جاکتابی

آرشیو کتاب‌نویسی‌هایمان در جراید مختلف

جاکتابی

آرشیو کتاب‌نویسی‌هایمان در جراید مختلف

جاکتابی

جاکتابی عنوان ستونی است که نخستین‌بار در تاریخ بیست و هفت تیرماه سنه یکهزار و سیصد و هشتاد و هفت خورشیدی در صفحه چهاردهم جیم از ضمیمه‌ی جریده‌ی یومیه‌ی خراسان به طبع ‌نگارنده (زهیر قدسی) رسید و الی زماننا هذا به طبع می‌رسد. (برگرفته از مطلع الوبلاق/ پست شماره ۱) و اکنون دیر زمانی است که میزبان بازنشر معرفی‌های من و همسرم (الهام یوسفی) در جراید مختلف است.

۵۰ مطلب با کلمه‌ی کلیدی «داستان‌های خارجی» ثبت شده است

دوشنبه نحس!

* بگذارید پیش از هرچیز اعتراف کنم که خواندن هیچ رمان و داستانی برایم به سختی خواندن داستان‌های روسی و اسپانیایی  نیست! البته فرانسوی‌ها هم کم اذیت نمی‌کنند، چرا؟! چون یکی نیست به پدران و مادران محترم ایشان بگوید که این‌ها چه نامی است که روی فرزندان‌شان می‌گذارند؟! البته فکر نکیند که جاهای دیگر اسم‌هاشان درست و درمان است، نه!! اما یا ایشان سهم‌شان در ادبیات جهان چندان نیست یا ترجمه نشده‌اند و یا اسم‌هاشان را بیش‌تر شنیده‌ایم و به آن عادت کرده‌ایم.


* اما مگر می‌شود کتاب نویسنده‌ای چون «گابریل گارسیا مارکز» را نخواند؟! ولو این‌که در یک کتاب 130صفحه‌ایِ قطع جیبی، نام حداقل صدنفر از اهالی یک ده را بنویسد. نام مارکز برای اهل کتاب نام ناآشنایی نیست. همه او را با مشهورترین اثرش یعنی کتاب صدسال تنهایی می‌شناسند تا جایی که نام دیگر آثار این نویسنده کلمبیایی تحت‌الشعاع این کتاب قرار گرفته.


* «گزارش یک مرگ» چندان که از نامش پیداست گزارش یک مرگ است! یا به عبارتی، گزارش قتل جوانی سرمایه‌دار و دورگه به نام سانتیاگو ناصر. اما نکته این است که این کتاب نه یک کتاب پلیسی و کارگاهی به حساب می‌آید و نه حتی روند داستان به گونه‌ای است که بخواهد کنج‌کاوی مخاطب را درمورد چگونگی وقوع قتل برانگیزد، چراکه تقریبا روایت داستان روندی معکوس دارد و در همان آغاز تقریبا ما متوجه می‌شویم که چه اتفاقی رخ داده؛ اما در عین حال مارکز با رفت و برگشتی متناوب بین گذشته و حال، و روایت ظریق و دقیق ماجرا از زبان اهالی دهکده، ما را دچار حیرتی عمیق و در عین حال باورپذیر می‌کند؛ چراکه طی داستان ما متوجه می‌شویم که گویا هرگز مرگ این‌چنین خود را از پیش اعلام نکرده بود. نکته قابل بیان این است که تمامی اشخاص و حتی اشیاء در این داستان نقشی فوق‌العاده مهم و غیرقابل حذف دارند و این نقش‌ها هرکدام پس از نزدیک شدن به پایان داستان اهمیت خود را ابراز می‌کنند. بی‌شک خوانش دوباره داستان هنرمندی نویسنده را بیش‌تر نشان خواهد داد.


* «سانتیاگو ناصر، روزی که قرار بود کشته شود، ساعت پنج و نیم صبح از خواب بیدار شد تا به استقبال کشتی اسقف برود. خواب دیده بود که از جنگلی از درختان عظیم انجیر می‌گذشت که باران ریزی بر آن می‌بارید. این رویا لحظه‌ای خوشحالش کرد و وقتی بیدار شد حس کرد پوشیده از فضله پرندگان جنگل است. پلاسیدا لینرو، مادر سانتیاگو ناصر، بیست و هفت سال بعد که داشت جزئیات دقیق آن دوشنبه شوم را برایم تعریف می‌کرد، گفت: او همیشه خواب درخت‌ها را می‌دید... یک هفته پیش از آن خواب دیده بود توی هواپیمایی از کاغذ قلعی، از میان درختان بادام می‌گذرد، اما به شاخه‌ها گیر نمی‌کند.»

۹ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۹ دی ۹۰ ، ۲۱:۱۹
زهیر قدسی
دست‌های خالی ماهی‌گیر

