ساقیِ حق و حقیقت
* محرم و صفر همیشه برایم تداعی کننده نام نویسندهای بوده که آثارش را هرساله و چندباره، در این ماهها به گریه نشستهام. اگرچه پیشتر در نظر داشتم که «آفتاب در حجاب» سیدمهدی شجاعی را در این ایام برایتان معرفی کنم، اما اثری جدید از این نویسنده عزیز غافلگیرمان کرد و مرا در انتخاب دچار تردید نمود.
* «سقای آب و ادب» عنوان تازهترین اثر سیدمهدی شجاعی است، و همانگونه که از نامش پیداست در فضائلِ اسطوره جوانمردان تاریخ –حضرت ابالفضل عباس(ع)- نوشته شده است. پیش از اینها، در جاکتابی آثار زیادی را از شجاعی معرفی کردهایم و به تَبَعِ آن از نکوییِ قلمِ او سخن گفتهایم؛ اما یادآور میشویم که شجاعی یکی از فعالترین و پرمخاطبترین نویسندگان ادبیات دینی محسوب میشود. آثار او به صورت معمول 100هزار نسخهای به فروش میرسد و البته «کشتی پهلو گرفته»اش تا کنون مجموع شمارگانش بیش از 300هزار نسخه بوده است. ادبیات او خاص و ویژه است است و تاثیر قلم او را بر دیگر نویسندگان جوان نسل امروز شاهد هستیم. داستانهای مذهبیِ او بیشتر به ادبیات نمایشنامهای شبیه است و در عین حال برای کسانی که با این ادبیات مانوس نیستند، جذاب است.
* سقای آب و ادب، از لحاظ ظاهری و ساختاری شباهتهای فراوانی با آثار پیشین شجاعی دارد؛ تصویرسازیها و دیدهبانی از پنجرههای متعدد و شخصیتهای گوناگون، یکی از این شباهتهاست اما با این حال تفاوتهایی نیز دارد. تفاوتی که خود نویسنده به آن اشاره میکند آن است که: «برخلاف آثار مشابه از همین قلم، مثل کشتی پهلوگرفته و آفتاب در حجاب، مواردی از جنس تحلیل و تاویل و استحسان وجود دارد... و صرفا برداشت نویسنده است»
داستان این کتاب دقیقا از همان لحظه پرالتهاب و مشهور یعنی همان لحظه آخر، آغاز میشود. درست آن زمان که حضرت عباس(ع) به شریعه فرات نزدیک شده و صف یزیدیان را شکسته است. از نگاه نویسنده کتاب، این زمان سقّای آب و ادب، سقای کربلا، هر لحظه به یاد کسی و ماجرایی میافتد و اینگونه است که خواننده زندگی ایشان را مرور میکند. گاهی از علی(ع) یاد میکند و گاه از سکینه، گاه زینب(س) و گاه از حسین(ع) و اینگونه ده فصل کتاب رقم میخورد؛ «عباسَ علی»، «عباس امّالبنین»، «عباسِ عباس»، «عباس سکینه» و... بخش آغازین فصل«عباس زینب» را با هم میخوانیم:
* «دلت نلرزد عباسِ من! دشمن هرجقدر هم که زیاد و بزرگ باشد، کمتر و کوچکتر از آن است که بتواند دل عباس مرا بلرزاند. عباس جان! من تو را بزرگ کردهام. نیازی نیست که در کنار تو باشم تا بدانم چه میکنی و چه میکشی. از همینجا، از پشت پرده خیمهها و از ورای نخلها هم تو را میبینم. و صدای نفسهایت را میشنوم. دلم –از همینجا که هستم- با ضربان قلب تو، نه... با ضربانِ گامهای اسبِ تو میتپد و از مضمون زمزمه زیر لبت، در رگهای جانم خونِ تازه میدود...»