جاکتابی

آرشیو کتاب‌نویسی‌هایمان در جراید مختلف

جاکتابی

آرشیو کتاب‌نویسی‌هایمان در جراید مختلف

جاکتابی

جاکتابی عنوان ستونی است که نخستین‌بار در تاریخ بیست و هفت تیرماه سنه یکهزار و سیصد و هشتاد و هفت خورشیدی در صفحه چهاردهم جیم از ضمیمه‌ی جریده‌ی یومیه‌ی خراسان به طبع ‌نگارنده (زهیر قدسی) رسید و الی زماننا هذا به طبع می‌رسد. (برگرفته از مطلع الوبلاق/ پست شماره ۱) و اکنون دیر زمانی است که میزبان بازنشر معرفی‌های من و همسرم (الهام یوسفی) در جراید مختلف است.

۲۰ مطلب با کلمه‌ی کلیدی «نوجوانان» ثبت شده است

من، خروس‌جنگی ۱۵سال دارم!

*بگذارید پیش از معرفی، داستان این‌که چگونه این کتاب را برای خواندن انتخاب کردم برای‌تان تعریف کنم. اولین چیزی که باعث شد دستم را به سوی این کتاب دراز کنم، مثل خیلی از کتاب‌ها، طرح جلدِ بامزّه این کتاب بود و البته عنوان جالبش یعنی «خروس جنگی»! مسلماً وقتی نویسنده کتاب را نشناسی، ناچار اول به ظاهر کتاب توجه می‌کنی. اما بعد دیدم که این کتاب گویا مورد توجه و تقدیر چند مجله آمریکایی -از جمله مجله اسکول لایبرری- نیز قرار گرفته است؛ خوب این هم ملاک تام و تمامی نیست ولی می‌توانست باعث شود که لای کتاب را باز کنم و چند صفحه‌ای از  بخشِ آغازین کتاب را بخوانم:
*«اسم واقعی من جان‌ است؛ جان کوگان. اما همه – حتی پدر و مادرم – مرا خروس‌جنگی صدا می‌زنند. داستانش برمی‌گردد به زمانی که خیلی کوچک بودم و اولین کلاهِ کاسکتم را به عنوان هدیه روز کریسمس گرفته بودم. خودم واقعا یادم نیست، ولی شنیده‌ام که وقتی خانواده عمو هرم برای عید دیدنی پیش ما آمدند، همین که از درِ جلویی وارد شدند، من نیز خیز برداشتم و فریاد زدم: «بو! بو! بو!» و با کاسکت تازه‌ام به جلو حمله کردم! از قرار معلوم، ضربه‌ای به دختر عمویم، بریژیت، زدم که از پشت، از در بیرون افتاد و روی برف‌ها وِلو شد! ظاهراً بریژیت کلّی اَلَم‌شنگه به پا کرد و دیگر حاضر نشد پایش را توی خانه‌مان بگذارد. بنابراین عمو هرم ناچار شد تمام خانواده‌اش را -حتی پیش از آن‌که فرصت کنند پالتوی‌شان را در بیاورند- از آن‌جا ببرد!...»


*البته من چون محدودیتی نداشتم بیش‌تر از آن‌چه شما خواندید، خواندم؛ اما وقتی کتاب را به خانه بردم و شروع به خوانِشِ آن کردم، بیش از آن چیزی که تصور می‌شد از خواندن آن لذّت بردم... جان یا همان خروس‌جنگی، فوتبالیستِ جنجالی کلاس هفتم را همه می‌شناسند. او از وقتی که توانست راه برود، هر چیزی را از سر راهش برداشته است! و اکنون با همسایه‌اش پِن‌وِب، پسری لاغرمردنی و هم‌سن و سالِ خودش، که دنیایش از زمین تا آسمان با دنیای او فرق دارد روبه‌رو است. «جری اسپینلّی» نویسنده این کتابِ زیبا و پُر هیجان، شخصیت جان و باقیِ اشخاصِ داستانش را کاملا واقعی خلق کرده است. جان همانند خیلی از همکلاس‌هایی که همه‌مان تجربه‌شان کرده‌ایم –و چه بسا خودمان یکی از همان‌ها باشیم!- بچه‌ای شرور و پرانرژی است. اما شرارت‌هایش منجر به ایجاد نفرت در دلِ خواننده نمی‌گردد؛ بلکه بیش‌تر همراه با شوخی و مزّه‌پرانی‌های خاص خودش است. اما تضادی که بین او و همسایه‌اش پِن‌وِب وجود دارد باعثِ ستیزِ یک‌سویه‌ی او با این پسرِ معصومِ دوست‌داشتنی می‌شود. این داستان پُرکِشِش، تا آخرین لحظه مخاطب را در حالت تعلیق نگه می‌دارد و نمی‌گذارد خواننده با حدس و گمان کتابش را به راحتی رها کند.

۹ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۳۱ شهریور ۹۰ ، ۰۹:۴۸
زهیر قدسی

                                                           کتابی پر از کودکی


*نمی‌دانم دوران کودکی‌تان را چگونه سرکرده‌اید؟ پیش آمده که بال یک مگس را جدا کنی و آن را در لانه عنکبوت بیاندازی و ببینی که چگونه جناب عنکبوت آن را برای بچه‌های عزیزش ساندویچ می‌کند؟ ندیدی؟ خب حتما مورچه‌ها را به جان یکدیگر انداخته‌ای تا دعوا و نزاع‌شان را تماشا کنی؟ نه؟ ای بابا! پس حتما شده که زنبوری را داخل شیشه کنی تا تقلایش را برای خروج از شیشه ببینی؟ باز هم نه؟ یعنی حتی نشده که نیش یک زنبور محترم را جدا کنی و بعد به پایش نخی ببندی و سر نخ را بگیری و ببینی که چگونه زنبور بیچاره این سو و آن سو می‌پرد تا خود را نجات دهد. پس اگر این کارها را نکردی، چه کردی هان؟ لا اقل بگو نرمه نان برای مورچه‌ها ریختی و عملیات ضربتی برای انتقال خرده نان‌ها را تماشا کرده‌ای....


*کتاب «خانواده من و بقیه حیوانات» را به کسانی پیشنهاد می‌دهم که کودکی‌شان را اینگونه گذرانده‌اند تا با خواندن آن خاطرات شیرین‌شان زنده و تکرار شود. و البته کسانی که کودکی‌شان با بازی‌های رایانه‌ای و... طی شده را از خواندن این کتاب محروم نمی‌کنم. بخوانند تا ببینند چه کارها بوده که می‌توانستند بکنند و نکرده‌اند!


