خمره / هوشنگ مرادی کرمانی
کتابی با جایزههای رنگارنگ
*«قصههای مجید» را یادتان هست؟ هنوز هم تلوزیون پخشش میکند(نمیدانم اما چه روزی؟). هیچ دقت کردهاید که طی این همه سال صدا وسیما هیچ سریالی و یا حداقل کمتر سریالی ساخته که تا این حد واقعیتها را به نمایش بگذارد؟ سریالی که اگرچه به نسبتِ امروز، جلوة بصری چندانی ندارد اما هنوز هم از لحاظ ارتباط واقعی و موثر با مخاطب خود تَک است. اینجا، «جاکتابی» است و من هم نمیخواهم و نمیتوانم که در کار بَر و بَچِ «جیمسین» دخالت کنم اما «قصههای مجید» بهانهای است برای توجه بیشتر به نویسندهای که حقیقتا همان یک اثرش برای کارنامه نویسندگیاش کفایت میکرد.
*اما «خمره» نیز مانند دیگر آثار نویسندهاش، اگرچه در فضا و قالبی نوجوانانه تحریر شده لیکن شاید همانند قصههای مجید بزرگترها را نیز مخاطب خود گرداند. کتابی که مورد توجه مخاطبان و منتقدان داخلی و خارجی شد. این کتاب به زبانهای انگلیسی، فرانسه، هلندی، آلمانی، اسپانیایی، عربی و سوئدی ترجمه شد و جایزههای «لوح زرین»، «مرغک طلایی»، «دیپلم افتخار IBBY»، «کتاب سالِ1994 وزارت فرهنگ و هنر اتریش»، «دیپلم افتخار جایزة خوزه مارتیِ اسپانیا»، «کبرای آبی کشور سوئیس» از آنِ خود کرد و به عنوان کتاب ویژه CPN هلند انتخاب شد و جوایز متعدد دیگری کاجیی برای ذکر آنها نیست. داستان در مدرسهای روستایی در حاشیه کویر صورت میگیرد. داستان یک مدرسه ابتدایی با دو کلاس و یک معلم. داستان از توصیف یک خمره شروع میشود که دانشآموزان در ساعات تفریح خود از آن آب مینوشند و گاهی هم بر سرِ اینکه چه کسی آب بنوشد با هم درگیر میشوند. اما یک شبِ زمستانی، سوز و سرما باعث تَرَک برداشتنِ کوزه میشود و دانشآموزان مجبور میشوند برای نوشیدن آب تا سرِ چشمه بروند. معلم مدرسه نیز برای رفع این مشکل به هر دری میزند. کُل داستان حکایت کشمکشهای آقای معلم است برای رفعِ این مشکل! تعامل دانشآموزانِ روستایی و خانوادههایشان با آقای صمدی-معلم مدرسه- کتاب را بسیار خواندنی و جذاب کرده است. معلمی که مشکلات شخصیِ خود را دارد و از طرفی باید با تنگنظریها و رفتارهای کودکانه دانشآموزان برخوردِ مناسب داشته باشد. مثل همیشه بخشی از کتاب را با هم به مطالعه مینشینیم:
*«...بابای قنبری آمد توی مدرسه. چوب به دست، وسط بچهها میگشت که قنبری را پیدا کند. قنبری این طرف و آن طرف میدوید. پناهگاهی میجست. بابا رسید به پسر، چوب را دور سرش چرخاند و محکم خواباند تو شانههای قنبری. آقای صمدی آمد جلو. قنبری رفت پشت سر آقا قایم شد. به او پناه آورد. آقای صمدی گفت:
-چه شده آقا؟ اینجا مدرسه است. چه کار میکنید؟
-مدرسه باشد. اگر شما نمیتوانید این بچه را آدم کنید، خودم میتوانم.
وحمله کرد به قنبری:
-کدام گوری رفته بودی؟ مادرت از صبح تا حالا تمام آبادی را گشته.
...یکی از بچهها گفت: ما خیال میکردیم آمده است خمره را درست کند. نگو که آمده پسرش را بزند...»