جاکتابی

آرشیو کتاب‌نویسی‌هایمان در جراید مختلف

جاکتابی

آرشیو کتاب‌نویسی‌هایمان در جراید مختلف

جاکتابی

جاکتابی عنوان ستونی است که نخستین‌بار در تاریخ بیست و هفت تیرماه سنه یکهزار و سیصد و هشتاد و هفت خورشیدی در صفحه چهاردهم جیم از ضمیمه‌ی جریده‌ی یومیه‌ی خراسان به طبع ‌نگارنده (زهیر قدسی) رسید و الی زماننا هذا به طبع می‌رسد. (برگرفته از مطلع الوبلاق/ پست شماره ۱) و اکنون دیر زمانی است که میزبان بازنشر معرفی‌های من و همسرم (الهام یوسفی) در جراید مختلف است.

۱۶ مطلب با کلمه‌ی کلیدی «زندگی‌نامه نویسی» ثبت شده است

پیش‌نوشت: پیش‌تر در همین ستون جاکتابی ابن مشغله مرحوم نادر ابراهیمی را معرفی کرده‌ام و خدا می‌داند که پس از خواندن این کتاب و کتاب ابوالمشاغل او، هرکه از من راهنمایی خواسته تا کتابی جذاب و خوب به او معرفی کنم، نظرم اول بسوی این دو کتاب حکیمانه بوده است. امیدوارم که حتما بخوانید و لذت ببرید.

پیکار با پیکره‌ی زندگی


*قبل از هر سخن اجازه می‌خواهم این‌بار کمی راحت‌تر در جاکتابی بنویسم. کمی دورتر از شخصیت نویسنده‌ای که هربار سعی می‌کند با معرفی یک کتابِ خوب عادت خوب مطالعه کردن را در میان دیگر عادت‌های‌مان قرار دهد. حقیقت آن است که هرکتابی به هر کسی قابل پیشنهاد نیست و این دلایل واضحی دارد که از ذکر آن‌ها چشم‌پوشی می‌کنم. اما برخی کتاب‌ها تقریبا از این قاعده مستثنایند. این کتاب‌ها قاعدتا از سرریز شدنِ احساس جوشان یک نویسنده پخته شکل گرفته‌اند و از لحاظ تعداد، حتی در میان کتب مشهور، کم‌پیداترند. متقابلا خالقان این آثار هم، مرواریدی را می‌مانند که از میان یک صدف در اعماق یک اقیانوس و در فشار شدید آب‌ها دیگر قابل قیمت‌گذاری نیستند .

 

*«ابوالمشاغل» از همان کتاب‌هایی است که می‌توان به هرکسی توصیه نمود. یعنی هرکسی که برای اخلاق و انسانیت ارزشی قائل است. و زنده‌یاد «نادر ابراهیمی» هم بی‌شک از آن نویسنده‌هاست که شناخت او انگیزه‌بخش است برای کسانی که دوست دارند اهل اندیشه و جهاد باشند. ابراهیمی به واقع از معدود کسانی است که خیلی دوست داشته‌ام او را از نزدیک می‌دیدم و با او دوست می‌شدم و با او ساعت‌ها سخن می‌گفتم و از او چیزها یاد می‌گرفتم. او را ندیده‌ام اما گمان قوی دارم که او جزء معدود کسانی است که –هم‌چنان که در «ابوالمشاغل»اش نوشته- از دوستانی که عقاید او را تقلید کنند و یا بخواهند عقاید خود را به او تحمیل کنند بیزار است. مسلما گزینه دوم را کسی نمی‌پسندد اما معمولا گزینه اول خیلی خوش‌آیند است برای بعضی‌ها که به جای دوست، دلقک طلب می‌کنند! احساس ابراهیمی در دوکتابش یعنی ابن‌مشغله و ابولمشاغل از صداقتی نایاب در مواجهه با خودش و دیگران برخوردار است. در نوشته‌های او طعم تلخ و مشمئز کننده تظاهر و ریا، ذائقه ذهن و عقل را نمی‌آزارد. و چندان که بخواهی از نوشته‌های او تعریف کنی و از این‌که چه چیزی در نوشته‌های او تو را این‌گونه مجذوب کرده است بنویسی، احساس ناتوانی و عجز را در خود احساس می‌کنی.

