کتابخاطرهای از علیرضا بدیع
کتاب آشپزی با طعم شعر!
یک بار فرهنگسرای سیمرغ بودیم و زندهیاد علی نجفی کتاب قطوری، که خیلی علاقهمند بودم بخوانمش اما فرصت آن پیش نمیآمد که این کتاب را تهیه و مطالعه کنم، در دستش بود. جلسه که تمام شد، مثل یک عقاب که طعمهای را شکار میکند، به سمت کتاب خیز برداشتم و زدم بیرون. قریب به 1500 متر رو دویم و علی نجفی با 50 سال سن، این سربالایی رو مثل یک جوان بیست ساله میدوید! مدام فریاد میزد که وایسا؛ اما من در جواب میخندیدم و فرار میکردم. بالاخره پس از طی یک مسافت نسبتا طولانی، به خودم آمدم و گفتم که این یک ماجرای معمولی نیست که ایشان با این سن و سال این همه مسیر را به التماس دنبالم میکنند. ایستادم و ایشان نفسزنان ایستاد و گفت: به خدا کارت ندارم وایسا! من هم به ترحم ایستادم و دیدم که به سمت زانوانش خم شده و نفس-نفس میزند. بعد رو کرد به من و گفت که این کتاب را از شخصی، یکروزه امانت گرفته و باید که همان روز بخواندش. نگاهی به او انداختم و دلم برایش سوخت و کتابش را پس دادم؛ کتاب «شاهد بازی در ادبیات فارسی» دکتر سروش شمیسا را!
حالا به همین مناسبت و از همین تریبون به دوستانی که کتابهایی رو از بنده به امانت گرفتند و من -مثل زندهیاد نجفی- دنبال آنها ندویدم که آنها را پس بگیرم اعلام میکنم که لطفا و خواهشا کتابها رو پس بدهید!
***
خاطرهای هم دارم از اولین کتاب خودم یعنی «حبسیههای یک ماهی» که سال 1384 قرار بود منتشر شود. طرح جلد کتاب را آقای عالمی با مشورت من قرار بود اینگونه بزنند که یک ماهی را داخل یک مخلوطکن، به نوعی که انگار داخل یک تنگ است، قرار دهد. ناشری که قرار بود کتاب را منتشر کند قدرت پخش نداشت و قرار بود خودم کتابم را توزیع کنم. اوائل اردیبهشت بود که با من تماس گرفتند که امروز یک وانت کتابتان را میآورد و اگر ایرادی ندارد ما یک کتاب از یک نویسنده دیگر را هم همراه کتابتان بفرستیم که ایشان بعدا از شما تحویل بگیرند و من هم قبول کردم. دو ساعتی منتظر بودم که ماشین بیاید و دوستان هم آمده بودند که در خالی کردن کتابها به من کمک کنند. ماشین که رسید از راننده پرسیدم که جز کتاب من دیگر چه کتابی هست؟ و ایشان جواب داد که جز کتاب شما کتابی هست که فکر کنم یک کتاب آشپزی است! کتابهایم را خالی کردیم و پرسیدم که اینها کتاب داستان است، پس آن کتاب آشپزی کو؟ و ایشان با تعجب گفت مگر همین کتاب که عکس یک ماهی داخل یک مولینکس است، کتاب آشپزی نیست؟!
توضیح:
این دو خاطره نیز برای همان ستون کذایی در هفتهنامهی پنجره به نقل از علیرضا بدیع مکتوب شد. بدیعی که اکنون خاطرخواهان خودش را میان جوانان یافته و چند اثر از او نیز در جاکتابی معرفی شده است.
خدا عمر با عزت بده به شما که امشب منو حسابی خندودید
خاطره اولی که البته من راستش زیاد خندم نگرفت ولی دومی را چرااااااااا
یاد یک سری چیزا افتادم تو کار همین برنامه نویسی و ...
خداییش بعضی ها عجیب احساس می کنن خیلی چیز بلدن