جاکتابی

آرشیو کتاب‌نویسی‌هایمان در جراید مختلف

جاکتابی

آرشیو کتاب‌نویسی‌هایمان در جراید مختلف

جاکتابی

جاکتابی عنوان ستونی است که نخستین‌بار در تاریخ بیست و هفت تیرماه سنه یکهزار و سیصد و هشتاد و هفت خورشیدی در صفحه چهاردهم جیم از ضمیمه‌ی جریده‌ی یومیه‌ی خراسان به طبع ‌نگارنده (زهیر قدسی) رسید و الی زماننا هذا به طبع می‌رسد. (برگرفته از مطلع الوبلاق/ پست شماره ۱) و اکنون دیر زمانی است که میزبان بازنشر معرفی‌های من و همسرم (الهام یوسفی) در جراید مختلف است.

                                                      تراژدی خرمگس!


لطفا بی‌خود ادای آدم‌های اهل مطالعه را در نیاورید. ما که تا این شماره خودمان را هلاک کردیم و نتوانستیم یک،یک میلیونیوم از شاهکارهای دنیا را در قالب معرفی به خوردتان بدهیم؛ تازه اگر شما تحویل‌مان بگیرید و افتخار بدهید این همه آثار فاخری که به قلم فاخرتر ما معرفی شده را تورّق کنید؛ مطالعه پیش کش! وگرنه ما مطمئنیم اگر تا صد سال دیگر هم ما و نواده‌های اهل ادب‌مان جاکتابی مرقوم کنیم باز هم عمراً که شما بتوانید ادای آدم‌های اهل مطالعه را درآورید!!!

*مثلاً همین رمان «خرمگس» را «اتل لیلیان وینیچ» انگلیسی بیشتر از یک قرن پیش نوشته (1897) آن وقت ما الان یادمان افتاده معرفی‌اش بکنیم حالا شما کی یادتان بیافتد بخوانیدش خدا عالم است! اگر چه این معرفی باید درکاغذ اخبار میرزای شیرازی چاپ می‌شد یا لااقل در وقایع اتفاقیه! اما حالا جیم، جورِ تاریخی می‌کشد!
این اولین رمان وینیچ بود. اتل لیلیان که پدرش ریاضیدان بود، مادرش مقاله نویسِ اجتماعی و عمویش "جرجی اورست" جغرافیدان، که قله اورست را به نامش کردند؛ اما خودش از بد حادثه نویسنده شد! در حالی که فلسفه می‌خواند و عاشق موسیقی بود! خرمگس در ایتالیای 1833 اتفاق می‌افتد آغاز قصه آرام و بی‌دغدغه شکل می‌گیرد، در یک کلیسا... با سال‌هایی مواجهیم که ایتالیا در اشغال اتریش است و سازمان ایتالیای جوان در حال شکل‌گیری است اما این‌ها همه قصه نیست. نویسنده مثل خیلی از هم‌قطارانش در بستر وقایع تاریخی به دنبال چیز دیگری می‌گردد. او در خلال داستان آدم‌هایی را به تصویر می‌کشد که عشق و نفرت ،آرامش و اضطراب، اعتماد و خیانت، ایمان و شک رادر کنار هم تجربه می‌کنند؛ انگار تا ابد درگیر این جنگ دائم‌اند و در خرمگس این‌همه درکالبد دو انسان رو در روی هم، قرار می‌گیرد. یک کشیشِ کاتولیک و خرمگس. خرمگسی که کاراکترِ قهرمانیِ یک فرد انقلابی است. انسانی که در فضای پروتستانی خانواده‌اش یک کاتولیک بار می‌آید  کسی که تا سال‌ها سرشار از عشق به مسیحیت است اما یک خیانت و پرده‌برداری از یک راز او را تا مرزِ انکار و حتی جنگِ با خدا پیش می‌برد؛ اما باز هم قصه به اینجا ختم نمی‌شود...
*داستانِ انعکاسِ درونیاتِ آدمیست که هر احساس پست یا متعالی را تجربه می‌کند و تقّدس چهره خادمان کلیسا به ناگهان  برایش فرو می‌ریزد و او زیر نقاب مسیحیت کلیسا چیزی می‌یابد تلخ‌تر و جنایت آمیزتر از خیانت! او که در آغاز تنها اعتقاد دینی‌اش را مانعی برای مبارزه می‌دیده، اکنون خود را رها شده می‌یابد وتبدیل به یک مبارز انقلابی می‌شود.
*پایان باشکوه قصه، آدم را به یاد داستان‌های حماسی می‌اندازد، داستان رستم و سهراب. اما تردید نداریم شما با خواندن خرمگس می‌توانید تراژدی و حماسه را یکجا تجربه کنید! الحق والانصاف ترجمه خسرو همایون‌پور خرمگس را رمانی روان و سهل برای خواندن کرده است؛ در حالی که باید به تاریخ نگارش (چاپ اول 1343) و این فاصله زمانی توجه داشت.

اگر چه می توان سطر ها پیرامون کتاب و نویسنده‌اش نوشت اما از آنجا که کار هر بز نیست خرمن کوفتن، ما معرفی می‌کنیم نه نقد:
*«...دست های مونتالی را در چنگ گرفت وآنها را غرق در بویه‌های سوزان و اشک ساخت:
-پدر همرا ما بیایید! شمارا با این دنیای مرده کشیشان و بت‌ها چه کار؟آنان آکنده از غبار قرون گذشته‌اند؛ پوسیده‌اند؛ فاسد و آلوده‌اند! از این کلیسای طاعون زده خارج شوید! همراهِ ما بیایید و قدم در روشنایی بگذارید! پدر، این ماییم که زندگی و جوانی هستیم؛ این ماییم که بهار جاویدیم ؛این ماییم که آینده‌ایم! پدر سپیده‌دم بر فراز ماست آیا می‌خواهید حصه خود را در طلوع آفتاب از کف بدهید؟ بیدار شوید و بگذارید کابوس‌های هراس‌انگیز گذشته را از یاد ببریم، بیدار شوید، و ما باز زندگی را از سر می‌گیریم! پدر(مقّدس) من همیشه شما را دوست داشته‌ام. همیشه حتی آن زمان که مرا کشتید آیا می‌خواهید بار دیگر مرا بکشید؟...»

 

۹ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۸ خرداد ۹۰ ، ۲۲:۰۸
زهیر قدسی

                                                           کتابی پر از کودکی


*نمی‌دانم دوران کودکی‌تان را چگونه سرکرده‌اید؟ پیش آمده که بال یک مگس را جدا کنی و آن را در لانه عنکبوت بیاندازی و ببینی که چگونه جناب عنکبوت آن را برای بچه‌های عزیزش ساندویچ می‌کند؟ ندیدی؟ خب حتما مورچه‌ها را به جان یکدیگر انداخته‌ای تا دعوا و نزاع‌شان را تماشا کنی؟ نه؟ ای بابا! پس حتما شده که زنبوری را داخل شیشه کنی تا تقلایش را برای خروج از شیشه ببینی؟ باز هم نه؟ یعنی حتی نشده که نیش یک زنبور محترم را جدا کنی و بعد به پایش نخی ببندی و سر نخ را بگیری و ببینی که چگونه زنبور بیچاره این سو و آن سو می‌پرد تا خود را نجات دهد. پس اگر این کارها را نکردی، چه کردی هان؟ لا اقل بگو نرمه نان برای مورچه‌ها ریختی و عملیات ضربتی برای انتقال خرده نان‌ها را تماشا کرده‌ای....


*کتاب «خانواده من و بقیه حیوانات» را به کسانی پیشنهاد می‌دهم که کودکی‌شان را اینگونه گذرانده‌اند تا با خواندن آن خاطرات شیرین‌شان زنده و تکرار شود. و البته کسانی که کودکی‌شان با بازی‌های رایانه‌ای و... طی شده را از خواندن این کتاب محروم نمی‌کنم. بخوانند تا ببینند چه کارها بوده که می‌توانستند بکنند و نکرده‌اند!


*«جرالد دارل» نویسنده مشهور انگلیسی، در هندوستان به دنیا آمد و در سه سالگی به همراه خانواده‌اش به انگلستان بازگشت و در هشت سالگی به همراه خانواده‌اش به یونان رفت و چند سال در جزیره کورفو زندگی کرد. او از همان کودکی مسحور جهان جانوران و حشرات بود و حیوانات ریز و درشت را از هر سو جمع کرد. با گسترش باغ‌وحش خانگی، رفته رفته خصومت افراد خانواده افزایش یافت تا جایی که به فکر ایجاد یک باغ‌وحش اساسی و دایمی افتاد. در نهایت وقتی جرالد 33 ساله و جانورشناسی تمام عیار شده بود، رویایش را به حقیقت پیوند زد و پارک وحش جزیره جرزی را تاسیس کرد. «خانواده من و بقیه حیوانات» خاطرات شیرین و جذاب وی طی 5 سال اقامت در جزیره کورفو است. جرالد در این کتاب چنان زیبا شخصیت خانواده خود‌ و مردم جزیره را توصیف می‌کند که پس از اتمام کتاب این احساس در مخاطب شکل می‌گیرد که گویی در کنار آنان زیسته و چنان مشتاقانه و هیجان انگیز از کوچک‌ترین حرکات و رفتار موجودات این جزیره سخن می‌گوید که گویی آنان نیز بخشی از خانواده جرالد بوده‌اند!