همین چند شماره پیش بود که پای خیسِ دریا به جاکتابی باز شد(!) در معرفی «سرگذشت یک غریق»، اثر مارکز. این بارهم برآنیم تا سرگذشتی دیگر را  بازگو کنیم، اما...نه یک غریق بخت‌برگشته، بل یک ماهی‌گیر پیر و از قضا این یکی هم بخت‌برگشته...آن یکی داستانِ دست و پنجه نرم کردن با زندگی بود برای بودن یا نبودن و این یکی ترجمان حقیقی زندگی.
نام «ارنست همینگوی» را لابد شنیده‌اید؟ نویسنده آمریکاییِ آثاری چون «مردان بدون زنان»، «داشتن و نداشتن»، «در زمان ما» و مشهورترین اثر و به زعم منتقدین هنرمندانه‌ترین آن‌ها، «پیرمرد و دریا». داستانِ ماهی‌گیرِ پیری به نام «سانتیاگو» که خودِ همینگوی این روایت صمیمی و صادقانه‌اش را «عصاره همه زندگی و هنر خود» می‌داند.
بسیاری از منتقدان از آثار همینگوی تفسیرات فلسفی ارائه داده‌اند و هر کدام از عناصر داستان او را، استعاره از چیزی یا کسی دانسته‌اند؛ اما نثر همینگوی فراتر از این تحلیل‌‌های فلسفه‌محور، نوشته‌ای ساده، موجز، صریح و در عین حال عمیق است. روایتی بی‌پیرایه‌ است از  زندگی.
داستان در سه فضا اتفاق می‌افتد: خشکی، دریا، خشکی... داستان، تقابل و تفاهم دو نسل را به تصویر می‌کشد. تقابل پیرمرد و سایر جوان‌های شهرش و تفاهم مهرآمیز پیرمرد. و جوانی که زمانی شاگرد او بوده و امروز پرستار دردها و همدم تنهایی او؛ شاید تنها کسی که از درون پیرمرد آگاه است و او را به چشم یک ماهی‌گیر قدرت‌مند و ماهر می‌نگرد و یک انسان شجاع و قابل احترام.
پیرمرد در یک جدال هشتاد و چهار روزه، متهم است که به علت بختِ بد، دست خالی از دریا بازمی‌گردد، و پدر و مادر جوانکِ شاگرد از همین‌رو او را از دریا رفتن با پیرمرد منع می‌کنند. اما پیرمرد که سخت مورد تمسخر اطرافیان است، چیزی دارد که لازمه معنا بخشیدن به زندگی است: «ایمان». ایمانی که او را وامی‌دارد تا هشتاد و چهار روز بدبیاری و اگر بیشتر هم بطلبد هشتاد و چهار سال تمام، تاب بیاورد وناامید نشود و همه سختی‌ها را لازمه آمادگی برای لحظه موعود زندگی بداند. لحظه‌ای که خواهد آمد؛ دیر یا زود... و ماهی شاید همان چیزی است که اگر ایمان داشته باشی یک روزی هم سر از تور تو درمی‌آورد. توصیفات همینگوی از جدال ماهی و پیرمرد و حرف‌های سانتیاگوی پیر، در تنهایی با خودش، لطف خواندن کتاب را دوچندان می‌کند.


*...و فکر کرد «از پرنده‌های دزد، پرنده‌های قوی که بگذریم زندگی پرنده‌ها خیلی از ما سخت‌تر است. حالا که دریا آن قدر بی‌رحم و سنگ‌دل است چرا باید پرستوهای دریایی را این همه ظریف و کوچک خلق کنند؟ دریا مهربان است و هم زیباست، ولی می‌تواند ناگهان خیلی بی‌رحم بشود و آن‌وقت این پرنده‌ها که این‌جور پرواز می‌کنند و شکار می‌کنند با آن صداهای کوچک و غمگین‌شان برای دریا خیلی ظریف‌اند» ...شانس آوردیم که مجبور نیستیم خورشید و ماه ستاره‌ها را بکُشیم، همین‌قدر که روی دریا زندگی کنیم و برادرهای واقعی‌مان (ماهی‌ها) را بکُشیم بس است...

۸ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۱ مهر ۹۰ ، ۲۱:۰۵
زهیر قدسی

من، خروس‌جنگی ۱۵سال دارم!

*بگذارید پیش از معرفی، داستان این‌که چگونه این کتاب را برای خواندن انتخاب کردم برای‌تان تعریف کنم. اولین چیزی که باعث شد دستم را به سوی این کتاب دراز کنم، مثل خیلی از کتاب‌ها، طرح جلدِ بامزّه این کتاب بود و البته عنوان جالبش یعنی «خروس جنگی»! مسلماً وقتی نویسنده کتاب را نشناسی، ناچار اول به ظاهر کتاب توجه می‌کنی. اما بعد دیدم که این کتاب گویا مورد توجه و تقدیر چند مجله آمریکایی -از جمله مجله اسکول لایبرری- نیز قرار گرفته است؛ خوب این هم ملاک تام و تمامی نیست ولی می‌توانست باعث شود که لای کتاب را باز کنم و چند صفحه‌ای از  بخشِ آغازین کتاب را بخوانم:
*«اسم واقعی من جان‌ است؛ جان کوگان. اما همه – حتی پدر و مادرم – مرا خروس‌جنگی صدا می‌زنند. داستانش برمی‌گردد به زمانی که خیلی کوچک بودم و اولین کلاهِ کاسکتم را به عنوان هدیه روز کریسمس گرفته بودم. خودم واقعا یادم نیست، ولی شنیده‌ام که وقتی خانواده عمو هرم برای عید دیدنی پیش ما آمدند، همین که از درِ جلویی وارد شدند، من نیز خیز برداشتم و فریاد زدم: «بو! بو! بو!» و با کاسکت تازه‌ام به جلو حمله کردم! از قرار معلوم، ضربه‌ای به دختر عمویم، بریژیت، زدم که از پشت، از در بیرون افتاد و روی برف‌ها وِلو شد! ظاهراً بریژیت کلّی اَلَم‌شنگه به پا کرد و دیگر حاضر نشد پایش را توی خانه‌مان بگذارد. بنابراین عمو هرم ناچار شد تمام خانواده‌اش را -حتی پیش از آن‌که فرصت کنند پالتوی‌شان را در بیاورند- از آن‌جا ببرد!...»


*البته من چون محدودیتی نداشتم بیش‌تر از آن‌چه شما خواندید، خواندم؛ اما وقتی کتاب را به خانه بردم و شروع به خوانِشِ آن کردم، بیش از آن چیزی که تصور می‌شد از خواندن آن لذّت بردم... جان یا همان خروس‌جنگی، فوتبالیستِ جنجالی کلاس هفتم را همه می‌شناسند. او از وقتی که توانست راه برود، هر چیزی را از سر راهش برداشته است! و اکنون با همسایه‌اش پِن‌وِب، پسری لاغرمردنی و هم‌سن و سالِ خودش، که دنیایش از زمین تا آسمان با دنیای او فرق دارد روبه‌رو است. «جری اسپینلّی» نویسنده این کتابِ زیبا و پُر هیجان، شخصیت جان و باقیِ اشخاصِ داستانش را کاملا واقعی خلق کرده است. جان همانند خیلی از همکلاس‌هایی که همه‌مان تجربه‌شان کرده‌ایم –و چه بسا خودمان یکی از همان‌ها باشیم!- بچه‌ای شرور و پرانرژی است. اما شرارت‌هایش منجر به ایجاد نفرت در دلِ خواننده نمی‌گردد؛ بلکه بیش‌تر همراه با شوخی و مزّه‌پرانی‌های خاص خودش است. اما تضادی که بین او و همسایه‌اش پِن‌وِب وجود دارد باعثِ ستیزِ یک‌سویه‌ی او با این پسرِ معصومِ دوست‌داشتنی می‌شود. این داستان پُرکِشِش، تا آخرین لحظه مخاطب را در حالت تعلیق نگه می‌دارد و نمی‌گذارد خواننده با حدس و گمان کتابش را به راحتی رها کند.

