان شعری زیبا و کوتاه انتخاب کرده‌ایم تا در این ستونِ تنگ خفه نشود! شعری از «مسلم محبی» به نام «داستان». باشد که مقبول طبع مردمِ صاحب‌نظر شود:

وقتی دوباره پر شده از بُت، جهان‌مان
شرک است، ذکر نام خدا بر لبان‌مان
اهیرمنانه باعث شرم خدا شدیم
گم باد از صحیفه عالم، نشان‌مان
نفرین به ما! به خاطر یک لقمه بیش‌تر
وا شد به سوی هر کس و ناکس دهان‌مان
تیر و کمان به دست گرفتیم تا مباد
غرق پرنده‌ها بشود آسمان‌مان
در فکر طرح وسوسه سیب دیگری است
شیطان، همو که جا زده خود را میان‌مان
...وقت حضور توست، مخواه ای آخرین امید!
بی‌قهرمان تمام شود داستان‌مان



مشخصات کتاب:

عنوان: دادخواست - ۱۰۰ شعر اعتراض

به کوشش: امید مهدی‌نژاد - محمدمهدی سیار

ناشر: سپیده‌باوران

تعداد صفحه: ۲۳۱

قیمت: ۸۰۰۰تومان

قطع: رقعی


این کتاب را می‌توان از فروشگاه کتاب آفتاب واقع در: مشهد، چهارراه شهدا، روبه‌روی شیرازی۱۴، پاساژ رحیم‌پور، انتهای پاساژ (با شماره تماس ۰۵۱۱.۲۲۲۲۲۰۴) تهیه نمود.


۲ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۷ دی ۸۸ ، ۲۱:۵۸
زهیر قدسی
کتابی برای گریختن

*بعضی وقتها آنقدر احساس روشنفکریِ مفرط یقهمان را میچسبد که خیال بَرِمان میدارد! برای اینکه دیگران، ما را آدمِ اهل مطالعه و چیزفهمی بدانند، باید فلسفه اومانیسم تورق کنیم. یا لااقل “جنگ و صلحِ” تولستوی را دستمان بگیریم؛ آنهم طوری که جلدش را ملت خوب ببینند و حسرت حالمان را بخورند. آن وقت گاهی وقتها پیش میآید که دلمان برای یک خط، دست نوشته بیتکلف و فاقدِ “ایسمها” و “لوژیها”ی رنگارنگ، لک میزند و مثل آدمهای گیج و پریشان، که چیزی گم کردهاند، مجبوریم بگردیم دنبال نوشتهای که زخمهای ناشی از مدرنزدگیمان را کمی التیام ببخشد و یواشکی کتاب جیبی چند برگهای را لای کتابِ “انسان تکساحتی” بچپانی تا خستگیات در برود.

