چون سر و کار تو با کودک فتاد...
پیشنوشت: وقتی نذرت بشکنی دیگر شکستهای! از این پس خاطراتی از خودم را را که در حوزهی کاریام پیش آمده را تقدیم میکنم، امیدوارم مقبول باشد.
ش:۲
تصمیم همیشه ناتمام!
به هر تقدیر اگر این دفتر یا به عبارتی این صفحه، به سرنوشت دیگر دفاتر ناتمامم دچار نشود اینبار تصمیم دارم که دفتری را آغاز کنم. نه به نیت شخصینگاری، بلکه برای یادآوری آنچه که مشاهده کردهام و آنچه را که از این مشاهدات برداشت کردهام. این برداشتها و این تاویلها گاه نقشهایی هستند که گویی بر حجر بستهاند و گاه شبیه رد پایی است بر شنهای نرم کویر یا برفهای بکر زمستانی، که بادی نرم و آفتابی ملایم نقش آن را پاک میکند. و چه حیف است که آدمی خودش را و راه رفتهاش را انکار کند. اگر پُرگویی نمیشد میتوانستم به راحتی در باب پراهمیت بودن ثبت این خاطرهها صفحهها بنویسم و لفاظیها داشته باشم اما از ترس اینکه این لفاظیها و پُرنویسیها منجر به «ننویسی» شود آن را به کنار میگذارم.
چون سر و کار تو با کودک فتاد...
و اما باید پیش از هرچیزی اعتراف کنم دو نفر در دو روز باعث شدند که این نیاز دیرین –یعنی نیاز به ثبت خاطرات و مشاهدات- دوباره چون شیرهی درختی -که بچهی بازیگوشی با دستان شرورش با همکاری یک میخ و یک چاقو بر آن جراحتی وارد کرده باشند- بیرون بریزد و خودی نشان دهد. این شیرهی حیاتی همیشه در آوندهای این درخت جاری بودهاند تا حیاتش را حفظ کنند اما یک زخم، یک میخ باعث شده تا خودی نشان دهد و چون گوهری سحرانگیز با آن رنگ کهرباییاش جلب توجه کند...
آقای جلالی همان کودک بازیگوش بود. داشت در مسیر مدرسهاش قدم میزد و شاید هم لیلی بازی میکرد. ناگهان چشمش به درخت کاجی افتاد و هوس کرد تا یک یادگاری به جا بگذارد. سریع دست به کار شد میخش را از کیفش برداشت و شروع کرد به نقاشی کردن و طرحی از خطوط زشت و خشن کشید. همین! شیره بیرون تراوید و بوی گس آن پراکنده شد... و اما اصل داستان:
روز هشتم نمایشگاه کتاب تهران، شبستان مصلای امام خمینی(ره)، راهروی۲۱ غرفه۱۹ غرفه انتشارات سپیدهباوران. من و همسرم و برادرم در غرفه بودیم. هر کس تجربه غرفهداری در نمایشگاه کتاب را داشته باشد میداند که چقدر کار سخت و طاقتسوزی است البته شاید اکنون من هم نسبت به گذشته کمطاقت شده باشم اما اصل داستان چیز دیگریست... سرگرم کار بودم و خسته، که همین آقای جلالی -که نامش را نمیدانستم- به اتفاق یک نفر دیگر، جلو غرفهی ما ظاهر شدند نگاهی به کتابها انداختند و بعد، از گرانی کتابهایمان گلایه کردند. مثل همیشه، مثل آدمهای وظیفهشناس شروع کردم به توضیح دادن در مورد اینکه این کتابها از لحاظ فنی، نسبت به دیگر ناشران شهرستانی و حتی برخی از ناشران تهرانی، بیشتر ار عرف خرج برداشتهاند. اما مشکل اینجا بود که ایشان مثل باقی مشتریها خیلی گوش