جاکتابی

آرشیو کتاب‌نویسی‌هایمان در جراید مختلف

جاکتابی

آرشیو کتاب‌نویسی‌هایمان در جراید مختلف

جاکتابی

جاکتابی عنوان ستونی است که نخستین‌بار در تاریخ بیست و هفت تیرماه سنه یکهزار و سیصد و هشتاد و هفت خورشیدی در صفحه چهاردهم جیم از ضمیمه‌ی جریده‌ی یومیه‌ی خراسان به طبع ‌نگارنده (زهیر قدسی) رسید و الی زماننا هذا به طبع می‌رسد. (برگرفته از مطلع الوبلاق/ پست شماره ۱) و اکنون دیر زمانی است که میزبان بازنشر معرفی‌های من و همسرم (الهام یوسفی) در جراید مختلف است.

در سپاس و ستایش دو دوست واقعی!

شنبه, ۱۷ ارديبهشت ۱۳۹۰، ۰۳:۲۱ ب.ظ

در سپاس و ستایشِ دو دوستِ واقعی


مقدمه: مخاطبان جاکتابی –اگر مخاطبی داشته باشد- خوب می‌دانند که تاکنون هیچ یادداشت شخصی‌ای در این وب‌گاه درج نشده. و این قانونی خودنوشت بوده و هست. این صفحه و این وبلاگ را از اول نذرِ کتاب کردم و بس! اما امروز نذری را که پیش‌تر داشتم ادا نمودم تا سپاس خود را از دونفر که بی‌دریغ و بی‌منت در سنگری از سنگرهای عرصه کتاب تلاش نمودند، ابراز کنم. به همین جهت سعی کردم برخلاف نوشته‌های پیشین با قلمی شخصی این کار را انجام دهم تا بلکه حالت سپاس‌‌آمیزم مشخص‌تر و خالصانه‌تر باشد.


*به خدا سال پیش می‌خواستم اینا رو بنویسم. سال پیش، همین روزا که خانوم آرزو و آقا ابراهیم تو نمایشگاه کتاب تهران اون شکلی با زحمتی که برای غرفه‌مون کشیدن شرمندمون کردن. بی‌هیچ ادعایی... بی‌هیچ منتی... ساکت و نجیب و بی سر و صدا... انگار که مجبور بودن وسط هفته از شرکت مرخصی بگیرن و بیان نمایشگاه تا غرفه‌ی بی‌ریختو قیافمونو سروسامونی بدن. و انصافا چه کردند! یُخْرِجُ الحَیَّ مِن المَیَّت! الحق و الانصاف رستاخیزی به پا کردند که نگو... آقا ابراهیم با اون صورت ساکت و نجیبش، کوله‌ی کوه‌نوردی پشتش گذاشته بود و کلی از این قفسه‌های مشبّکی را به انضمام یک پتک مخصوص آورده بود تا اونا رو سر هم کند. خانوم آرزو هم تو یه ساعت معجزه‌ای به پا کرد که نگو. من چی می‌تونم بنویسم وقتی این کارها رو کسایی انجام دادند که ما کوچک‌ترین توقّعی ازشون نداشتیم؟ مثلا اگر از این دوستانی بودند که معمولا فریاد وافرهنگاشونو می‌شندیم خوب شاید کمتر خجالت می‌کشیدیم. خوب یادم ست که خانوم آرزو یک صندوقچه جادویی آورد و بعد هم با اون قیچی پلاستیکی کنگره‌دار، به شکل زیبایی فال‌هایی را که دیشبش با رایانه طراحی کرده بود برش داد که آخرش اون قیچی هم شکست و ما حتی یه قیچیِ نو هم براش نخریدیم! چون نمی‌دانستم از کجا بخرم.
این نوشته تا امسال تو حلقوم قلمم(یعنی کی‌بوردم) گیر کرده بود تا اینکه دیشب از عابس آقا شنیدم که خانوم آرزو دوباره شرمندمون کردند و رستاخیز دوباره‌ای به پاکردند! گویا سردرد هم داشته بودند که به روی خودشون نیاورده بودند.
از دیشب لحظه‌شماری می‌کنم تا بیام تهرانو ببینم امسال چه کرده‌اند! در پایان فقط می‌تونم بگم(یعنی بنویسم) که بهترین چیزهارو از خدا برای این دو دوست گرامی طلب می‌کنم. با آرزوی نیک‌بختی و نیک‌انجامی برای خانوم آرزو و آقا ابراهیم عزیز که گویا این روزها سرش خیلی شلوغ است.