*«آن چهارده نفر» از آن جیبیهای خستگی درکُن است. اگرچه 72صفحه -آن هم با تصویرهایش- بیشتر ندارد؛ اما یه دنیا حرفهای ظاهرا تکراری ولی نامکرر دارد که گوشهایت نیازمندش هستند و ذهنت تشنه آن است. آن هم در این عصر حرّافی و پرچانهگیِ معاصر، که چیزی نمانده کلمات اعلام ورشکستگی کنند!
*«آن چهارده نفر» را محمدتقی اختیاری به قلم آورده و کمال طباطبایی هم تصویرگری آن را انجام داده است. آن هم تصاویری که خوب بر متنها نشسته و چشم نوازیاش حلاوت نوشتهها را دو چندان میکند. با طرحهای ساده و گویا همانند نوشتهها. «اختیاری» معلم و مشاور مدارس تهران بوده است. از آن معلمهای درست و حسابی که خوشذوقیاش او را بر آن داشته تا دستی در آتش قلم گیرد؛ با آثاری در قالبِ داستان، نمایشنامه، قطعه ادبی و... و آثاری چون «غریب سوم»، «استقبال»، «غربتِ قرون»، «اولین شب بهار»، «تماشای آفتاب» و... که از میان همینها، بعضیهاشان برنده جوایزی شدهاند(که البته کمتر این جایزهها حق مطلب اِدا کردهاند و ملاک خوبی و بدی آن اثر نیستند.
*«آن چهارده نفر» مجموعهای 11روایت از کسانی است که -به بیان شیوای نویسنده در مقدمه- تکرار ناپذیران تاریخاند. آنانی که دوستان و دشمنان حرمتشان را شکستهاند و این 14 آیتِ بیبدیل، به سنت زمانه بی قرائت ماندهاند. به هر روی «آن چهارده نفر» کتابی است برای خواندن و اندیشیدن در اندکِ زمان...
*«آن روزها جمعهها نام تو را داشتند، نام زیبای تورا و هنوز تیرکهای فلزی، بر روی بامها سبز نشده بود و کسی انتظار آمدنت را «رسوبات کهن»نمیدانست. وقتی به شبهای جمعه میرسیدیم، پدر زود به خانه میآمد. اولِ غروب، کنار حوض زانو میزد و دست میبرد در آب زلال. بعد روی تخت چوبی، کنار درخت سیب، سجادهاش را پهن میکرد و زیر آسمان خدا قامت میبست .
بعد از نماز، شروع میکرد با تو حرف زدن. من میشنیدم و گونههای خیسش را میدیدم.
وقتی نان و پنیر شامش را میخورد، رو میکرد به ما و میگفت: امشب را زود بخوابید، فردا جمعه است. شاید همان روز باشد. درست مثل شبهایی که میخواست سفر کند، آخرین سفارشها را به مادر میکرد و حساب نانوا و بقال را یادش میانداخت.
حالا جمعههای ما نام تو را ندارند که هیچ، روز با نام تو مبارک نیست. حالا جمعهها عصر، در گرداب پنج کانال غرق میشویم تا آن غُصه ملموس عصرهای جمعه را به خود راه ندهیم. حالا کسی تو را حس نمیکند، کسی تو را نمیبیند. کسی با تو حرف نمیزند. کاش میشد با تو همسخن شد، مانند پدر. راستی کتاب دعای پدر چه شد؟
کاش میشد دوباره شبهای جمعه، شبهای بازگشت و نیایش شود. کاش فاصله ما با تو اندک میشد، و مثل آن روزها، تنها به اندازه چهل روز آب و جارو کردن جلوی خانه با تو فاصله داشتیم. کاش میفهمیدیم که انتظار تو، انتظار همه خوبیهاست.
کاش دست کم میدانستیم:“ نام آن پرنده غمگین کز قلبها گریخته، ایمان است.”»
۴ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۵ آذر ۸۸ ، ۱۶:۳۷
زهیر قدسی