ابوالمشاغل


*ابن‌مشغله که سرگذشت پُرحادثه کاریِ نویسنده است و حکایت نپذیرفتن‌های او و تن ندادن‌های او و زیربار نرفتن‌های او، پس از سیزده سال در کتاب ابولمشاغل ادامه می‌یابد؛ پس از آن‌که به قول نویسنده لحظه‌ای می‌رفت تا باور کند که: «کشتی، به گل نشسته؛ گُل، به میوه نشسته؛ روح به عُزلت؛ و بعد از آن دیگر زندگی آرامشی خواهد یافت –نه در درون، بل به چشم. درون، همیشه آشفته، جوشان و خروشان بوده است و خواهد بود...» اما می‌بینیم آدمی که در خونش صفتی به نامِ زیرِ بار نرفتن وجود دارد، نمی‌تواند که سازگار شود با کسانی که او را سازگار می‌خواهند. من فکر می‌کنم حق نادر ابراهیمی خیلی بیش از این‌ها بوده است برای شهرت یافتن؛ اما به گمانم همین رفتار او باعث شده تا او را هنوز خیلی‌ها نشناسند.

پی‌نوشت: جای‌تان خالی، این معرفی را در عمارت ائل گلی تبریز که در میان یک دریاجه‌ی زیبا بنا نهاده شده با شرایطی سرد نوشتم. امیدوارم که سردی هوا و شور و نشاط نگارنده در آن زمان، خللی در نگارش آن ایجاد نکرده باشد!

۷ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۴ بهمن ۹۰ ، ۱۷:۰۲
زهیر قدسی
مردی با چشمهای آسمانی

*تاریخ، گاه انسان‌هایی به خود دیده که اگرچه مانند همه آدمیان، از خاک بوده‌اند ولی روحی دگرگونه داشته‌اند؛ مشکل اما همین‌جاست، مشکل این‌جاست که تاریخ باید چگونه این آدمیان را روایت کند؟! اگر فقط از روح آسمانی ایشان بگوید، آن‌وقت چیزی -جز یک سینه‌ی پر از آه و حسرت-دست‌مان را نمی‌گیرد و ناخودآگاه دیواری بین ما و ایشان می‌سازد که به نسبت بلندای آن، سعی و همت‌مان را برای رسیدنِ به آن‌چه که آن‌ها بوده‌اند، کوتاه می‌کند و اگر بخواهد از روایتِ آن روح چشم‌پوشی کند، هم در انجام وظیفه‌اش کوتاهی کرده و هم روح جویای حقیقت خویش را ناکام می‌گذارد.

*گاهی وقت‌ها، خواندن و نوشتن زندگی‌نامه انسان‌های بزرگ، برای آدم کار مشکلی می‌شود. چراکه همیشه قضاوت درباره انسان‌هایی که ندیدیم‌شان و تشخیص واقعیتِ زندگی ایشان، کار مشکلی‌ست. چون همیشه، در ارتباط با خیلی خوب بودن بعضی اشخاص، «منِ» بدبینی وجود دارد تا هرآن‌چه را که می‌شنود و می‌خواند را باور نکند. همیشه ستیزی بین «منِ» بدبینِ آدم‌ها و «منِ» جویای حقیقت وجود دارد و گاه این دو آن‌چنان در این ستیز با هم می‌آمیزند که تشخیص و تفکیک‌شان سخت می‌شود...

*علامه سیدمحمدحسین طباطبایی یکی از همین آدم‌هاست، اما روایتی که «حبیبه جعفریان» در کتاب «زندگی سیدمحمدحسین طباطبایی» ارائه کرده، این تشخیص و این قضاوت را آسان می‌کند. بی‌شک خانم جعفریان یکی از پرکارترین‌ها و موفق‌ترین‌ها در عرصه روایت‌گری اشخاص بوده و اعتراف می‌کنم که سبک روایی ساده و بی‌اغراقِ او باعث شده تا زندگی‌نامه هرشخصی برای –حداقل صاحب این قلم- جذاب و خواندنی باشد. قلم او و سبک نگارشش آنقدر گیراست که میتواند هر خوانندهای را به دنبال خود بکشد. و اما در معرفی این کتاب، ترسم از آن است که نکند پیشفرضها و کلیشههایی که ما ممکن است برای هر شخص خوب و بدی، برای خودمان بسازیم، باعث شود که مانع تلاش ما برای شناخت بیشتر آنها بشود. اینکه ما به زندگی شخصی یک بازیگر درجه چندم سینما کنجکاویم اما وقتی به زندگی انسانهای بزرگ میرسیم، در خودمان احساس دلزدگی میکنیم، واقعا خیلی ناراحتکننده است. متوجه شدید که از کتاب هیچ ننوشتم؟!!