پی‌نوشت: به همین مناسبت یکی از عکس‌های پارسال نمایشگاه را در این پست می‌گذارم تا شاید دوستان متوجه این ذوق و سلیقه بشوند. اگر چه عکس‌ها خیلی گویا نیستند. بعدا شاید عکس‌های متفرقه هم گذاشتم!

غرفه سپیده باوران در اولین سال حضور خود در 23مین نمایشگاه کتاب تهران

 

موافقین ۰ مخالفین ۰ ۹۰/۰۲/۱۷
زهیر قدسی

نظرات  (۷)

۱۷ ارديبهشت ۹۰ ، ۲۳:۰۲ صید قزل آلا در مدرسه
سلام آقا زهیر

چرا چوبکاری میفرمائید؟ من که کاری نکردم. آقای ابرهیم همه کارها رو انجام داد که از همین تریبون! بنده هم ازشون تشکر میکنم.
امسال هم میتونین از آقا شهاب بپرسین که چقدر اذیتش کردم و هیچ کار درست و درمونی هم انجام ندادم...

البت بگم که جای شما هم امسال خیلی خالیه ها. انشاالله که بزودی شما هم تشریف بیارین.

در پناه حق
پاسخ:
خداییش دوست داشتم در یک شرایط در مناسب و با دقت بیشتری بنویسم که نمی‌شد. یعنی از سال پیش به دنبال چنین لحظه‌ای بودم اما دیدم بدنوشتن بهتر از هرگز ننوشتن است. به آقا ابراهیم سلام بنده رو ابلاغ کنید حتما. انشالا تو نمایشگاه می‌بینیمتون
وقتی دیدم نوشتین «سپاس خود را از دونفر که بی‌دریغ و بی‌منت در سنگری از سنگرهای عرصه کتاب تلاش نمودند،» فکر کردم می خواین از من و رضا تشکر کنین!

شاید امسال اومدم نمایشگاه ...
پاسخ:
برای شما هم دوباره نذرشکنی خواهم کرد. انشاالله...
سلام. با نقد فیلم "مرهم" آپم
سعی کردم مطالب متنوعی داشته باشم-
۲۰ ارديبهشت ۹۰ ، ۰۰:۳۷ سید مصطفی خاتمی
"این حرف‌ها را نمی‌فهمیم، از دایره ولایت خارجی!" یک نقد درون‌گفتمانی دیگر (این‌بار یک "جوال‌دوز" به دوستان خودمان) در وبلاگ طاووس. یاعلی!
سلام
این وبلاگ بندست ببرید در لینکاتون بی زحمت
ejtaba.blogfa.com
مهدی شاد
از روز ازل چگامه جان شاکر بود
ورد لب او حمد رب قادر بود
آقای زهیر زحمتت شد,ممنون
اظهار نکرده فضلتان ظاهر بود

قلم به دست آماتور،چگامه ی دل خواه
که در هوای تو برخواست بامداد پگاه
به پا کشید کفش خیال و زد به جاده ی نور
نوشت مقصد خود:مصلای روح الله
رسید تا که به تهران هوا معطر بود
کمی تعجب وگردی چشم ها...آنگاه
به اینور و آنور کمی دقیق تر شد
و یافت آنچه میخواست،ناگهان ،ناگاه
آفتاب سپید باورانه ی من
طلوع کرده دوباره در این نمایشگاه

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی