کتابخاطرهای از استاد محمدکاظم کاظمی
سیگار و کتاب!
میان «کتاب» و «کارتن سیگار» ارتباطی دیرین است، شاید به خاطر استحکام و تناسب ابعاد کارتنهای سیگار برای حمل کتاب. ولی همین ارتباط، باری نزدیک بود بلای جان یک نفر شود، به معنی دقیق کلمه.
برایم محمولهای کتاب آمده بود به باربری، حاوی «گزیده غزلیات بیدل» من، که تازه چاپ شده بود و کتابی است قطور. با یک تاکسی تلفنی رفتم که کتابها را از باربری تحویل بگیرم. نزدیک باربری، به راننده تاکسی گفتم که «اگر ممکن است تاکسی را داخل ببری.» او پرسید «بار سنگینی داری؟» و من گفتم «نه یک کارتن است.» و در آنجا آن کارتن را نشانش دادم که «همان کارتن سیگار» مال ماست. کارتن خیلی سنگین بود و راننده را گفتم بیاید به کمک. و او شاید با تعجب از این که من چقدر در برداشتن «یک کارتن سیگار» ناتوانم، به کمک من آمد... دم در منزل، موقع پایین کردن کارتن هم به کمکم شتافت و بعد بناگاه دیدم که دارد از حال میرود. همان جا کنار پیاده رو نشست و رنگش پرید. با نگرانی به سراغش رفتم و گفتم «چه شده؟» گفت «من به تازگی سکته مغزی کرده بودم و در حال بهبودیافتن هستم. الان بر سرم فشار آمد. آخر گفته بودند که دو کیلوگرم بیشتر بار را برندارم.»
دیگر فکر میکنم که رنگ من از او بیشتر پریده بود. با عذاب وجدان شدیدی به دست و پا افتادم که «اگر کمکی لازم است، اگر لازم است بیمارستان ببرمت...» در همین هنگام به تلفنش زنگ آمد و خانمش بود که حالش را میپرسید. گفت که از وقتی این طور شدهام، قدری که دیر میکنم خانمم نگران میشود و زنگ میزند.
نمیدانید چقدر خودم را به خاطر این جریان ملامت میکردم. گفتم «خوب چرا نگفتید؟» گفت «نفهمیدم این قدر سنگین است. آخر گفتی یک کارتن سیگار است.»
خدا را شکر که حال آن راننده خوب شد و به سلامتی سوار شد و رفت. وگرنه انتشار «گزیده غزلیات بیدل» که حاصل چندین سال کارم بود، از تلخترین خاطرات زندگیام میشد، چه در حوزه کتاب و چه غیر آن.
خوشم میاد نوشته های شما رو می خونم. می بینید نوشته های شما آخرش باعث میشه منم بشم جزو جماعت کتاب خون مملکت بعد شما چند تا قدم به بهشت نزدیک میشید