جاکتابی

آرشیو کتاب‌نویسی‌هایمان در جراید مختلف

جاکتابی

آرشیو کتاب‌نویسی‌هایمان در جراید مختلف

جاکتابی

جاکتابی عنوان ستونی است که نخستین‌بار در تاریخ بیست و هفت تیرماه سنه یکهزار و سیصد و هشتاد و هفت خورشیدی در صفحه چهاردهم جیم از ضمیمه‌ی جریده‌ی یومیه‌ی خراسان به طبع ‌نگارنده (زهیر قدسی) رسید و الی زماننا هذا به طبع می‌رسد. (برگرفته از مطلع الوبلاق/ پست شماره ۱) و اکنون دیر زمانی است که میزبان بازنشر معرفی‌های من و همسرم (الهام یوسفی) در جراید مختلف است.

۵ مطلب با موضوع «خاطرات یک کتاب‌فروش» ثبت شده است

پارسی تا چه اندازه شکر است؟


** تقریبا پس از یک تعداد پاسخ‌گویی نفس‌گیر به جمعی از مشتریان، لحظاتی مقابل غرفه‌مان خلوت شد تا نفسی تازه کنیم(البته اگر بتوان در آن هوای پر از بازدم داخل شبستان و آن سیستم تهویه کذایی نفسی تازه کرد!)؛ مردی میانه‌سال تقریبا 60ساله نگاهی به ما و کتاب‌های‌مان انداخت و پس از اندکی بازی کردن، با مایه‌ای از لهجه و آهنگ گویش آذری که کِش و قوس زیبایی دارد، پرسید: «یک کتاب برای نوه‌ام می‌خواهم. چه پیشنهاد می‌دهید؟» اتفاق تازه‌ای نیست. همیشه بخش قابل توجهی از زمانم را به عنوان فروشنده کتاب، صرف معرفی کتاب به آقا یا خانومی که برای: فرزندشان، همسرشان، والدین‌شان یا دوست‌شان کتاب می‌خواهند هدیه بگیرند، می‌شود.

پرسیدم که «نوه‌تان چند سال دارد؟» اندکی من و من کرد و با یک حالتی از بی‌تفاوتی پاسخ داد راهنمایی است!
نگاهی به روی میز انداختم و چشمم به کتاب «بچه مثبت مدرسه» افتاد. از روی میز برداشتم و به سویش بردم. قدری تامل کرد و با نیشخندی گفت:
-نام سه‌واژه‌ای این کتاب که دوتایش عربی است! من کتاب پارسی می‌خواهم!

و من هاج و واج گرفتار ایراد این پدر عزیز شده بودم که در این بلبشو به عربی بودن چه واژه‌هایی گیر داده! گفتگویی سریع و تند بین ما رد و بدل شد، آن‌چنان که فرصت به خاطر سپردن واژه به واژه‌ی گفتگوهایمان مقدور نبود؛ علی‌الخصوص آن جناب که تلاش بر پارسی‌گویی داشت!


عکس تزئینی است!

اما همین که سرگشته، آغاز به پاسخ‌گویی نمودم، همانند این اسباب‌بازی‌های اعصاب‌سنج که منتظرند لحظه‌ای دستت بلرزد تا چراغ و زنگشان روشن گردد، مچ مرا می‌گرفت و حرفم را قطع می‌کرد و واژه‌های عربی‌ام را به رخ می‌کشید و به عرب‌ها بد و بی‌راه می‌گفت. و دقیقا همانند همان دستگاه‌های اعصاب‌سنج که اعصاب آدم را به هم می‌ریزد، روانم را رنده می‌نمود! عملا چنان می‌کرد، که بی‌آن‌که فکر کنم و بخواهم و فرصت تامل داشته باشم، وارد بازیش شوم. البته بازی جذابی بود و من خود البته از طنین واژگان پارسی به وجد می‌آیم؛ اما بد و بی‌راه‌های ناهنگامی که بی‌جهت و هرلحظه نثار گویش عربی و عرب‌ها می‌کرد، به واقع روان‌کاه بود. گرچه پس از مشاهده بی‌ادبی آن آقا گفتگو را سریع پایان بخشیدم اما برای همان چند لحظه هم هنوز احساس گناه می‌کنم. گفتگو به این‌جا ختم شد که فهمیدم ایشان معلم ادبیات است و پاسخ دادمش که: وای بر دانش‌آموزانت که ادب از تو آموزند!

هنوز که هنوز است گاهی در خیال گرفتار بازیش می‌شوم و پاسخی کوبنده‌تر در ذهن مجسم می‌کنم. و حتی فکر می‌کنم که اگر فرصت تامل داشتم در همان فرصت کوتاه چقدر می‌توانستم مچش را بگیرم!!


پس‌نوشت: این خاطره مربوط است به نمایشگاه کتاب تهران که سال پیش رخ داد و امسال به درخواست هفته‌نامه‌ی پنجره تحریر شد که به خطا به نام برادر عزیزم: آقا عابس منتشر شد! (این را نوشتم چون جمله‌ی آخر در شان ایشان نبود و ما کوچک‌ترها گرفتار چنین چیزهایی می‌شویم معمولا!!!)

۱۱ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۰ خرداد ۹۱ ، ۱۸:۱۷
زهیر قدسی

* گفته‌اند و می‌گویند که بهترین ابزار برای شناخت اندازه آدم‌ها این است که ببینی آ‌نها به چه چیزهایی بیش‌تر وابستگی دارند. موضوع پیچیده‌ای هم نیست که نیازی به شرح و بیان داشته باشد. مثلا اگر از طفلی شیشه شیرش را بگیری و او گریه کند، حق دارد و از کودکی عروسکش را! اما جالب است وقتی که دقت کنی، می‌بینی برخی هنوز به آن چیزهایی ابراز وابستگی می‌کنند که در ایام کودکی دغدغه‌شان بوده! بیایید به عنوان یک سرگرمی مفید مدتی آدم‌ها را نه با سن و سال‌شان و نه با تحصیلات‌شان، بلکه با همین علاقه‌هاشان و وابستگی‌هاشان اندازه‌گیری کنید؛ نتیجه فوق‌العاده جذاب و قابل توجه است.