* به این بخش از کتاب توجه کنید: «... لری بود که اول از همه شروع کرد. ما بی‌تفاوت‌تر از آن بودیم که به چیزی جز بیماری خودمان فکر کنیم، ولی به قدرت خداوند لری طوری خلق شده که مانند فشفشه آتشبازیِ ریزنقش و موبوری، فکرهای جدیدی را در ذهن دیگران منفجر می‌کند و بعد خودش چون گربه بُراق و پشمالو در گوشه‌ای کِز می‌کند و حاضر نمی‌شود عواقب کار را بپذیرد. هر چه از روز می‌گذشت بیقراری او بیشتر می‌شد. سرانجام با نگاه بی‌حوصله‌ای که به اطراف انداخت تصمیم گرفت به مادر به عنوان مسبب اصلی این مشکل حمله کند.
ناگهان در حالی که با دست به پنجره‌ای که از شدت باران کج و معوج به نظر می‌رسید اشاره می‌کرد، پرسید: چرا ما این هوای لعنتی رو تحمل می‌کنیم؟ نگاهش کنین... مارگو را ببین، مثل یک بشقاب دمپخت قرمز ورم کرده... لسلی با چهارده عدل پنبه که از گوشهایش بیرون زده راه می‌ره... جری طوری حرف می‌زنه انگار مادرزادی به سق شکافدار مبتلا بوده... به خودتون نگاه کنین، روز به روز دارین از کار افتاده‌تر و مفلوک‌تر می‌شین... مادر که مشغول مطالعه بود با نارحتی گفت اصلا این طور نیست. لری تاکید کرد: چرا هست. رفته رفته دارین شکل زنهای رختشور ایرلندی می‌شین... افراد خانواده شما هم شکل عکس‌های دایره المعارف پزشکی شدن...»

*ویژگی دیگر این کتاب ترجمه بسیار زیبا و روان خانم گلی امامی است که شوق خواندن را در مخاطب افزایش می‌دهد. این کتاب با استفاده از پنجاهمین چاپ کتاب اصلی در سال 1363 ترجمه شده که نشانگر میزان فروش این کتاب در کشور کوچکی مثل انگلیس است.یعنی بروید ببینید کدام کتاب در کشور ما اینهمه تجدید چاپ شده است؟ در حالی‌که شاهکارهای ادبی ما نیز کم نیست.
*این کتاب توسط انتشارات چشمه با قیمت 4000 تومان منتشر شده است.

۳ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۴ خرداد ۹۰ ، ۱۴:۳۸
زهیر قدسی

وقتی اروپا بچه بود!


*زمانی به این فکر میکردم که چرا خدای حکیم برای آدمی دو چشم آفریده؟! خواننده‌ای که شما باشی به سوال کودکانه‌ی من میخندی اما این سوال آنقدرها هم که فکر میکنی خنده‌دار نیست. میتوانی دلائل متعددی بیاوری مثلا این که آدم یک‌چشم، خیلی زشت و هیولا مانند است. یا بگویی چون اگر یکی از چشمها کور شد و یا مشکل فنی برایش پیش آمد، یکی زاپاس هم وجود داشته باشد! و... اینها همه درست، ولی به نظرم یک دلیلش این باشد که خدا میخواسته به بندهاش بفهماند که به جهان و پدیدههای آن با یک چشم نگاه نکند. حکما منظورم را فهمیدی! مثلا همین غرب را یک عده اخ و تف میکنند و یک عده شب و روز به درگاهش سجده میبرند.


*«رنسانس» نوشته «جیمز آ.کوریک» یکی از کتابهای «مجموعه تاریخ جهان» است. این مجموعه میکوشد چشم‌اندازی گسترده از سیر تاریخ عرضه کند. این مجموعه با ارائه زمینههای فرهنگیِ رخدادهای تاریخی، خواننده را مجذوب خود میسازد. «مجموعه تاریخ جهان» اندیشههای سیاسی، فرهنگی و فلسفی تاثیرگذار را درگذر مشعل تمدن از بینالنهرین و مصر باستان به یونان، رم، اروپای قرون وسطی و دیگر تمدنهای جهانی تا روزگار ما، پی میگیرد. این مجموعه نه تنها برای آشنایی خوانندگان با مبانی تاریخ تدوین شده است، بلکه همچنین در پی آگاه ساختن آنها از این واقعیت است که زندگیشان بخشی از سرگذشت کلی انسانهاست. هر جلد از این مجموعه برداشتی جامع و روشن از یک دوره مهم تاریخی را به خواننده ارائه میدهد.
رنسانس یک از آن الفاظی است که آدم دوست دارد یک جایی توی یکی از این جلسات روشنفکرانه(!) بلافاصله استفادهاش کند تا خدای ناکرده فراموشش نشود. ولی اگر این کتاب را بخوانید و ببینید که اروپا تا همین چند قرن پیش بر پایه چه تفکرات مسخرهای حرکت میکرده و حتما نمونهاش یادتان است که کلیسا گالیله را به خاطر این ادعا که: خورشید ثابت است و زمین به دور آن میچرخد. به دادگاه کشاند و او را متهم به دشمنی با کلیسا کرد و محکوم به تبعید و مرگ! حالا از همین ماجرای عجیب و ساده میتوان خیلی چیزها را فهمید. که نویسنده آن را به عهده خودتان میگذارد.

کتاب رنسانس


رنسانس یک انقلاب علمی و فرهنگی بود که به تدریج از آغاز قرن 14 تا اواسط قرن 17 ادامه پیدا کرد. و اکنون میتوان ادعا کرد که تقریبا هرآنچه غرب به آن مباهات میکند برخواسته از همین قرون اخیر است. از علم و فرهنگ و سیاست و اقتصاد بگیرید تا نقاشی و موسیقی و... اگر ترس از قضاوتهای ناآگاهانه خود نداشتم خیلی چیزها مینوشتم. مثلا اینکه چرا در این زمینه مناسب چرا رشد ما آن چنان که باید نیست؟ یا اینکه -کسی چه میداند- شاید غرب پس از گذشت زمان، همانگونه که با شرمندگی به قرون وسطایش مینگرد، روزی هم به با  خجالت -به بعضی چیزهایی که اکنون به آن افتخار میکند- نگاه کند. و البته حتما رنسانس اروپا برای ما نیز درسهایی دارد که چشمهای باز آن را خواهند دید . خواهند فهمید.(گویا آخرش حرفم را نوشتم!)

۲ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۰ خرداد ۹۰ ، ۱۰:۳۹
زهیر قدسی
پیش‌نوشت: پیش از این، "دنیای قشنگ نو" را در جیم معرفی کرده بودم اما چندی پیش دوباره آن را در هفته‌نامه‌ی پنجره معرفی کردم. بدیهی است این دو اشتراکاتی با هم داشته باشند اما به گمانم این معرفی کامل‌تر است! اما الان که می‌خوانمش احساس می‌کنم زیادی شق‌رق و شسته‌رفته راست. به هر حال امیدوارم که از خواندنش لذت ببرید.

سفری به ناکجاآباد نو!

*جماعت اهل کتاب، «قلعه حیوانات» و «1984»، دو اثر مشهور «جرج اورول» را خوانده‌اند. اما تفاوتی اساسی میان این دو اثر اورول وجود دارد. 1984 اثری است رعب‌انگیز و تلخ اما با واقعیت جوامع کنونی فاصله‌ای زیاد دارد. به‌نوعی مانند فیلم‌های تخیلیِ ژانرِ وحشت. اما قلعه حیوانات اگرچه در فضایی سمبلیک و غیر واقعی سیر می‌کند، واقعی‌تر جلوه می‌نماید. شاید به همین خاطر این کتاب با اقبال بیش‌تری روبه‌رو شده است. اورول «1984» را 35سال پیش از زمان واقعی داستانش، یعنی در سال 1949 نوشته بود. ولی آن‌چنان که پیش‌بینی «آلدوس هاکسلی» در کتاب «دنیای قشنگ نو» آینده را به پیش‌بینی می‌نشیند، اورول موفق نبود. این در حالی‌ست که دنیای قشنگ نو به سال 1932 نگارشش به پایان می‌رسد، یعنی 17سال پیش از اتمام کتاب اورول!


