زندگی سیدمحمدحسین طباطبایی / حبیبه جعفریان
سه شنبه, ۲۳ آذر ۱۳۸۹، ۰۳:۰۶ ب.ظ
مردی با چشمهای آسمانی
*تاریخ، گاه انسانهایی به خود دیده که اگرچه مانند همه آدمیان، از خاک بودهاند ولی روحی دگرگونه داشتهاند؛ مشکل اما همینجاست، مشکل اینجاست که تاریخ باید چگونه این آدمیان را روایت کند؟! اگر فقط از روح آسمانی ایشان بگوید، آنوقت چیزی -جز یک سینهی پر از آه و حسرت-دستمان را نمیگیرد و ناخودآگاه دیواری بین ما و ایشان میسازد که به نسبت بلندای آن، سعی و همتمان را برای رسیدنِ به آنچه که آنها بودهاند، کوتاه میکند و اگر بخواهد از روایتِ آن روح چشمپوشی کند، هم در انجام وظیفهاش کوتاهی کرده و هم روح جویای حقیقت خویش را ناکام میگذارد.
*گاهی وقتها، خواندن و نوشتن زندگینامه انسانهای بزرگ، برای آدم کار مشکلی میشود. چراکه همیشه قضاوت درباره انسانهایی که ندیدیمشان و تشخیص واقعیتِ زندگی ایشان، کار مشکلیست. چون همیشه، در ارتباط با خیلی خوب بودن بعضی اشخاص، «منِ» بدبینی وجود دارد تا هرآنچه را که میشنود و میخواند را باور نکند. همیشه ستیزی بین «منِ» بدبینِ آدمها و «منِ» جویای حقیقت وجود دارد و گاه این دو آنچنان در این ستیز با هم میآمیزند که تشخیص و تفکیکشان سخت میشود...
*علامه سیدمحمدحسین طباطبایی یکی از همین آدمهاست، اما روایتی که «حبیبه جعفریان» در کتاب «زندگی سیدمحمدحسین طباطبایی» ارائه کرده، این تشخیص و این قضاوت را آسان میکند. بیشک خانم جعفریان یکی از پرکارترینها و موفقترینها در عرصه روایتگری اشخاص بوده و اعتراف میکنم که سبک روایی ساده و بیاغراقِ او باعث شده تا زندگینامه هرشخصی برای –حداقل صاحب این قلم- جذاب و خواندنی باشد. قلم او و سبک نگارشش آنقدر گیراست که میتواند هر خوانندهای را به دنبال خود بکشد. و اما در معرفی این کتاب، ترسم از آن است که نکند پیشفرضها و کلیشههایی که ما ممکن است برای هر شخص خوب و بدی، برای خودمان بسازیم، باعث شود که مانع تلاش ما برای شناخت بیشتر آنها بشود. اینکه ما به زندگی شخصی یک بازیگر درجه چندم سینما کنجکاویم اما وقتی به زندگی انسانهای بزرگ میرسیم، در خودمان احساس دلزدگی میکنیم، واقعا خیلی ناراحتکننده است. متوجه شدید که از کتاب هیچ ننوشتم؟!!
*...هرشب فکرش را جمع میکند، حرفهایش را مرتب میکند و منتظر میماند تا قمرسادات که آمد و آن چای کمرنگ همیشگی را در سکوت برایش آورد، دستش را بگیرد، بنشاندش کنار این کاغذها و رسالهها و بگوید من دیگر بیطاقت شدهام. جمع کنیم برویم. برویم قم یا هرجای دیگری که بشود بیشتر از اینها درس خواند، درس داد، بحث کرد و نوشت. اما هربار که صورت قمرسادات را میدید که آب زیر پوستش دویده و وقتی توی دوتا آشپزخانه بیست و پنج شش متریاش راه میرود، چشمهایش برق میزند، سست میشد... دیشب دیگر طاقت نیاورد. این چیزها را به او گفت و او نمیدانست چه بگوید. میدانست، اما برایش سخت بود که آن را به زبان بیاورد. بالاخره قمرسادات به حرف آمد. گفت: «هرجا شما بروید، ما هم میآییم.»
*این کتاب را میتوان از انتشارت کتاب آفتاب واقع در چهارراه شهدا، روبهروی شیرازی۱۴، پاساژ رحیمپور، انتهای پاساژ تهیه نمود. شماره تماس: ۰۵۱۱.۲۲۲۲۲۰۴
۸۹/۰۹/۲۳
سلام دوست مهربونم
ممنون از مطالب قشنگت
من آپــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــم
منتظر حضور گرم و یادگاری های قشنگت هستم