از پدر بشریت به فرزند بشر

*این هفته هم، همانند هفته‌های پیشین معضلی داشتیم برای انتخاب کتابی که باید برای شما معرفی کنیم. اما این هفته یک مقدار، معضل‌مان معضل‌تر بود! زیرا این هفته با دوستان جیمی رابطه‌ای تنگاتنگ‌ داریم چرا که هفته جوان در پیش است و از جریان جشن هم که باخبرتر از بنده هستید. باری به هر جهت دنبال کتابی می‌گشتیم که رابطه‌ای نزدیک‌تر با جوانانِ برومندی چون شما داشته باشد. یک سِری کتاب در نظرمان صف کشید ولی هر کدام به دلیلی خط خوردند. اما ناگهان چشم‌مان به کتابی افتاد که مدتی از آن غافل بودیم ولی دیدیم همان کتابی بود که می‌خواستیم.
 *شاید شنیده باشیم از بزرگترها-آنان که موی‌شان را در چرخ زندگی سپید کرده‌اند- که: “تو هنوز بچه‌ای و درکی از واقعیت زندگی نداری”. به درستی یا نادرستیِ این سخن، کاری نداریم؛ اما بحث بر سرِ این است که آیا باید حتما موی‌مان سپید شود و قامت‌مان خمیده، تا به صحیح و غلط بودنِ کارهامان پی ببریم؟! شاید آن زمانی که انسان، حداقل 100سالی عمر می‌کرد زمانی برای کسب تجربه بود؛ اما اکنون چه؟ درست مثل این است که از کسی بخواهیم در90وچند دقیقه بازی، فوتبالیست شود! تازه باز فرق است بین بازی و زندگی که حداقل می‌دانیم در بازی چقدر فرصت داریم اما چه می‌دانیم سوت پایان زندگی‌مان کی به صدا در می‌آورند؟! هرکس مدعی شد که انسان به تنهایی می‌تواند راه درست زیستن و چگونه زیستن را طی کند، بدانید که هنوز اول راه است (حتی اگر باور کنید که کسی در 90دقیقه بازی فوتبالیست شده!).
*کتاب «آیین زندگی» وصایای امیرالمومنین(ع) به امام حسن مجتبی(ع) است با ترجمه و توضیح «سیدمهدی شجاعی»؛ نویسنده‌ توانایی که تا کنون آثار زیادی را منتشر ساخته که بعضی از آن‌ها را در همین ستون معرفی کرده‌ایم. بی‌شک این وصیت‌نامه فقط برای امام حسن نوشته نشده است. چرا که شرایط و نحوه نوشتن این وصیت‌نامه بسیار ویژه است. حضرت علی(ع) هنگامی دست به نوشتنِ این توصیه‌ها می‌زند که تازه از جنگ صفین بازگشته و جراحات جنگ هنوز بر تنش باقی است. از سوی دیگر وصیت‌نامه‌ای که اختصاصا برای یک فرزند نوشته شده را چرا باید در مقابل دیدگانِ دیگران نوشت؟! همچنین نکته قابل توجه آن‌که این وصیت‌نامه و مواردی که در آن ذکر می‌شود فراتر از مناسبات این پدر و پسر است. شاید بتوان گفت که حضرت برای تمام امت و فراتر از آن، برای تمامی بشریت پدری کرده است و از لحظه کوتاهِ فراغتِ پس از جنگ استفاده فرموده و جامعه بشری-علی‌الخصوص جوانان- را با نصایح ژرف و موثر خود وام‌دار نموده است. به ویژه در این زمان که نه پدران‌مان فرصت نصیحت کردن دارند و نه ما گوشی برای شنیدن داریم. از یکسو پدران با این بهانه که خسته کارند و دارند برای ما تلاش می‌کنند غفلت خود را توجیه می‌کنند و از سوی دیگر ما به این خاطر که خود را خسته نصیحت‌های مکرر می‌بینیم، گوش از نصیحت‌های دلسوزانه آنان می‌گیریم(گویا به من هم احساس پدری دست داده).
اما بخوانیم وصیت بهترین پدر را، که بشریتی را یتیم ندیدن خود کرده است:
«از: پدری که در آستانه مرگ ایستاده است. و عبور شتابناک زمان، به باور جانش نشسته است. و حیات این جهان را پشت سر نهاده است و تسلیم روزگار گشته است. به نکوهش دنیا پرداخته است. در سرای مردگان مسکن گزیده است. و پای در رکاب عزیمت فردا نهاده است.
به: فرزندی که دل به آرزوهای محال سپرده است. و پای در مسیر نیستی نهاده است. در تیررَس بیماری‌ها نشسته است، و وام‌دار روزگار گشته است. و آماج مصائب اندوه‌بار قرار گرفته است. و به بندگی دنیا درآمده است. و به تجارت غرور مشغول گشته است. و بدهکار وادی فنا شده است. و تن به اسارت مرگ داده است. و هم‌پیمان دغدغه‌های غم‌بار گشته است. و هم‌نشین داغ‌های اندوه‌بار شده است. و در نشانه‌گاه آفات و بلیّات، سکنی گزیده است. و زمین خورده و خاک‌مال شهوت‌ها شده استو جانشین مردگان گردیده است.»