*دنیای قشنگ نو، روایتی است از آینده‌ای که زمانش چندان مشخص نیست ولی گویا نشانه‌هایش روز به روز نمایان‌تر می‌شود. سال 632 بعد از فورد! روزگاری که مفاهیم انسانی همانند عشق به فرزند، زنده‌زایی و ایده‌ی داشتن پدر و مادر همانند اعتقاد به خدا و دین، نه تنها منسوخ شده است بلکه زشت و شرم‌آور است. داستان از از عمارتی پت و پهن آغاز می‌شود که بالای در اصلی آن نوشته شده: «کارخانه مرکزی تخم‌گیری و شرطی‌سازی لندن». جایی که انسان‌ها برای رسیدن به شعارِ دولتِ جهانی-یعنی اشتراک، یگانگی، ثبات- تولید و تربیت(!) می‌شوند. وقتی مدیر کارخانه به دانشجویانی که برّه‌وار او را دنبال می‌کنند از زمانی می‌گوید که بچه‌ها در خانه و تحت نظر والدین بزرگ می‌شدند، آن‌ها با ناباوری و شرم به سخنان او گوش می‌دهند.
در دنیای پس از فورد، بر اساس نیاز جامعه سرنوشت انسان‌ها پیش از تولد مشخص می‌شود؛ و انسان‌ها برای پنج گروه کلّی تولید و تربیت می‌شوند، که از لحاظ ساختمان بدنی، قدرت آموزش و میزان شعور با یکدیگر متفاوتند. آلفاها طبقات بالا و کارگزاران حکومت و روشنفکران را تشکیل می‌دهند، بتاها کارشناسان فنّی و حرفه‌های تخصّصی هستند و بعد به ترتیب گاماها و دلتاها و در آخرین طبقه اپسیلون‌ها هستند که سخیف‌ترین و سخت‌ترین کارها را باید انجام دهند. در جهان هاکسلی انسان‌ها تحت روش «خواب‌آموزی» قرار می‌گیرند و این تلقینات به آنها اجازه نمی‌دهد جهان و زندگی دیگری را متصوّر شوند. در جامعه‌ای که هاکسلی به تصویر می‌کشد راز نیکبختی و سعادت در دوست داشتن کاری که انجام می‌دهی خلاصه شده است. لذا باید انسان‌ها را نوعی پرورش داد که به سرنوشت محتومِ اجتماعی خود عشق بورزند. در این جهان اگر کسی ناخواسته به بیماری اندیشه گرفتار شود، بلافاصله با داروی مخدّری به نام «سوما» تحت مداوا قرار می‌گیرد تا از عذاب اندیشیدن نجات یابد!

دنیای قشنگ نو

*آن‌چنان که مشخص است، دنیای هاکسلی اگرچه نو و تازه است، ولی به هیچ عنوان قشنگ نیست؛ چرا که وقتی دست سیاست‌‌بازان را بر پیشرفت تکنولوژی می‌بینیم، در می‌یابیم ابزارهای صنعتی ما را به‌سوی جامعه‌ای سیاه که عاری از هرگونه اخلاق و انسانیت است، رهنمون می‌سازد. پیش از شروع کتاب از «نیکولاس بردیائف» متنی آمده که خواندنی و هول‌انگیز است، آن را با هم می‌خوانیم:
«ناکجاآبادها بسیار بیش از آنچه سابقا تصور می‌کردند تحقق‌پذیر است. ما اکنون در برابر مسئله‌ی بسیار دلهره‌آورتری قرار داریم و آن این است که از تحقق نهاییِ ناکجاآبادها چگونه احتراز کنیم؟... ناکجاآبادها تحقق‌پذیر است. زندگی به سوی ناکجاآبادها پیش می‌رود. شاید هم قرن تازه‌ای آغاز شده باشد که در آن، روشنفکران و طبقه‌ی فرهیخته آرزوی احتراز از ناکجاآباد و بازگشت به جامعه‌ای را دارند که ناکجاآباد نیست، یعنی به اندازه ناکجاآباد کامل نیست ولی آزادتر از آن است.»

*سید شهیدان اهل قلم -مرتضی آوینی- در کتاب فردایی دیگر، در مقاله‌ی زیبایی به نقد و بررسی آثار ارول و هاکسلی می‌پردازد که بسیار خواندنی است:
«تولید انبوه انسان، آخرین دستاورد بیولوژی» اگر کتاب تا به آخر بر همین‌سیاق باقی می‌ماند، از حیطه «ساینس فیکشِن» خارج نمی‌شد: یک افسانه علمی. اما از نیمه داستان، کم‌کم کتاب صورتی فلسفی به خود می‌گیرد. برنارد مارکس، یک آلفای مثبت که در ارزش‌ها و اعتبارات دنیای متهور نو تردید کرده است، همراه با لنینا کراون به مالپانیس می‌روند: یکی از اردوگاه‌هایی که در آن شصت هزار نفر از سرخ‌پوستان دنیای کهن، به صورتی محصور و معتزل از دنیای تمدن، زندگی می‌کنند... و این دو دنیا در مقابل یکدیگر قرار می‌گیرند. دنیای متهور نو، در واقع صورتِ انتزاعی همین جامعه‌ای است که اکنون در مغرب‌زمین تحقق یافته است. فرد انسانی مستحیل در جمع شده است و اجازه ندارد که عالمی متعلق به خویش داشته باشد. و اما از آنجا که این استحاله در هم‌سویی و هم‌آهنگی با هوای نفس امّاره انجام گرفته است، فرد خود را منقاد و مسیطر نمی‌یابد؛ افراد با توهّمی از آزادی فریفته شده‌اند...

۹ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۲ خرداد ۹۰ ، ۰۰:۲۵
زهیر قدسی

توضیح: متنی که پیش رو دارید نامه‌ی جناب آقای جلالی است که دقیقا همین ساعت به دست بنده رسید و بنده بی‌تامل در وبلاگم گذاشتم به دو دلیل:

۱- جناب آقای جلالی هم در نامه‌شان و هم به صورت تلفنی چندبار تاکید کردند که اگر کامنت بگذارم تاییدش می‌کنی؟ و من هربار پاسخ گفتم: آری! و حالا به عنوان یک پست و به صورت رسمی در وبلاگم قرار می‌دهم که خدای ناکرده آنگونه که ما به صدا وسیما و اصولا به کلیه‌ی رسانه‌ها ناسزا می‌گوییم به خاطر سانسورهاشان، خودمان دچار این ناسزاها نشویم!

۲- همان بود که عرض کردم که کلا از سانسور خیلی بدم می‌آید! بعدا مفصلا به این موضوع سانسور خواهم پرداخت انشاء‌الله.

و اما ذکر دو نکته برای توضیح: ۱- بنده اول خواستم نوشته آقای جلالی را ویراستاری کنم که زحمت خواندنش کم شود، اما بیم از اتهام سانسور باعث شد چنین نکنم! علی‌الخصوص آن ماجرای مشهور "بخشش لازم نیست اعدامش کنید" را در نظر آوردم و گفتم شاید چنین شود نوشته‌ی ایشان! ۲- تعهد می‌کنم همان اندازه که از دوستان خواستم که نوشته‌ی پیشین بنده را بخوانند این نوشته را هم بخوانند و حتما تبلیغ آن را خواهم کرد.

والسلام علی من یخدم الحق لذات الحق

 

 