*...هرشب فکرش را جمع می‌کند، حرف‌هایش را مرتب می‌کند و منتظر می‌ماند تا قمرسادات که آمد و آن چای کم‌رنگ همیشگی را در سکوت برایش آورد، دستش را بگیرد، بنشاندش کنار این کاغذها و رساله‌ها و بگوید من دیگر بی‌طاقت شده‌ام. جمع کنیم برویم. برویم قم یا هرجای دیگری که بشود بیش‌تر از این‌ها درس خواند، درس داد، بحث کرد و نوشت. اما هربار که صورت قمرسادات را می‌دید که آب زیر پوستش دویده و وقتی توی دوتا آش‌پزخانه بیست و پنج شش متری‌اش راه می‌رود، چشم‌هایش برق می‌زند، سست می‌شد... دیشب دیگر طاقت نیاورد. این چیزها را به او گفت و او نمی‌دانست چه بگوید. می‌دانست، اما برایش سخت بود که آن را به زبان بیاورد. بالاخره قمرسادات به حرف آمد. گفت: «هرجا شما بروید، ما هم می‌آییم.»
 

*این کتاب را می‌توان از انتشارت کتاب آفتاب واقع در چهارراه شهدا، روبه‌روی شیرازی۱۴، پاساژ رحیم‌پور، انتهای پاساژ تهیه نمود. شماره تماس: ۰۵۱۱.۲۲۲۲۲۰۴

۲۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۳ آذر ۸۹ ، ۱۵:۰۶
زهیر قدسی

نیمه پنهان یک اسطوره

*«...دو ماه از ازدواج‌شان می‌گذشت...غاده یادش بود که چه‌طور با تعجب دوستش را نگاه کرد، حتی دل‌خور شد و بحث کرد که «مصطفی کچل نیست، تو اشتباه می‌کنی.» دوستش فکر می‌کرد غاده دیوانه شده که تا حالا این را نفهمیده.

آن‌روز همین که رسید خانه، در را باز کرد و چشمش افتاد به مصطفی؛ شروع کرد به خندیدن. مصطفی پرسید «چرا می‌خندی؟» و غاده که چشم‌هایش از خنده به اشک نشسته بود گفت «مصطفی، تو کچلی؟ من نمی‌دانستم!» و آن‌وقت مصطفی هم شروع کرد به خندیدن و حتی قضیه را هم برای امام موسی هم تعریف کرد. از آن به بعد آقای صدر همیشه به مصطفی می‌گفت «شما چه کار کردید که غاده شما را ندید؟»

*سال‌ها از آرام گرفتن چمران می‌گذرد. روزهای تکاپو و از پشت صخره‌ای پشت صخره‌ای دیگر پریدن و پناه‌گرفتن، و روزهای جنگ‌های سرنوشت‌ساز پایان یافته‌اند و اکنون در این روزگارِ به ظاهر آرام «غاده چمران» با لحنی شکسته داستانی روایت می‌کند؛ «داستانِ یک نسیم که از آسمانِ روح آمد و در گوشش کلمه عشق گفت و رفت به سوی کلمه بی‌نهایت.»

نیمه پنهان ماه چمران

*«سیدمصطفی چمران» برای خیلی‌ها نامی آشناست. شاید نام خیابانی باشد که در آن زندگی می‌کنی و شاید هم مدرسه‌ای که در آن تحصیل می‌کنی، شاید هم در دفترچه کنکورت نام دانشگاه شهیدچمران اهواز را دیده‌باشی. اما این‌ها چه اهمیتی دارد وقتی ندانی چمران کیست، تا با غرور و سربلندی نامش را پرچم افتخار خود کنی و بعد خود را به بالاترین جایی که می‌توانی برسانی تا آن پرچم را در آن‌جا به احتزاز درآوری. من در این سطور، حتی اشاره نمی‌توانم کرد به دست‌آوردهایی که چمران فقط در حوزه علم و تحصیل کرده و یا به دلاوری‌هایی که در ایران و خارج از ایران، در مقابل دشمنانی که خود معترف بزرگی‌اش بودند، از خود نشان داده.