۹ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۳۱ شهریور ۹۰ ، ۰۹:۴۸
زهیر قدسی

۹تصویر از زندگی

*آمریکایی‌ها از لحاظ فرهنگی و مردمی وضعیت خاصی دارند. کلی آدم از نقاط مختلف جهان-که هر کدام دارای فرهنگ خاص خودشان هستند- در آن زندگی می‌کنند از چین و ژاپن بگیرید تا هند و ایران و عرب و... این‌ها همه با یک اصالتی می‌آیند اما آن اصالت‌شان رنگ می‌بازد. برای توجه دقیق‌تر به این ماجرا، به گمانم هیچ چیز بهتر از مطالعه دقیق ادبیات این کشور نیست.
*«خوبی خدا» عنوان کتابی است که ۹داستان برگزیده از ۹داستان‌نویس مطرح امروزِ آمریکا در آن جمع شده است. نویسندگانی چون: ریموند کارور(که بسیاری از نویسندگان او را مایه حیات مجدد داستان کوتاه در چند دهه اخیر می‌دانند) و هاروکی موراکامی (نویسنده و مترجمِ ژاپنی ساکنِ آمریکا که در این ستون کتاب کافکا در ساحل‌اش خدمت‌تان معرفی شد و گفته شد که این کتاب در بازار ایران نیز گرد و خاکی به پا کرده اساسی!)، جومپا لاهیری (نویسنده هندی‌تبار که کتاب مترجمِ دردهایش را حتما خدمت‌تان معرفی خواهم کرد)، شرمن الکسی (داستان‌نویس، شاعر و فیلم‌نامه‌نویس سرخ‌پوست که داستانش در این مجموعه بسیار خواندنی و زیباست) و همچنین الکساندر همن (نویسنده بوسنیایی که در سال ۹۲ به آمریکا مهاجرت کرد و او را ناباکوف جدید نامیده‌اند). داستان‌های این مجموعه، همگی جوایز مطرح داستان‌نویسی آمریکا را از آنِ خود کرده‌اند و همه در شش سال گذشته توسط ناشران آمریکایی منتشر شده‌اند. حتما حالا متوجه منظورم از مقدمه شده‌اید. این نویسندگان عزیز هر کدام مربوط به یک فرهنگ و ملتی جداگانه هستند. اما اکنون شده‌اند نویسنده آمریکایی و شاید همین ماجرا باعث رونق و تنوع بیشتر ادبیات آمریکا شده باشد، که اصل آمریکا نیز با مهاجرت شکل گرفته است. این داستان‌ها چند دسته‌اند؛ یا داستان‌هایی هستند که در کشور نویسنده رخ داده‌اند، که نشان تعلقِ خاطر نویسنده به کشور و اصالت خود است و یا داستان‌هایی هستند در حال و هوای مهاجرینی که در آمریکا زندگی می‌کنند؛ اینها هم عموما حال و هوای اعتراض در خود دارد.

نویسنده حیفش می‌آید که این ستون را با این توضیحات پُر کند اما بخشی از کتاب را به شما هدیه نکند، پس بخشی از داستان زنبورها؛ بخش اول، نوشته الکساندر همن را با هم می‌خوانیم اما خواندن همه کتاب را به همه توصیه می‌کنم:
*...پدرم فقط به چیزهایی معتقد بود که رنگ واقعیت داشت. به اخبار تلوزیون بدبین بود، چون موفقیت‌های سوسیالیسم را پشت سر هم تحویل بیننده می‌داد. مشتری پر و پا قرص پیش‌بینی وضع هوا بود. روزنامه هم اگر می‌خواند، فقط به صفحه ترحیم اعتماد داشت. اما عاشق برنامه‌های حیات وحش بود؛ چون می‌گفت وجود و مفهوم طبیعت هیچ‌وقت شک بر نمی‌دارد؛ مثلا این تصویر را که یک اژدرمار، موشی را یک لقمه چپ می‌کند یا یوزپلنگی می‌پرد پشت یک گوزن خسته و ترسیده آفریقایی، هیچ جور نمی‌شود انکار کرد...

۱۱ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۴ شهریور ۹۰ ، ۱۰:۱۹
زهیر قدسی


یک دفاعیه افشاگر و شورانگیز!

*چه لطفی دارد کشف کردن، درست احساس ارشمیدس را داری وقتی تلفن را کشف کرد(!)، وقتی فریاد می‌زد: یافتم! یافتم! و یا درست احساس نیوتن را موقع کشف جاذبه زمین!
 کشف ما هم چیزی است از قماش همین کشفیات...با این تفاوت که کسی قدر ما را نمی‌داند و اسم‌مان هم در هیچ کجای تاریخ ثبت نمی‌شود. و حالا نشسته‌ای به کتاب خواندن، صفحه به صفحه جلو می‌روی و جانت بالا می‌آید! این درست حال و هوای من بود وقتی مشغول خواندن شاهکار مشهور «هریت بیچراستو» بودم.
*قصه «عمو تُم» توی کلبه‌ای است شبیه خانه من و تو. و «ننه کلوئه» شاید مادرم است که شیرینی می‌پزد و دست‌پختش شاهکار است! و چرا باید ما خودمان را با خانواده عموتم مقایسه کنیم مگر من و تو بَرده‌ایم! شما بگویید آیا به راستی نیستیم؟
این کشف هیجان‌انگیز معمولی بماند برای بعد. اما «کلبه عموتم» به گمانم انسانی‌ترین اثری است که تاکنون نوشته شده. یک تراژدی واقعی از زندگی بردگان در دل تمدن آمریکایی.
قصه برده‌داریِ کهن، که نویسنده زیرکانه آن را با استثمار نوین مقایسه می‌کند. قصه اشرافیت مغرور، که انسان سیاه را تنها کالایی کثیف و نفرت‌انگیز می‌داند، که باید از او دوری کرد و تا لحظه مرگ او را سخت به کار گرفت، از او درآمد کسب کرد؛ بردگیِ پذیرفته شده چون سرنوشتی محتوم و گاه در این میان تن دادن به خوی حیوانی و خفتگیِ وجدان. اما خانم «بیچراستو» به همین شخصیت‌ها اکتفا نمی‌کند، وی در مقابل سیاهی نفرت‌انگیز برده‌داران ظالم، شخصیت‌هایی را به تصویر می‌کشد با خوی انسانی که شکل تکامل یافته و متعالی آن در دختربچه‌ای فرشته‌خو به نام«اِوانژین» تبلور می‌یابد. هم اوست که بر خلاف میل اطرافیان‌اش -که حتی گاه مخالف قوانین برده‌داری‌اند اما مراوده با بردگان را دون از شان خود می‌دانند- با بردگان می‌نشیند، آن‌ها را دوست می‌دارد و از بوسیدن و در آغوش کشیدن سیاهان امتناع نمی‌کند.