به نام حضرت دوست            که هر چه داریم از اوست

یادم می آید زمانی مرحوم آیه الله فاضل لنکرانی (رضوان الله تعالی) در درس خارج اصولشان بسیار ناراحت بودند از اینکه حرف ایشان نفهمیده و ندانسته توسط جاهلی در جایی نقل شده بود . ماجرا از این قرار بود که ایشان فرموده بودند علم اصول فقه موضوع واحد ندارد و طلبه ای خشک و بی روح که اتفاقا ادعای فهم عالی کلمات اساتید را می کرد و ادای روشنفکری و با احساس بودن را در می آورد رفته بود و پیش یکی از مراجع دیگر گفته بود آیه الله فاضل گفته اند علم اصول فقه موضوع ندارد . غافل از اینکه آب دریا با پوزه سگی نجس نمی شود . اما آن مرجع دیگر عاقلانه عمل نموده بود و بلافاصله با آیه الله فاضل تماس گرفته بود و موضوع را بیان داشته بود و آیه الله فاضل فرموده بودند که آقا بنده چنین چیزی نگفته ام و اتفاقا صوت درس حاضر است و بیان بنده این بوده که علم اصول فقه موضوع واحد ندارد نه اینکه موضوع ندارد . از این گونه ماجراها زیاد است مثلا می توانید به داستان خروج آیه الله بروجردی از قم در زمان مرجعیت آیه الله حائری یزدی که توسط نوه آیه الله حائری یزدی در یکی از شماره های مجله حوزه آمده مراجعه کنید یا به جریان مشهور اختلاف آیه الله بروجردی با حضرت امام (ره) و شهید مطهری و...
از این مطالب گذشته می توانید به سخنرانی علل انحطاط مسلمین شهید عزیز علامه مطهری (ره) مراجعه نمایید و ببینید که ما زمانی اشتباه می کنیم که براساس یقین و اطمینان عرفی صحبت و عمل ننماییم .
باز هم بگذاریم و بگزریم
دوست عزیز زهیر جان ! و دوستان عزیز کسانی که کامنت گذاشته اید !
جالب است و شاید بهتر اینکه بدانید در این حادثه تاثر برانگیز - البته برای عزیز دل ما زهیر جان - کسان دیگری نیز حضور داشته اند که بنده مشهورترینشان را به شما معرفی می کنم : جناب آقای علی داوودی شاعر عزیز جوان و باذوق کشورمان .
بنده از این بابت خدا را نه یک بل هزار بار شکر می کنم چون اگر فقط خدا شاهد بر ما بود آنوقت دیدار ما می رفت به قیامت ...
دوستانی که آشنایی با این عزیز دارند می توانند از خود ایشان این قضیه را مفصلا پیگیری نمایند و دوستانی که آشنایی ندارند می توانند از آقای زهیر جان بخواهند تا با دلی سوزان و عرقی ریزان و اشکی مالامال از عشق روان بخواهند تا از جناب آقای علی داوودی بخواهند مطلب ایشان را بخواند و کامنت بنده را هم ببیند - البته اگر زهیر جان !اجازه انتشار این کامنت را بطور کامل بدهند -  و بعد نظر دهد . بنده همین جا اعلام می دارم که نظر آقای داوودی برای برای بنده صائب است .
در مرحله بعد اینکه در راسته انقلاب یعنی راسته تمام کتاب بازهای بزرگ و کوچک و از تمام نقاط ایران همیشه عزیز کم نیستند کسانی که بنده را به اسم یا قیافه می شناسند بد نیست عزیزان تحقیقی بفرمایند و منتی بر سر ما بگذارند تا بدانند بنده نه از برای تفنن بلکه از روی دلسوزی با بسیاری از ناشران مسائل جاری کتاب در کشور را از بحث تولید تا ممیزی ارشاد و توزیع و قیمت و تبلیغ و ... بطور مستمر در میان می گذارم و نظزات آنها را می شنوم و گوش می دهم و تبادل نظر می کنم . اصلا بد نیست تا این مطلب جناب آقای زهیر عزیز را دست بگیریم و با هم و آقای داوودی روزی گپ زنان به راسته کتاب بازها برویم و جریان را با آنها در میان بگذاریم تا مسئله برای همه و همه شفاف شود . راستی بنده حاضرم هر جا که می رویم گزارشش بطور کامل در وبلاگ زهیر عزیز منعکس شود چطور است دوستان کامنت گذار ؟ خوب است ؟! پس خبر از شما ما که از همین حالا آستین ها را بالا زدیم  بسم الله ...
اما اصل داستان از این قرار است که بنده از آقای فقیهی نژاد خواستم یک انتشاراتی خصوصی و انقلابی -مذهبی خوب را به من معرفی کند با اینکه عرض کردم خودم در کار کتاب ید طولایی دارو و دوستان می گویند تو کرم کتاب نیستی بلکه اژدهای کتاب شده ای !!! البته بعد از جمع آوری و تورق و مطالعه و تشکیل حلقات مطالعاتی آن هم با بیش از 17 هزار کتاب آن هم در سن سی سالگی لابد این دوستان ما حرف بی ربطی نزده اند دیگر !!!
خلاصه آقای فقیهی نژاد فرمودند انتشارات سپیده باوران بنده از آن روز تا حالا و با برخورد ... آقای جناب زهیر جان عزیز خودمان هر جا که نشسته ام و صحبت از کتاب شده است کتاب های سپیده باوران را معرفی کرده ام بنابراین با یک مرتبه راهنمایی یک خواهر عزیز نمی توان این همه تبلیغ را نادیده گرفت .
نکته دیگر اینکه اصلا جناب آقای حبیب جان به بنده نگفتند کتاب های این دوستان را نخر و بنده هم این گونه نقل نکردم بلکه حبیبی به بنده گفتند کتابهای صفربیگی را چرا می خری ؟! دقت بفرمایید ایشان سوال کردند و بعد گفتند خوب یک روز دعوت کن مغازه یا شهرستان ادب و ازش بخواه شعرهایش را برایت بخواند و آن ها را ضبط کن این که بهتر است !! بنده هم همین مطلب را برای آقای داوودی نقل کردم و آقای زهیر جان عزیز هم شنیدند . البته بنده به آقای زهیر عزیز گفتم به شوخی که برادر وقتی رفیقت هم به من می گوید چرا می خواهی این کتاب ها را بخری ؟ ایشان پرسید کدام رفیقم و من گفتم با حالت کنایه : حبیب . دقت کنید دوستان اولا من همان سوال حبیب را برای ایشان نقل کردم ثانیا اصل داستان را هم که فقط کتب آقای صفربیگی بود را برای آقای داوودی و آقای زهیر عزیز جان گفتم ثالثا نمی دانم برداشت جناب آقای زهیر عزیز جان عزیز چگونه بوده و ایشان در آن زمان یا در زمان نوشتن یادداشت تاریخی شان در قطار در کدام یک از عوالم حیوان ناطق سیر می کردند که چنین کار و خروجی از آب درآمده ؟!!!
زهیر عزیز بد نیست وقتی دم از اخلاق می زنیم بدانیم توکل یعنی لاموثر فی الوجود الا الله از مراتب اخلاق و حسنات آن و فضایل اخلاقی است بنده که باشم که بخواهم مشتری شما را بپرانم . بد نیست بدانیم که صبر و حلم از جمله موارد اخلاقی و فضایل آن است پس بهتر بود از این همه عکس و خاطره نمایشگاه فقط به بعضی نمی پرداختیم و بعضی را مغفول بگذاریم . بد نیست بدانیم تهمت اگر دامن گیر جماعتی شود دیگر بعید است بشود آن را جمع کرد دوست عزیز تذکرات و پی نوشت های شما دقیقا مثل توجیهات جناب کمال تبریزی در فیلم مارمولک می ماند شمایی که مارمولک را می سازی باید بدانی اگر حرفت هزاری هم خوب باشد ولی نمی توانی جواب آن آخوندی را بدهی که همراه زنش در خیابان می رفت یا همراه فرزندش یا همراه پدرش یا مادرش یا خواهرش و با لفظ مارمولک در نزد عزیزترین افراد فامیلش با لفظ مارمولک تحقیر می شد پس ای عزیز فتامل تاملا جیدا
و بالاخره باید بگویم اگر در خواست بعضی دوستان و برخوردهای تند عزیز جان و بعضی کامنت گذاران بدون تحقیق نبود هرگز این نوشته وجود خارجی نمی یافت فقط امیدوارم آقای زهیر عزیز این مطلب را بطور کامل انعکاس دهند .
 در آخر باید بگویم زهیر جان چرا کتاب هایت این قدر گران است و مشتاقانه و مسرورانه منتظر جواب جناب آقای داوودی عزیز هستم
 یا علی - خدا نگهدار دوستداران علی

پس‌نوشت:اول تصمیم نداشتم که توضیحی بدهم و قضاوت را به کلی واگذار کنم به خود مخاطبان این سیاهه‌ها اما دیدم شاید قضاوت آن‌ها نیاز به پاره‌ای توضیحات داشته باشد پس امیدوارم دوستان خودشان با تدبر و دقت، قضاوت صحیحی داشته باشند تا نیازی به توضیح بنده نباشد. اما ای کاش آقای جلالی به چند نکته نیز توجه می‌داشتند و پاسخ می‌گفتند:

 ۱- در این ماجراها چند شاهد دیگر هم وجود داشتند که اگر روایت شما کاملا صحیح می‌بود، بنده را باید از آن حالت بدی که آنجا دچارش بودم، در بیاورند و بگویند اشتباه متوجه شده‌ای و از دست ایشان ناراحت نباش!

۲-اصولا سعی بنده در زندگی بر حسن‌ظن داشتن نسبت به دیگران است. حتی وقتی شما آن ماجرا را از حبیب نقل کردید بنده تا از خودش نپرسیدم سعی کردم قضاوت بدی نداشته باشم. پس امیدوارم که این‌بار هم من کاملا در اشتباه بوده باشم و آنچه را که پیش آمده و در ذهن من است به حساب فراموشی‌ام بگذارم و دیگرانی را که شاهد ماجرا بودند و روایت بنده را دوباره تایید کردند هم، به فراموشی متهم می‌کنم.

۳- وقتی بنده از شما چندبار گله کردم که چرا پشت سر حبیب این‌گونه گفتید شما این توضیحی را که اکنون به این زیبایی بیان فرمودید را به بنده ارائه نکردید. و فقط لبخند زدید.

۴- یک نکته خیلی مهم! آیات و روایات دروس اخلاقی آن هم در این مرتبه قابل توصیه کردن به کسانی چون من عامی نیست. و لااقل کاش تفسیر آن را هم در نوشته‌تان قرار می‌دادید. همان‌که فرمودید: "لاموثر فی الوجود الا الله از مراتب اخلاق و حسنات آن و فضایل اخلاقی است بنده که باشم که بخواهم مشتری شما را بپرانم" این روایت عمیق که اساتید بزرگ حوزه دست به تفسیر آن می‌زنند بدون حتی یک ترجمه کار صحیحی نیست و معمولا این روایت‌های گران‌قدر وقتی توضیح و توجیه رفتار ناصحیح ما می‌شوند، نتیجه‌ای جز ملال و انزجار از دین را برای مخاطب ندارند و از طرفی تفسیر ناصحیح آن باعث تفکر جبرگرایانه‌ای می‌شود که سر منشا بسیاری از گرفتاری‌های جهان اسلام بوده و ابزاری برای سوء استفاده‌ی برخی از حکام جهان اسلام. درضمن بنده اگر دم از اخلاق زدم قصد این نداشتم که کسی را به سلوک دعوت کنم. خواستم نهی از منکر کرده باشم. همین!

۵- لازم بود آن اتفاق آخری که خیلی ناراحتم کرد را هم به گونه‌ای توضیح یا توجیه می‌کردید. همان آخری را که ۵۰۰تومان انعام بنده را چرا آن شکلی دادید و چرا بعدا آن‌گونه صداقتم را زیر سوال بردید. امیدوارم که جای یک پوزش خشک و خالی در ادبیات شما وجود داشته باشد که اگر بنده دچار سوءتفاهمی شده باشم شاید کمی و فقط کمی، شما در ایجاد آن سوءتفاهم تقصیر داشته باشید.