* چندی پیش در کتابفروشی مشغول رتق و فتق امور بودم که آقایی میا‌ن‌سال تشریف آوردند که چهره‌شان قدری برایم آشنا بود. قدری که با هم صحبت کردیم به خاطر آوردم که ایشان را چندسال پیش هم در همین‌جا زیارت کرده بودم. از هر دری سخنی رفت و سر صحبت به اینجا کشید که جوانان امروز چگونه‌اند. باری شروع کرد به درد دل گفتن که پسرش چند روز دیگر مجلس دامادیش است و خرجی اساسی روی دست پدر محترم گذاشته که نگو و نپرس! نه من حافظه‌اش را دارم و نه جایی برای شرح هزینه‌های آقازاده‌ی ایشان وجود دارد اما همین‌قدر بگویم که هزینه هر نفر از مهمانان ایشان چیزی حدود 200هزار تومانی می‌شد. باور بفرمایید همین الانه که این را می‌نویسم مو به تنم راست شده و باورم نمی‌شود اما عین حقیقت است. حالا شما غصه پدر آقازاده محترم را خیلی نخورید، لابد داشته! اما بخش جالب داستان این است که ایشان همین‌طور گه درد دل می‌کرد و ما هم دود از سرمان بلند می‌شد، کتاب بر می‌داشت و ورق می‌زد و قیمت کتاب‌ها را که نگاه می‌کرد، هی زمزمه می‌کرد که قیمت کتاب‌ها چقدر گران شده است! تا این‌که رسما شکایت کرد که: «آقا! بی‌خود نیست که مردم کتاب نمی‌خرند!» من که رسما عقل از سرم پرید! مانده بودم، هاج و واج که چه جوابی بدهم! دم خروس را باور کنم یا... بعد پرسیدم که آخرین بار کی به کتابفروشی تشریف‌فرما شده‌اند؟ این‌گونه که به نظر می‌رسید از همان چند سال پیش دیگر آقازاده‌شان اجازه ورود به کتاب‌فروشی را به ایشان نداده بودند!

* حالا از این خاطره چه نتیجه‌ای می‌گیریم؟ نتیجه می‌گیریم که آقا یا آغا! اگر بچه برای‌تان پولی برای خرید کتاب نمی‌گذارد، حداقل تفریحی و بدون قصد خرید به کتابفروشی‌ها سری بزنید تا همان‌گونه که از سیر گرانی مرغ و تخم مرغ باخبر می‌شوید از گرانی این زبان‌بسته هم مطلع گردید!

۱۸ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۵ آذر ۹۰ ، ۲۱:۱۸
زهیر قدسی

توضیح: متنی که پیش رو دارید نامه‌ی جناب آقای جلالی است که دقیقا همین ساعت به دست بنده رسید و بنده بی‌تامل در وبلاگم گذاشتم به دو دلیل:

۱- جناب آقای جلالی هم در نامه‌شان و هم به صورت تلفنی چندبار تاکید کردند که اگر کامنت بگذارم تاییدش می‌کنی؟ و من هربار پاسخ گفتم: آری! و حالا به عنوان یک پست و به صورت رسمی در وبلاگم قرار می‌دهم که خدای ناکرده آنگونه که ما به صدا وسیما و اصولا به کلیه‌ی رسانه‌ها ناسزا می‌گوییم به خاطر سانسورهاشان، خودمان دچار این ناسزاها نشویم!

۲- همان بود که عرض کردم که کلا از سانسور خیلی بدم می‌آید! بعدا مفصلا به این موضوع سانسور خواهم پرداخت انشاء‌الله.

و اما ذکر دو نکته برای توضیح: ۱- بنده اول خواستم نوشته آقای جلالی را ویراستاری کنم که زحمت خواندنش کم شود، اما بیم از اتهام سانسور باعث شد چنین نکنم! علی‌الخصوص آن ماجرای مشهور "بخشش لازم نیست اعدامش کنید" را در نظر آوردم و گفتم شاید چنین شود نوشته‌ی ایشان! ۲- تعهد می‌کنم همان اندازه که از دوستان خواستم که نوشته‌ی پیشین بنده را بخوانند این نوشته را هم بخوانند و حتما تبلیغ آن را خواهم کرد.

والسلام علی من یخدم الحق لذات الحق

 

 