*«جرالد دارل» نویسنده مشهور انگلیسی، در هندوستان به دنیا آمد و در سه سالگی به همراه خانواده‌اش به انگلستان بازگشت و در هشت سالگی به همراه خانواده‌اش به یونان رفت و چند سال در جزیره کورفو زندگی کرد. او از همان کودکی مسحور جهان جانوران و حشرات بود و حیوانات ریز و درشت را از هر سو جمع کرد. با گسترش باغ‌وحش خانگی، رفته رفته خصومت افراد خانواده افزایش یافت تا جایی که به فکر ایجاد یک باغ‌وحش اساسی و دایمی افتاد. در نهایت وقتی جرالد 33 ساله و جانورشناسی تمام عیار شده بود، رویایش را به حقیقت پیوند زد و پارک وحش جزیره جرزی را تاسیس کرد. «خانواده من و بقیه حیوانات» خاطرات شیرین و جذاب وی طی 5 سال اقامت در جزیره کورفو است. جرالد در این کتاب چنان زیبا شخصیت خانواده خود‌ و مردم جزیره را توصیف می‌کند که پس از اتمام کتاب این احساس در مخاطب شکل می‌گیرد که گویی در کنار آنان زیسته و چنان مشتاقانه و هیجان انگیز از کوچک‌ترین حرکات و رفتار موجودات این جزیره سخن می‌گوید که گویی آنان نیز بخشی از خانواده جرالد بوده‌اند!


* به این بخش از کتاب توجه کنید: «... لری بود که اول از همه شروع کرد. ما بی‌تفاوت‌تر از آن بودیم که به چیزی جز بیماری خودمان فکر کنیم، ولی به قدرت خداوند لری طوری خلق شده که مانند فشفشه آتشبازیِ ریزنقش و موبوری، فکرهای جدیدی را در ذهن دیگران منفجر می‌کند و بعد خودش چون گربه بُراق و پشمالو در گوشه‌ای کِز می‌کند و حاضر نمی‌شود عواقب کار را بپذیرد. هر چه از روز می‌گذشت بیقراری او بیشتر می‌شد. سرانجام با نگاه بی‌حوصله‌ای که به اطراف انداخت تصمیم گرفت به مادر به عنوان مسبب اصلی این مشکل حمله کند.
ناگهان در حالی که با دست به پنجره‌ای که از شدت باران کج و معوج به نظر می‌رسید اشاره می‌کرد، پرسید: چرا ما این هوای لعنتی رو تحمل می‌کنیم؟ نگاهش کنین... مارگو را ببین، مثل یک بشقاب دمپخت قرمز ورم کرده... لسلی با چهارده عدل پنبه که از گوشهایش بیرون زده راه می‌ره... جری طوری حرف می‌زنه انگار مادرزادی به سق شکافدار مبتلا بوده... به خودتون نگاه کنین، روز به روز دارین از کار افتاده‌تر و مفلوک‌تر می‌شین... مادر که مشغول مطالعه بود با نارحتی گفت اصلا این طور نیست. لری تاکید کرد: چرا هست. رفته رفته دارین شکل زنهای رختشور ایرلندی می‌شین... افراد خانواده شما هم شکل عکس‌های دایره المعارف پزشکی شدن...»

*ویژگی دیگر این کتاب ترجمه بسیار زیبا و روان خانم گلی امامی است که شوق خواندن را در مخاطب افزایش می‌دهد. این کتاب با استفاده از پنجاهمین چاپ کتاب اصلی در سال 1363 ترجمه شده که نشانگر میزان فروش این کتاب در کشور کوچکی مثل انگلیس است.یعنی بروید ببینید کدام کتاب در کشور ما اینهمه تجدید چاپ شده است؟ در حالی‌که شاهکارهای ادبی ما نیز کم نیست.
*این کتاب توسط انتشارات چشمه با قیمت 4000 تومان منتشر شده است.