۶- امیدوارم که در معصیت جناب کمال تبریزی در ساخت فیلم مارمولک شریک نشده باشم. اگرچه معتقدم که حوزه علمیه می‌توانست با برخوردی معقول‌تر تاویلی دیگرگونه از این فیلم ارائه کنند. که بنده خودم آخوندزاده هستم و پدر بنده هم کم مورد تمسخر دیگران واقع نشده و خود من هم!

۷-"البته بعد از جمع آوری و تورق و مطالعه و تشکیل حلقات مطالعاتی آن هم با بیش از 17 هزار کتاب آن هم در سن سی سالگی لابد این دوستان ما حرف بی ربطی نزده اند دیگر !!!"

این را دیروز برای‌تان پیامک کرده بودم که:

ای بسا علم و ذکاوات و فطن

گشته رهرو را چو غول و  راهزن!

۱۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۴ خرداد ۹۰ ، ۲۰:۵۸
زهیر قدسی

پیش‌نوشت: وقتی نذرت بشکنی دیگر شکسته‌ای! از این پس خاطراتی از خودم را را که در حوزه‌ی کاری‌ام پیش آمده را تقدیم می‌کنم، امیدوارم مقبول باشد.

ش:۲

تصمیم همیشه ناتمام!


همیشه دوست داشته‌ام که دفتر خاطراتی داشته باشم اما تا کنون موفق به این کار نشده بودم. همیشه اول سال که می‌شد این تصمیم در من شدید می‌شد اما پس از یکی-دو خاطره‌ای که در صفحات اول یک سالنامه نقش می‌بست چیز دیگری پیش نمی‌آمد. نه این‌که خاطره‌ای در خور توجه نداشته‌ام، نه.... همیشه و مانند همه، خاطرات تلخ و شیرینی را تجربه کرده‌ام تا بتوانم دفتری را سیاه کنم اما مانند همه تنبلی بهترین و صادقانه‌ترین توجیهی است که می‌توان از آن یاد کرد!
به هر تقدیر اگر این دفتر یا به عبارتی این صفحه، به سرنوشت دیگر دفاتر ناتمامم دچار نشود این‌بار تصمیم دارم که دفتری را آغاز کنم. نه به نیت شخصی‌نگاری، بلکه برای یادآوری آنچه که مشاهده کرده‌ام و آنچه را که از این مشاهدات برداشت کرده‌ام. این برداشت‌ها و این تاویل‌ها گاه نقش‌هایی هستند که گویی بر حجر بسته‌اند و گاه شبیه رد پایی است بر شن‌های نرم کویر یا برف‌های بکر زمستانی، که بادی نرم و آفتابی ملایم نقش آن را پاک می‌کند. و چه حیف است که آدمی خودش را و راه رفته‌اش را انکار کند. اگر پُرگویی نمی‌شد می‌توانستم به راحتی در باب پراهمیت بودن ثبت این خاطره‌ها صفحه‌ها بنویسم و لفاظی‌ها داشته باشم اما از ترس این‌که این لفاظی‌ها و پُرنویسی‌ها منجر به «ننویسی» شود آن را به کنار می‌گذارم.


چون سر و کار تو با کودک فتاد...


و اما باید پیش از هرچیزی اعتراف کنم دو نفر در دو روز باعث شدند که این نیاز دیرین –یعنی نیاز به ثبت خاطرات و مشاهدات- دوباره چون شیره‌ی درختی -که بچه‌ی بازیگوشی با دستان شرورش با همکاری یک میخ و یک چاقو بر آن جراحتی وارد کرده باشند- بیرون بریزد و خودی نشان دهد. این شیره‌ی حیاتی همیشه در آوندهای این درخت جاری بوده‌اند تا حیاتش را حفظ کنند اما یک زخم، یک میخ باعث شده تا خودی نشان دهد و چون گوهری سحرانگیز با آن رنگ کهربایی‌اش جلب توجه کند...

آقای جلالی همان کودک بازیگوش بود. داشت در مسیر مدرسه‌اش قدم می‌زد و شاید هم لی‌لی بازی می‌کرد. ناگهان چشمش به درخت کاجی افتاد و هوس کرد تا یک یادگاری به جا بگذارد. سریع دست به کار شد میخش را از کیفش برداشت و شروع کرد به نقاشی کردن و طرحی از خطوط زشت و خشن کشید. همین! شیره بیرون تراوید و بوی گس آن پراکنده شد... و اما اصل داستان:


روز هشتم نمایشگاه کتاب تهران، شبستان مصلای امام خمینی(ره)، راهروی۲۱ غرفه۱۹ غرفه انتشارات سپیده‌باوران. من و همسرم و برادرم در غرفه بودیم. هر کس تجربه غرفه‌داری در نمایشگاه کتاب را داشته باشد می‌داند که چقدر کار سخت و طاقت‌سوزی است البته شاید اکنون من هم نسبت به گذشته کم‌طاقت شده باشم اما اصل داستان چیز دیگری‌ست... سرگرم کار بودم و خسته، که همین آقای جلالی -که نامش را نمی‌دانستم- به اتفاق یک نفر دیگر، جلو غرفه‌ی ما ظاهر شدند نگاهی به کتاب‌ها انداختند و بعد، از گرانی کتاب‌های‌مان گلایه کردند. مثل همیشه، مثل آدم‌های وظیفه‌شناس شروع کردم به توضیح دادن در مورد این‌که این کتاب‌ها از لحاظ فنی، نسبت به دیگر ناشران شهرستانی و حتی برخی از ناشران تهرانی، بیشتر ار عرف خرج برداشته‌اند. اما مشکل اینجا بود که ایشان مثل باقی مشتری‌ها خیلی گوش نمی‌سپرد به حرف‌هایم و حرف خودش را می‌زد. به او گفتم که مفهوم گرانی از سه بُعد قابل بررسی است. «اول این‌که شما با بهای تمام شده‌ی کتاب در بخش تولید و توزیع آشنایی داشته باشی. دوم این‌که بخواهی قیمت یک کتاب را با کتاب مشابهی از لحاظ فنی، کیفی و زمان انتشار مقایسه کنی. سوم هم این است که بخواهی با جیبت و توان مالی مفهوم گرانی را معنا بدهی که در این صورت من حرفی برای گفتن ندارم...» همین که این را گفتم انگار که به ایشان برخورده باشد سریع موضع گرفت که: «یعنی من پول خرید این کتاب را ندارم؟ برو و از حبیب بپرس که جلالی کیه!» من هم انگار که حرف بدی از دهانم خارج شده سریع شفاف‌سازی کردم که «من سه بعد را با هم مطرح کردم و منظوری نداشتم!» کلمات در آن زمان آن‌قدر سریع ردّ و بدل شد که نمی‌دانم دقیقا چه گفت و چه گفتم! همین‌قدر می‌دانم هرکلمه که از دهان من خارج می‌شد چند کلمه به من تحویل داد! این ناراحت کننده است. این خیلی ناراحت کننده است که وقتی آدم آرام حرفش را می‌زند طرف مقابل آرام به حرف تو گوش ندهد. این نارسایی ارتباطی است وقتی که سرعت Sent و Receive با هم میزان نباشند. اما چیزی که خیلی باعث ناراحتی من شد این بود که آقای جلالی گفت: «حبیب، که دوست صمیمی توست به من گفته که از این‌ها چیزی نگیر!» نمی‌توانم بگویم که این جمله چقدر ناراحت کننده بود برایم! این خیلی ناراحت کننده است که کسی لباس مُبلّغان دین را بپوشد و بعد دل کسی را نسبت به دوستش چرکین کند. که برایم سوال پیش بیاید که چرا حبیب به من چیزی نگفته و بعد  چرا کسی را از خریدن کتاب‌های ما پرهیز بدهد. به او گفتم چه عاید شما شد که نام حبیب را آوردی؟ می‌توانستی به من بگویی یکی از دوستانت چنین گفته اما حالا من باید مدتی برای خودم توجیه بیاورم برای حرف حبیب.
قصد توهین به کسی را ندارم علی‌الخصوص وقتی تصمیم دارم که این نوشته را هم حبیب ببیند و هم آقای جلالی! و علی‌الخصوص‌تر آنکه هرکس مرا بشناسد می‌داند که اهل توهین کردن و از این چیزها نیستم. اما یک حقیقتی وجود دارد که خیلی‌ها آن را تجربه کرده‌اند در زندگی‌شان. و آن اینکه وقتی با یک بچه بحث می‌کنی خودت مثل بچه‌ها می‌شوی. حرف‌های بچه‌گانه می‌زنی و مثل بچه‌ها زود از کوره در می‌روی و شاید هم بخواهی مثل بچه‌ها گریه کنی! من در مقابل آقای جلالی چنین حسی پیدا کردم. اطرافیان من و حتی خود آقای جلالی شاهد بودند که من از این حرف چقدر نارحت شدم و ماهیچه‌های حنجره‌ام چقدر منقبض شدند و خون داخل آن‌ها دویده بود و این به راحتی در صدای من هنگام حرف زدن احساس می‌شد. همان‌دم فهمیدم بچگی کردم. نفس عمیقی کشیدم پیش از آن‌که بخواهد آخرین اتفاق بد بیافتد... آخرین اتفاق بد هم این بود که اجازه دهم ماهیچه‌های چشمم مرا مجبور به گریستن کنند جایی که شاید اصلا ارزشش را نداشت! متوجه شدید که من چقدر احساساتی هستم؟...

