فصلی از باران / جمعی از نویسندگان
دوشنبه, ۱۲ اسفند ۱۳۸۷، ۰۹:۳۸ ق.ظ
اگر کمی به ادبیات داستانی معاصر دقت کنیم متوجع میشویم که جای ادبیات انقلاب بسیار خالی است. نه اینکه بخواهم از سر عادتِ ایام فجر، سنگ انقلاب را به سینه بزنم نه! نقل این حرفها نیست. بحث بر سر این است که ما و خصوصاً جیمیهای 60 – 50 ساله وظیفه داریم که از انقلاب به عنوان یک رویداد تاریخی حراست کنیم تا مانند دیگر وقایع تاریخی دستخوش تحریف و فراموشی نشود. از این حرفها بگذریم. شاید یکی از مهمترین علل انزوای ادبیات مربوط به انقلاب این باشد که بلافاصله پس از انقلاب با جنگ تحمیلی روبهرو شدیم و فرصت آن نشد تا رویداد بزرگی چون انقلاب را درست ثبت و ضبط کنیم.
«فصلی از باران» عنوان مجموعهای از 13 داستان است که این دو واقعه را با هم روایت کرده. یعنی هم به داستانهایی پرداخته که مستقیماً به انقلاب مربوط میشود و هم از داستانهایی استفاده نموده که جنگ تحمیلی را روایت کردهاند. ویژگی دیگر«فصلی از باران» این است که شما را با 13 نویسنده معاصر نیز آشنا میسازد. نویسندههایی چون: علی موذنی، محسن مخملباف، سیدمهدی شجاعی، محمدرضا کاتب، ابراهیم حسنبیگی، راضیه تجار، زهرا زواریان و...
نمیتوان به همه داستانهای این مجموعه نمره 20 داد ولی بیشک چند داستان نمره عالی را کسب میکنند. یکی از این داستانها، داستان «مامان حاجیه» است. مامان حاجیه روایت معصومانه یک پسربچه 6 ساله از رویداد تلخی است که برای خانوادهاش رُخ میدهد.«... دایی جوادم میگه تو آبجی مرضیهتو بیشتر دوست داری یا داداش رضاتو؟ باید مرضیه رو دوست داشته باشی که اعدامش کردن. میگم خب رضا هم داداشمه. میگه اون اگه پاسدار نشده بود که کشته نمیشد. منم دیگه جوابشو نمیدم میشینم مشقامو مینویسم. از وقتی مامان میثم، آبجی فاطمه رو قنداق نمیکنه، همش ونگ میزنه. از بس گریه میکنه من مشقامو عوضی مینویسم...»
واقعه به همین سادگی و دردناکی است. پسر خانواده در مبارزه با اشرار شهید میشود و دختر خانواده در یک بمبگذاری شرکت میکند و محکوم به اعدام میشود. ترسیم فضای خانه و خانواده پس از این دو واقعه بسیار زیبا صورت میگیرد.
«... قاسم همش با بچه اشرف خانوم اینا دعوا میکنه.تا چشم منو دور میبینه کتابامو از کشو بیرون میریزه. هرچی به بابا میگم بهش بگه به کتابام دست نزنه اعتنا نمیکنه. منم یواشکی توی حیاط گوش قاسمو میگیرم، میکشم. داداش رضا هم که نیست منو دعوام کنه. به قاسم میگم:کرهبز به جای آببازی، با آفتابه گلدونها رو آب بده. مگه نمیبینی برگهاش خشک شده. مگه نمیبینی مامان حاجیه حالش خوب نیست؟»
در جایی دیگر از داستان وقتی خانواده سر خاک دو فرزندشون میروند شاید سوزناکترین بخش داستان باشد:«... مامان حاجیه میگه: رضاجون بابات دم در نشسته، روش نمیشه ازت. بیاد تو بگه تو رفتی خواهرتو سپردی دست من، منافقها اومدن فریبش دادن. بیاد سر خاکت من پدر یه شهیدم؟ یا بگه من پدر یه منافقم؟ رضاجون چرا خواهرتو با خودت نبردیش؟ مگه خودت نمیگفتی گرگها به کمین نشستن؟ مگه نمیگفتی شغالها از لاشه مردهام نمیگذرن؟ پس چطور خواهرتو ول کردی رفتی؟ مادر رفتی کفار رو از دم مرز بیرون کنی، منافقها از توی خونه بهت خنجر زدن. حالا برای کدومتون گریه کنم؟ برای مظلومیت تو یا برای عاقبت به شرّیه اون؟ مادر اول بیام سر خاک تو یا بیام سر خاک مرضیه؟ برای تو فاتحه بخونم یا برای اوت استغفار کنم؟ خدایا مرضیه وقتی بچهگیهاش این قدر مریض شد، از من نگرفتیش. خِضرِت کجا بود اونو از من بگیرتش. رضا جونم چرا وقتی مرضیه بچهگیهاش افتاد تو حوض در آوردیش؟ کشیدیش بیرون که منافق بشه؟ کشیدیش بیرون، روز قیامت منو رو سیاه کنه؟ خدایا اگه قاسم و حسن میخوان منافق بشن از حالا ببرشون. خدایا اگه نبریشون، روز قیامت پای عرشتو میگیرم. اگه نبریشون و منافق بشن، روز قیامت شکایت خودتو به خودت میکنم. رضاجون، مادر اول میآم سر خاک تو ازت اجازه بگیرم برم سر خاک مرضیه، آخه من باورم نمیشه این کارارو کرده باشه...»