به نام حضرت دوست            که هر چه داریم از اوست

یادم می آید زمانی مرحوم آیه الله فاضل لنکرانی (رضوان الله تعالی) در درس خارج اصولشان بسیار ناراحت بودند از اینکه حرف ایشان نفهمیده و ندانسته توسط جاهلی در جایی نقل شده بود . ماجرا از این قرار بود که ایشان فرموده بودند علم اصول فقه موضوع واحد ندارد و طلبه ای خشک و بی روح که اتفاقا ادعای فهم عالی کلمات اساتید را می کرد و ادای روشنفکری و با احساس بودن را در می آورد رفته بود و پیش یکی از مراجع دیگر گفته بود آیه الله فاضل گفته اند علم اصول فقه موضوع ندارد . غافل از اینکه آب دریا با پوزه سگی نجس نمی شود . اما آن مرجع دیگر عاقلانه عمل نموده بود و بلافاصله با آیه الله فاضل تماس گرفته بود و موضوع را بیان داشته بود و آیه الله فاضل فرموده بودند که آقا بنده چنین چیزی نگفته ام و اتفاقا صوت درس حاضر است و بیان بنده این بوده که علم اصول فقه موضوع واحد ندارد نه اینکه موضوع ندارد . از این گونه ماجراها زیاد است مثلا می توانید به داستان خروج آیه الله بروجردی از قم در زمان مرجعیت آیه الله حائری یزدی که توسط نوه آیه الله حائری یزدی در یکی از شماره های مجله حوزه آمده مراجعه کنید یا به جریان مشهور اختلاف آیه الله بروجردی با حضرت امام (ره) و شهید مطهری و...
از این مطالب گذشته می توانید به سخنرانی علل انحطاط مسلمین شهید عزیز علامه مطهری (ره) مراجعه نمایید و ببینید که ما زمانی اشتباه می کنیم که براساس یقین و اطمینان عرفی صحبت و عمل ننماییم .
باز هم بگذاریم و بگزریم
دوست عزیز زهیر جان ! و دوستان عزیز کسانی که کامنت گذاشته اید !
جالب است و شاید بهتر اینکه بدانید در این حادثه تاثر برانگیز - البته برای عزیز دل ما زهیر جان - کسان دیگری نیز حضور داشته اند که بنده مشهورترینشان را به شما معرفی می کنم : جناب آقای علی داوودی شاعر عزیز جوان و باذوق کشورمان .
بنده از این بابت خدا را نه یک بل هزار بار شکر می کنم چون اگر فقط خدا شاهد بر ما بود آنوقت دیدار ما می رفت به قیامت ...
دوستانی که آشنایی با این عزیز دارند می توانند از خود ایشان این قضیه را مفصلا پیگیری نمایند و دوستانی که آشنایی ندارند می توانند از آقای زهیر جان بخواهند تا با دلی سوزان و عرقی ریزان و اشکی مالامال از عشق روان بخواهند تا از جناب آقای علی داوودی بخواهند مطلب ایشان را بخواند و کامنت بنده را هم ببیند - البته اگر زهیر جان !اجازه انتشار این کامنت را بطور کامل بدهند -  و بعد نظر دهد . بنده همین جا اعلام می دارم که نظر آقای داوودی برای برای بنده صائب است .
در مرحله بعد اینکه در راسته انقلاب یعنی راسته تمام کتاب بازهای بزرگ و کوچک و از تمام نقاط ایران همیشه عزیز کم نیستند کسانی که بنده را به اسم یا قیافه می شناسند بد نیست عزیزان تحقیقی بفرمایند و منتی بر سر ما بگذارند تا بدانند بنده نه از برای تفنن بلکه از روی دلسوزی با بسیاری از ناشران مسائل جاری کتاب در کشور را از بحث تولید تا ممیزی ارشاد و توزیع و قیمت و تبلیغ و ... بطور مستمر در میان می گذارم و نظزات آنها را می شنوم و گوش می دهم و تبادل نظر می کنم . اصلا بد نیست تا این مطلب جناب آقای زهیر عزیز را دست بگیریم و با هم و آقای داوودی روزی گپ زنان به راسته کتاب بازها برویم و جریان را با آنها در میان بگذاریم تا مسئله برای همه و همه شفاف شود . راستی بنده حاضرم هر جا که می رویم گزارشش بطور کامل در وبلاگ زهیر عزیز منعکس شود چطور است دوستان کامنت گذار ؟ خوب است ؟! پس خبر از شما ما که از همین حالا آستین ها را بالا زدیم  بسم الله ...
اما اصل داستان از این قرار است که بنده از آقای فقیهی نژاد خواستم یک انتشاراتی خصوصی و انقلابی -مذهبی خوب را به من معرفی کند با اینکه عرض کردم خودم در کار کتاب ید طولایی دارو و دوستان می گویند تو کرم کتاب نیستی بلکه اژدهای کتاب شده ای !!! البته بعد از جمع آوری و تورق و مطالعه و تشکیل حلقات مطالعاتی آن هم با بیش از 17 هزار کتاب آن هم در سن سی سالگی لابد این دوستان ما حرف بی ربطی نزده اند دیگر !!!
خلاصه آقای فقیهی نژاد فرمودند انتشارات سپیده باوران بنده از آن روز تا حالا و با برخورد ... آقای جناب زهیر جان عزیز خودمان هر جا که نشسته ام و صحبت از کتاب شده است کتاب های سپیده باوران را معرفی کرده ام بنابراین با یک مرتبه راهنمایی یک خواهر عزیز نمی توان این همه تبلیغ را نادیده گرفت .
نکته دیگر اینکه اصلا جناب آقای حبیب جان به بنده نگفتند کتاب های این دوستان را نخر و بنده هم این گونه نقل نکردم بلکه حبیبی به بنده گفتند کتابهای صفربیگی را چرا می خری ؟! دقت بفرمایید ایشان سوال کردند و بعد گفتند خوب یک روز دعوت کن مغازه یا شهرستان ادب و ازش بخواه شعرهایش را برایت بخواند و آن ها را ضبط کن این که بهتر است !! بنده هم همین مطلب را برای آقای داوودی نقل کردم و آقای زهیر جان عزیز هم شنیدند . البته بنده به آقای زهیر عزیز گفتم به شوخی که برادر وقتی رفیقت هم به من می گوید چرا می خواهی این کتاب ها را بخری ؟ ایشان پرسید کدام رفیقم و من گفتم با حالت کنایه : حبیب . دقت کنید دوستان اولا من همان سوال حبیب را برای ایشان نقل کردم ثانیا اصل داستان را هم که فقط کتب آقای صفربیگی بود را برای آقای داوودی و آقای زهیر عزیز جان گفتم ثالثا نمی دانم برداشت جناب آقای زهیر عزیز جان عزیز چگونه بوده و ایشان در آن زمان یا در زمان نوشتن یادداشت تاریخی شان در قطار در کدام یک از عوالم حیوان ناطق سیر می کردند که چنین کار و خروجی از آب درآمده ؟!!!
زهیر عزیز بد نیست وقتی دم از اخلاق می زنیم بدانیم توکل یعنی لاموثر فی الوجود الا الله از مراتب اخلاق و حسنات آن و فضایل اخلاقی است بنده که باشم که بخواهم مشتری شما را بپرانم . بد نیست بدانیم که صبر و حلم از جمله موارد اخلاقی و فضایل آن است پس بهتر بود از این همه عکس و خاطره نمایشگاه فقط به بعضی نمی پرداختیم و بعضی را مغفول بگذاریم . بد نیست بدانیم تهمت اگر دامن گیر جماعتی شود دیگر بعید است بشود آن را جمع کرد دوست عزیز تذکرات و پی نوشت های شما دقیقا مثل توجیهات جناب کمال تبریزی در فیلم مارمولک می ماند شمایی که مارمولک را می سازی باید بدانی اگر حرفت هزاری هم خوب باشد ولی نمی توانی جواب آن آخوندی را بدهی که همراه زنش در خیابان می رفت یا همراه فرزندش یا همراه پدرش یا مادرش یا خواهرش و با لفظ مارمولک در نزد عزیزترین افراد فامیلش با لفظ مارمولک تحقیر می شد پس ای عزیز فتامل تاملا جیدا
و بالاخره باید بگویم اگر در خواست بعضی دوستان و برخوردهای تند عزیز جان و بعضی کامنت گذاران بدون تحقیق نبود هرگز این نوشته وجود خارجی نمی یافت فقط امیدوارم آقای زهیر عزیز این مطلب را بطور کامل انعکاس دهند .
 در آخر باید بگویم زهیر جان چرا کتاب هایت این قدر گران است و مشتاقانه و مسرورانه منتظر جواب جناب آقای داوودی عزیز هستم
 یا علی - خدا نگهدار دوستداران علی