 

روز بعد، همان‌جا، آقای جلالی دوباره تشریف آوردند غرفه‌مان. و این در حالی بود که من دیروز سعی‌ام را کرده بودم که این احساس بدی که به وجود آمده بود را از دلم پاک کنم و از طرفی سعی‌ام را کرده بودم ماجرای حبیب را فراموش... نه! توجیه کنم. آقای جلالی دوباره تشریف آوردند و من سعی‌ام را کردم، برخوردم حداقل نامهربانانه نباشد. چون دقیق یادم نیست. البته اضافه کنم ساعتی قبل از آن، در غرفه انتشارات ماهی -هنگامی که من و همسرم داشتیم کتاب‌های جدید این انتشارات خوش‌ذوق را می‌خریدم- آقای جلالی را زیارت کردیم که آمده بود کتاب بخرد. به شوخی به پشتش زدم و گفتم به این‌ها هم آمده‌ای بگویی که کتاب‌های‌تان گران است؟ مسئول انتشارات هم حرف مرا شنید و خندید (بی‌آنکه بداند ماجرا چه بوده) بعد آقای جلالی رو کرد به آقای مسئول انتشارات و گفت شما و انتشارات کاروان و انتشارات فلان(که یادم نیست) اگر کتاب‌های‌تان را گران بزنید حق دارید اما این‌ها حق ندارند. آن وقت بود که فهمیدم راز موفقیت این ناشران گرامی را (که صدالبته من هم کتاب‌های‌شان را در عین اختلاف نظر و عقیده دوست دارم) و این راز، همین راز «حق داشتن» است. باری به سوی غرفه‌مان روانه شدیم و ساعتی بعد آقای جلالی (که یحتمل حاج آقا هم بود و حداقل از لحاظ عرفی به صنف روحانیون می‌گویند حاج آقا) آمد غرفه‌مان! آمد غرفه و تعدادی از کتاب‌های‌مان را برداشت و چانه زد که بیش‌تر تخفیف می‌خواهد و من هم قبول کردم چون حوصله‌ی بحث نداشتم. در حین محاسبه قیمت کتاب‌های ایشان، اتفاقی پیش آمد جالب و جذاب... خانمی آمد مقابل غرفه‌مان و یک کتاب طنز برداشت که پیش از این گویا برای کسی خریده بود. حاج آقای جلالی از سر حسّ وظیفه‌شناسی بی‌آنکه کسی از ایشان مشاوره بخواهد به خواهرمان رو کردند و گفتند: اگر مجموعه شعر طنز می‌خواهید همین شاعر مجموعه‌ی دیگری را در فلان انتشارات(که ناشری دولتی است و الان دارد پول پارو می‌کند با فروش برخی از کتاب‌هایش) چاپ کرده، آن کتاب بهتر است، البته این کتاب را هم بخرید اما آن کتاب خیلی از شعرهای این کتاب را هم دارد! موعظه حاج آقا موثر واقع شد و آن خانم رفتند جایی که حاج آقا آدرس دادند!! نمی‌دانم این ماجرا چقدر قابل درک است برای‌تان، حاج آقا بی‌آنکه کسی از ایشان مشورت خواسته باشد بیاید مشتری را بدون رودربایستی جلو شما بپراند و بفرستاند پیش یک ناشر دولتی که شکمش سیر است(و البته جزو ناشران خوب دولتی محسوب می‌شود). و این در حالی است که این خانم کتاب مذهبی یا اعتقادی نخواسته بود که نیازی به راهنمایی ناخواسته داشته باشد و آن کتابی را هم که ایشان انتخاب کرده بود، از لحاظ اخلاقی خیلی عفیف‌تر بود و خدای ناکرده جزء کتب ضاله محسوب نمی‌شد! البته این احساس برای آدم‌های شکم‌سیر قاعدتا خیلی قابل درک نیست اما باز هم قابل فهم است. همین اندازه بگویم که من این کار را برای فروشنده‌ای که با او مشکل دارم هم نمی‌کنم حتی پشت سرش، مگر اینکه خدای ناکرده آدم کلاه‌برداری باشد!
باری دلم برای‌تان بگوید که من گلایه‌ی خودم را به صورت یک جمله به ایشان بیان کردم و دیگر چیزی نگفتم اما ایشان جوابی با این تعبیر به من تحویل داد که آدم نباید این‌قدر تنگ‌نظر باشد! بعد رو کردم به ایشان و گفتم حساب شما می‌شود ۱۶۵۰۰تومان. ایشان هم ۱۷۰۰۰تومان روی میز گذاشت و چیزی گفت قریب به این معنا که غصه نخور باقیش باشد مال خودت! خودم را زدم به آن راه و ۵۰۰تومان را به ایشان تحویل دادم که ایشان با اصرار هم قبول نکرد و رفت و من را حسابی کفری کرد اما باز از نظرم خیلی مسخره بود که به رفتار مسخره‌ی ایشان (با احترامی که نسبت به هم‌لباس‌های ایشان دارم) با التماس و تمنا کردن که: حاج‌آقا تو رو به خدا بیا باقی پولت را بگیر، پاسخ گویم.
دلم برای شما بگوید که حاج آقا دوری زد و پس از ساعتی دوباره مقابل غرفه‌مان ظاهر شد. رو کردم به ایشان و گفتم: «حاج‌آقا! اگر می‌خواستید لطفی در حق بنده داشته باشید لازم نبود چانه بزنید و بعد مثل آدمی که در یک رستوران مجلل پس از صرف غذا به گارسون انعام می‌دهد به بنده صدقه بدهید.» حاج آقا لبخندی زد(به خاطر حفظ احترام از لفظ نیش‌خند استفاده نمی‌کنم!) و گفت: «شما اگر راست می‌گفتید باید دنبال من راه می‌افتادی و پول را به زور به من پس می‌دادی.» این حرف واقعا آتشم زد. همه‌ی کسانی که در غرفه بودند شاهد سوختن و آتش گرفتن من بودند. دیدند که آتش از قلبم زبانه کشید و به چشمانم دوید. و دیدند رنگِ رویی که نداشتم، رنگ آتش گرفت. و این در حالی بود که حاج‌آقا بی‌تفاوت راهش را کشید و رفت. پس آن کاری را که از نظرم خیلی مسخره بود به خاطر اثبات صداقتم انجام دادم. پشت سر ایشان راه افتادم و یک اسکناس پانصدی را توی پلاستیک خریدش انداختم و به پشتش زدم که: باور کن تا کنون دروغی به کس نگفته‌ام که به تو بگویم.
الان که سه‌روز گذشته و دارم در قطار در مسیر برگشت به مشهد این‌ها را می‌نویسم باور کنید هنوز سوزش آن داغ را که بر دلم نشست، احساس می‌کنم. پس احتیاط کردم کمی ملایم‌تر از آنچه که قلبم به من فرمان می‌داد بنویسم، نوشتم تا خدای ناکرده کاری خودخواهانه انجام نداده باشم.


بر دلم گرد ستم‌هاست، خدایا مپسند
که    مکدر   شود   آئینه‌ی   مهرآئینم

پی‌نوشت ۱: یادم هست در یادداشتی بسیار خواندنی که حبیبه‌ی جعفریان به روایت پسر امام موسی صدر از زندگی او نوشته بود. اینچنین خواندم که وقتی صدرالدین(پسر ارشد امام موسی صدر) کنجکاوانه از پدر می‌پرسد که چرا او را به خواندن درس طلبگی تشویق نکرده؟ پدر پاسخ‌اش می‌دهد که: "ما معمم زیاد داریم، چیزی که ما می‌خواهیم معمم نیست روحانی است، و آن هم کار هرکسی نیست. این از شما بر نمی‌آید."

توصیه می‌کنم این یادداشت را کامل بخوانید: با عنوان "فرزند تو بودن دشوار است"

پی‌نوشت ۲: چند پیامی تا کنون برایم ارسال شده که احساس می‌کنم بعضی‌ها این اسامی را جدی گرفته‌اند. قاعدتا بنده به عنوان یک نویسنده‌ی آماتور هم باید بدانم که نام اصلی کسی را در وبلاگ بردن صحیح نیست. و این منتی است که بر سر شخص واقعی این داستان می‌گذارم که اسم‌ش در لوح دلم باقی است. اگر کمی شخصیت‌شناسی داشته باشید می‌دانید که برای دوست لفظ "حبیب" مناسب است و برای کسی چون آن حاج آقا؛ "جلالی" که برخواسته از شخصیت‌اش باشد.