۳ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۴ خرداد ۹۰ ، ۱۴:۳۸
زهیر قدسی
کتابی برای دیدن
«مامان... چرا خدا مورچه رو آفریده؟!»
«بابایی... چرا خدا سوسک رو ساخته؟!»
«دایی‌جون... فایده مگس چیه؟ چرا خدا مگسو به وجود آورده؟»
این‌ها شاید اولین پرسش‌های فلسفیِ یک کودک -به عبارتی یک انسان- باشد. معمولا جواب درست و کاملی هم به این پرسش‌ها داده نمی‌شود تا این‌که فراموش می‌شوند. فراموش می‌شوند تا این‌که فرزندمان یا برادر و خواهر کوچک‌مان این پرسش را یادآوری می‌کنند و ما نیز سنتِ نیاکان‌مان را به جا می‌آوریم و یک‌جواب ساده برای از سر بازکردن می‌دهیم. اما واقعا پاسخ این سوال چیست؟ آیا هدف از خلقت این همه موجودات ریز درشت، تنها آن بوده که آن‌ها را کشف کنیم؟
«بال‌هایت را کجا جا گذاشته‌ای» اثر دیگر خانم«عرفان نظرآهاری» است. از این نویسنده کتاب‌هایی چون«من هشتمین آن هفت نفرم»، «لیلی نام تمام دختران زمین است» و«با گچ نور روی تخته سیاه جهان بنویس» را در همین ستون باریک معرفی کرده‌ایم و البته تا حدودی به معرفی نویسنده نیز پرداخته‌ایم. پس دیگر نیاز به معرفی مجدد نویسنده نیست.
بالهایت را کجا جا گذاشتی؟«بال‌هایت را کجا جا گذاشتی؟» شاید -تا حدّی- پاسخی باشد به همان سوال روزهای کودکی.
این کتاب روایتی دیگرگونه‌ای است از زندگی موجودات و حیوانات ریز و درشت اطراف ما، به نوعی که ما با آنان هم‌زادپنداری کنیم. و خود را در آنان بیابیم. روایتی است از زندگی یک مورچه که به سختی بار زندگی را بر دوش می‌کشد و نسیمی بار او را زمین می‌اندازد. یا سوسکی که از زشتی خود به ستوه آمده و ناراحت است که آدمیان از او به خاطر زشتی‌اش دوری می‌کنند. یا روایتی از زندگی یک جغد که در بیغوله‌ها و خرابه‌ها ناله می‌کند که دل به این در و دیوار نبندید که عاقبت این است. و داستان یک کرمِ شب‌تاب که در روز قسمت از خدا نورش را خواست. این کتاب، این کتابِ باریک و دراز، برای تذکر و یادآوری است تا «خود» را در اطراف‌مان بیابیم. اگر اهل تذکر باشیم...
«سرش قد سر سوزن بود و تنش سیاه و کُرکی. نه چشمی و نه گوشی. نه بالی و نه پایی. می‌خورد و می‌خزید. و به قدر دو وجب انگشت بستة آدم، جلو می‌رفت. زندگی را تا همین‌جا فهمیده بود. اما آسوده بود و خوشبخت. دوستانش هم دوستش داشتند. دوستانش: کرم‌های کوچک خاکی.
هر از چند گاهی اما تنِ لزج و چسبناکش را به شاخه‌ای می‌چسباند. قدری سکوت و قدری سکون. چیزی در او اتفاق می‌افتاد. رنجی توی تن کوچکش می‌پیچید. دردش می‌گرفت. ترک می‌خورد و بیرون می‌آمد: هربار تازه‌تر، هربار محکم‌تر.
دوستانش اما به او می‌خندیدند. به شکستنش، به تَرَک برداشتنش. به درد عمیق و رنجِ اصیلش. و او خجالت می‌کشید. دردش را پنهان می‌کرد و رنجش را. بزرگ شدنش را. رشد کردنش را.
روزها گذشت و روزی رسید که دیگر آن‌چه داشت خشنودش نمی‌کرد. چیز دیگری می‌خواست. چیزی افزون. افزون‌تر از آن‌چه بود. می‌خواست دیگر شود. دیگر گون. از سر تا به پا و از پا تا به سر. می‌خواست و خواستنش را به خدا گفت. خدا کمکش کرد، او را در مشت خود گرفت و به او تنیدن آموخت. بافت و بافت و بافت. تنهایی را به تجربه نشست. و سرانجام روزی پیله‌اش را پاره کرد و دیگربار به دنیا آمد. با بالی تازه و دلی نو.
و آن روز، آن روز که آن کرمِ کوچک بال گشود و فاصله گرفت و بالا رفت، آن‌روز که آن خود کهنه‌اش را دور انداخت؛ دوستانش نفرینش کردند و دشنامش دادند و فریاد برآوردند که این جُرمی نابخشودنی است. این خیانت است. این‌که کرمی، پروانه باشد.
***
اما تو بگو، او چه باید می‌کرد؟
خاک و خزیدن و خوش‌بختی یا غربت و خدا و تنهایی؟!»
 

*این کتاب را می‌توان از انتشارت کتاب آفتاب واقع در چهارراه شهدا، پشت باغ نادری، مجتمع گنجینه کتاب تهیه نمود. شماره تماس: 0511.2222204

۳ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۷ اسفند ۸۸ ، ۱۸:۰۱
زهیر قدسی

کتابی با جایزه‌های رنگارنگ

*«قصه‌های مجید» را یادتان هست؟ هنوز هم تلوزیون پخشش می‌کند(نمی‌دانم اما چه روزی؟). هیچ دقت کرده‌اید که طی این همه سال صدا وسیما هیچ سریالی و یا حداقل کمتر سریالی ساخته که تا این حد واقعیت‌ها را به نمایش بگذارد؟ سریالی که اگرچه به نسبتِ امروز، جلوة بصری چندانی ندارد اما هنوز هم از لحاظ ارتباط واقعی و موثر با مخاطب خود تَک است. این‌جا، «جاکتابی» است و من هم نمی‌خواهم و نمی‌توانم که در کار بَر و بَچِ «جیم‌سین» دخالت کنم اما «قصه‌های مجید» بهانه‌ای است برای توجه بیش‌تر به نویسنده‌ای که حقیقتا همان یک اثرش برای کارنامه نویسندگی‌اش کفایت می‌کرد.

خمره
*«هوشنگ مرادی کرمانی» را کمتر کتاب‌خوانی است که نشناسد. آن‌گونه که نویسنده خود را روایت کرده، شخصیت مجیدِ «قصه‌های مجید» همانند و بلکه عینِ شخصیت کودکیِ هوشنگِ «مرادیِ کرمانی» است. جز این‌که هوشنگ در دِه «سریچ» استانِ کرمان به دنیا آمده و مجید، اصفهانی است. جدای از این هوشنگ خودش را در کتابی با عنوان «شما که غریبه نیستید» نیز روایت کرده که حتما آن را در آینده‌ای نه چندان دور معرفی خواهم کرد. از او آثاری همچون «بچه‌های قالیباف‌خانه»، «لبخند انار»، «پلوخورش»، «مهمان مامان»، «مربای شیرین»، «مُشت بر پوست» و «خُمره» چاپ شده که برخی از آن‌ها جوایز داخلی و بین‌المللی متعددی را نصیبِ نویسنده‌اش کرده است. بعضی‌شان هم دست‌مایه آثارِ تلوزیونی و سینمایی شده‌اند.