نمیسپرد به حرفهایم و حرف خودش را میزد. به او گفتم که مفهوم گرانی از سه بُعد قابل بررسی است. «اول اینکه شما با بهای تمام شدهی کتاب در بخش تولید و توزیع آشنایی داشته باشی. دوم اینکه بخواهی قیمت یک کتاب را با کتاب مشابهی از لحاظ فنی، کیفی و زمان انتشار مقایسه کنی. سوم هم این است که بخواهی با جیبت و توان مالی مفهوم گرانی را معنا بدهی که در این صورت من حرفی برای گفتن ندارم...» همین که این را گفتم انگار که به ایشان برخورده باشد سریع موضع گرفت که: «یعنی من پول خرید این کتاب را ندارم؟ برو و از حبیب بپرس که جلالی کیه!» من هم انگار که حرف بدی از دهانم خارج شده سریع شفافسازی کردم که «من سه بعد را با هم مطرح کردم و منظوری نداشتم!» کلمات در آن زمان آنقدر سریع ردّ و بدل شد که نمیدانم دقیقا چه گفت و چه گفتم! همینقدر میدانم هرکلمه که از دهان من خارج میشد چند کلمه به من تحویل داد! این ناراحت کننده است. این خیلی ناراحت کننده است که وقتی آدم آرام حرفش را میزند طرف مقابل آرام به حرف تو گوش ندهد. این نارسایی ارتباطی است وقتی که سرعت Sent و Receive با هم میزان نباشند. اما چیزی که خیلی باعث ناراحتی من شد این بود که آقای جلالی گفت: «حبیب، که دوست صمیمی توست به من گفته که از اینها چیزی نگیر!» نمیتوانم بگویم که این جمله چقدر ناراحت کننده بود برایم! این خیلی ناراحت کننده است که کسی لباس مُبلّغان دین را بپوشد و بعد دل کسی را نسبت به دوستش چرکین کند. که برایم سوال پیش بیاید که چرا حبیب به من چیزی نگفته و بعد چرا کسی را از خریدن کتابهای ما پرهیز بدهد. به او گفتم چه عاید شما شد که نام حبیب را آوردی؟ میتوانستی به من بگویی یکی از دوستانت چنین گفته اما حالا من باید مدتی برای خودم توجیه بیاورم برای حرف حبیب.
قصد توهین به کسی را ندارم علیالخصوص وقتی تصمیم دارم که این نوشته را هم حبیب ببیند و هم آقای جلالی! و علیالخصوصتر آنکه هرکس مرا بشناسد میداند که اهل توهین کردن و از این چیزها نیستم. اما یک حقیقتی وجود دارد که خیلیها آن را تجربه کردهاند در زندگیشان. و آن اینکه وقتی با یک بچه بحث میکنی خودت مثل بچهها میشوی. حرفهای بچهگانه میزنی و مثل بچهها زود از کوره در میروی و شاید هم بخواهی مثل بچهها گریه کنی! من در مقابل آقای جلالی چنین حسی پیدا کردم. اطرافیان من و حتی خود آقای جلالی شاهد بودند که من از این حرف چقدر نارحت شدم و ماهیچههای حنجرهام چقدر منقبض شدند و خون داخل آنها دویده بود و این به راحتی در صدای من هنگام حرف زدن احساس میشد. هماندم فهمیدم بچگی کردم. نفس عمیقی کشیدم پیش از آنکه بخواهد آخرین اتفاق بد بیافتد... آخرین اتفاق بد هم این بود که اجازه دهم ماهیچههای چشمم مرا مجبور به گریستن کنند جایی که شاید اصلا ارزشش را نداشت! متوجه شدید که من چقدر احساساتی هستم؟...
روز بعد، همانجا، آقای جلالی دوباره تشریف آوردند غرفهمان. و این در حالی بود که من دیروز سعیام را کرده بودم که این احساس بدی که به وجود آمده بود را از دلم پاک کنم و از طرفی سعیام را کرده بودم ماجرای حبیب را فراموش... نه! توجیه کنم. آقای جلالی دوباره تشریف آوردند و من سعیام را کردم، برخوردم حداقل نامهربانانه نباشد. چون دقیق یادم نیست. البته اضافه کنم ساعتی قبل از آن، در غرفه انتشارات ماهی -هنگامی که من و همسرم داشتیم کتابهای جدید این انتشارات خوشذوق را میخریدم- آقای جلالی را زیارت کردیم که آمده بود کتاب بخرد. به شوخی به پشتش زدم و گفتم به اینها هم آمدهای بگویی که کتابهایتان گران است؟ مسئول انتشارات هم حرف مرا شنید و خندید (بیآنکه بداند ماجرا چه بوده) بعد آقای جلالی رو کرد به آقای مسئول انتشارات و گفت شما و انتشارات کاروان و انتشارات فلان(که یادم نیست) اگر کتابهایتان را گران بزنید حق دارید اما اینها حق ندارند. آن وقت بود که فهمیدم راز موفقیت این ناشران گرامی را (که صدالبته من هم کتابهایشان را در عین اختلاف نظر و عقیده دوست دارم) و این راز، همین راز «حق داشتن» است. باری به سوی غرفهمان روانه شدیم و ساعتی بعد آقای جلالی (که یحتمل حاج آقا هم بود و حداقل از لحاظ عرفی به صنف روحانیون میگویند حاج آقا) آمد غرفهمان! آمد غرفه و تعدادی از کتابهایمان را برداشت و چانه زد که بیشتر تخفیف میخواهد و من هم قبول کردم چون حوصلهی بحث نداشتم. در حین محاسبه قیمت کتابهای ایشان، اتفاقی پیش آمد جالب و جذاب... خانمی آمد مقابل غرفهمان و یک کتاب طنز برداشت که پیش از این گویا برای کسی خریده بود. حاج آقای جلالی از سر حسّ وظیفهشناسی بیآنکه کسی از ایشان مشاوره بخواهد به خواهرمان رو کردند و گفتند: اگر مجموعه شعر طنز میخواهید همین شاعر مجموعهی دیگری را در فلان انتشارات(که ناشری دولتی است و الان دارد پول پارو میکند با فروش برخی از کتابهایش) چاپ کرده، آن کتاب بهتر است، البته این کتاب را هم بخرید اما آن کتاب خیلی از شعرهای این کتاب را هم دارد! موعظه حاج آقا موثر واقع شد و آن خانم رفتند جایی که حاج آقا آدرس دادند!! نمیدانم این ماجرا چقدر قابل درک است برایتان، حاج آقا بیآنکه کسی از ایشان مشورت خواسته باشد بیاید مشتری را بدون رودربایستی جلو شما بپراند و بفرستاند پیش یک ناشر دولتی که شکمش سیر است(و البته جزو ناشران خوب دولتی محسوب میشود). و این در حالی است که این خانم کتاب مذهبی یا اعتقادی نخواسته بود که نیازی به راهنمایی ناخواسته داشته باشد و آن کتابی را هم که ایشان انتخاب کرده بود، از لحاظ اخلاقی خیلی عفیفتر بود و خدای ناکرده جزء کتب ضاله محسوب نمیشد! البته این احساس برای آدمهای شکمسیر قاعدتا خیلی قابل درک نیست اما باز هم قابل فهم است. همین اندازه بگویم که من این کار را برای فروشندهای که با او مشکل دارم هم نمیکنم حتی پشت سرش، مگر اینکه خدای ناکرده آدم کلاهبرداری باشد!
باری دلم برایتان بگوید که من گلایهی خودم را به صورت یک جمله به ایشان بیان کردم و دیگر چیزی نگفتم اما ایشان جوابی با این تعبیر به من تحویل داد که آدم نباید اینقدر تنگنظر باشد! بعد رو کردم به ایشان و گفتم حساب شما میشود ۱۶۵۰۰تومان. ایشان هم ۱۷۰۰۰تومان روی میز گذاشت و چیزی گفت قریب به این معنا که غصه نخور باقیش باشد مال خودت! خودم را زدم به آن راه و ۵۰۰تومان را به ایشان تحویل دادم که ایشان با اصرار هم قبول نکرد و رفت و من را حسابی کفری کرد اما باز از نظرم خیلی مسخره بود که به رفتار مسخرهی ایشان (با احترامی که نسبت به هملباسهای ایشان دارم) با التماس و تمنا کردن که: حاجآقا تو رو به خدا بیا باقی پولت را بگیر، پاسخ گویم.
