سرگذشت کندوها / جلال آل احمد
يكشنبه, ۲۷ بهمن ۱۳۸۷، ۱۲:۲۹ ق.ظ
سرنوشت مشترک انسان و زنبور!
بیشک بسیاری از نویسندگان امروز کشورمان، وامدار «جلال» هستند. جلالی که در طول عمر 45 ساله خود، آثاری به جای گذاشت که هیچگاه از خاطره ادبیِ ادبدوستان، پاک نخواهد شد. «جلال آل احمد» دارای ویژگیهایی است که در مجموع او را جایگاهی ویژه میبخشد. مردمی و جوینده، بیباک در مطرح کردن درونیّات و عقاید شخصی، خلاق در تمثیلها و تشبیهها و انتخاب کلمات و...از آثار جلال میتوان به: عزاداریهای نامشروع، دید و بازدید، مدیر مدرسه، نون والقلم، از رنجی که میبریم، غربزدگی،خسی در میقات و سرگذشت کندوها اشاره کرد.
«سرگذشت کندوها» هفدهمین اثری است که از جلال سی و پنج ساله منتشر شد.در «سرگذشت کندوها» دو داستان به صورت موازی مطرح میشود. یکی داستان کمند علیبک و طمعورزی اوست و یکی سرگذشت کندوها و زنبورهای کمند علیبک. در فصل اول این کتاب با کمند علیبک آشنا میشویم و اینکه چگونه صاحب یک کندو میشود و آن کندو را شانزده تا میکند؛ و پسر کوچکش که یک روز توی باغ بازی میکرده، دو تا از کندوها را میاندازد و کمند علیبک به تب و تاب میافتد که چگونه ضرر پیش آمده را جبران کند.
فصل دوم کتاب از نگاه زنبورها روایت میشود که چگونه عادت کردهاند همه ساله تن به غارت کمند علیبک (بلا) بدهند و حاصل دسترنج و تلاش خود را به او تقدیم کنند. در حقیقت سرگذشت کندوها همان سرگذشت ماست. سرگذشت اسفبار انسان شهری است که عمومشان عادت کردهاند بیبهره به زندگی تن دهند. که از زندگی سخت امّا پر نشاط روستا میهراسند و به زندگی آسان اما سخت(!) شهری پناه بردهاند و مشکلاتشان را به تقدیر حواله میدهند. نمیدانم این بخش از کتاب تا چه اندازه گویای پیامی است که جلال میخواهد به مخاطبانش منتقل کند، در این بخش از داستان وقتی دوباره «بلا» میآید و محصولشان را غارت میکند پیرترین ملکه زنبورها از گذشته میگوید: «... از همون روز تا حالا ننجونها و ننجونهای ننجونهای ما سرکارشون با گل و گیاه و آفتاب بوده و یه ریزم زاد ولد کردن و خوراکشون رو بدست خودشون پختن. روزی که نه شهری بود و نه ولایتی، نه باغی بود و نه گل پیوندی و آفتابگردونی و نه صاحابی و نه بلایی. لابد میگین پس اون وقتها ننجونهای ما کجا زندگی میکردن و چه جوری؟ حالا براتون میگم. اون روزها نه این جور شهر و ولایتهای مندرآوردی تو کار بود تا ننجونهای ما مجبور باشن هی از دروازهاش تو برن و بیرون بیان و قابچی و دربون لازم داشته باشن و نه خونه زندگیشون اون قدر تنگ و ترش بود تا یه خورده آذوقه انبار کنن شهر پر بشه و تا یه خورده عدّهشون زیاد بشه مجبور باشن از هم جدا بشن و همدیگه رو فراموش کنن و بچههاشون رو نبینن. تا این همه جدایی میونشون بیفته و گیسسفیدها و دنیا دیدههاشون نتونن سر یه مطلب جزیی با هم راه بیان. ننجونهای ما اون روزها تو کوه و کمرها، سر درختهای بلند جنگل، تو چاههای پرت افتاده و هر جای دیگهای که عشقشون میکشیده خونه میکردند و تا دلشون میخواسته آذوقه درست میکردن و هیشکی هم نبوده تا نیگاه چپ به مالشون بکنه. و اونهام راحت و آسوده خودشون رو وقف هنرشون میکردن و تربیت بچههاشون. نه دلواپسی شیکم رو داشتن، نه دلهره جا و مکان رو و نه غصه بلا و قحطی و غارت رو. سالهای آزگار بعد از اون روزگارها بوده که باغی پیدا شده و گل پیوندی توش در اومده و صاحابی به فکر افتاده که خونه زندگی واسه ما درست کنه و ما رو توش حبس کنه.»
سوژه و موضوع این داستان بسیار ساده و حتی بچهگانه به نظر میرسد ولی بحث بر سر چگونگی و پرداخت داستان از سوی جلال است. و نسبتی که بین این داستان و انسان امروز برقرار میکند.
شاید این فصل از کتاب و توصیفهایی که جلال از زندگی زنبورها ارائه میدهد یادآور کتاب «قلعه حیوانات» جرج اورول باشد با این تفاوت که این کتاب مخاطبی به بزرگی تمامی شهرنشینان دارد!
۸۷/۱۱/۲۷