*اما «خمره» نیز مانند دیگر آثار نویسنده‌اش، اگرچه در فضا و قالبی نوجوانانه تحریر شده لیکن شاید همانند قصه‌های مجید بزرگ‌ترها را نیز مخاطب خود گرداند. کتابی که مورد توجه مخاطبان و منتقدان داخلی و خارجی شد. این کتاب به زبان‌های انگلیسی، فرانسه، هلندی، آلمانی، اسپانیایی، عربی و سوئدی ترجمه شد و جایزه‌های «لوح زرین»، «مرغک طلایی»، «دیپلم افتخار IBBY»، «کتاب سالِ1994 وزارت فرهنگ و هنر اتریش»، «دیپلم افتخار جایزة خوزه مارتیِ اسپانیا»، «کبرای آبی کشور سوئیس» از آنِ خود کرد و به عنوان کتاب ویژه CPN هلند انتخاب شد و جوایز متعدد دیگری کاجیی برای ذکر آن‌ها نیست. داستان در مدرسه‌ای روستایی در حاشیه کویر صورت می‌گیرد. داستان یک مدرسه ابتدایی با دو کلاس و یک معلم. داستان از توصیف یک خمره شروع می‌شود که دانش‌آموزان در ساعات تفریح خود از آن آب می‌نوشند و گاهی هم بر سرِ این‌که چه کسی آب بنوشد با هم درگیر می‌شوند. اما یک شبِ زمستانی، سوز و سرما باعث تَرَک برداشتنِ کوزه می‌شود و دانش‌آموزان مجبور می‌شوند برای نوشیدن آب تا سرِ چشمه بروند. معلم مدرسه نیز برای رفع این مشکل به هر دری می‌زند. کُل داستان حکایت کشمکش‌های آقای معلم است برای رفعِ این مشکل! تعامل دانش‌آموزانِ روستایی و خانواده‌های‌شان با آقای صمدی-معلم مدرسه- کتاب را بسیار خواندنی و جذاب کرده است. معلمی که مشکلات شخصیِ خود را دارد و از طرفی باید با تنگ‌نظری‌ها و رفتارهای کودکانه دانش‌آموزان برخوردِ مناسب داشته باشد. مثل همیشه بخشی از کتاب را با هم به مطالعه می‌نشینیم:
*«...بابای قنبری آمد توی مدرسه. چوب به دست، وسط بچه‌ها می‌گشت که قنبری را پیدا کند. قنبری این طرف و آن طرف می‌دوید. پنا‌ه‌گاهی می‌جست. بابا رسید به پسر، چوب را دور سرش چرخاند و محکم خواباند تو شانه‌های قنبری. آقای صمدی آمد جلو. قنبری رفت پشت سر آقا قایم شد. به او پناه آورد. آقای صمدی گفت:
-چه شده آقا؟ این‌جا مدرسه است. چه کار می‌کنید؟
-مدرسه باشد. اگر شما نمی‌توانید این بچه را آدم کنید، خودم می‌توانم.
وحمله کرد به قنبری:
-کدام گوری رفته بودی؟ مادرت از صبح تا حالا تمام آبادی را گشته.
...یکی از بچه‌ها گفت: ما خیال می‌کردیم آمده است خمره را درست کند. نگو که آمده پسرش را بزند...»

۱ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۵ اسفند ۸۸ ، ۰۰:۰۷
زهیر قدسی

آفریقا یا دانشگاه؟

*بعضی وقت‌ها، خواندن بعضی کتاب‌ها ـ اگرچه کوتاه و کم‌حجم و به اصطلاح خودمان اتوبوسی ـ آدم را به یاد دوران نوجوانی یا کودکی‌اش می‌اندازد. دوران تصمیم‌های بزرگ. و گاه در میان همین آثار به اصطلاح کودکانه می‌توان حرف‌هایی را پیدا کرد که در مجموعه چند جلدی «اخلاق را بیاموزیم»!! و یا حتی یک دوره «تاریخ ویل دورانت» هم نمی‌توان یافت، حرف‌هایی از زبان نویسنده‌ای که نه قرابت جغرافیایی با ما دارد و نه قرابت فرهنگی. فقط از آن سوی کره زمین، قلم‌اش برای بچّه‌ها تپیده. حالا این بچّه‌ها کودک باشند یا نوجوان فرقی ندارد. آمریکایی و آفریقایی و آسیایی‌اش هم که اصلاً توفیر نمی‌کند.... بعضی حرف‌ها زبان مشترک همه آدم‌های دنیاست، بالاخص آن‌هایی که مرزهای جغرافیایی و من‌درآوردیِ کتاب‌های درسی شان را به رسمیت نمی‌شناسند و در جستجوی مرزهای انسانی‌اند.

*«اُلی عزیز»از آن داستان‌هاست که اگرچه اسمش، ظاهرش و حتی طرح جلدش کاملاً دخترانه به نظر می‌رسد اما روایتی دارد از زندگی پسری نوجوان به نام “مات” که داستان حول محور او می‌چرخد و “مات” اتفاقاً برادر عزیز همین خانمِ “اُلی” است. و اوست که در نامه‌هایش اُلی را “اُلیِ عزیز” خطاب می‌کند. و اُلی صرفاً شاهد و گاهی راوی تصمیم‌های بزرگ برادر کله‌شق‌اش است.

اُلی عزیزالی و مات فرزندان پدر و مادری دام‌پزشک هستند که پدر خود را از دست داده‌اند و مادرِ “مات” علاقه فراوانی برای ادامه تحصیل او ـ دانش‌آموز نخبه و ممتاز مدرسه ـ در همین رشته  دارد، اما مات تصمیم بزرگی در سرش می‌پروراند که حتی بتل اخمو (در داستان بخوانید چه کسی است!) را به غرولند وا می‌دارد، اما مات تصمیم خودش را گرفته و می خواهد بچه‌های فقیر و بدبخت آفریقا را شاد کند.
مات همان دانش آموز ممتاز مدرسه و همان پسر مهربان و برادر کله‌شقِ اُلی تصمیم دارد به آفریقا برود و دلقک شود!!!

اما آخر کتاب شما چیزی را کشف خواهید کرد که لذّت خواندن را از یادتان نبرد.

کتاب در 3قسمت روایت می‌شود: داستان الی، داستان قهرمان و داستان مات! اما قهرمان کیست و وسط قصه چه می‌کند ،در کتاب بخوانید. او همان کلید کشف پیام قصه است؛ پیامی که از دل داستان در می‌آید.

«الی عزیز » را «مایکل مرپورگو» نویسنده انگلیسی به رشته تحریر در آورده است. کسی که لقب «سومین نویسنده کودکان» را به خود اختصاص داده و بیشتر از 90 کتاب نوشته است. کتاب‌هایی که یا فیلم شده‌اند یا جوایز بسیار نصیب خود کرده‌اند؛ هم‌چون «زنگبار» و «چرا وال‌ها به ساحل آمده‌اند».

کتاب حاضر  ترجمه «پروین علی‌پور» است. ترجمه‌ای سلیس و ساده که سادگی و شیرینی قصّه را از ترجمه بد، حفظ کرده است. علاوه براین شما در صفحه صفحه کتاب طراحی‌های چشم‌نواز و بی‌تکلفی را خواهید دید. که ترسیم فضای قصّه را برایتان آسان‌تر می‌کند، تصویری از الی، مات و قهرمان.
        
نمی‌دانم، اما گمان می‌کنم، حداقل لطف خواندن «الی عزیز» این باشد که شما هم بتوانید رابطه‌تان را با خواهر یا برادرتان زیبا کنید.