دلم برای شما بگوید که حاج آقا دوری زد و پس از ساعتی دوباره مقابل غرفهمان ظاهر شد. رو کردم به ایشان و گفتم: «حاجآقا! اگر میخواستید لطفی در حق بنده داشته باشید لازم نبود چانه بزنید و بعد مثل آدمی که در یک رستوران مجلل پس از صرف غذا به گارسون انعام میدهد به بنده صدقه بدهید.» حاج آقا لبخندی زد(به خاطر حفظ احترام از لفظ نیشخند استفاده نمیکنم!) و گفت: «شما اگر راست میگفتید باید دنبال من راه میافتادی و پول را به زور به من پس میدادی.» این حرف واقعا آتشم زد. همهی کسانی که در غرفه بودند شاهد سوختن و آتش گرفتن من بودند. دیدند که آتش از قلبم زبانه کشید و به چشمانم دوید. و دیدند رنگِ رویی که نداشتم، رنگ آتش گرفت. و این در حالی بود که حاجآقا بیتفاوت راهش را کشید و رفت. پس آن کاری را که از نظرم خیلی مسخره بود به خاطر اثبات صداقتم انجام دادم. پشت سر ایشان راه افتادم و یک اسکناس پانصدی را توی پلاستیک خریدش انداختم و به پشتش زدم که: باور کن تا کنون دروغی به کس نگفتهام که به تو بگویم.
الان که سهروز گذشته و دارم در قطار در مسیر برگشت به مشهد اینها را مینویسم باور کنید هنوز سوزش آن داغ را که بر دلم نشست، احساس میکنم. پس احتیاط کردم کمی ملایمتر از آنچه که قلبم به من فرمان میداد بنویسم، نوشتم تا خدای ناکرده کاری خودخواهانه انجام نداده باشم.
بر دلم گرد ستمهاست، خدایا مپسند
که مکدر شود آئینهی مهرآئینم
پینوشت ۱: یادم هست در یادداشتی بسیار خواندنی که حبیبهی جعفریان به روایت پسر امام موسی صدر از زندگی او نوشته بود. اینچنین خواندم که وقتی صدرالدین(پسر ارشد امام موسی صدر) کنجکاوانه از پدر میپرسد که چرا او را به خواندن درس طلبگی تشویق نکرده؟ پدر پاسخاش میدهد که: "ما معمم زیاد داریم، چیزی که ما میخواهیم معمم نیست روحانی است، و آن هم کار هرکسی نیست. این از شما بر نمیآید."
توصیه میکنم این یادداشت را کامل بخوانید: با عنوان "فرزند تو بودن دشوار است"
پینوشت ۲: چند پیامی تا کنون برایم ارسال شده که احساس میکنم بعضیها این اسامی را جدی گرفتهاند. قاعدتا بنده به عنوان یک نویسندهی آماتور هم باید بدانم که نام اصلی کسی را در وبلاگ بردن صحیح نیست. و این منتی است که بر سر شخص واقعی این داستان میگذارم که اسمش در لوح دلم باقی است. اگر کمی شخصیتشناسی داشته باشید میدانید که برای دوست لفظ "حبیب" مناسب است و برای کسی چون آن حاج آقا؛ "جلالی" که برخواسته از شخصیتاش باشد.
پینوشت۳: به عنوان یک داستانخوان هم عرض میکنم که واقعا زشت است نویسنده پیام اخلاقی داستان را به صورت شفاف در داستان بیاورد اما گویا اینجا لازم است! غرض بنده از نقل این داستان، این بود که دقت در گفتار تا چه حد مهم است و تا چه اندازه میتواند یک جملهی نامربوط، تاثیر مخربی در وجود کسی بگذارد وگرنه اینکه بخواهیم بداخلاقی را به صنف خاصی نسبت دهیم، کاری ناروا و ناجوانمردانه است. جز اینکه توقع از روحانیت چیز دیگریست.