ای کاش او فقط اسطوره‌ای افسانه‌ای بود که از خوانشِ داستانش فقط لذت می‌بردی! ای کاش نامش این‌قدر راحت بر سرِ زبان‌ها و قلم‌ها جاری نمی‌شد تا برای برخی تبدیل به یک کلیشه و تکرار نشود! ای کاش کسانی که میزها به ظاهر بزرگ‌شان کرده است ذره‌ای از بزرگی او را درمی‌یافتند تا از خجالت زیر میزهاشان قایم می‌شدند. ای کاش ذره‌ای از بزرگی‌اش نصیب ما می‌شد و ای کاش اقلیمِ کاش‌ها پایانی داشت.

*اعتراف می‌کنم که آن‌چه تا کنون خوانده‌اید به هیچ عنوان معرفیِ یک کتاب نبوده است و فقط بخشی از تراوش احساسی بوده که پس از خوانشِ کتاب «نیمه پنهان ماه چمران» -البته برای چندمین‌بار- نصیب صاحب این قلم شده است. در معرفی این کتاب فقط اشاره می‌کنم که «نیمه پنهان ماه» نام مجموعه‌ای است که در آن زندگی شهدا از زبان همسرشان روایت شده و نیمه پنهان ماه چمران اولین کتاب از این مجموعه است، که به کوشش «حبیبه جعفریان» آماده شده است. «کوروش علیانی» هم دبیر این مجموعه است. اگر عینکِ بدبینی به چشم نداشته باشید. این کتاب کوچک و این مردِ بزرگ، در دل‌ها و چشم‌های دریایی‌تان، طوفان به پا خواهد کرد.

 

*این کتاب را می‌توان از انتشارت کتاب آفتاب واقع در چهارراه شهدا، روبه‌روی شیرازی۱۴، پاساژ رحیم‌پور، انتهای پاساژ تهیه نمود. شماره تماس: ۰۵۱۱.۲۲۲۲۲۰۴

۵ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۵ آذر ۸۹ ، ۲۲:۳۰
زهیر قدسی

                                                        روایت روح رنج‌دیده

*دوستی دارم که به تازگی خدمت سربازی‌اش تمام شده. اگر اشتباه نکنم محل خدمتش سرخس بود؛ یکی از شرکت‌های وزارت نفت. و چون هیچ‌گاه نامش را ـ مانند هم‌اکنون ـ به خاطر نمی‌آوردم، او را «سرباز نفتی» خطاب می‌کردم! خوانش کتاب «ابن‌مشغله»ی «نادر ابراهیمی» را مدیون و مرهون اویم.

*اولین کتابی که از ابراهیمی خواندم، همان مشهورترین اثرش یعنی «بار دیگر شهری که دوست می‌داشتم» بود؛ کتابی بسیار زیبا و با نثری شاعرانه و ویژه. از آن کتاب‌هایی که در هر صفحه‌اش جملاتی حکیمانه پیدا می‌شود که دوست داری زیر آن خط بکشی یا داخل دفترچه‌ای یادداشت کنی. و به همین دلیل کتابی سخت‌خوان بود و برقراری ارتباط با این‌گونه نوشته‌ها مشکل می‌شود. در معرفی کتاب «انسان، جنایت و احتمالِ» ابراهیمی، در حد مختصری از زندگیِ پرفراز و نشیب‌اش نوشتیم. اما او خود در دو کتاب «ابن‌مشغله» و «ابوالمشاغل» زندگی‌نامه‌ای خودنوشت در اختیار مخاطبان خود قرار می‌دهد که بسیار خواندنی است؛ با قلمی متفاوت و جذاب. اگرچه ردپای آن جملات حکیمانه در این دو کتابِ ابراهیمی نیز دیده می‌شود، اما فضای شاعرانه‌اش کمی خفیف شده و نمکی از طنز و شوخی بر آن پاشیده شده است.