«...موقع پخش خبرها بود. تلویزیون صحنه‌هایی از آفریقا را نشان می‌داد: کامیون‌های پر از سرباز؛ شهری پراکنده و دودگرفته با چادرها و آلونک‌های در هم ریخته و فکسّنی؛ بچّه‌ای تنها و برهنه که با پاهایی لاغر و شکمی برآمده، کنار نهری روباز ایستاده، زار زار گریه می‌کرد؛ بیمارستان صحرایی؛ مادری لاغر و مردنی که در بستری نشسته، بچّه‌اش را به سینه چروکیده‌اش فشار می‌داد؛ دختری تقریباً هم سن و سال اُلی که با چشم‌های بی‌نور -که انگار هرگز رنگ شادی را به خود ندیده‌اند- زیر درختی چندک زده بود. مگس‌ها دور و بر صورتش می‌گشتند و روی آن می‌نشستند. به نظر می‌رسید دخترک نه نا دارد و نه میلی که آن‌ها را از خود دور کند. اُلی در غم و قصّه‌ای شدید فرو رفت. زیر لب گفت: "چه وحشتناک است!"

ناگهان “مات”، بدون آن‌که حرفی بزند، از روی کاناپه بلند شد، با عجله بیرون رفت و در را محکم به هم زد.

اُلی پرسید: "چه‌اش شده!؟" و دید که مادرش هم مثل او از رفتار مات گیج شده است.

الی می‌دانست چند روزی است چیزی مات را رنج می‌دهد. دیگر نه شوخی می‌کرد و نه سر به سر کسی می‌گذاشت و نه دلقک‌بازی در می‌آورد. در حالی که اکنون بایست در آسمان‌ها سیر می‌کرد! درست یک هفته پیش ـ یا چیزی در همین حدود ـ نتیجه امتحاناتش به دستش رسیده بود. با بهترین نمرات قبول شده و می‌توانست همان‌طور که برنامه‌ریزی کرده بود به دانشکده دام‌پزشکی در “بریستول” برود...»

۳ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۸ بهمن ۸۸ ، ۱۷:۴۴
زهیر قدسی
شیفته تلویزیون
 
فکرش را بکنید که کتاب ایام نوجوانیتان را به نیت آنکه برای مخاطبان معزّز معرفی کنید دوباره بردارید و بخواهید فقط به آن نگاهی بیاندازید. اما مگر میشود؟ مگر میشود که کتاب «شیفته تلویزیون» را خواند و شیفته آن نشد و آن را تا آخر نخواند؟!
«شیفته تلویزیون» اثر سرکار خانم «بتسی بایارس» یکی از نویسندگان مشهور آمریکایی –در زمینه ادبیات نوجوان- است.
این داستان روایتی از زندگیِ نوجوانی به نام «لنی» است که عاشقانه و جنونآمیز تلویزیون تماشا میکند و لحظهای از آن چشم نمیگیرد. تمام پیامهای بازرگانی و برنامههای تلویزیونی را از بر است و اگر مادر و درس اجازه دهند تمامی برنامههای کودکان و بزرگسالان را تماشا میکند. او همیشه در رویاها و خیالاتش خود را در جای اشخاص حاضر در برنامههای تلویزیونی قرار میدهد. یکبار به جای شخص شرکت کننده در مسابقه تلویزیونی و بار دیگر در جای پسرکی که در آگهی تلویزیونی همبرگر تبلیغ میکند وسیصد و بیست دلار از بابت آن حقوق میگیرد!
لنی اطلاعات دارد ولی تمامی اطلاعات او محدود به تماشای تلویزیون و حواشی آن است. او تمامی مشکلات خود را با برنامههای تلویزیون حل میکند! یک بار خود را جای آن بازیگر بدبختی قرار میدهد که در پایان فیلم خوشبخت شده و بار دیگر با تصور پیامهای بازرگانی که همیشه آدمهای خوشبخت را نشان میدهد. ویا جای آن شرکت کننده مسابقه تلویزیونی که به مرحله آخر رسیده و با چرخاندن گردونه مسابقه و بیرون افتادن گوی جایزه پولدار و ثروتمند میشود. البته او بیشتر دوست دارد در مسابقههایی شرکت کند که نیاز به معلومات زیاد نداشته باشد و فقط به واسطه بخت و اقبال برنده شود.اصلا چرا زندگی واقعی به اندازه تلویزیون هیجانانگیز نیست؟
با خواندن این کتاب به خوبی اطرافیان و حتی خود را ممکن است در این داستان ببینید!:
«... روز گذشته نمره امتحان علومش را گرفته بود. 59 شده بود. فکر آن نمره هنوز هم حالش را به هم میزد. لنی فقط 11 نمره دیگر لازم داشت تا مانند سایر شاگردان، درس علوم را با موفقیت بگذراند.دیروز به محض دیدن نمره 59 به فکرش رسیده بود که باید نوعی داروی مخصوص برای چنان لحظههایی وجود داشته باشد؛ زیرا درد شکست در امتحان، احتمالا از مجموع دردِ معده، سردرد ناشی از سینوزیت و کمردرد بدتر بود.
در خیالاتش برای خود یک آگهی بازرگانی ساخت:
-برای رهایی از احساس ناخوشآیندی که پس از شکست در امتحان علوم به سراغتان میآید، مسکن شکست بخورید؛ قرصی که درد عدم موفقیت را تسکین میدهد و باعث کاهش ترس از شکست مجدد میشود.لنی در همان حال که رنگ پریده و غمگین، پشت میزش در کلاس علوم نشسته بود، خود را در عالم خیال در نقش مجری یکی از پیامهای بازرگانی میبیند. دو تا قرص مسکن شکست را در یک لیوان میاندازد، مینوشد و بیدرنگ احساس آرامشی عجیب تمام وجودش را فرا میگیرد. ماهیچههای گرفته صورتش شل میشوند و رنگ به گونههایش بر میگردد. خانم معلم پشت میزش میآید خم میشود و لبخند زنان میگوید: لنی! امیدوارم یاد گرفته باشی که با قرص مسکن شکست، دیگر هرگز درد شکست را احساس نخواهی کرد.
لنی میگوید: بله! برای رهایی از درد آزار دهند شکست...( و بعد با خانم مارکهام به یکدیگر لبخند میزنند و با هم ادامه میدهند): ...مسکن شکست بخورید؛ مسکنی که نیاز به نسخه پزشک ندارد...»
۳ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۲ شهریور ۸۸ ، ۲۱:۱۶
زهیر قدسی
*پیش از هر چیزی باید خدمت مبارکتان عرض کنم که این کتاب را به اشخاص زیر معرفی نمی‌کنم:
اول از همه اشخاص حقیقی و حقوقی بیش از 6 سال!
دوم کسانی که در عین کودکی احساس بزرگی می‌کنند.
سوم کسانی که کودکی خود را از یاد برده‌اند.
چهارم کسانی که به دنبال نکات شگفت‌انگیز در کتاب می‌گردند.