پی‌نوشت۳: به عنوان یک داستان‌خوان هم عرض می‌کنم که واقعا زشت است نویسنده پیام اخلاقی داستان را به صورت شفاف در داستان بیاورد اما گویا اینجا لازم است! غرض بنده از نقل این داستان، این بود که دقت در گفتار تا چه حد مهم است و تا چه اندازه می‌تواند یک جمله‌ی نامربوط، تاثیر مخربی در وجود کسی بگذارد وگرنه این‌که بخواهیم بداخلاقی را به صنف خاصی نسبت دهیم، کاری ناروا و ناجوانمردانه است. جز اینکه توقع از روحانیت چیز دیگریست.

۲۹ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۲۹ ارديبهشت ۹۰ ، ۰۹:۱۸
زهیر قدسی

در سپاس و ستایشِ دو دوستِ واقعی


مقدمه: مخاطبان جاکتابی –اگر مخاطبی داشته باشد- خوب می‌دانند که تاکنون هیچ یادداشت شخصی‌ای در این وب‌گاه درج نشده. و این قانونی خودنوشت بوده و هست. این صفحه و این وبلاگ را از اول نذرِ کتاب کردم و بس! اما امروز نذری را که پیش‌تر داشتم ادا نمودم تا سپاس خود را از دونفر که بی‌دریغ و بی‌منت در سنگری از سنگرهای عرصه کتاب تلاش نمودند، ابراز کنم. به همین جهت سعی کردم برخلاف نوشته‌های پیشین با قلمی شخصی این کار را انجام دهم تا بلکه حالت سپاس‌‌آمیزم مشخص‌تر و خالصانه‌تر باشد.


*به خدا سال پیش می‌خواستم اینا رو بنویسم. سال پیش، همین روزا که خانوم آرزو و آقا ابراهیم تو نمایشگاه کتاب تهران اون شکلی با زحمتی که برای غرفه‌مون کشیدن شرمندمون کردن. بی‌هیچ ادعایی... بی‌هیچ منتی... ساکت و نجیب و بی سر و صدا... انگار که مجبور بودن وسط هفته از شرکت مرخصی بگیرن و بیان نمایشگاه تا غرفه‌ی بی‌ریختو قیافمونو سروسامونی بدن. و انصافا چه کردند! یُخْرِجُ الحَیَّ مِن المَیَّت! الحق و الانصاف رستاخیزی به پا کردند که نگو... آقا ابراهیم با اون صورت ساکت و نجیبش، کوله‌ی کوه‌نوردی پشتش گذاشته بود و کلی از این قفسه‌های مشبّکی را به انضمام یک پتک مخصوص آورده بود تا اونا رو سر هم کند. خانوم آرزو هم تو یه ساعت معجزه‌ای به پا کرد که نگو. من چی می‌تونم بنویسم وقتی این کارها رو کسایی انجام دادند که ما کوچک‌ترین توقّعی ازشون نداشتیم؟ مثلا اگر از این دوستانی بودند که معمولا فریاد وافرهنگاشونو می‌شندیم خوب شاید کمتر خجالت می‌کشیدیم. خوب یادم ست که خانوم آرزو یک صندوقچه جادویی آورد و بعد هم با اون قیچی پلاستیکی کنگره‌دار، به شکل زیبایی فال‌هایی را که دیشبش با رایانه طراحی کرده بود برش داد که آخرش اون قیچی هم شکست و ما حتی یه قیچیِ نو هم براش نخریدیم! چون نمی‌دانستم از کجا بخرم.
این نوشته تا امسال تو حلقوم قلمم(یعنی کی‌بوردم) گیر کرده بود تا اینکه دیشب از عابس آقا شنیدم که خانوم آرزو دوباره شرمندمون کردند و رستاخیز دوباره‌ای به پاکردند! گویا سردرد هم داشته بودند که به روی خودشون نیاورده بودند.
از دیشب لحظه‌شماری می‌کنم تا بیام تهرانو ببینم امسال چه کرده‌اند! در پایان فقط می‌تونم بگم(یعنی بنویسم) که بهترین چیزهارو از خدا برای این دو دوست گرامی طلب می‌کنم. با آرزوی نیک‌بختی و نیک‌انجامی برای خانوم آرزو و آقا ابراهیم عزیز که گویا این روزها سرش خیلی شلوغ است.

پی‌نوشت: به همین مناسبت یکی از عکس‌های پارسال نمایشگاه را در این پست می‌گذارم تا شاید دوستان متوجه این ذوق و سلیقه بشوند. اگر چه عکس‌ها خیلی گویا نیستند. بعدا شاید عکس‌های متفرقه هم گذاشتم!

غرفه سپیده باوران در اولین سال حضور خود در 23مین نمایشگاه کتاب تهران

 

۷ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۷ ارديبهشت ۹۰ ، ۱۵:۲۱
زهیر قدسی

جلال در میقات


*سفرنامه‌نویسی سوغات فرنگ است. البته که فرنگی‌ها در دوره‌ای مملکت را از سوغات‌های خود انباشته بودند(!) طبیعی است وقتی دروازه کشور را به روی دنیا باز کنی، خوب و بد با هم می‌آیند وسط زندگی مردم و سفرنامه‌نویسی از آن سوغاتی‌های دندان‌گیر است. وقتی با حمله مغول‌ها، اقوام بیگانه دروازه مملکت را زورکی به روی خودشان باز کردند، نوشتنِ سفرنامه شکلِ رسمی‌تری به خود گرفت. سفرنامه ناصرخسرو و البته بعدتر مارکوپولوی مشهور و در دوره قاجار هم که دیگر اوجِ سفرنامه‌نویسی است؛ از «سفرِ فرنگِ» ناصرالدین‌شاه تا سفرنامه امین‌الدوله و حاج‌سیاح.

خسی در میقات


*تا حالا شده است با سفرنامه‌ای سفر کنی؟ نه سفرنامه‌ای معمولی از گشت و گذار و سیاحت به بلاد داخله و خارجه و انگشت به دهان ماندن، از ترقیِ مللِ مترقی! بلکه سفری ساده به زندگی؛ طول و عرض زندگی را اندازه گرفتن و شرحش را به قلمی روان درآوردن. لابد می‌گویی این‌که همان زندگی‌نامه است! مگر نشنیده‌اید جمله مشهور شریعتی را در سفرنامه‌اش که: «انسان: تاریخ... و زندگی: حج است». و مگر کم بوده‌اند آدم‌هایی از سالیان دور تا به امروز که برای دل خود یا فهم دیگری، از سفرشان به خانه‌ای نزدیک در دوردست نوشته‌اند؛ و تجربه‌هایی از جنس متفاوت در عالمی متفاوت، که رایگان در کف هم‌عصرانشان نهاده‌اند. نمونه‌اش همان حج شریعتی، یا سوژه این هفته ستونِ ما، «خسی در میقات» جلال آل احمد.


*همان جلالی که هر بچه مدرسه‌ای او را با «مدیر مدرسه»اش می‌شناسد. جلالی که به حق صاحب سبک است و به زعم برخی «جلال اهل قلم». کسی که در میان داستان‌ها، ترجمه‌ها و مقالاتش، خسی در میقات را گزارشی میابی از سفری بی‌پیرایه به خود. سفری برای کشف چیزی، به قول خودش «کشفِ سفر، یا کشفِ کعبه، یا کشف خودِ کشف!»
نثرِ جلال هم که به جسارت و بی‌پروایی شهره است و البته به جزئی‌گویی و توصیف‌محوری. او سفرنامه‌اش را از 21فروردین1343 در جدّه می‌آغازد و در 13اردیبهشت همان سال، در تجریش به پایان می‌رساند. شرحی صادقانه از درونیّات و پچ‌پچ‌های شخصی‌اش: «...صبح در آشیانه حجاجِ فرودگاه تهران نماز خواندم، نمی‌دانم پس از چندین سال. لابد پس از ترکِ نماز در کلاس اول دانشگاه. روزگاری بودها! وضو می‌گرفتم و نماز می‌خواندم و گاهی نماز شب! گرچه آن آخری‌ها مُهر زیر پیشانی نمی‌گذاشتم و همین شد مقدمه تکفیر...»
و البته توصیفی آماری از آنچه دیده و شنیده؛ از نرخِ بنزین و تاکسی تا عددِ جمعیت و روزنامه‌های مملکت. آل احمد، مثل همه اثرهایش سفرنامه را نیز با قلمی جراحانه نوشته است. مقایسه آدم‌ها، افکار، و واکاویِ پدیده‌های اجتماعی... تا انتقادِ طنّازانه و تلخ: «و این دولت علیه(!) سعودی!... سرشان گویا بدجوری به آخورِ نفت مشغول است. همه این حجّاج هم که از کثافت بترکند، سرِ چاه‌های نفت سلامت باد!»