پس‌نوشت:اول تصمیم نداشتم که توضیحی بدهم و قضاوت را به کلی واگذار کنم به خود مخاطبان این سیاهه‌ها اما دیدم شاید قضاوت آن‌ها نیاز به پاره‌ای توضیحات داشته باشد پس امیدوارم دوستان خودشان با تدبر و دقت، قضاوت صحیحی داشته باشند تا نیازی به توضیح بنده نباشد. اما ای کاش آقای جلالی به چند نکته نیز توجه می‌داشتند و پاسخ می‌گفتند:

 ۱- در این ماجراها چند شاهد دیگر هم وجود داشتند که اگر روایت شما کاملا صحیح می‌بود، بنده را باید از آن حالت بدی که آنجا دچارش بودم، در بیاورند و بگویند اشتباه متوجه شده‌ای و از دست ایشان ناراحت نباش!

۲-اصولا سعی بنده در زندگی بر حسن‌ظن داشتن نسبت به دیگران است. حتی وقتی شما آن ماجرا را از حبیب نقل کردید بنده تا از خودش نپرسیدم سعی کردم قضاوت بدی نداشته باشم. پس امیدوارم که این‌بار هم من کاملا در اشتباه بوده باشم و آنچه را که پیش آمده و در ذهن من است به حساب فراموشی‌ام بگذارم و دیگرانی را که شاهد ماجرا بودند و روایت بنده را دوباره تایید کردند هم، به فراموشی متهم می‌کنم.

۳- وقتی بنده از شما چندبار گله کردم که چرا پشت سر حبیب این‌گونه گفتید شما این توضیحی را که اکنون به این زیبایی بیان فرمودید را به بنده ارائه نکردید. و فقط لبخند زدید.

۴- یک نکته خیلی مهم! آیات و روایات دروس اخلاقی آن هم در این مرتبه قابل توصیه کردن به کسانی چون من عامی نیست. و لااقل کاش تفسیر آن را هم در نوشته‌تان قرار می‌دادید. همان‌که فرمودید: "لاموثر فی الوجود الا الله از مراتب اخلاق و حسنات آن و فضایل اخلاقی است بنده که باشم که بخواهم مشتری شما را بپرانم" این روایت عمیق که اساتید بزرگ حوزه دست به تفسیر آن می‌زنند بدون حتی یک ترجمه کار صحیحی نیست و معمولا این روایت‌های گران‌قدر وقتی توضیح و توجیه رفتار ناصحیح ما می‌شوند، نتیجه‌ای جز ملال و انزجار از دین را برای مخاطب ندارند و از طرفی تفسیر ناصحیح آن باعث تفکر جبرگرایانه‌ای می‌شود که سر منشا بسیاری از گرفتاری‌های جهان اسلام بوده و ابزاری برای سوء استفاده‌ی برخی از حکام جهان اسلام. درضمن بنده اگر دم از اخلاق زدم قصد این نداشتم که کسی را به سلوک دعوت کنم. خواستم نهی از منکر کرده باشم. همین!

۵- لازم بود آن اتفاق آخری که خیلی ناراحتم کرد را هم به گونه‌ای توضیح یا توجیه می‌کردید. همان آخری را که ۵۰۰تومان انعام بنده را چرا آن شکلی دادید و چرا بعدا آن‌گونه صداقتم را زیر سوال بردید. امیدوارم که جای یک پوزش خشک و خالی در ادبیات شما وجود داشته باشد که اگر بنده دچار سوءتفاهمی شده باشم شاید کمی و فقط کمی، شما در ایجاد آن سوءتفاهم تقصیر داشته باشید.