شازده کوچولو


*«شازده کوچولو» را خیلی‌ها خوانده‌اند و شاید از همین باب معرفی کردنش مسخره باشد. ولی شاید معرفی این کتاب وسیله‌ای باشد برای بیان کردن خیلی از چیزها که فراموش‌شان کرده‌ایم.

«آنتوان دوسنت اگزوپری» فقط یک نویسنده مشهور فرانسوی نیست؛ بلکه چهره‌ای کاملا آشنا برای ادب‌دوستان جهان است. از وی 13 اثر در بازار کتاب جهان موجود است که 7عنوان از آنان در زمان حیات وی و بقیه  پس از مرگش منتشر شده است.
شازده کوچولو شاهکار اگزوپری دقیقا یک سال پیش از مرگش یعنی سال 1943 منتشر شد و در لیست یکی از 3عنوان کتاب پر خواننده جهان قرار گرفت.
حواشی زندگی اگزوپری بسیار خواندنی و جالب است تا جایی که بتوان یک کتاب حجیم از آن ساخت(که ساخته‌اند).ولی فقط این را اضافه کنم که اگزوپری از سن 21سالگی در نیروی هوایی ارتش فرانسه مشغول به کار بوده و پروازها و مشاهدات فراوانی از این طریق انجام می‌دهد. وی در سن 44سالگی برای پروازی اکتشافی برفراز فرانسه اشغال شده از جزیره کرس در دریای مدیترانه به پرواز درآمد، و پس از آن دیگر هیچ‌گاه دیده نشد. سال‌ها بعد پس از پیدا شدن لاشهٔ هواپیمایش اینطور به نظر می‌رسد که سقوط هواپیمایش به دلیل نقص فنی بوده است.
شازده کوچولو داستانی خواندنی از کودکی‌مان است. کودکی که در 6-7 سالگی یا بیشتر گمش کرده‌ایم. کودکی که به دنیای بی‌ارزش ما توجهی ندارد و ارزش‌های ویژه خودش را دنبال می‌کند. کودکی که به دنبال سوال‌‌های جدید نیست بلکه به‌دنبال پاسخ گرفتن برای سوال‌های اکنون خود است. کودکی که از بزرگی آدم‌های حقیر به ستوه آمده است. از آدم‌های حقیری که خود را به چیزهای بی‌ارزشی سرگرم کرده‌اند. و در سیاره کوچک‌شان هیچ چیز جذابی ندارند.

*این کتاب با تصاویری زیبا و بچه‌گانه دارد تا جایی که اگر کسی نسبت به این کتاب شناخت نداشته باشد حتما آن را کتابی فقط کودکانه خواهد پنداشت.  واقعا چهره شازده کوچولو در تصاویر معصومیتی هماهنگ با خود داستان دارد. کسانی که این کتاب را خوانده‌اند حتما این موضوع را تصدیق خواهند کرد که این داستان شازده کوچولو نیست که خواننده را با خود می‌برد بلکه خود شخصیت دوست‌داشتنی شازده کوچولو است که ما را همراه خود می‌سازد و هممین ویژگی موجب می‌شود که هر بار از خواندن این کتاب لذت ببرید.

نویسنده در آغاز داستان از نقاشیِ دوران کودکی خود که در آن تصویر مار بوایی را کشیده که فیلی را بلعیده است صحبت می‌کند و در ادامه می‌گوید هیچ‌کس از آن نقاشی سر درنیاورده است و فهم آدم‌بزرگ‌ها را به این وسیله به سُخره می‌گیرد و در ادامه داستان را این‌گونه ادامه می‌دهد که هواپیمایش در صحرای آفریقا سقوط کرده و اگر نتواند هواپیمایش را درست کند پس از یک هفته از تشنگی هلاک خواهد شد. و داستان از این‌جا آغاز می‌شود که صبح اولین روز با صدای دلنشین بچه‌گانه‌ای بیدار می‌شود و دیدار او با شازده کوچولو صورت می‌گیرد. داستان بیشتر با مشاهدات شازده کوچولو که در یک سیارک کوچک زندگی می‌کرده ادامه پیدا می‌کند. شازده کوچولو برای یافتن یک دوست به سیارک‌های متعددی سفر می‌کند و با آدم‌های گوناگونی که به تنهایی در این سیارک‌ها زندگی می‌کنند آشنا می‌شود. اگر بخواهم بیشتر داستان را تعریف کنم از خواندن بخشی از کتاب محروم خواهید شد. پس با هم بخوانیم:
«...روی سیارک بعدی یک میخواره زندگی می‌کرد. اگرچه دیدار شازده کوچولو از این سیارک کوتاه بود؛ ولی غم و اندوه عمیقی را بر دلش نشاند. مرد میخاره ساکت در پشت میزی نشسته بود که روی آن چند تا بطری پر و خالی مشروب چیده شده بود. شازده کوچولو به او گفت: داری چه می‌کنی؟ مرد میخواره با لحن غمگینی جواب داد: دارم مشروب می‌خورم.
-چرا مشروب می‌خوری؟
- برای اینکه فراموش کنم.
شازده کوچولو که کم‌کم دلش برای او می‌سوخت، پرسید چی را فراموش کنی؟
مرد میخواره از شرم سرش را به زیر انداخت و گفت: سرشکستگی و شرم خود را.
شازده کوچولو که دلش می‌‌خواست به او کمک کند، پرسید: سرشکستگی از چی؟
مرد میخواره جواب داد: سرشکستگی از میخوارگی و دایم‌الخمر بودنم را. و بعد به کلی ساکت شد...»
۴ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۷ شهریور ۸۸ ، ۲۰:۰۶
زهیر قدسی
35 کیلو شرارت!
چه احساسی نسبت به کودکی‌تان دارید؟ نه منظورم این نیست که به من جواب خوب یا بد بدهید؛ نه! منظورم این است که تا چه اندازه با یاد آن اُنس دارید؟ چه قدر به یاد دوران کودکی‌تان هستید؟ بعضی‌ها تا آخر عمر لحظه به لحظه ایّام کودکی‌شان را در خاطر نگه می‌دارند. اصلاً احساستان نسبت به مدرسه چگونه است؟ ای بابا چرا اخم‌هایت درهم رفت و ابروهای گره خورد، هان؟ مدرسه که اخم کردن ندارد. دارد؟ اصلاً بی‌خیال! خوبه؟