البته اینکه معرفی را فقط به این داستان اختصاص دادهام به معنای آن نیست که دیگر داستانهای این مجموعه زیبا نیستند بخوانید و نظرتان را اعلام کنید.
«فصلی از باران» عنوان مجموعهای از 13 داستان است که این دو واقعه را با هم روایت کرده. یعنی هم به داستانهایی پرداخته که مستقیماً به انقلاب مربوط میشود و هم از داستانهایی استفاده نموده که جنگ تحمیلی را روایت کردهاند. ویژگی دیگر«فصلی از باران» این است که شما را با 13 نویسنده معاصر نیز آشنا میسازد. نویسندههایی چون: علی موذنی، محسن مخملباف، سیدمهدی شجاعی، محمدرضا کاتب، ابراهیم حسنبیگی، راضیه تجار، زهرا زواریان و...
نمیتوان به همه داستانهای این مجموعه نمره 20 داد ولی بیشک چند داستان نمره عالی را کسب میکنند. یکی از این داستانها، داستان «مامان حاجیه» است. مامان حاجیه روایت معصومانه یک پسربچه 6 ساله از رویداد تلخی است که برای خانوادهاش رُخ میدهد.«... دایی جوادم میگه تو آبجی مرضیهتو بیشتر دوست داری یا داداش رضاتو؟ باید مرضیه رو دوست داشته باشی که اعدامش کردن. میگم خب رضا هم داداشمه. میگه اون اگه پاسدار نشده بود که کشته نمیشد. منم دیگه جوابشو نمیدم میشینم مشقامو مینویسم. از وقتی مامان میثم، آبجی فاطمه رو قنداق نمیکنه، همش ونگ میزنه. از بس گریه میکنه من مشقامو عوضی مینویسم...»
واقعه به همین سادگی و دردناکی است. پسر خانواده در مبارزه با اشرار شهید میشود و دختر خانواده در یک بمبگذاری شرکت میکند و محکوم به اعدام میشود. ترسیم فضای خانه و خانواده پس از این دو واقعه بسیار زیبا صورت میگیرد.
«... قاسم همش با بچه اشرف خانوم اینا دعوا میکنه.تا چشم منو دور میبینه کتابامو از کشو بیرون میریزه. هرچی به بابا میگم بهش بگه به کتابام دست نزنه اعتنا نمیکنه. منم یواشکی توی حیاط گوش قاسمو میگیرم، میکشم. داداش رضا هم که نیست منو دعوام کنه. به قاسم میگم:کرهبز به جای آببازی، با آفتابه گلدونها رو آب بده. مگه نمیبینی برگهاش خشک شده. مگه نمیبینی مامان حاجیه حالش خوب نیست؟»
در جایی دیگر از داستان وقتی خانواده سر خاک دو فرزندشون میروند شاید سوزناکترین بخش داستان باشد:«... مامان حاجیه میگه: رضاجون بابات دم در نشسته، روش نمیشه ازت. بیاد تو بگه تو رفتی خواهرتو سپردی دست من، منافقها اومدن فریبش دادن. بیاد سر خاکت من پدر یه شهیدم؟ یا بگه من پدر یه منافقم؟ رضاجون چرا خواهرتو با خودت نبردیش؟ مگه خودت نمیگفتی گرگها به کمین نشستن؟ مگه نمیگفتی شغالها از لاشه مردهام نمیگذرن؟ پس چطور خواهرتو ول کردی رفتی؟ مادر رفتی کفار رو از دم مرز بیرون کنی، منافقها از توی خونه بهت خنجر زدن. حالا برای کدومتون گریه کنم؟ برای مظلومیت تو یا برای عاقبت به شرّیه اون؟ مادر اول بیام سر خاک تو یا بیام سر خاک مرضیه؟ برای تو فاتحه بخونم یا برای اوت استغفار کنم؟ خدایا مرضیه وقتی بچهگیهاش این قدر مریض شد، از من نگرفتیش. خِضرِت کجا بود اونو از من بگیرتش. رضا جونم چرا وقتی مرضیه بچهگیهاش افتاد تو حوض در آوردیش؟ کشیدیش بیرون که منافق بشه؟ کشیدیش بیرون، روز قیامت منو رو سیاه کنه؟ خدایا اگه قاسم و حسن میخوان منافق بشن از حالا ببرشون. خدایا اگه نبریشون، روز قیامت پای عرشتو میگیرم. اگه نبریشون و منافق بشن، روز قیامت شکایت خودتو به خودت میکنم. رضاجون، مادر اول میآم سر خاک تو ازت اجازه بگیرم برم سر خاک مرضیه، آخه من باورم نمیشه این کارارو کرده باشه...»
البته اینکه معرفی را فقط به این داستان اختصاص دادهام به معنای آن نیست که دیگر داستانهای این مجموعه زیبا نیستند بخوانید و نظرتان را اعلام کنید.
۸۷/۱۲/۱۲
تقریباً دو هفته پیش بهمراه دوستان آمده بودیم مشهد مقدس و از کتابفروشی کوچک اما بسیار غنی شما چند کتاب خریدیم. یادتان هست؟ البته حسرت چنین کتابفروشی ای را در شهر خودمان می خوریم اما باید بگویم در مشهد هم تا آنجایی که من گشتم مثل شما اینقدر کتاب های بروز و از جریان های مختلف فرهنگی موجود در کشور خبری نبود.
وبلاگ جالبی هم داری. این داستانی را که نقل کردی اثر کدام نویسنده این کتاب بود؟ میشه چند تا از رمان های مهم دفاع مقدس رو معرفی کنی؟