*طنز تلخی می‌بینی وقتی یک نفر مانند ابراهیمی از شغل‌های متعددی که در طول زندگی‌اش عوض کرده می‌نویسد و این‌که هیچ‌کدام آن‌قدر دوام نیاورده‌اند که حتی مجال تجربه ترفیع و پاداش را به او بدهد. و این‌که یا دیگران زیرآب او را در کارش زده‌اند و یا او خود زحمت این کار را کشیده! و به قول خودش طی این همه سال اگر فقط بیل زده بود، اکنون هکتارها از زمین وطنش را آباد کرده بود. راستی چرا آنانکه افسار خود را به دست باد نسپرده‌اند و اهل انتخاب‌اند، گاهی مجبور به این‌همه «جبر» می‌شوند؟


او در آغاز کتاب ابن‌مشغله از زمان کودکی‌اش می‌نویسد؛ آن زمان که برای پدر آب حوض خالی می‌کرده و پدر آخر ماه ـ جای پول توجیبی ـ سه‌تومان به او انعام می‌داده؛ و از زمانی که در چاپخانه کار می‌کرده و مجبور بوده امر و نهی‌های رئیس آلمانی‌اش را تحمل کند؛ و حتی از آن زمان که دوست شیّاد و لوطی‌اش او را رئیس یک موسسه تجاری ـ بین‌المللی می‌کند و... . باید اعتراف کرد که حتی تیتروار هم نمی‌توان در این ستون تنگ، به تجربه‌های کاری او و مشاغلی که او آن‌ها را تجربه کرده اشاره کرد! سوال این است: آیا اگر نادر ابراهیمی این‌همه را تجربه نمی‌کرد و از آغاز به نویسندگی و کتاب‌خوانی می‌پرداخت، به این مرتبه از موفقیت در نویسندگی دست پیدا می‌کرد؟

*«...با قلب کوچک خود باور داشتم که پدر با من بد می‌کند و بسی بد می‌کند، و شاید هم ـ کسی چه می‌داند ـ هدفش آزار دادن و تحقیر کردنم بود، و این‌که جلوی هر مهمان خوانده و ناخوانده بگوید: «آب حوض را نادر می‌کشد...» و خجالتم بدهد ـ که من البته آب را می‌کشیدم و نه خجالت را ـ اما بعدها و خیلی بعد، که رانده یا بریده از هر شغلی می‌توانستم شغل دیگری داشته باشم، و می‌دیدم که چه جانور بارکش غریبی شده‌ام اما بار خفت نمی‌کشم و منت رئیس و ذلت تکدی... آن وقت بود که به قلبم آموختم سپاس‌گذار آن پدر باشد که فرصت برداشتن کلاه، خم کردنِ کمر و دراز کردن دست را از پسر ستانده است...»

 

*این کتاب را می‌توان از انتشارت کتاب آفتاب واقع در چهارراه شهدا، روبه‌روی شیرازی۱۴، پاساژ رحیم‌پور، انتهای پاساژ تهیه نمود. شماره تماس: ۰۵۱۱.۲۲۲۲۲۰۴

۱۳ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۴ آبان ۸۹ ، ۲۱:۱۶
زهیر قدسی

 گاه اطراف ما چشمه‌های زلالی می‌جوشند؛ ولی کسی از آنان نمی‌نوشد. گاه سروهای موزونی اطراف ما قد  می‌کشند ولی دیگران فقط به بلندای آن می‌نگرند و از تناسب آن لذّت می‌برند و هیچگاه با او قد نمی‌کشند و موزون نمی‌شوند. گاهی مردمان دوست می‌دارند تا شخصی، اندیشمندی، نویسنده‌ای ... ظهور کند تا فقط دربارة او صحبت کنند و اطراف او جمع شوند و برایش به‌به و چه‌چه کنند! در حالیکه آن اندیشمند از تمام این ستایش‌ها بی‌نیاز است و همین بی‌نیازی است که او را زیبا می‌سازد.

چندی است می‌خواهم بزرگمردی را معرفی کنم ولی هربار خود را ناتوان از معرّفی‌اش می‌بینم. دستم می‌لرزد و خود را میان همان کسان می‌بینم که فقط دلخوش به خواندن چندی از آثارش هستند؛ ولی باری از عمل به دوش نگرفته‌اند.

