جاکتابی

آرشیو کتاب‌نویسی‌هایمان در جراید مختلف

جاکتابی

آرشیو کتاب‌نویسی‌هایمان در جراید مختلف

جاکتابی

جاکتابی عنوان ستونی است که نخستین‌بار در تاریخ بیست و هفت تیرماه سنه یکهزار و سیصد و هشتاد و هفت خورشیدی در صفحه چهاردهم جیم از ضمیمه‌ی جریده‌ی یومیه‌ی خراسان به طبع ‌نگارنده (زهیر قدسی) رسید و الی زماننا هذا به طبع می‌رسد. (برگرفته از مطلع الوبلاق/ پست شماره ۱) و اکنون دیر زمانی است که میزبان بازنشر معرفی‌های من و همسرم (الهام یوسفی) در جراید مختلف است.

۲ مطلب با موضوع «کتاب‌نویسی‌های دیگران!» ثبت شده است

کتاب آشپزی با طعم شعر!


یک بار فرهنگسرای سی‌مرغ بودیم و زنده‌یاد علی نجفی کتاب قطوری، که خیلی علاقه‌مند بودم بخوانمش اما فرصت آن پیش نمی‌آمد که این کتاب را تهیه و مطالعه کنم، در دستش بود. جلسه که تمام شد، مثل یک عقاب که طعمه‌ای را شکار می‌کند، به سمت کتاب خیز برداشتم و زدم بیرون. قریب به 1500 متر رو دویم و علی نجفی با 50 سال سن، این سربالایی رو مثل یک جوان بیست ساله می‌دوید! مدام فریاد می‌زد که وایسا؛ اما من در جواب  می‌خندیدم و فرار می‌کردم. بالاخره پس از طی یک مسافت نسبتا طولانی، به خودم آمدم و گفتم که این یک ماجرای معمولی نیست که ایشان با این سن و سال این همه مسیر را به التماس دنبالم می‌کنند. ایستادم و ایشان نفس‌زنان ایستاد و گفت: به خدا کارت ندارم وایسا! من هم به ترحم ایستادم و دیدم که به سمت زانوانش خم شده و نفس-نفس می‌زند. بعد رو کرد به من و گفت که این کتاب را از شخصی، یک‌روزه امانت گرفته و باید که همان روز بخواندش. نگاهی به او انداختم و دلم برایش سوخت و کتابش را پس دادم؛ کتاب «شاهد بازی در ادبیات فارسی» دکتر سروش شمیسا را!
حالا به همین مناسبت و از همین تریبون به دوستانی که کتاب‌هایی رو از بنده به امانت گرفتند و من -مثل زنده‌یاد نجفی- دنبال آن‌ها ندویدم که آن‌ها را پس بگیرم اعلام می‌کنم که لطفا و خواهشا کتاب‌ها رو پس بدهید!


***

خاطره‌ای هم دارم از اولین کتاب خودم یعنی «حبسیه‌های یک ماهی» که سال 1384 قرار بود منتشر شود. طرح جلد کتاب را آقای عالمی با مشورت من قرار بود این‌گونه بزنند که یک ماهی را داخل یک مخلوط‌کن، به نوعی که انگار داخل یک تنگ است، قرار دهد. ناشری که قرار بود کتاب را منتشر کند قدرت پخش نداشت و قرار بود خودم کتابم را توزیع کنم. اوائل اردیبهشت بود که با من تماس گرفتند که امروز یک وانت کتاب‌تان را می‌آورد و اگر ایرادی ندارد ما یک کتاب از یک نویسنده دیگر را هم همراه کتاب‌تان بفرستیم که ایشان بعدا از شما تحویل بگیرند و من هم قبول کردم. دو ساعتی منتظر بودم که ماشین بیاید و دوستان هم آمده بودند که در خالی کردن کتاب‌ها به من کمک کنند. ماشین که رسید از راننده پرسیدم که جز کتاب من دیگر چه کتابی هست؟ و ایشان جواب داد که جز کتاب شما کتابی هست که فکر کنم یک کتاب آشپزی است! کتاب‌هایم را خالی کردیم و پرسیدم که این‌ها کتاب داستان است، پس آن کتاب آشپزی کو؟ و ایشان با تعجب گفت مگر همین کتاب که عکس یک ماهی داخل یک مولینکس است، کتاب آشپزی نیست؟!