*اما  محور اصلی داستان، که آن‌چه گفته شد در حاشیه آن روایت می‌شود، قصه برده‌ای مسیحی و مومن و پرهیزکار به نام «تم» است که ثابت می‌کند در هیچ جای دنیا ایمان و انسانیت رابطه‌ای با نژاد و رنگ پوست و ملیت ندارد. او یک مسیحی تمام‌عیار، صبور و مهربان است که زندگی‌اش دست‌خوش حوادثی است دردناک، که سرانجام شکوهمند و انسانی آن اشک‌تان را در می‌آورد.
نویسنده در قسمتی از کتاب استثمار کارگران را نیز غیرانسانی می‌داند و آن را در حکم بردگی تلقی می‌کند: «...ارباب می‌تواند برده را تا سرحد مرگ کتک بزند و سرمایه‌دار انگلیسی می‌تواند تا سر حد مرگ به کارگر گرسنگی بدهد...»
اما لذت واقعی داستان همان‌جاست که تو احساس هم‌زادپنداریِ  عجیبی با شخصیت‌های داستان داری، مگر تو بَرده‌ای؟ اما گویی بندهایی هست در زندگی که تو را به بردگی می‌کشاند. بندهایی  نامرئی که سرنوشت تو را دردناک‌تر از تُم کرده است چراکه لااقل او آزادی را می‌شناخت و در جست‌و‌جوی آن بود، اما ما بردگی خود را آزادی می‌دانیم و بر این سرنوشت اندوهناک نیستیم.

۱۱ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۳ شهریور ۹۰ ، ۰۹:۴۴
زهیر قدسی

پسری در ستیز با خود و جهان!


*در ادبیات، وقتی با مقولة «اسطوره» روبه‌رو می‌شویم ناخودآگاه فکر و ذهن‌مان به سوی اشخاص و موجوداتی می‌رود که وجود واقعی ندارند یا اگر هم وجود دارند شخصیتی دست نیافتنی دارند. اما اگر دقت کنیم، گاه با اشخاصی روبه‌رو می‌شویم که نه تنها پای‌شان از مرزهای واقعیت بیرون نرفته که حتی شاید در زندگی‌مان با افرادی اینچنین برخورد هم کرده باشیم. می‌توان گفت که وجه مشترکِ اسطوره‌ها نه دست نیافتنی بودن‌شان است و نه خوب بودن‌شان؛ زیرا با کمی دقت، متوجه اسطوره‌های «بدی» و «پلیدی» می‌شویم و همچنین اسطوره‌هایی را می‌بینیم که از درونِ یک داستان واقعی بیرون آمده‌اند و در حقیقت نویسنده بُعد اسطوره‌ای شخص را به مخاطب خود نمایانده است. پس شاید بتوان گفت، چیزی که در اکثر اسطوره‌های داستانی با آن روبه‌رو می‌شویم «تنهایی» است. حال می‌خواهد این تنهایی به وسیله انجام دادن کارهای خارق‌العاده به دست بیاید یا به وسیله روحیات شخصیِ شخص اوّل داستان.
*ولی بُعد اسطوره‌ایِ قهرمانِ کتاب «ناطور دشت» عینِ «تنهایی» است! ناطوردشت شاخص‌ترین و مشهورترین اثرِ نویسندة آمریکایی‌اش «جی. دی. سلینجر» است. سلینجر که آثارش، بی‌شک جزو آثار به شدت تاثیرگذار -علی‌الخصوص در مخاطب آمریکایی- محسوب می‌شود، دارای شخصیتی مبهم و دارای پیچیدگی‌های مخصوص به خود است. سلینجر اگرچه نویسنده‌ای نام‌آشناست اما اهل مصاحبه نیست و کمتر حواشی زندگی او در نشریات منتشر شده است. شاید شخیت او بی‌شباهت به شخص اول داستان‌ش در کتاب ناطور دشت نباشد!
*اصلِ داستان، روایتِ تنهایی‌ها و بیگانگیِ «هولدن کالفیلد» نوجوان 16ساله نیویورکی در این دنیای «عوضی» است! هولدن اگرچه در مواردی شبیه نوجوانانِ هم‌سن و سال خود است اما به هیچ عنوان نمی‌تواند با ناهنجاری‌های خود و جامعه‌اش کنار بیاید. چشمان او دائم در حال دیدن ناهنجاری‌هایی است که به نوعی تبدیل به هنجار شده، گو این‌که خود نیز بی‌تاثیر از این ناهنجاری‌ها نیست و از این بابت او همیشه در رنج بسر می‌برد. آن‌چه موجبات شادیِ دیگران را فراهم می‌کند برای هولدن مایة غم و اندوه است و آن‌چه در نگاه مردم ستودنی است از نگاه او مایة نفرت است! کل داستان این کتاب 326صفحه‌ای تنها روایت چند روز از زندگیِ شخص اول داستان است.