۸ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۲ مهر ۸۸ ، ۱۰:۰۱
زهیر قدسی

اساسی‌ترین قوانین فراموش‌شده






 

*قانون اساسی هر کشوری، نمایه‌ای از آرمان‌ها و ارزش‌های آن کشور به هنگام شکل‌گیری است. قانون اساسی کشور ما نیز همین‌گونه است. اما نکته قابل تامل این است که من و شما تا کنون چند بار قانون اساسی‌مان را مطالعه کرده‌ایم؟ البته منظورم از چندبار این است که آیا تا کنون اصلا کتابِ قانون اساسی را در دست گرفته‌ایم یا حتی به آن نگاهی انداخته‌ایم؟ احتمالا می‌بایست درسی برای قانون اساسی در نظر گرفته شود تا مجبور به خواندنِ آن شویم!

شاید ارزش و احترام به قانون اساسی کمتر از پرچم‌مان نباشد، نظرتان چیست؟ شاید لازم باشد همان‌قدر که برای شنیدن سرودِ زیبای “ایران ای مرز پر گهر” یا “ای ایران دور از دامان تو...” وقت صرف می‌کنیم، وقتی هم برای توجه و فهمِ اساسی‌ترین قوانین کشورمان بگذاریم تا بفهمیم پدران‌مان با چه هدف و انگیزه‌ای دست به انقلاب زدند و از سوی دیگر بتوانیم عملکرد و وعده‌های مسئولان را آگاهانه و بر اساس اختیارات نقد بزنیم.

*“آیت‌الله دکتر سیّدمحمد بهشتی” یکی از اصلی‌ترین اعضای مجلس خبرگانِ قانون اساسی بود. و حکما نظرات ایشان درباره قانون اساسی، جای تامل بسیار دارد.

همان‌گونه که پیداست، کتابِ این هفته «مبانی نظری قانون اساسی» نام دارد.

این کتاب شامل 5 بخش است. بخش نخست دربرگیرنده گفتار شهید بهشتی با عنوان “نظام سیاسی در قانون اساسی” است که به تاریخ 9/9/58 در حسینیه ارشاد تهران ایراد شده است. دومین بخش شامل گفتاری از آن شهیدِ عزیز با عنوان “پیرامون قانون اساسی” است که در تابستان 1358 در مشهد مقدس صورت گرفته. بخش سوم شامل گفتگوی مطبوعاتی ایشان درباره قانون اساسی است که در روزنامه جمهوری اسلامی به تاریخ پانزدهم تیرماه سال58 منتشر شده است. بخش چهارم خطبه دویست و هفتم نهج‌البلاغه امیرالمونین(ع) است که در آن به حقوق متقابل حکمران اسلامی و مردم پرداخته شده و بارها توسط شهید بهشتی در فصل‌های اصلی کتاب مورد استفاده قرار گرفته است؛ و بخش نهایی متن کامل قانون اساسی مصوب 1358 است که تغییرات مصوب 1368، در پاورقی آن آمده است. بخشی از فصل سوم کتاب –که گفتگوی مطبوعاتی شهید بهشتی پیرامون قانون اساسی است- را با هم می‌خوانیم:

 

*«سوال: در متن مقدمه آمده است که زنان کشور از موقعیت دون انسانی، هم به عنوان “شیئ جنسی” و هم به عنوان “نیروی کار” رها شوند. آیا کار کردن را برای زن یک موقعیت دون انسانی تلقی می‌کنید؟