۶- امیدوارم که در معصیت جناب کمال تبریزی در ساخت فیلم مارمولک شریک نشده باشم. اگرچه معتقدم که حوزه علمیه می‌توانست با برخوردی معقول‌تر تاویلی دیگرگونه از این فیلم ارائه کنند. که بنده خودم آخوندزاده هستم و پدر بنده هم کم مورد تمسخر دیگران واقع نشده و خود من هم!

۷-"البته بعد از جمع آوری و تورق و مطالعه و تشکیل حلقات مطالعاتی آن هم با بیش از 17 هزار کتاب آن هم در سن سی سالگی لابد این دوستان ما حرف بی ربطی نزده اند دیگر !!!"

این را دیروز برای‌تان پیامک کرده بودم که:

ای بسا علم و ذکاوات و فطن

گشته رهرو را چو غول و  راهزن!

۱۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۴ خرداد ۹۰ ، ۲۰:۵۸
زهیر قدسی

پیش‌نوشت: وقتی نذرت بشکنی دیگر شکسته‌ای! از این پس خاطراتی از خودم را را که در حوزه‌ی کاری‌ام پیش آمده را تقدیم می‌کنم، امیدوارم مقبول باشد.

ش:۲

تصمیم همیشه ناتمام!


همیشه دوست داشته‌ام که دفتر خاطراتی داشته باشم اما تا کنون موفق به این کار نشده بودم. همیشه اول سال که می‌شد این تصمیم در من شدید می‌شد اما پس از یکی-دو خاطره‌ای که در صفحات اول یک سالنامه نقش می‌بست چیز دیگری پیش نمی‌آمد. نه این‌که خاطره‌ای در خور توجه نداشته‌ام، نه.... همیشه و مانند همه، خاطرات تلخ و شیرینی را تجربه کرده‌ام تا بتوانم دفتری را سیاه کنم اما مانند همه تنبلی بهترین و صادقانه‌ترین توجیهی است که می‌توان از آن یاد کرد!
به هر تقدیر اگر این دفتر یا به عبارتی این صفحه، به سرنوشت دیگر دفاتر ناتمامم دچار نشود این‌بار تصمیم دارم که دفتری را آغاز کنم. نه به نیت شخصی‌نگاری، بلکه برای یادآوری آنچه که مشاهده کرده‌ام و آنچه را که از این مشاهدات برداشت کرده‌ام. این برداشت‌ها و این تاویل‌ها گاه نقش‌هایی هستند که گویی بر حجر بسته‌اند و گاه شبیه رد پایی است بر شن‌های نرم کویر یا برف‌های بکر زمستانی، که بادی نرم و آفتابی ملایم نقش آن را پاک می‌کند. و چه حیف است که آدمی خودش را و راه رفته‌اش را انکار کند. اگر پُرگویی نمی‌شد می‌توانستم به راحتی در باب پراهمیت بودن ثبت این خاطره‌ها صفحه‌ها بنویسم و لفاظی‌ها داشته باشم اما از ترس این‌که این لفاظی‌ها و پُرنویسی‌ها منجر به «ننویسی» شود آن را به کنار می‌گذارم.


چون سر و کار تو با کودک فتاد...


و اما باید پیش از هرچیزی اعتراف کنم دو نفر در دو روز باعث شدند که این نیاز دیرین –یعنی نیاز به ثبت خاطرات و مشاهدات- دوباره چون شیره‌ی درختی -که بچه‌ی بازیگوشی با دستان شرورش با همکاری یک میخ و یک چاقو بر آن جراحتی وارد کرده باشند- بیرون بریزد و خودی نشان دهد. این شیره‌ی حیاتی همیشه در آوندهای این درخت جاری بوده‌اند تا حیاتش را حفظ کنند اما یک زخم، یک میخ باعث شده تا خودی نشان دهد و چون گوهری سحرانگیز با آن رنگ کهربایی‌اش جلب توجه کند...

آقای جلالی همان کودک بازیگوش بود. داشت در مسیر مدرسه‌اش قدم می‌زد و شاید هم لی‌لی بازی می‌کرد. ناگهان چشمش به درخت کاجی افتاد و هوس کرد تا یک یادگاری به جا بگذارد. سریع دست به کار شد میخش را از کیفش برداشت و شروع کرد به نقاشی کردن و طرحی از خطوط زشت و خشن کشید. همین! شیره بیرون تراوید و بوی گس آن پراکنده شد... و اما اصل داستان:


روز هشتم نمایشگاه کتاب تهران، شبستان مصلای امام خمینی(ره)، راهروی۲۱ غرفه۱۹ غرفه انتشارات سپیده‌باوران. من و همسرم و برادرم در غرفه بودیم. هر کس تجربه غرفه‌داری در نمایشگاه کتاب را داشته باشد می‌داند که چقدر کار سخت و طاقت‌سوزی است البته شاید اکنون من هم نسبت به گذشته کم‌طاقت شده باشم اما اصل داستان چیز دیگری‌ست... سرگرم کار بودم و خسته، که همین آقای جلالی -که نامش را نمی‌دانستم- به اتفاق یک نفر دیگر، جلو غرفه‌ی ما ظاهر شدند نگاهی به کتاب‌ها انداختند و بعد، از گرانی کتاب‌های‌مان گلایه کردند. مثل همیشه، مثل آدم‌های وظیفه‌شناس شروع کردم به توضیح دادن در مورد این‌که این کتاب‌ها از لحاظ فنی، نسبت به دیگر ناشران شهرستانی و حتی برخی از ناشران تهرانی، بیشتر ار عرف خرج برداشته‌اند. اما مشکل اینجا بود که ایشان مثل باقی مشتری‌ها خیلی گوش نمی‌سپرد به حرف‌هایم و حرف خودش را می‌زد. به او گفتم که مفهوم گرانی از سه بُعد قابل بررسی است. «اول این‌که شما با بهای تمام شده‌ی کتاب در بخش تولید و توزیع آشنایی داشته باشی. دوم این‌که بخواهی قیمت یک کتاب را با کتاب مشابهی از لحاظ فنی، کیفی و زمان انتشار مقایسه کنی. سوم هم این است که بخواهی با جیبت و توان مالی مفهوم گرانی را معنا بدهی که در این صورت من حرفی برای گفتن ندارم...» همین که این را گفتم انگار که به ایشان برخورده باشد سریع موضع گرفت که: «یعنی من پول خرید این کتاب را ندارم؟ برو و از حبیب بپرس که جلالی کیه!» من هم انگار که حرف بدی از دهانم خارج شده سریع شفاف‌سازی کردم که «من سه بعد را با هم مطرح کردم و منظوری نداشتم!» کلمات در آن زمان آن‌قدر سریع ردّ و بدل شد که نمی‌دانم دقیقا چه گفت و چه گفتم! همین‌قدر می‌دانم هرکلمه که از دهان من خارج می‌شد چند کلمه به من تحویل داد! این ناراحت کننده است. این خیلی ناراحت کننده است که وقتی آدم آرام حرفش را می‌زند طرف مقابل آرام به حرف تو گوش ندهد. این نارسایی ارتباطی است وقتی که سرعت Sent و Receive با هم میزان نباشند. اما چیزی که خیلی باعث ناراحتی من شد این بود که آقای جلالی گفت: «حبیب، که دوست صمیمی توست به من گفته که از این‌ها چیزی نگیر!» نمی‌توانم بگویم که این جمله چقدر ناراحت کننده بود برایم! این خیلی ناراحت کننده است که کسی لباس مُبلّغان دین را بپوشد و بعد دل کسی را نسبت به دوستش چرکین کند. که برایم سوال پیش بیاید که چرا حبیب به من چیزی نگفته و بعد  چرا کسی را از خریدن کتاب‌های ما پرهیز بدهد. به او گفتم چه عاید شما شد که نام حبیب را آوردی؟ می‌توانستی به من بگویی یکی از دوستانت چنین گفته اما حالا من باید مدتی برای خودم توجیه بیاورم برای حرف حبیب.
قصد توهین به کسی را ندارم علی‌الخصوص وقتی تصمیم دارم که این نوشته را هم حبیب ببیند و هم آقای جلالی! و علی‌الخصوص‌تر آنکه هرکس مرا بشناسد می‌داند که اهل توهین کردن و از این چیزها نیستم. اما یک حقیقتی وجود دارد که خیلی‌ها آن را تجربه کرده‌اند در زندگی‌شان. و آن اینکه وقتی با یک بچه بحث می‌کنی خودت مثل بچه‌ها می‌شوی. حرف‌های بچه‌گانه می‌زنی و مثل بچه‌ها زود از کوره در می‌روی و شاید هم بخواهی مثل بچه‌ها گریه کنی! من در مقابل آقای جلالی چنین حسی پیدا کردم. اطرافیان من و حتی خود آقای جلالی شاهد بودند که من از این حرف چقدر نارحت شدم و ماهیچه‌های حنجره‌ام چقدر منقبض شدند و خون داخل آن‌ها دویده بود و این به راحتی در صدای من هنگام حرف زدن احساس می‌شد. همان‌دم فهمیدم بچگی کردم. نفس عمیقی کشیدم پیش از آن‌که بخواهد آخرین اتفاق بد بیافتد... آخرین اتفاق بد هم این بود که اجازه دهم ماهیچه‌های چشمم مرا مجبور به گریستن کنند جایی که شاید اصلا ارزشش را نداشت! متوجه شدید که من چقدر احساساتی هستم؟...

 