ذکر این نکته ضروری به نظر می‌رسد که شاید مطالعه این داستان تنها برای کسانی جالب و خواندنی باشد که خود، این تنهایی را تجربه کرده باشند. در صفحات پایانی کتاب، فیبی –خواهر کوچک- هولدن، برادرش را به این خاطر ‌که در زندگی‌اش  هیچ‌چیزِ خوش‌آیندی ندارد ملامت می‌کند! شاید این بخش از کتاب برای شما هم خواندنی باشد تا ارتباط راحتِ شخص اول داستان را با مخاطبانش احساس کنید:
 *«...گفتم: “یالا ده جواب بده. از یه چیز که ازش زیاد خوشم بیاد، یا چیزی که فقط خوشم بیاد؟”
-“زیاد خوش‌تون بیاد”
من گفتم: “بسیار خوب.” اما بدبختی این‌جا بود که نمی‌توانستم هوش و حواسم را خوب جمع کنم و فکرم را به کار بیاندازم. تنها چیزی که به فکرم رسید، آن دو راهبه‌ای بودند که با آن زنبیل‌های حصیریِ پاره‌پوره‌شان توی خیابان‌ها می‌گشتند و اعانه جمع می‌کردند. مخصوصا آن زنی که عینک دور فلزی به چشمش زده بود و پسری که توی مدرسه الکتون هیلز می‌شناختمش. توی آن مدرسه پسری بود به اسم جیمز کاسل که حاضر نمی‌شد حرفی را که درباره پسر بی‌اندازه از خودراضی‌ای به اسم فیل استابیل زده بود، پس بگیرد... من بلایی را که آن‌ها سر جیمز کاسل درآوردند، به شما نمی‌گویم-چون کار خیلی زشت و نفرت‌انگیزی است- اما با این حال او حاضر نشد حرف خودش را پس بگیرد. کاش شما او را دیده بودید. پسری بود خیلی لاغر و ضعیف و مچ دست‌هایش به کلفتی یک مداد بود. بالاخره کاری که او کرد، به جای این‌که حرفش را پس بگیرد، این بود که از توی پنجره خودش را پرت کرد بیرون...
این تنها چیزی بود که به فکرم رسید. آن دو زن تارک دنیا و جیمز کاسل! بامزه این‌جاست که من جیمز کاسل را خوب نمی‌شناختمش...»

۳ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۷ تیر ۹۰ ، ۲۱:۳۲
زهیر قدسی

                                                      تراژدی خرمگس!


لطفا بی‌خود ادای آدم‌های اهل مطالعه را در نیاورید. ما که تا این شماره خودمان را هلاک کردیم و نتوانستیم یک،یک میلیونیوم از شاهکارهای دنیا را در قالب معرفی به خوردتان بدهیم؛ تازه اگر شما تحویل‌مان بگیرید و افتخار بدهید این همه آثار فاخری که به قلم فاخرتر ما معرفی شده را تورّق کنید؛ مطالعه پیش کش! وگرنه ما مطمئنیم اگر تا صد سال دیگر هم ما و نواده‌های اهل ادب‌مان جاکتابی مرقوم کنیم باز هم عمراً که شما بتوانید ادای آدم‌های اهل مطالعه را درآورید!!!

*مثلاً همین رمان «خرمگس» را «اتل لیلیان وینیچ» انگلیسی بیشتر از یک قرن پیش نوشته (1897) آن وقت ما الان یادمان افتاده معرفی‌اش بکنیم حالا شما کی یادتان بیافتد بخوانیدش خدا عالم است! اگر چه این معرفی باید درکاغذ اخبار میرزای شیرازی چاپ می‌شد یا لااقل در وقایع اتفاقیه! اما حالا جیم، جورِ تاریخی می‌کشد!
این اولین رمان وینیچ بود. اتل لیلیان که پدرش ریاضیدان بود، مادرش مقاله نویسِ اجتماعی و عمویش "جرجی اورست" جغرافیدان، که قله اورست را به نامش کردند؛ اما خودش از بد حادثه نویسنده شد! در حالی که فلسفه می‌خواند و عاشق موسیقی بود! خرمگس در ایتالیای 1833 اتفاق می‌افتد آغاز قصه آرام و بی‌دغدغه شکل می‌گیرد، در یک کلیسا... با سال‌هایی مواجهیم که ایتالیا در اشغال اتریش است و سازمان ایتالیای جوان در حال شکل‌گیری است اما این‌ها همه قصه نیست. نویسنده مثل خیلی از هم‌قطارانش در بستر وقایع تاریخی به دنبال چیز دیگری می‌گردد. او در خلال داستان آدم‌هایی را به تصویر می‌کشد که عشق و نفرت ،آرامش و اضطراب، اعتماد و خیانت، ایمان و شک رادر کنار هم تجربه می‌کنند؛ انگار تا ابد درگیر این جنگ دائم‌اند و در خرمگس این‌همه درکالبد دو انسان رو در روی هم، قرار می‌گیرد. یک کشیشِ کاتولیک و خرمگس. خرمگسی که کاراکترِ قهرمانیِ یک فرد انقلابی است. انسانی که در فضای پروتستانی خانواده‌اش یک کاتولیک بار می‌آید  کسی که تا سال‌ها سرشار از عشق به مسیحیت است اما یک خیانت و پرده‌برداری از یک راز او را تا مرزِ انکار و حتی جنگِ با خدا پیش می‌برد؛ اما باز هم قصه به اینجا ختم نمی‌شود...
*داستانِ انعکاسِ درونیاتِ آدمیست که هر احساس پست یا متعالی را تجربه می‌کند و تقّدس چهره خادمان کلیسا به ناگهان  برایش فرو می‌ریزد و او زیر نقاب مسیحیت کلیسا چیزی می‌یابد تلخ‌تر و جنایت آمیزتر از خیانت! او که در آغاز تنها اعتقاد دینی‌اش را مانعی برای مبارزه می‌دیده، اکنون خود را رها شده می‌یابد وتبدیل به یک مبارز انقلابی می‌شود.
*پایان باشکوه قصه، آدم را به یاد داستان‌های حماسی می‌اندازد، داستان رستم و سهراب. اما تردید نداریم شما با خواندن خرمگس می‌توانید تراژدی و حماسه را یکجا تجربه کنید! الحق والانصاف ترجمه خسرو همایون‌پور خرمگس را رمانی روان و سهل برای خواندن کرده است؛ در حالی که باید به تاریخ نگارش (چاپ اول 1343) و این فاصله زمانی توجه داشت.