نه، منظور این نبوده. منظور این است که به زن صرفا به عنوان یک نیروی کار اقتصادی نگاه نشود. به این معنی که همان‌طور که می‌دانید در قرن نوزده، تلاش برای کشاندن زن به میدان فعالیت‌ها، از طرف سرمایه‌دارها تعقیب می‌شد و سرمایه‌دارها احساس می‌کردند که برای ارزان‌تر کردن نیروی کار بایستی مقدار بیشتری نیرویِ کار به بازار کار بیاورند تا عرضه بیشتر شود و محصولات ارزان شود. بخصوص این‌که حتی به این هم اکتفا نمی‌کردند و اصولا به زنان مزد کمتری پرداخت می‌کردند. به همین جهت یکی از خواسته‌های اتحادیه‌ها و سندیکاهای کارگری این بود:“مزد مساوی برای کار مساوی اعم از زن و مرد”. بیان این مطلب بدین منظور است که گفته می‌شود با آن نگرش، تحت عنوان آزاد کردن زن و بالا بردن مقام زن، در حقیقت می‌خواستند آن را به عنوان یک نیروی کار قابل خرید وارد میدان کنند، این یک کارِ دونِ انسانی است.ولی نه این‌که کار برخواسته از انتخابِ انسان را تایید نمی‌کنیم. ببینید، کار دو نوع است: کارِ برخاسته از انتخابِ هر انسان، که تجلیِ شخصیت و سازنده شخصیت انسانیت است و دوم کار صرفا اقتصادی که غالبا توسط قدرت‌های غالب و قاهر دیگر و سلطه‌های اجتماعی و اقتصادی باز خرید می‌شود و طبیعی است که در این صورت انسان را آرام آرام به صورت شیئ در می‌آورد، یک ماشین تولیدی.»

۲ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۸ مهر ۸۸ ، ۱۷:۵۵
زهیر قدسی
شیفته تلویزیون
 