 

*همانگونه که مستحضر هستید ایام زیارتی نمایشگاه کتاب تهران است. اگر تا کنون مشرف شده اید که زیارت قبول! اگر هم قرار است مشرف شوید باز هم زیارت قبول و اگر هم قرار نیست مشرف شوید و دل‌تان آنجاست باز هم زیارت قبول!! به هر خال اگر دوست داشتید سری به غرفه سپیده‌باوران(کتاب آفتاب) بزنید، می‌توانید بزنید! شبستان، راهرو۲۱ غرفه۱۹

 

*این کتاب را می‌توان از انتشارت کتاب آفتاب واقع در چهارراه شهدا، روبه‌روی شیرازی۱۴، پاساژ رحیم‌پور، انتهای پاساژ تهیه نمود. شماره تماس: ۰۵۱۱.۲۲۲۲۲۰۴

۳ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۶ ارديبهشت ۹۰ ، ۰۹:۳۵
زهیر قدسی

کلمات بدیع

*اگرچه  هیچ گلی چون تن تو خوش‌بو نیست
همیشه نافه‌گشایی به نفع آهو نیست
دلیل این‌همه سرگشتگی به گردن توست
اگر توجه زنبورها به کندو نیست
حضور توست که دلخواه کرده شعرم را
وگرنه آینه در ذات خود پری‌رو نیست
بخواه راحت دنیا و آخرت از من
که گفته است دل من چراغ جادو نیست؟
میان عاشق و عاشق‌نما تفاوت‌هاست
یکی از آن‌همه چشمش به پیچش مو نیست
به مهر می‌کُشی و زنده می‌کنی با قهر
شهید را که نیازی به نوشدارو نیست
***
-پریچه‌ای که دراین شعر ذکر خیرش رفت
پُر است از تب رفتن ولی پرستو نیست
پرنده‌ای که به رغم طنین در زدن‌اش،
شروع یک غزل تازه است پر زدن‌اش:↓
***
به هر طرف که نظر می‌کنم به جز او نیست
وگرنه چشم من آن‌قدر نیز کم‌سو نیست

*چه کسی ادعا می‌کند که نسل شاعران خوش‌ذوق به اتمام رسیده و چه کسی ادعا می‌کند که قالب‌های کهن، چون غزل و مثنوی و قصیده، دیگر ظرفیتِ تازه‌ای برای رساندن مفاهیم شاعرانه ندارند؟ اگر کسی چنین ادعایی کرد شعر «علی‌رضا بدیع» نمونه‌ای است برای ابطال این گمان. البته به هیچ وجه ظرفیت‌های تازه‌ای که قالب‌های جدید برای رساندن بعضی مفاهیم ایجاد کرده‌اند را منکر نمی‌شوم.
*اگرچه فقط پنج‌سال از انتشار اولین دفتر شعری علی‌رضا بدیع-یعنی کتاب حبسیه‌های یک ماهی- می‌گذرد اما او به خوبی توانسته در این مدتِ کم مخاطبانِ ثابتی را برای خود جمع کند، مخاطبانی که انتظار انتشار دفاتر جدید او را می‌کشند. پس از انتشار کتاب «حبسیه‌های یک ماهی» در سال 84، کتاب «از پنجره‌های بی‌پرنده» در سال87 منتشر شد و پس از آن کتاب «گنجشک‌های معبد انجیر» در سال88 و پس از آن  کتاب «چله‌ی تاک» که اردیبهشت امسال منتشر شد و این سه دفتر آخر، بلافاصله به چاپ دوم رسیدند، که این برای یک شاعر جوان 25ساله موفقیت بزرگی است.

چله‌ی تاک


*شعر بدیع چشم‌انداز و ظرافت‌های ویژه و قابل توجهی دارد که تفصیل آن در این ستون کوچک میسّر نیست اما نکته‌وار به آن اشاره می‌کنم. اول این‌که شعر بدیع بیش‌تر متوجه شعر عاشقانه است و برای عاشقانه‌هایش از هنرمندی‌های متعددی بهره می‌گیرد. تعابیری که در اشعارش استفاده می‌کند جدید و تازه است اگرچه نگاه او به معشوق، اساطیری و قدیمی است. یعنی از آن دست معشوق‌هایی که فقط ممکن است در خیال مجسم شوند و بس! مثل معشوقه‌های جناب حافظ و سعدی که قامت‌شان به قامت چنار و سرو برابری می‌کرده! (البته خدای ناکرده سوءتفاهم پیش نیاید، در هیچ شعری از حافظ نشانی از جنسیت معشوق نیست ولی خوب خواستیم شوخی کرده باشیم!) هنرنمایی‌های بدیع در تغییر فرم‌های متداول شعری نیز قابل توجه است مانند همین شعر که در پایان با تغییر قافیه‌ای روبه‌رو می‌شود که البته خیلی هم تو ذوق نمی‌زند. در برخی اشعار هم با بازی‌های زبانی گاهی قافیه و گاهی اصل کلمات را به بازی می‌گیرد مانند شعر 22(شهر الفبا) همین کتاب «چله‌ی تاک» که شاعر «آ» را به بهانه‌ای از میان شعر خود حذف می‌کند. در میان شعرهای بدیع گاه با شعرهای اجتماعی و آئینی نیز روبه‌رو می‌شویم که آن‌ها نیز از لطافت ویژه‌ای برخوردارند.

 

*این کتاب را می‌توان از انتشارت کتاب آفتاب واقع در چهارراه شهدا، روبه‌روی شیرازی۱۴، پاساژ رحیم‌پور، انتهای پاساژ تهیه نمود. شماره تماس: ۰۵۱۱.۲۲۲۲۲۰۴


۸ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۶ ارديبهشت ۹۰ ، ۲۰:۱۷
زهیر قدسی

صمیمانه با دختران وطنم!


*شاید حق این بود که کتاب این هفته را، هفته پیش معرفی می‌کردیم؛ اما از آنجا که می‌گویند ماهی را هروقت از آب بگیری می‌میره و اگر قابل خوردن باشه باید بخوریش که از دهن نیفته و حیف نشه(!)، تصمیم گرفتیم که با چند روز تاخیر این کتاب را معرفی کنیم؛ برای این‌که خدای ناکرده، زبانم لال و هفت قرآن به میان، نویسنده جاکتابی به نادیده گرفتن جامعه نسوان متهم نشود!

گیرنده دخترم


*«گیرنده دخترم» از آن کتاب‌هایی است که می‌تواند دو احساس متضاد، در آدم ایجاد کند. طرح جلدش کمی قدیمی و شاید کلیشه‌ای است و فکر می‌کنی از آن کتاب‌هایی است که عده‌ای فقط برای نان درآوردن، چاپش کرده‌اند! اما نام نویسنده‌هایی که روی جلد و داخل فهرست دیده می‌شود این مخاطبِ اهل مطالعه را دچار تردید جدّی می‌کند.
*به هرحال «گیرنده دخترم» حاصل تلاش و ایده‌ی زیبای خانم «سمیه‌سادات لوح مو‌سوی» است. نویسنده‌ای جوان، با ایده و قلمی جوان، که سابقه موفقی در عرصه نویسندگی و روزنامه‌نگاری دارد. او در مقدمه پس از نگارش یک متن ادبی بسیارخواندنی و قابل تامل، این‌گونه توضیح می‌دهد که این کتاب نامه‌هایی است که پدران و مادران آشنا و فرهیخته خطاب به دختران خود نوشته‌اند و برای فراهم آوردن این نامه‌ها از ده‌ها نویسنده، هنرمند، استاد دانشگاه و... دعوت شده که خیلی از آن‌ها به دلایل مختلف از جمله نبودن وقت و مشغله زیاد و... این دعوت را نپذیرفتند و برخی نیز با کمال صداقت اعتراف کردند:«آن‌قدر از دختران‌شان فاصله گرفته‌اند که نمی‌توانند چنین نامه‌ای را بنویسند!» و عده‌ای هم گویا آن‌قدر در تحقیق و تالیف علمی خود غرق شده‌اند که قلم‌زدن و نوشتن با زبان ساده و صمیمی را از یاد برده‌اند.
در نهایت فقط 18قلم پدرانه و 3قلم مادرانه، روی کاغذ سپید به رقص آمدند تا عشق و محبت را نثار دختران‌شان کنند و از نگرانی‌های خود برای‌شان سخن بگویند. برخی گویا به دختران‌شان به چشم مادران آینده نگاه می‌کنند و وظایف مادری‌شان را یادآور می‌شوند؛ و گویا برخی نه خطاب به دختر خود بلکه خطاب به تمام دختران جهان، نامه نوشته‌اند. بعضی فاخر و سنگین قلم زده‌اند و بعضی صمیمی و بی‌تکلف؛ و این مشخصات باعث می‌شود که هر دختری با هر سلیقه و سنّ و سوادی را مخاطب خود کند. از طرفی پیش از هر نامه از  نامه‌ها که با قلم نویسندگانی چون: صادق آئینه‌وند، محمود حکیمی، مصطفی رحماندوست، سیدمهدی شجاعی و... تحریر شده یک بیوگرافی کوتاه و مختصر ارائه شده تا شما بیش‌تر از نویسنده نامه بدانید.
به هرحال آماده‌سازی این مجموعه به خوبی نشان داد که رسیدن به بیانی صمیمی و بی‌تکلف با فرزندان هرگز چنان که به نظر می‌رسد آسان نیست...

 

پی‌نوشت: مدتی این مثنوی تاخیر شد! مدتی بود به علت درگیری ومشغله زیاد و از سویی کمبود امکانات فرصت بروزرسانی نداشتم. امیدوارم از این پس بتوانم حداقل هر هفته این وبلاگ را بروز کنم. و الیته اطلاع‌رسانی شما به دیگر دوستان اهل کتاب موجب دلگرمی من در این باب خواهد بود.

۵ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۳۰ فروردين ۹۰ ، ۰۰:۱۶
زهیر قدسی