اگر چه می توان سطر ها پیرامون کتاب و نویسنده‌اش نوشت اما از آنجا که کار هر بز نیست خرمن کوفتن، ما معرفی می‌کنیم نه نقد:
*«...دست های مونتالی را در چنگ گرفت وآنها را غرق در بویه‌های سوزان و اشک ساخت:
-پدر همرا ما بیایید! شمارا با این دنیای مرده کشیشان و بت‌ها چه کار؟آنان آکنده از غبار قرون گذشته‌اند؛ پوسیده‌اند؛ فاسد و آلوده‌اند! از این کلیسای طاعون زده خارج شوید! همراهِ ما بیایید و قدم در روشنایی بگذارید! پدر، این ماییم که زندگی و جوانی هستیم؛ این ماییم که بهار جاویدیم ؛این ماییم که آینده‌ایم! پدر سپیده‌دم بر فراز ماست آیا می‌خواهید حصه خود را در طلوع آفتاب از کف بدهید؟ بیدار شوید و بگذارید کابوس‌های هراس‌انگیز گذشته را از یاد ببریم، بیدار شوید، و ما باز زندگی را از سر می‌گیریم! پدر(مقّدس) من همیشه شما را دوست داشته‌ام. همیشه حتی آن زمان که مرا کشتید آیا می‌خواهید بار دیگر مرا بکشید؟...»

 

۹ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۸ خرداد ۹۰ ، ۲۲:۰۸
زهیر قدسی

                                                           کتابی پر از کودکی


*نمی‌دانم دوران کودکی‌تان را چگونه سرکرده‌اید؟ پیش آمده که بال یک مگس را جدا کنی و آن را در لانه عنکبوت بیاندازی و ببینی که چگونه جناب عنکبوت آن را برای بچه‌های عزیزش ساندویچ می‌کند؟ ندیدی؟ خب حتما مورچه‌ها را به جان یکدیگر انداخته‌ای تا دعوا و نزاع‌شان را تماشا کنی؟ نه؟ ای بابا! پس حتما شده که زنبوری را داخل شیشه کنی تا تقلایش را برای خروج از شیشه ببینی؟ باز هم نه؟ یعنی حتی نشده که نیش یک زنبور محترم را جدا کنی و بعد به پایش نخی ببندی و سر نخ را بگیری و ببینی که چگونه زنبور بیچاره این سو و آن سو می‌پرد تا خود را نجات دهد. پس اگر این کارها را نکردی، چه کردی هان؟ لا اقل بگو نرمه نان برای مورچه‌ها ریختی و عملیات ضربتی برای انتقال خرده نان‌ها را تماشا کرده‌ای....


*کتاب «خانواده من و بقیه حیوانات» را به کسانی پیشنهاد می‌دهم که کودکی‌شان را اینگونه گذرانده‌اند تا با خواندن آن خاطرات شیرین‌شان زنده و تکرار شود. و البته کسانی که کودکی‌شان با بازی‌های رایانه‌ای و... طی شده را از خواندن این کتاب محروم نمی‌کنم. بخوانند تا ببینند چه کارها بوده که می‌توانستند بکنند و نکرده‌اند!


*«جرالد دارل» نویسنده مشهور انگلیسی، در هندوستان به دنیا آمد و در سه سالگی به همراه خانواده‌اش به انگلستان بازگشت و در هشت سالگی به همراه خانواده‌اش به یونان رفت و چند سال در جزیره کورفو زندگی کرد. او از همان کودکی مسحور جهان جانوران و حشرات بود و حیوانات ریز و درشت را از هر سو جمع کرد. با گسترش باغ‌وحش خانگی، رفته رفته خصومت افراد خانواده افزایش یافت تا جایی که به فکر ایجاد یک باغ‌وحش اساسی و دایمی افتاد. در نهایت وقتی جرالد 33 ساله و جانورشناسی تمام عیار شده بود، رویایش را به حقیقت پیوند زد و پارک وحش جزیره جرزی را تاسیس کرد. «خانواده من و بقیه حیوانات» خاطرات شیرین و جذاب وی طی 5 سال اقامت در جزیره کورفو است. جرالد در این کتاب چنان زیبا شخصیت خانواده خود‌ و مردم جزیره را توصیف می‌کند که پس از اتمام کتاب این احساس در مخاطب شکل می‌گیرد که گویی در کنار آنان زیسته و چنان مشتاقانه و هیجان انگیز از کوچک‌ترین حرکات و رفتار موجودات این جزیره سخن می‌گوید که گویی آنان نیز بخشی از خانواده جرالد بوده‌اند!


* به این بخش از کتاب توجه کنید: «... لری بود که اول از همه شروع کرد. ما بی‌تفاوت‌تر از آن بودیم که به چیزی جز بیماری خودمان فکر کنیم، ولی به قدرت خداوند لری طوری خلق شده که مانند فشفشه آتشبازیِ ریزنقش و موبوری، فکرهای جدیدی را در ذهن دیگران منفجر می‌کند و بعد خودش چون گربه بُراق و پشمالو در گوشه‌ای کِز می‌کند و حاضر نمی‌شود عواقب کار را بپذیرد. هر چه از روز می‌گذشت بیقراری او بیشتر می‌شد. سرانجام با نگاه بی‌حوصله‌ای که به اطراف انداخت تصمیم گرفت به مادر به عنوان مسبب اصلی این مشکل حمله کند.
ناگهان در حالی که با دست به پنجره‌ای که از شدت باران کج و معوج به نظر می‌رسید اشاره می‌کرد، پرسید: چرا ما این هوای لعنتی رو تحمل می‌کنیم؟ نگاهش کنین... مارگو را ببین، مثل یک بشقاب دمپخت قرمز ورم کرده... لسلی با چهارده عدل پنبه که از گوشهایش بیرون زده راه می‌ره... جری طوری حرف می‌زنه انگار مادرزادی به سق شکافدار مبتلا بوده... به خودتون نگاه کنین، روز به روز دارین از کار افتاده‌تر و مفلوک‌تر می‌شین... مادر که مشغول مطالعه بود با نارحتی گفت اصلا این طور نیست. لری تاکید کرد: چرا هست. رفته رفته دارین شکل زنهای رختشور ایرلندی می‌شین... افراد خانواده شما هم شکل عکس‌های دایره المعارف پزشکی شدن...»

*ویژگی دیگر این کتاب ترجمه بسیار زیبا و روان خانم گلی امامی است که شوق خواندن را در مخاطب افزایش می‌دهد. این کتاب با استفاده از پنجاهمین چاپ کتاب اصلی در سال 1363 ترجمه شده که نشانگر میزان فروش این کتاب در کشور کوچکی مثل انگلیس است.یعنی بروید ببینید کدام کتاب در کشور ما اینهمه تجدید چاپ شده است؟ در حالی‌که شاهکارهای ادبی ما نیز کم نیست.
*این کتاب توسط انتشارات چشمه با قیمت 4000 تومان منتشر شده است.