علی صفائی حائری(عین.صاد) نه از آن کسان بود که اندیشة دیگران را به هم ببافد و به نام خود کند و نه از کسانی که با ادبیات و کلمات به ساحری بپردازد، بی‌آنکه مفهومی در  دل مخاطب خود بکارد.

*صفایی حائری به سال 1330 طلوع کرد ولی پرتو اندیشه‌اش حتی پس از سانحه‌ای که در تیرماه 1378 رخ داد و به فوت او انجامید؛ غروب نکرد. او پس از اتمام کلاس ششم ابتدایی نظام قدیم آن دوره به تحصیل علوم دینی پرداخت. همزمان با تحصیل علوم دینی به مطالعة ادبیات ایران و جهان روی آورد. حدوداً چهارده ساله بود که آثارِ فرانتس کافکا، صادق هدایت، محمود دولت آبادی، گابریل گارسیا مارکز و ... را خوانده بود. در شانزده سالگی ازدواج کرد و با تمام پیش‌بینی‌هایی که برای شکست در ازدواج‌های کم سن و سال می‌شد، ازدواجش نمونة یک ازدواج موفّق در جامعه بود.

اگر دقّت کرده باشید متوجّه بوده‌اید که نویسندة «جاکتابی» علاقه‌ای به حواشی ندارد و بیشتر مایل به "متن" است؛ ولی گاهی افراد چنان بزرگند که ما را به کاوش در جزئیات وامی‌دارند تا بفهمیم چه عواملی در زندگی‌شان حضور داشته‌اند. شاید بهتر باشد این شماره را فقط به شناخت نویسنده بپردازیم و من در شماره‌های بعد اگر عمری دست داد به معرفی آثار بپردازم.

صفایی دلی آسوده و پردغدغه داشت. آسوده از دنیا و مشغله‌های آن و پردغدغه از آن جهت که زمان اندک و راه بسیار را دریافته بود و مجال استراحت برای خود نمی‌دید. بارها گفته بود که: «مَثَل من مَثَل مسافری است که حتی بار و ساکش را زمین نگذاشته و هر لحظه آمادة رفتن و حرکت است.»

هنگام رفتن فرزند بزرگش(محمد) به جبهه و اجازة او از پدر، اینچنین گفته بود: «من شماها را بزرگ نکرده‌ام تا در پیری عصای دست من باشید. شما را حتی برای خودم و کارهای خودم نخواسته‌ام. خواستم تا نور چشم خدا و اولیای او باشید، نه سنگی در راه و خاری در چشم و استخوانی در گلو. تمامی انتظار و دعا و خواسته‌ام برای وجود گسترده و بارور شما بوده، تا از کسانی باشید که خداوند در برابر فرشته‌ها به شما مباهات کند و از شما در آسمان به بزرگی یاد نماید.»

او به ارزش کلمات پی برده بود و از همین جهت موجز و مختصر سخن می‌گفت. هر کلمه‌ای فقط در جای خودش مورد استفاده قرار می‌گرفت؛ زیرا هرکلمه به معنای خودش بود و نه به معنای کلمه‌ای دیگر. برای خواندن آثارش و شنیدین گفتارش بایستی به بطن کلمات توجه نمود و از همین جهت باید برای خواندن آثارش توجه و تأمل بیشتری داشت.

از آثار منتشر شدة مرحوم صفایی حائری می‌توان به: (مسئولیت و سازندگی – روش تربیتی)، (انسان در دو فصل – فضاهای تربیتی قبل و پس ار بلوغ)، (روش نقد- 5 جلد)، (رشد – تفسیر سورة عصر)، (صراط – تفسیر سورة حمد)، (روابط متکامل زن و مرد – مباحثی پیرامونِ ازدواج، تساوی زن و مرد، حجاب و آزادی)، (ذهنیت و زاویة دید – در نقد و نقد ادبیات داستانی)، (و با او با نگاه فریاد می‌کردیم – مجموعة اشعار)،(نامه‌‌های بلوغ – نامه‌هایی تربیتی به فرزندان) و ... اشاره کرد.