فکرش را بکنید که کتاب ایام نوجوانیتان را به نیت آنکه برای مخاطبان معزّز معرفی کنید دوباره بردارید و بخواهید فقط به آن نگاهی بیاندازید. اما مگر میشود؟ مگر میشود که کتاب «شیفته تلویزیون» را خواند و شیفته آن نشد و آن را تا آخر نخواند؟!
«شیفته تلویزیون» اثر سرکار خانم «بتسی بایارس» یکی از نویسندگان مشهور آمریکایی –در زمینه ادبیات نوجوان- است.
این داستان روایتی از زندگیِ نوجوانی به نام «لنی» است که عاشقانه و جنونآمیز تلویزیون تماشا میکند و لحظهای از آن چشم نمیگیرد. تمام پیامهای بازرگانی و برنامههای تلویزیونی را از بر است و اگر مادر و درس اجازه دهند تمامی برنامههای کودکان و بزرگسالان را تماشا میکند. او همیشه در رویاها و خیالاتش خود را در جای اشخاص حاضر در برنامههای تلویزیونی قرار میدهد. یکبار به جای شخص شرکت کننده در مسابقه تلویزیونی و بار دیگر در جای پسرکی که در آگهی تلویزیونی همبرگر تبلیغ میکند وسیصد و بیست دلار از بابت آن حقوق میگیرد!
لنی اطلاعات دارد ولی تمامی اطلاعات او محدود به تماشای تلویزیون و حواشی آن است. او تمامی مشکلات خود را با برنامههای تلویزیون حل میکند! یک بار خود را جای آن بازیگر بدبختی قرار میدهد که در پایان فیلم خوشبخت شده و بار دیگر با تصور پیامهای بازرگانی که همیشه آدمهای خوشبخت را نشان میدهد. ویا جای آن شرکت کننده مسابقه تلویزیونی که به مرحله آخر رسیده و با چرخاندن گردونه مسابقه و بیرون افتادن گوی جایزه پولدار و ثروتمند میشود. البته او بیشتر دوست دارد در مسابقههایی شرکت کند که نیاز به معلومات زیاد نداشته باشد و فقط به واسطه بخت و اقبال برنده شود.اصلا چرا زندگی واقعی به اندازه تلویزیون هیجانانگیز نیست؟
با خواندن این کتاب به خوبی اطرافیان و حتی خود را ممکن است در این داستان ببینید!:
«... روز گذشته نمره امتحان علومش را گرفته بود. 59 شده بود. فکر آن نمره هنوز هم حالش را به هم میزد. لنی فقط 11 نمره دیگر لازم داشت تا مانند سایر شاگردان، درس علوم را با موفقیت بگذراند.دیروز به محض دیدن نمره 59 به فکرش رسیده بود که باید نوعی داروی مخصوص برای چنان لحظههایی وجود داشته باشد؛ زیرا درد شکست در امتحان، احتمالا از مجموع دردِ معده، سردرد ناشی از سینوزیت و کمردرد بدتر بود.
در خیالاتش برای خود یک آگهی بازرگانی ساخت:
-برای رهایی از احساس ناخوشآیندی که پس از شکست در امتحان علوم به سراغتان میآید، مسکن شکست بخورید؛ قرصی که درد عدم موفقیت را تسکین میدهد و باعث کاهش ترس از شکست مجدد میشود.لنی در همان حال که رنگ پریده و غمگین، پشت میزش در کلاس علوم نشسته بود، خود را در عالم خیال در نقش مجری یکی از پیامهای بازرگانی میبیند. دو تا قرص مسکن شکست را در یک لیوان میاندازد، مینوشد و بیدرنگ احساس آرامشی عجیب تمام وجودش را فرا میگیرد. ماهیچههای گرفته صورتش شل میشوند و رنگ به گونههایش بر میگردد. خانم معلم پشت میزش میآید خم میشود و لبخند زنان میگوید: لنی! امیدوارم یاد گرفته باشی که با قرص مسکن شکست، دیگر هرگز درد شکست را احساس نخواهی کرد.
لنی میگوید: بله! برای رهایی از درد آزار دهند شکست...( و بعد با خانم مارکهام به یکدیگر لبخند میزنند و با هم ادامه میدهند): ...مسکن شکست بخورید؛ مسکنی که نیاز به نسخه پزشک ندارد...»
۳ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۲ شهریور ۸۸ ، ۲۱:۱۶
زهیر قدسی

مسیحی که هر روز به صلیب می‌کشیم!


وای که چه قدر دلمان براتان تنگ شده بود! سال نو مبارک! صد سال بِه از این سال‌ها! تعطیلات خوش گذشت؟ چرا که نه؟ با آن کتاب‌هایی که معرفی کردیم باید هم خوش گذشته باشد. نمی‌دانم چرا هر وقت کلمه تعطیلات را می‌شنوم به یاد مطالعه می‌افتم؟ اصلا اگر دقت کنید ریشه‌شان هم یکی است! تعطیل و مطالعه!!! ای بابا اگر این‌همه که زحمت کشیدیم تا سرانه مطالعه کشور را افزایش دهیم می‌رفتیم فوتبال تماشا می‌کردیم وضعبت فوتبال‌مان بهتر از این بود(!)

 

و اما این هم از اولین کتاب سال 1388 تا ببینیم آخریش چه می‌شود:

*"مسیحِ باز مصلوب"روایتی است از یک باور تاریخی بدون مرزکه نویسنده در آن عقیده دینی خود -به مصلوب شدن مسیح- را بهانه‌ای ساخته برای به تصویر کشانیدن انسان‌ها در قالب‌هایی فرای زمان و مکان و اینکه هر انسانی فارغ از این‌که کیست، کجا می‌زید و در کدامین تاریخ -میلادی، هجری یا شمسی- نفس می‌کشد؟ می‌تواند مسیحا باشد یا یهودا!

