بالهایت را کجا جا گذاشتی؟ / عرفان نظرآهاری
جمعه, ۷ اسفند ۱۳۸۸، ۰۶:۰۱ ب.ظ
کتابی برای دیدن
«مامان... چرا خدا مورچه رو آفریده؟!»«بابایی... چرا خدا سوسک رو ساخته؟!»
«داییجون... فایده مگس چیه؟ چرا خدا مگسو به وجود آورده؟»
اینها شاید اولین پرسشهای فلسفیِ یک کودک -به عبارتی یک انسان- باشد. معمولا جواب درست و کاملی هم به این پرسشها داده نمیشود تا اینکه فراموش میشوند. فراموش میشوند تا اینکه فرزندمان یا برادر و خواهر کوچکمان این پرسش را یادآوری میکنند و ما نیز سنتِ نیاکانمان را به جا میآوریم و یکجواب ساده برای از سر بازکردن میدهیم. اما واقعا پاسخ این سوال چیست؟ آیا هدف از خلقت این همه موجودات ریز درشت، تنها آن بوده که آنها را کشف کنیم؟
«بالهایت را کجا جا گذاشتهای» اثر دیگر خانم«عرفان نظرآهاری» است. از این نویسنده کتابهایی چون«من هشتمین آن هفت نفرم»، «لیلی نام تمام دختران زمین است» و«با گچ نور روی تخته سیاه جهان بنویس» را در همین ستون باریک معرفی کردهایم و البته تا حدودی به معرفی نویسنده نیز پرداختهایم. پس دیگر نیاز به معرفی مجدد نویسنده نیست.
«بالهایت را کجا جا گذاشتی؟» شاید -تا حدّی- پاسخی باشد به همان سوال روزهای کودکی.
این کتاب روایتی دیگرگونهای است از زندگی موجودات و حیوانات ریز و درشت اطراف ما، به نوعی که ما با آنان همزادپنداری کنیم. و خود را در آنان بیابیم. روایتی است از زندگی یک مورچه که به سختی بار زندگی را بر دوش میکشد و نسیمی بار او را زمین میاندازد. یا سوسکی که از زشتی خود به ستوه آمده و ناراحت است که آدمیان از او به خاطر زشتیاش دوری میکنند. یا روایتی از زندگی یک جغد که در بیغولهها و خرابهها ناله میکند که دل به این در و دیوار نبندید که عاقبت این است. و داستان یک کرمِ شبتاب که در روز قسمت از خدا نورش را خواست. این کتاب، این کتابِ باریک و دراز، برای تذکر و یادآوری است تا «خود» را در اطرافمان بیابیم. اگر اهل تذکر باشیم...
«سرش قد سر سوزن بود و تنش سیاه و کُرکی. نه چشمی و نه گوشی. نه بالی و نه پایی. میخورد و میخزید. و به قدر دو وجب انگشت بستة آدم، جلو میرفت. زندگی را تا همینجا فهمیده بود. اما آسوده بود و خوشبخت. دوستانش هم دوستش داشتند. دوستانش: کرمهای کوچک خاکی.
هر از چند گاهی اما تنِ لزج و چسبناکش را به شاخهای میچسباند. قدری سکوت و قدری سکون. چیزی در او اتفاق میافتاد. رنجی توی تن کوچکش میپیچید. دردش میگرفت. ترک میخورد و بیرون میآمد: هربار تازهتر، هربار محکمتر.
دوستانش اما به او میخندیدند. به شکستنش، به تَرَک برداشتنش. به درد عمیق و رنجِ اصیلش. و او خجالت میکشید. دردش را پنهان میکرد و رنجش را. بزرگ شدنش را. رشد کردنش را.
روزها گذشت و روزی رسید که دیگر آنچه داشت خشنودش نمیکرد. چیز دیگری میخواست. چیزی افزون. افزونتر از آنچه بود. میخواست دیگر شود. دیگر گون. از سر تا به پا و از پا تا به سر. میخواست و خواستنش را به خدا گفت. خدا کمکش کرد، او را در مشت خود گرفت و به او تنیدن آموخت. بافت و بافت و بافت. تنهایی را به تجربه نشست. و سرانجام روزی پیلهاش را پاره کرد و دیگربار به دنیا آمد. با بالی تازه و دلی نو.
و آن روز، آن روز که آن کرمِ کوچک بال گشود و فاصله گرفت و بالا رفت، آنروز که آن خود کهنهاش را دور انداخت؛ دوستانش نفرینش کردند و دشنامش دادند و فریاد برآوردند که این جُرمی نابخشودنی است. این خیانت است. اینکه کرمی، پروانه باشد.
***
اما تو بگو، او چه باید میکرد؟
خاک و خزیدن و خوشبختی یا غربت و خدا و تنهایی؟!»
*این کتاب را میتوان از انتشارت کتاب آفتاب واقع در چهارراه شهدا، پشت باغ نادری، مجتمع گنجینه کتاب تهیه نمود. شماره تماس: 0511.2222204
۸۸/۱۲/۰۷
باسلام
از این پس متن خود را در چند دقیقه در وبلاگ های بروز شده و جدیدترین پست آن ها ارسال کنید بهترین راه تبلیغ از وب ومحصولات شما
مخصوص وبلاگ های:
بلاگفا
بلاگ اسکای
نیک بلاگ
میهن بلاگ
جوان بلاگ
برای ارسال متن به وبلاگ ها به وب زیر مراجعه نمایید.
http://sendmatn.blogfa.com