در پایان به معرفی دو کتاب دربارة ایشان اکتفا می‌کنم تا آنانکه علاقه‌مندند خود به شناخت وسیعتری دست یابند. «یادنامه» که معرفیِ ایشان و آثارشان و همچنین متن وصیّتنامة ایشان است. و دیگر کتابِ «مشهور آسمان» که خاطرات اطرافیانِ مرحوم صفایی از ایشان است.

اگر عمری بود در هفته‌های بعدی به معرفیِ بعضی آثار ایشان خواهیم پرداخت.

۳ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۳ آذر ۸۷ ، ۰۷:۱۹
زهیر قدسی

کاپوچینو در رام الله

 

هر ساله وقتی به روز جهانی قدس نزدیک می‌شویم با تصاویر و سخنانی اگر چه تکان دهنده و دهشتناک، ولی همچنان تکراری و کلیشه‌ای روبه‌رو می‌شویم. البته شاید همین موضوع باعث گردد که ما هم به صورت کلیشه ای و صرفاً نمادین با این موضوع (مسئله اشغال فلسطین) برخورد کنیم. در راهپیمایی شرکت می‌کنیم و پس از آن که خسته شدیم با خودمان می‌گوییم " این هم وظیفه اخلاقی‌مان" و شب هنگام با خیال آسوده سر به بالین می گذاریم و ...

حقیقت آن است که کمتر کسی از درون، از نگاه یک فلسطینی به وقایع این کشور نگاه می‌کند. هنگامی که از نگاه یک شهروند فلسطینی به وقایع این کشور نگاه می‌کنیم، موضوع فرق می‌کند. آن گاه شاید نه تنها به اشغال‌گران بلکه به بعضی هموطنان فلسطینی خود نیز به دیده غضب بنگریم !

" کاپوچینو در رام الله" از خاطرات "سُعاد امیری" است که در کتابی با عنوان " شارون و مادر شوهرم" آمده است.

سعاد در مقدمه ، کتابش را این گونه معرفی می‌کند:

یادداشت‌های روزانه‌ام که مربوط به سال 1981 تا 2004 است با سفری که از مادرم جدا شدم آغاز شد؛ سفر از امان. شهری که در آن بزرگ شدم و بیش تر زندگیم را در آنجا گذرانده بودم، به رام الله، شهری که در اشغال اسرائیل بود. این سفر که قرار بود فقط شش ماه طول بکشد ، به سفری برای همه‌ی عمر تبدیل شد. در رام الله زندگی کردم، کار کردم، عاشق شدم، ازدواج کردم و صاحب یک مادر شوهر شدم.

نویسنده اگر چه به بیان وقایعی عموماً تلخ می‌پردازد ولی در عین حال از زبان طنز نیز به خوبی بهره جسته است. به خلاصه‌ای از یک خاطره توجه کنید:

اتفاقی چشمم افتاد به دو تا توله سگ ، یکی بور بود و دیگری قهوه‌ای. هیچ راهی نبود که سلیم را راضی کنم که هر دو توله را ببریم. سگ قهوه‌ای را گذاشتم و عنتر بور همراه ما به رام الله آمد. اسمش را نورا گذاشتم. وقتی دکتر داشت گذرنامه زرد و سیاه بیت المقدس نورا را پر می‌کرد: نام کوچک، نام پدر، نام مادر، سن، نژاد خودش، نژاد پدر و مادرش، فهرست انواع واکسن ها و ... ، با حسادت به نورا نگاه می‌کردم. وقتی دکتر عکس نورا (سگم) را از من خواست چقدر مشتاق بودم عکس خودم را به جای نورا بدهم. چقدر از هموطنان فلسطینی‌ام آرزوی داشتن گذرنامه بیت المقدس را داشتند مثل حیفا که شانزده سال منتظر گرفتن کارت شناسایی بیت المقدس بود.

سربازی که در ایست و بازرسی بیت المقدس بود گفت می‌تونم مجوز خودتون و ماشینو ببینم؟ گذرنامه نورا را به او دادم و گفتم خودم گذرنامه ندارم ولی من راننده این سگ بیت المقدسی ام. سرباز با قیافه‌ای خنده دار پرسید: چی...؟

 

 منتشر شده در هفته نامه جیم به تاریخ ۲۲/۶/۸۷

۲ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۳ آبان ۸۷ ، ۱۲:۰۹
زهیر قدسی