۳ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۴ خرداد ۹۰ ، ۱۴:۳۸
زهیر قدسی
پیش‌نوشت: پیش از این، "دنیای قشنگ نو" را در جیم معرفی کرده بودم اما چندی پیش دوباره آن را در هفته‌نامه‌ی پنجره معرفی کردم. بدیهی است این دو اشتراکاتی با هم داشته باشند اما به گمانم این معرفی کامل‌تر است! اما الان که می‌خوانمش احساس می‌کنم زیادی شق‌رق و شسته‌رفته راست. به هر حال امیدوارم که از خواندنش لذت ببرید.

سفری به ناکجاآباد نو!

*جماعت اهل کتاب، «قلعه حیوانات» و «1984»، دو اثر مشهور «جرج اورول» را خوانده‌اند. اما تفاوتی اساسی میان این دو اثر اورول وجود دارد. 1984 اثری است رعب‌انگیز و تلخ اما با واقعیت جوامع کنونی فاصله‌ای زیاد دارد. به‌نوعی مانند فیلم‌های تخیلیِ ژانرِ وحشت. اما قلعه حیوانات اگرچه در فضایی سمبلیک و غیر واقعی سیر می‌کند، واقعی‌تر جلوه می‌نماید. شاید به همین خاطر این کتاب با اقبال بیش‌تری روبه‌رو شده است. اورول «1984» را 35سال پیش از زمان واقعی داستانش، یعنی در سال 1949 نوشته بود. ولی آن‌چنان که پیش‌بینی «آلدوس هاکسلی» در کتاب «دنیای قشنگ نو» آینده را به پیش‌بینی می‌نشیند، اورول موفق نبود. این در حالی‌ست که دنیای قشنگ نو به سال 1932 نگارشش به پایان می‌رسد، یعنی 17سال پیش از اتمام کتاب اورول!


*دنیای قشنگ نو، روایتی است از آینده‌ای که زمانش چندان مشخص نیست ولی گویا نشانه‌هایش روز به روز نمایان‌تر می‌شود. سال 632 بعد از فورد! روزگاری که مفاهیم انسانی همانند عشق به فرزند، زنده‌زایی و ایده‌ی داشتن پدر و مادر همانند اعتقاد به خدا و دین، نه تنها منسوخ شده است بلکه زشت و شرم‌آور است. داستان از از عمارتی پت و پهن آغاز می‌شود که بالای در اصلی آن نوشته شده: «کارخانه مرکزی تخم‌گیری و شرطی‌سازی لندن». جایی که انسان‌ها برای رسیدن به شعارِ دولتِ جهانی-یعنی اشتراک، یگانگی، ثبات- تولید و تربیت(!) می‌شوند. وقتی مدیر کارخانه به دانشجویانی که برّه‌وار او را دنبال می‌کنند از زمانی می‌گوید که بچه‌ها در خانه و تحت نظر والدین بزرگ می‌شدند، آن‌ها با ناباوری و شرم به سخنان او گوش می‌دهند.
در دنیای پس از فورد، بر اساس نیاز جامعه سرنوشت انسان‌ها پیش از تولد مشخص می‌شود؛ و انسان‌ها برای پنج گروه کلّی تولید و تربیت می‌شوند، که از لحاظ ساختمان بدنی، قدرت آموزش و میزان شعور با یکدیگر متفاوتند. آلفاها طبقات بالا و کارگزاران حکومت و روشنفکران را تشکیل می‌دهند، بتاها کارشناسان فنّی و حرفه‌های تخصّصی هستند و بعد به ترتیب گاماها و دلتاها و در آخرین طبقه اپسیلون‌ها هستند که سخیف‌ترین و سخت‌ترین کارها را باید انجام دهند. در جهان هاکسلی انسان‌ها تحت روش «خواب‌آموزی» قرار می‌گیرند و این تلقینات به آنها اجازه نمی‌دهد جهان و زندگی دیگری را متصوّر شوند. در جامعه‌ای که هاکسلی به تصویر می‌کشد راز نیکبختی و سعادت در دوست داشتن کاری که انجام می‌دهی خلاصه شده است. لذا باید انسان‌ها را نوعی پرورش داد که به سرنوشت محتومِ اجتماعی خود عشق بورزند. در این جهان اگر کسی ناخواسته به بیماری اندیشه گرفتار شود، بلافاصله با داروی مخدّری به نام «سوما» تحت مداوا قرار می‌گیرد تا از عذاب اندیشیدن نجات یابد!

دنیای قشنگ نو

*آن‌چنان که مشخص است، دنیای هاکسلی اگرچه نو و تازه است، ولی به هیچ عنوان قشنگ نیست؛ چرا که وقتی دست سیاست‌‌بازان را بر پیشرفت تکنولوژی می‌بینیم، در می‌یابیم ابزارهای صنعتی ما را به‌سوی جامعه‌ای سیاه که عاری از هرگونه اخلاق و انسانیت است، رهنمون می‌سازد. پیش از شروع کتاب از «نیکولاس بردیائف» متنی آمده که خواندنی و هول‌انگیز است، آن را با هم می‌خوانیم:
«ناکجاآبادها بسیار بیش از آنچه سابقا تصور می‌کردند تحقق‌پذیر است. ما اکنون در برابر مسئله‌ی بسیار دلهره‌آورتری قرار داریم و آن این است که از تحقق نهاییِ ناکجاآبادها چگونه احتراز کنیم؟... ناکجاآبادها تحقق‌پذیر است. زندگی به سوی ناکجاآبادها پیش می‌رود. شاید هم قرن تازه‌ای آغاز شده باشد که در آن، روشنفکران و طبقه‌ی فرهیخته آرزوی احتراز از ناکجاآباد و بازگشت به جامعه‌ای را دارند که ناکجاآباد نیست، یعنی به اندازه ناکجاآباد کامل نیست ولی آزادتر از آن است.»