توضیح:

این دو خاطره نیز برای همان ستون کذایی در هفته‌نامه‌ی پنجره به نقل از علیرضا بدیع مکتوب شد. بدیعی که اکنون خاطرخواهان خودش را میان جوانان یافته و چند اثر از او نیز در جاکتابی معرفی شده است.


۱۹ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۶ تیر ۹۱ ، ۲۳:۰۸
زهیر قدسی
پیش‌نوشت: دیری است که با هفته‌نامه پنجره همکاری می‌کنم و صفحه‌ای متعلق به کتاب دارم آن‌جا! ستونی دارد که یادداشت یا خاطره‌آی کتابی از یک نویسنده یا شاعر یا کلا یک آدم مهم(!) در آن قرار می‌گیرد. اولینش همان پست «پارسی تا چه اندازه شکر است؟!» بود که از خودمان شروع نمودیم و بعدیش همینی است که می‌بینید! یادداشتی از استاد محمدکاظم کاظمی که شاعری بی‌نقاب و به واقع دوست‌داشتنی است!


سیگار و کتاب!


میان «کتاب‌» و «کارتن سیگار» ارتباطی دیرین است‌، شاید به خاطر استحکام و تناسب ابعاد کارتن‌های سیگار برای حمل کتاب‌. ولی همین ارتباط، باری نزدیک بود بلای جان یک نفر شود، به معنی دقیق کلمه‌.

برایم محموله‌ای کتاب آمده بود به باربری‌، حاوی «گزیده غزلیات بیدل‌» من، که تازه چاپ شده بود و کتابی است قطور. با یک تاکسی تلفنی رفتم که کتابها را از باربری تحویل بگیرم‌. نزدیک باربری‌، به راننده تاکسی گفتم که «اگر ممکن است تاکسی را داخل ببری‌.» او پرسید «بار سنگینی داری‌؟» و من گفتم «نه یک کارتن است‌.» و در آنجا آن کارتن را نشانش دادم که «همان کارتن سیگار» مال ماست‌.  کارتن خیلی سنگین بود و راننده را گفتم بیاید به کمک‌. و او شاید با تعجب از این که من چقدر در برداشتن «یک کارتن سیگار» ناتوانم‌، به کمک من آمد... دم در منزل‌، موقع پایین کردن کارتن هم به کمکم شتافت و بعد بناگاه دیدم که دارد از حال می‌رود. همان جا کنار پیاده رو نشست و رنگش پرید. با نگرانی به سراغش رفتم و گفتم «چه شده‌؟» گفت «من به تازگی سکته مغزی کرده بودم و در حال بهبودیافتن هستم‌. الان بر سرم فشار آمد. آخر گفته بودند که دو کیلوگرم بیشتر بار را برندارم‌.» 

 دیگر فکر می‌کنم که رنگ من از او بیشتر پریده بود. با عذاب وجدان شدیدی به دست و پا افتادم که «اگر کمکی لازم است‌، اگر لازم است بیمارستان ببرمت‌...» در همین هنگام به تلفنش زنگ آمد و خانمش بود که حالش را می‌پرسید. گفت که از وقتی این طور شده‌ام‌، قدری که دیر می‌کنم خانمم نگران می‌شود و زنگ می‌زند.
 نمی‌دانید چقدر خودم را به خاطر این جریان ملامت می‌کردم‌. گفتم «خوب چرا نگفتید؟» گفت «نفهمیدم این قدر سنگین است‌. آخر گفتی یک کارتن سیگار است‌.»
 خدا را شکر که حال آن راننده خوب شد و به سلامتی سوار شد و رفت‌. وگرنه انتشار «گزیده غزلیات بیدل‌» که حاصل چندین سال کارم بود، از تلخ‌ترین خاطرات زندگی‌ام می‌شد‌، چه در حوزه کتاب و چه غیر آن‌.

۱۸ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۲۷ خرداد ۹۱ ، ۰۰:۱۲
زهیر قدسی