می‌خوای یک کتاب بهت معرفی کنم حالش رو ببری؟ خوب پس گوش کن (یعنی در حقیقت بخوان!)
البته پیش از آنکه این کتاب را معرفی کنم بابت دو چیز عذرخواهم. اوّل بابت این‌همه علامت سؤال که در پیش آمد و دوّم بابت این‌همه ضمیر "من" که در پس می‌آید!

چندی پیش با یک کتاب با عنوان «35 کیلو امیدواری» روبه‌رو شدم عکسش را هم که می‌بینید. اصلاً آن را جدّی نگرفتم و فکر کردم از این کتاب‌هایی است که ادا و اطوار در می‌آورند. امّا چندی بعد یک دوست عزیز که قدّ و قواره‌اش به این کتاب نمی‌خورد از این کتاب تعریفی اساسی کرد. القصّه رفتم و این کتاب را تهیّه کردم. وقتی پشت آن را دیدم خوشم آمد. چرا که با خط تحریری نوشته بود: « از مدرسه متنفرّم بیش‌تر از هر چیز دیگری در دنیا»! همین بود که راغب شدم تا این کتاب را بخوانم!
پیش از هر توضیحی باید عرض کنم که این کتاب اوّلین رمان«آنا گاوالدا» روزنامه‌نگار و نویسنده فرانسوی است و به سی زبان زنده دنیا ترجمه شده است. او که سال‌ها معلم بوده، درباره انگیزه نوشتن کتاب می‌گوید:«این داستان را برای قدردانی از دانش‌آموزانی نوشتم که در مدرسه نمره‌های خوبی نمی‌گرفتند اما استعدادهای شگفت انگیز داشتند.» در ضمن باید بگویم که این کتاب فقط برای مخاطب گروه سنّی "جیم" به بالا توصیه می‌شود!
«گرگوری» از مدرسه متنفر است. هر لحظه‌ای که در مدرسه می‌گذرد، برایش شکنجه‌ای واقعی است. تنها روزهای خوب زندگی‌اش هنگامی است که به کارگاه پدربزرگش می‌رود. وقتی گرگوری وارد چهارمین سال زندگی‌اش می‌شود از قرار معلوم شاد و خوشحال بوده چرا که دوست داشته ببیند مدرسه چه جور جایی است و حتّی هنگامی که از مدرسه بر می‌گردد شاد و خوشحال بوده و با هیجان نزد «بیگ داگی» سگش می‌رود تا اتفاقات محشر آنروز را تعریف کند. ولی موضوع اینجاست که مدرسه فقط همانروز برایش هیجان داشته و دیگر او تمایل ندارد که دوباره به مدرسه برگردد؛ همین است که زندگی را به کام گرگوری تلخ می‌کند.
این کتاب شاید اصلا هیچ پیام ژرفی در خود نداشته باشد ولی نثر آن شدیداً با مزّه است. به این قسمت توجه کنید:
«بگذریم. من خیلی‌ها را می‌شناسم که از مدرسه خوششان نمی‌آید. مثلاً خود تو. اگر از تو بپرسم: «از مدرسه خوشت می‌آید؟» می‌خندی و می‌گویی:«چه سؤال احمقانه‌ای!» فقط پاچه‌خوارهای حرفه‌ای ممکن است بگویند بله؛ یا بچه‌های نابغه‌ای که خوششان می‌آید هر روز هوششان را امتحان کنند. والّا چه کسی واقعاً از مدرسه خوشش می‌آید؟ هیچ‌کس. و چه کسانی واقعا از مدرسه نفرت دارند؟ آن‌ها هم تعدادشان زیاد نیست: آدم‌هایی مثل من، کسانی که به‌شان کودن می‌گویند. کسانی که توی مدرسه دلشان درد می‌گیرد.... امّا قُرقُرهای پدر و مادرم خیلی حالم را بد نمی‌کند، خیلی وقت است که به داد و بیدادهای همیشگی‌شان عادت کرده‌ام. البته نه خیلی. راستش را بخواهی این دفعه خیلی راستش را نگفتم. آخر من اصلا نمی‌توانم به جار و جنجال‌هایشان عادت کنم. دعوا پشت دعوا. و من هنوز نمی‌توانم داد و بیداشان را تحمل کنم. برایم غیر قابل تحمل است. از وقتی پدر و مادرم دیگر مثل قبل عاشق هم نیستند، هر روز عصر با هم بگومگو دارند. و از آنجا که خودشان نمی‌دانند بگومگوی‌شان را باید از کجا شروع کنند، همیشه از من و نمره‌های بدم به عنوان یک دست‌آویز استفاده می‌کنند و تقصیر همه چیز را به گردن نمره‌های من می‌اندازند. آن وقت مادرم، پدرم را سرزنش می‌کند که چرا برای من، وقت نگذاشته است. بعد پدرم داد و بیداد راه می‌اندازد که اگر من این‌قدر لوس و نُنر شده‌ام و برای همیشه از دست رفته‌ام، گناهش فقط به گردن مادرم است.»
۶ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۵ بهمن ۸۷ ، ۱۷:۴۳
زهیر قدسی

همین چند روز پیش بود انگار وقتی خبر دادند که قیصر بی بال پرید و ما هم دریغا گویان پریدنش را بدرقه کردیم !

نمی‌دانم این عادت ما ایرانی هاست یا عادت جامعه محترم بشری، که پس از پریدن‌ها متوجه حضور دوستان می‌شویم ؟!

زنده‌‌یاد قیصرامین‌پور در سال ۱۳۳۸ بال گشود و در سال ۱۳۸۶ پر کشید . و در این بین با کتابهایی چون: طوفان در پرانتز، ظهر روز دهم، آینه‌های ناگهان ، به قول پرستو ، شعر کودکی، دستور زبان عشق و ... خیال و اندیشه خیلی‌ها را بال و پر گشودن داد .