*"نیکوس کازانتزاکیس"نویسنده‌ای یونانی است که آثارش هماره در فضایی دینی-مسیحی خلق می‌شود؛ کسی‌که بعید به نظر می‌رسد کمتر رمان‌خوانی اثری از او را نخوانده باشد؛ نویسنده‌ای که در ادوار مختلف زندگی‌اش هم با شعر و فلسفه هم‌نشین بوده و هم در عالم سیاست دستی بر آتش داشته است. گرچه نهایتا به تبعید خودخواسته‌ای تن داد و به عالم داستان‌نویسی وارد شد. و شاید از همین روست که در داستان‌هایش ژرفایی اسطوره‌ای احساس می‌شود که اثرش را از معلق بودن و پوچی مصون می‌دارد. مسیح باز مصلوب حکایتی است از تکرار صحنه‌ای تاریخی در باور عده‌ای از مسیحیان، داستانی از رستاخیزِ مسیح!

*قصه از ابتدا جذاب و خواندنی است. نویسنده در اثنای داستان شخصیت‌هایی را به معرفی می‌نشیند که هر یک نماینده یک نسل انسانی‌ هستند؛ در تاریخی به درازای عمر بشر، انسان‌هایی که چه متدین باشند و چه نه، خواسته یا نا خواسته با دین پیوند خورده‌اند. شخصیت‌هایی که پس از مدت‌ها از خواندن کتاب هم‌چنان در ذهن می‌مانند! او از روستایی سخن می‌گوید که ساکنانش در پی بازآفرینی یا به اصطلاح شبیه‌خوانی مراسم به صلیب کشیدن مسیح هستند.

«از قدیم و نسل اندر نسل رسم بوده که هر هفت سال یکبار از میان مردمان ناحیه، شش زن و مرد در هفته مقدس انتخاب شوند تا مصائب مسیح را در جسم خود مجسم کنند...»و داستان در ششمین سال بعد از آخرین شبیه‌خوانی اتفاق می‌افتد. سالی که مصائب بازیگران نمایش مصائب مسیح را به نمایش می‌گذارد. جدال تاریخی خیر و شر در روح و اندیشه انسان‌هایی در قالب مسیحا، یهودا، مادلن و... و مسیح بی‌شک باید کسی باشد که یک‌سال باطن خویش را از گناه نگاه دارد.

سخن گفتن از داستان‌های کازانتزاکیس بسیار سخت است. اما دعوت به خواندن آن‌ها کسی را پشیمان نمی‌کند. چراکه فضای دینی و حماسی آن مملو از فلسفه‌ای است که هر انسانی را در مابه‌ازای تاریخی‌اش به تصویر می‌کشد. داستان مصائب چوپانی –درگیر میان اندیشه‌های خدایی و شیطانی- بازگو می‌کند. چوپانی که انتخاب می‌شود تا تجسم مسیح باشد.

«پس از سکوتی کوتاه کشیش عقاب‌گونه به چهره روستاییان خیره شد و گفت: اکنون باید یکی را برای ایفای نقش یهودا انتخاب کنیم! روستاییان از نگاه نافذ کشیش بر خود می‌لرزیدند و در دل به خود می‌گفتند: خدایا به دادم برس من نمی‌خواهم یهودا باشم!...»

«...مانولیوس! سنگین‌ترین وظیفه به عهده تو گذاشته شده است. خداوند تو را برگزیده تا با جسم و صدا و اشک‌های خود، کتاب مقدس را دوباره زنده کنی ...این تو هستی که باید تاج خار را بر روی سرت بنشانند و بر تنت تازیانه بزنند تو صلیب مقدس را بر دوش خواهی کشید و بر آن آویخته خواهی شد از امروز تا سال دیگر تا هفته مقدس تنها به یک چیز بیاندیش و آن اینکه چگونه لایق تحمل بار گران صلیب شوی.»

۲ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۲ شهریور ۸۸ ، ۲۱:۳۸
زهیر قدسی