روز بعد، همان‌جا، آقای جلالی دوباره تشریف آوردند غرفه‌مان. و این در حالی بود که من دیروز سعی‌ام را کرده بودم که این احساس بدی که به وجود آمده بود را از دلم پاک کنم و از طرفی سعی‌ام را کرده بودم ماجرای حبیب را فراموش... نه! توجیه کنم. آقای جلالی دوباره تشریف آوردند و من سعی‌ام را کردم، برخوردم حداقل نامهربانانه نباشد. چون دقیق یادم نیست. البته اضافه کنم ساعتی قبل از آن، در غرفه انتشارات ماهی -هنگامی که من و همسرم داشتیم کتاب‌های جدید این انتشارات خوش‌ذوق را می‌خریدم- آقای جلالی را زیارت کردیم که آمده بود کتاب بخرد. به شوخی به پشتش زدم و گفتم به این‌ها هم آمده‌ای بگویی که کتاب‌های‌تان گران است؟ مسئول انتشارات هم حرف مرا شنید و خندید (بی‌آنکه بداند ماجرا چه بوده) بعد آقای جلالی رو کرد به آقای مسئول انتشارات و گفت شما و انتشارات کاروان و انتشارات فلان(که یادم نیست) اگر کتاب‌های‌تان را گران بزنید حق دارید اما این‌ها حق ندارند. آن وقت بود که فهمیدم راز موفقیت این ناشران گرامی را (که صدالبته من هم کتاب‌های‌شان را در عین اختلاف نظر و عقیده دوست دارم) و این راز، همین راز «حق داشتن» است. باری به سوی غرفه‌مان روانه شدیم و ساعتی بعد آقای جلالی (که یحتمل حاج آقا هم بود و حداقل از لحاظ عرفی به صنف روحانیون می‌گویند حاج آقا) آمد غرفه‌مان! آمد غرفه و تعدادی از کتاب‌های‌مان را برداشت و چانه زد که بیش‌تر تخفیف می‌خواهد و من هم قبول کردم چون حوصله‌ی بحث نداشتم. در حین محاسبه قیمت کتاب‌های ایشان، اتفاقی پیش آمد جالب و جذاب... خانمی آمد مقابل غرفه‌مان و یک کتاب طنز برداشت که پیش از این گویا برای کسی خریده بود. حاج آقای جلالی از سر حسّ وظیفه‌شناسی بی‌آنکه کسی از ایشان مشاوره بخواهد به خواهرمان رو کردند و گفتند: اگر مجموعه شعر طنز می‌خواهید همین شاعر مجموعه‌ی دیگری را در فلان انتشارات(که ناشری دولتی است و الان دارد پول پارو می‌کند با فروش برخی از کتاب‌هایش) چاپ کرده، آن کتاب بهتر است، البته این کتاب را هم بخرید اما آن کتاب خیلی از شعرهای این کتاب را هم دارد! موعظه حاج آقا موثر واقع شد و آن خانم رفتند جایی که حاج آقا آدرس دادند!! نمی‌دانم این ماجرا چقدر قابل درک است برای‌تان، حاج آقا بی‌آنکه کسی از ایشان مشورت خواسته باشد بیاید مشتری را بدون رودربایستی جلو شما بپراند و بفرستاند پیش یک ناشر دولتی که شکمش سیر است(و البته جزو ناشران خوب دولتی محسوب می‌شود). و این در حالی است که این خانم کتاب مذهبی یا اعتقادی نخواسته بود که نیازی به راهنمایی ناخواسته داشته باشد و آن کتابی را هم که ایشان انتخاب کرده بود، از لحاظ اخلاقی خیلی عفیف‌تر بود و خدای ناکرده جزء کتب ضاله محسوب نمی‌شد! البته این احساس برای آدم‌های شکم‌سیر قاعدتا خیلی قابل درک نیست اما باز هم قابل فهم است. همین اندازه بگویم که من این کار را برای فروشنده‌ای که با او مشکل دارم هم نمی‌کنم حتی پشت سرش، مگر اینکه خدای ناکرده آدم کلاه‌برداری باشد!
باری دلم برای‌تان بگوید که من گلایه‌ی خودم را به صورت یک جمله به ایشان بیان کردم و دیگر چیزی نگفتم اما ایشان جوابی با این تعبیر به من تحویل داد که آدم نباید این‌قدر تنگ‌نظر باشد! بعد رو کردم به ایشان و گفتم حساب شما می‌شود ۱۶۵۰۰تومان. ایشان هم ۱۷۰۰۰تومان روی میز گذاشت و چیزی گفت قریب به این معنا که غصه نخور باقیش باشد مال خودت! خودم را زدم به آن راه و ۵۰۰تومان را به ایشان تحویل دادم که ایشان با اصرار هم قبول نکرد و رفت و من را حسابی کفری کرد اما باز از نظرم خیلی مسخره بود که به رفتار مسخره‌ی ایشان (با احترامی که نسبت به هم‌لباس‌های ایشان دارم) با التماس و تمنا کردن که: حاج‌آقا تو رو به خدا بیا باقی پولت را بگیر، پاسخ گویم.
دلم برای شما بگوید که حاج آقا دوری زد و پس از ساعتی دوباره مقابل غرفه‌مان ظاهر شد. رو کردم به ایشان و گفتم: «حاج‌آقا! اگر می‌خواستید لطفی در حق بنده داشته باشید لازم نبود چانه بزنید و بعد مثل آدمی که در یک رستوران مجلل پس از صرف غذا به گارسون انعام می‌دهد به بنده صدقه بدهید.» حاج آقا لبخندی زد(به خاطر حفظ احترام از لفظ نیش‌خند استفاده نمی‌کنم!) و گفت: «شما اگر راست می‌گفتید باید دنبال من راه می‌افتادی و پول را به زور به من پس می‌دادی.» این حرف واقعا آتشم زد. همه‌ی کسانی که در غرفه بودند شاهد سوختن و آتش گرفتن من بودند. دیدند که آتش از قلبم زبانه کشید و به چشمانم دوید. و دیدند رنگِ رویی که نداشتم، رنگ آتش گرفت. و این در حالی بود که حاج‌آقا بی‌تفاوت راهش را کشید و رفت. پس آن کاری را که از نظرم خیلی مسخره بود به خاطر اثبات صداقتم انجام دادم. پشت سر ایشان راه افتادم و یک اسکناس پانصدی را توی پلاستیک خریدش انداختم و به پشتش زدم که: باور کن تا کنون دروغی به کس نگفته‌ام که به تو بگویم.
الان که سه‌روز گذشته و دارم در قطار در مسیر برگشت به مشهد این‌ها را می‌نویسم باور کنید هنوز سوزش آن داغ را که بر دلم نشست، احساس می‌کنم. پس احتیاط کردم کمی ملایم‌تر از آنچه که قلبم به من فرمان می‌داد بنویسم، نوشتم تا خدای ناکرده کاری خودخواهانه انجام نداده باشم.


بر دلم گرد ستم‌هاست، خدایا مپسند
که    مکدر   شود   آئینه‌ی   مهرآئینم

پی‌نوشت ۱: یادم هست در یادداشتی بسیار خواندنی که حبیبه‌ی جعفریان به روایت پسر امام موسی صدر از زندگی او نوشته بود. اینچنین خواندم که وقتی صدرالدین(پسر ارشد امام موسی صدر) کنجکاوانه از پدر می‌پرسد که چرا او را به خواندن درس طلبگی تشویق نکرده؟ پدر پاسخ‌اش می‌دهد که: "ما معمم زیاد داریم، چیزی که ما می‌خواهیم معمم نیست روحانی است، و آن هم کار هرکسی نیست. این از شما بر نمی‌آید."