"بی بال پریدن" مجموعه‌ای از یازده قطعه نثر ادبی است که نگاهی نقادانه و شاعرانه به مسایل اجتماعی دارد و تلفیق موفقی از نثر و شعر به حساب می‌آید .

در عموم نثرهای این مجموعه نگاه یک انسان دردمند و سختی کشیده را بر اجزاء و وقایع جامعه احساس می‌کنیم و در بعضی از آن‌ها هم زبان تیز طنز را در بر نقد کشیدن اعمال انسانی می‌بینیم .

" قیصر" گاهی در بازی با لغات و ایجاد ترکیب‌هایی متجانس و در عین حال با بار معنایی متضاد نیز ما را غافل‌گیر می‌کند و البته از تکرارها نیز بهره کافی را برای رساندن معنای مورد نظر خود می‌برد به نمونه زیر توجه کنید:

bi bal paridan

من همسن و سال پسر تو هستم

تو همسن و سال پدر من هستی

پسر تو درس می‌خواند و کار نمی‌کند

من کار می‌کنم و درس نمی‌خوانم

پدرمن نه کار دارد نه خانه

تو هم کار داری هم خانه و هم کارخانه

من در کارخانه‌ی تو کار می کنم

و در اینجا همه چیز عادلانه تقسیم شده است

سود آن برای تو دود آن برای من

من کار می‌کنم تو احتکار می‌کنی

من بار می‌کنم تو انبار می‌کنی

من رنج می‌برم تو گنج می‌بری

من در کارخانه‌ی تو کار می‌کنم

و در اینجا هیچ فرقی بین من و تو نیست

وقتی که من کار می‌کنم تو خسته می‌شوی

وقتی‌ که من خسته می‌شوم تو برای استراحت به شمال می‌روی

وقتی که من بیمار می‌شوم تو برای معالجه به خارج می‌روی

من در کارخانه ی تو کار می‌کنم

و در اینجا همه‌ی کارها به نوبت است

یک روز من کارمی‌کنم توکار نمی‌کنی

روز دیگر تو کار نمی‌کنی من کار می‌کنم

من در کارخانه‌ی تو کار می‌کنم

کارخانه‌ی تو بزرگ است

اما کارخانه‌ی تو هر قدر هم بزرگ باشد

از کارخانه‌ی خدا که بزرگتر نیست

کارخانه‌ی خدا ازکارخانه‌ی تو و ازهمه‌ی کارخانه‌ها بزرگتر است

و در کارخانه‌ی خدا همه‌ی کارها به نوبت است

در کارخانه‌ی خدا همه چیز عادلانه تقسیم می‌شود

در کارخانه‌ی خدا همه کار می‌کنند

 در کارخانه‌ی خدا حتی خدا هم کار می‌کند.

 

 منتشر شده در هفته نامه جیم به تاریخ ۸۷/۰۶/۰۷

۴ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۷ مهر ۸۷ ، ۲۲:۵۲
زهیر قدسی

«با گچ نور بنویس» آخرین اثر خانم «عرفان نظر آهاری» است و چندین ماه از انتشار آن می گذرد (این را گفتم که با خودتان و احیانا رفیق- رفقاتان اهن و تلپ نکنید که فلانی- یعنی بنده- تازه از خواب بیدار شده و آمده برای ما کتاب معرفی کند) این کتاب به تازگی چاپ نشده ولی مانند دیگر آثار نویسنده برای خوانندگانش همیشه تازه می ماند..

«با گچ نور بنویس» مجموعه ای است از شعرهای نظر آهاری. شعرهایی که مانند کودکان بی تکلف با تو سخن می گوید. انگار کن که کودکی با تو سخن حکیمانه بگوید! شعرهایی که خاطرات دور و نزدیک را برای ما زنده می کند، خیلی ساده و صمیمی.

حجم کتاب به اندازه ای است که ساده‌تر از آنچه گمان ببرید تمام می‌شود. و از لحاظ زیبایی و تاثیرگذاری باید بگویم که در همان اتوبوس شلوغ، فارغ از سر و صداها و نگاه خیره دیگران، اشکت را به راحتی روان می سازد، می گویی نه امتحان کن! عموم نوشته های نظر آهاری آنقدر ساده و زیبا نگاشته شده که هر مخاطبی را در هر سنی که باشد به خود جذب می کند و از این بابت برای مخاطب خود حد و حصر ندارد؛ با اینکه شاید مخاطب جوان ارتباط بهتری با اثر برقرار کند.


با گچ نور بنویس


اگرچه در چند سطر بالاتر خدمتتان عرض کردم می توانید کتاب را داخل اتوبوس تمام کنید ولی در حقیقت کتاب های این نویسنده را می توان در دسته کتاب های تمام نشدنی قرار داد؛ مثل آلبوم عکس که هر وقت دلت برای خودت و خاطراتت تنگ می شود، سراغش می روی. هفته پیش گفتم و این بار با زبان دگر می گویم که کتاب خوب را می توان تمجید کرد ولی معرفی نه.

برای همین بهتر دیدم قسمتی از کتاب را برای تان قاچ بزنم تا خودتان بچشید و نظر دهید.

 

دلم را سپردم به بنگاه دنیا

و هی آگهی دادم اینجا و آنجا

و هر روز

برای دلم 

مشتری آمد و رفت

و هی این و آن

سرسری آمد و رفت

-

ولی هیچ کس واقعا

اتاق دلم را تماشا نکرد

دلم، قفل بود

کسی قفل قلب مرا وانکرد

-

یکی گفت:

چرا این اتاق

پر از دود و آه است

یکی گفت:

چه دیوارهایش سیاه است!

یکی گفت:

چرا نور اینجا کم است

و آن دیگری گفت:

و انگار هر آجرش

فقط از غم و غصه و ماتم است!

-

و رفتند و بعدش

دلم ماند بی مشتری

و من تازه آن وقت گفتم:

خدایا تو قلب مرا می خری؟

-

و فردای آ ن روز

خدا آمد و توی قلبم نشست

و در را به روی همه

پشت خود بست

و من روی آن در نوشتم:

ببخشید دیگر

برای شما جا نداریم

از این پس به جز او

کسی را نداریم

۱ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۴ مهر ۸۷ ، ۰۰:۴۳
زهیر قدسی