*سید شهیدان اهل قلم -مرتضی آوینی- در کتاب فردایی دیگر، در مقاله‌ی زیبایی به نقد و بررسی آثار ارول و هاکسلی می‌پردازد که بسیار خواندنی است:
«تولید انبوه انسان، آخرین دستاورد بیولوژی» اگر کتاب تا به آخر بر همین‌سیاق باقی می‌ماند، از حیطه «ساینس فیکشِن» خارج نمی‌شد: یک افسانه علمی. اما از نیمه داستان، کم‌کم کتاب صورتی فلسفی به خود می‌گیرد. برنارد مارکس، یک آلفای مثبت که در ارزش‌ها و اعتبارات دنیای متهور نو تردید کرده است، همراه با لنینا کراون به مالپانیس می‌روند: یکی از اردوگاه‌هایی که در آن شصت هزار نفر از سرخ‌پوستان دنیای کهن، به صورتی محصور و معتزل از دنیای تمدن، زندگی می‌کنند... و این دو دنیا در مقابل یکدیگر قرار می‌گیرند. دنیای متهور نو، در واقع صورتِ انتزاعی همین جامعه‌ای است که اکنون در مغرب‌زمین تحقق یافته است. فرد انسانی مستحیل در جمع شده است و اجازه ندارد که عالمی متعلق به خویش داشته باشد. و اما از آنجا که این استحاله در هم‌سویی و هم‌آهنگی با هوای نفس امّاره انجام گرفته است، فرد خود را منقاد و مسیطر نمی‌یابد؛ افراد با توهّمی از آزادی فریفته شده‌اند...

۹ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۲ خرداد ۹۰ ، ۰۰:۲۵
زهیر قدسی

                                          لئوناردو داوینچی، رافائل، میکل آنژ و…
*«هنر متعهد، تعهد هنری، هنرمند متعهد و...»

شاید این‌ها ‌به‌نظر مفاهیم ساخته شده قرون جدید باشند. مفاهیمی که لابد ما ساخته‌ایم و خواسته‌ایم به ذهن انسان قرن بیستمی بچپانیم تا مثل ما متعهد بار بیاید! اما داستان خیر و شر قدیمی‌ترین افسانه ذهن بشر است. داستان اهریمن و اهورا که در بستر هر فرهنگ و تاریخی به شکلی خود را می‌نمایاند و هنر مسئول است به نظم یا نثر، با نت‌های موسیقی یا با رنگ و بوم و قلم‌مو این دو چهره‌زشت و زیبا را به تصویر کشد. چرا راه دور برویم؟ همین ایران باستان خودمان که نماد شر و بدی را اهریمن می‌داند و نماد خیر و نیکی را اهورا، وسرانجام تاریخ نیز با پیروزی نهایی خیر است. و هنر هم مسئول بیان همین چیزهاست مثل یک نقاشی یا یک پرتره که می‌تواند تصویر یک شیطان باشد یا یک فرشته و یا تصویری از دوزخ و بهشت.



*روس‌ها در نویسندگی ید طولایی دارند. پدر همه رمان‌نویس‌های دنیا را بی‌اغراق می‌توان «لئون تولستوی» دانست با آن شاهکار بی‌بدیلش یعنی «جنگ و صلح ». اما در میان داستان‌نویس‌های قهار روسی از داستایوفسکی و شولوخوف و پوشکین که بگذریم، «نیکلای واسیلیویچ گوگول» هم نه فقط به خاطر آثارش بلکه به خاطر نام خانوادگی بامزه‌اش حتما در خاطرمان مانده! نویسنده‌قرن نوزدهمی که فقط 43 سال عمر کرد اما آثارش شهرت جهانی یافت. «داستان‌های شامگاهان»،  «تاراس بولبا»، «نفوس مرده»، کمدیِ «بازرس دولتی» و «عروسی»، «یادداشت‌هایی معتبر از نامه‌هایی به دوستان» و… از آثار به جای مانده از اوست.


*«پرتره» داستانی است در 2 بخش و تقریبا کوتاه که حکایت همان خیر و شر است به زبان دیگر. خیری که در همه جای داستان جریان دارد و شری که فقط یقه بعضی را می‌گیرد بی‌آنکه خود فرد ذره‌ای بفهمد زیر پوستی و آرام زندگی او را در خود می‌گیرد  و از قضا همه این به شرافتادگان هنرمندند! داستان روایت جوان نقاش و با استعدادی به نام «چارتکوف» است که در فقر و فلاکت هنرمندانه و متعهدانه‌اش غوطه می خورد اما حاضر نیست قلم‌موی سحرآمیزش را برای پول و سکه بفروشد و نمی‌خواهد چون نقاشان تاجرپیشه هنرش را تقدیم سکه‌های پرزرق و برق اعیان و اشراف روسی کند تا چهره متکبرانه و فخرفروشانه زنان  اشرافی را به تصویر کشد. چارتکوف به دنبال روح نقاشی است. اما شبی از شب‌های آرامِ پترزبورگ، زندگی آرام و فقیرانه جوان، بی‌آنکه بخواهد و بداند دست‌خوش شری ناخواسته می‌شود. داستان در دو قسمت روایت شده است. در خلال هر دو بخش داستان، نویسنده اتفاقات مشابهی از چنین شری را به تصویر می‌کشد که نشان می‌دهد هنرمند  یا نویسنده با هر بار تکان دادن قلم‌اش یا قلم‌مویش چه خدمت‌ها و خیانت‌هایی که نمی‌تواند به بشر بکند. و ترجیح دادیم قسمتی از کتاب را بیاوریم که نصیحتِ نقاشی است به فرزندش که البته نصیحتی است برای همه هنرمندان تاریخ بشری...


*«…پسرم مدتی است که انتظارت را می‌کشیدم. تو اکنون در مسیری گام می‌گذاری که سرنوشتت بدان بستگی دارد. راهی که برگزیده‌ای پاک و بی آلایش است مگذار از آن منحرفت کنند… یک اثر عظیم هنری از هرآنچه که در این جهان وجود دارد ارزش‌مندتر است، به همان اندازه که آرامش آسمانی از هرآنچه که محکوم به نابودی است، والاتر است…»


عنوان کتاب: پرتره
نویسنده: نیکلای واسیلیویچ گوگول
ترجمه: پرویز همتیان بروجنی
انتشارت: چشمه
تعداد صفحات: 84
قیمت: 800تومان

*این کتاب را می‌توان از انتشارت کتاب آفتاب واقع در چهارراه شهدا، روبه‌روی شیرازی۱۴، پاساژ رحیم‌پور، انتهای پاساژ تهیه نمود. شماره تماس: ۰۵۱۱.۲۲۲۲۲۰۴

۷ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۵ تیر ۸۹ ، ۲۳:۲۰
زهیر قدسی