توصیه می‌کنم این یادداشت را کامل بخوانید: با عنوان "فرزند تو بودن دشوار است"

پی‌نوشت ۲: چند پیامی تا کنون برایم ارسال شده که احساس می‌کنم بعضی‌ها این اسامی را جدی گرفته‌اند. قاعدتا بنده به عنوان یک نویسنده‌ی آماتور هم باید بدانم که نام اصلی کسی را در وبلاگ بردن صحیح نیست. و این منتی است که بر سر شخص واقعی این داستان می‌گذارم که اسم‌ش در لوح دلم باقی است. اگر کمی شخصیت‌شناسی داشته باشید می‌دانید که برای دوست لفظ "حبیب" مناسب است و برای کسی چون آن حاج آقا؛ "جلالی" که برخواسته از شخصیت‌اش باشد.

پی‌نوشت۳: به عنوان یک داستان‌خوان هم عرض می‌کنم که واقعا زشت است نویسنده پیام اخلاقی داستان را به صورت شفاف در داستان بیاورد اما گویا اینجا لازم است! غرض بنده از نقل این داستان، این بود که دقت در گفتار تا چه حد مهم است و تا چه اندازه می‌تواند یک جمله‌ی نامربوط، تاثیر مخربی در وجود کسی بگذارد وگرنه این‌که بخواهیم بداخلاقی را به صنف خاصی نسبت دهیم، کاری ناروا و ناجوانمردانه است. جز اینکه توقع از روحانیت چیز دیگریست.

۲۹ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۲۹ ارديبهشت ۹۰ ، ۰۹:۱۸
زهیر قدسی

در سپاس و ستایشِ دو دوستِ واقعی


مقدمه: مخاطبان جاکتابی –اگر مخاطبی داشته باشد- خوب می‌دانند که تاکنون هیچ یادداشت شخصی‌ای در این وب‌گاه درج نشده. و این قانونی خودنوشت بوده و هست. این صفحه و این وبلاگ را از اول نذرِ کتاب کردم و بس! اما امروز نذری را که پیش‌تر داشتم ادا نمودم تا سپاس خود را از دونفر که بی‌دریغ و بی‌منت در سنگری از سنگرهای عرصه کتاب تلاش نمودند، ابراز کنم. به همین جهت سعی کردم برخلاف نوشته‌های پیشین با قلمی شخصی این کار را انجام دهم تا بلکه حالت سپاس‌‌آمیزم مشخص‌تر و خالصانه‌تر باشد.


*به خدا سال پیش می‌خواستم اینا رو بنویسم. سال پیش، همین روزا که خانوم آرزو و آقا ابراهیم تو نمایشگاه کتاب تهران اون شکلی با زحمتی که برای غرفه‌مون کشیدن شرمندمون کردن. بی‌هیچ ادعایی... بی‌هیچ منتی... ساکت و نجیب و بی سر و صدا... انگار که مجبور بودن وسط هفته از شرکت مرخصی بگیرن و بیان نمایشگاه تا غرفه‌ی بی‌ریختو قیافمونو سروسامونی بدن. و انصافا چه کردند! یُخْرِجُ الحَیَّ مِن المَیَّت! الحق و الانصاف رستاخیزی به پا کردند که نگو... آقا ابراهیم با اون صورت ساکت و نجیبش، کوله‌ی کوه‌نوردی پشتش گذاشته بود و کلی از این قفسه‌های مشبّکی را به انضمام یک پتک مخصوص آورده بود تا اونا رو سر هم کند. خانوم آرزو هم تو یه ساعت معجزه‌ای به پا کرد که نگو. من چی می‌تونم بنویسم وقتی این کارها رو کسایی انجام دادند که ما کوچک‌ترین توقّعی ازشون نداشتیم؟ مثلا اگر از این دوستانی بودند که معمولا فریاد وافرهنگاشونو می‌شندیم خوب شاید کمتر خجالت می‌کشیدیم. خوب یادم ست که خانوم آرزو یک صندوقچه جادویی آورد و بعد هم با اون قیچی پلاستیکی کنگره‌دار، به شکل زیبایی فال‌هایی را که دیشبش با رایانه طراحی کرده بود برش داد که آخرش اون قیچی هم شکست و ما حتی یه قیچیِ نو هم براش نخریدیم! چون نمی‌دانستم از کجا بخرم.
این نوشته تا امسال تو حلقوم قلمم(یعنی کی‌بوردم) گیر کرده بود تا اینکه دیشب از عابس آقا شنیدم که خانوم آرزو دوباره شرمندمون کردند و رستاخیز دوباره‌ای به پاکردند! گویا سردرد هم داشته بودند که به روی خودشون نیاورده بودند.
از دیشب لحظه‌شماری می‌کنم تا بیام تهرانو ببینم امسال چه کرده‌اند! در پایان فقط می‌تونم بگم(یعنی بنویسم) که بهترین چیزهارو از خدا برای این دو دوست گرامی طلب می‌کنم. با آرزوی نیک‌بختی و نیک‌انجامی برای خانوم آرزو و آقا ابراهیم عزیز که گویا این روزها سرش خیلی شلوغ است.

پی‌نوشت: به همین مناسبت یکی از عکس‌های پارسال نمایشگاه را در این پست می‌گذارم تا شاید دوستان متوجه این ذوق و سلیقه بشوند. اگر چه عکس‌ها خیلی گویا نیستند. بعدا شاید عکس‌های متفرقه هم گذاشتم!

غرفه سپیده باوران در اولین سال حضور خود در 23مین نمایشگاه کتاب تهران

 

۷ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۷ ارديبهشت ۹۰ ، ۱۵:۲۱
زهیر قدسی