جاکتابی

آرشیو کتاب‌نویسی‌هایمان در جراید مختلف

جاکتابی

آرشیو کتاب‌نویسی‌هایمان در جراید مختلف

جاکتابی

جاکتابی عنوان ستونی است که نخستین‌بار در تاریخ بیست و هفت تیرماه سنه یکهزار و سیصد و هشتاد و هفت خورشیدی در صفحه چهاردهم جیم از ضمیمه‌ی جریده‌ی یومیه‌ی خراسان به طبع ‌نگارنده (زهیر قدسی) رسید و الی زماننا هذا به طبع می‌رسد. (برگرفته از مطلع الوبلاق/ پست شماره ۱) و اکنون دیر زمانی است که میزبان بازنشر معرفی‌های من و همسرم (الهام یوسفی) در جراید مختلف است.

بازی عروس و داماد / بلقیس سلیمانی

پنجشنبه, ۴ مهر ۱۳۸۷، ۰۱:۳۱ ق.ظ

شتری که درخانه همه می‌خوابد

 

*ازدواج را نمی گویم، چه کسی گفته ازدواج شتری است که در خانه همه می خوابد؟! ( آن هم در این دوره و زمانه گرانی و مسکن و ...)* مرگ... مرگ است که بر درخانه همه می خوابد. اگر کمی به دوروبرت نگاه کنی این شتر را بر در خانه همه خفته یا بیدار خواهی دید و حتی بر در خانه خودت "دوراز جان شما" هم ندارد. به قول یاروگفتنی دیر و زود دارد ولی سوخت وسوز ندارد. شاید مرگ از بدیهی ترین مسائلی باشد که هیچکس منکر آن نیست؛ با این حال بعضی با چشمان باز به آن می نگرند و بعضی با چشمان بسته!


 *و بلیقس سلیمانی از آن افرادی که شاید نسبت به خیلی ها دقیق تر نظاره گر بر مرگ بوده است. کتاب "بازی عروس و داماد" مجموعه ای از 63داستان خیلی کوتاه است (قابل توجه دوستان کم حوصله!) و برخلاف عنوانش که ما را  متوجه موضوع شیرین ازدواج می کند؛ بیشتر داستانهایش مربوط به واقعه جذاب  "مرگ" است!!!

 سلیمانی اگرچه داستان نویسی اش را دیر شروع کرد، اما بسیار پخته و محکم پا در این عرصه گذاشت، به نحوی که یکی از چهره های مهم ادبی در سال های اخیر شد و نگاه خیلی ها را به خود جلب کرد. سلیمانی در پنجمین دهه زندگی اش آن قدر به مرگ و وجوه مختلف آن فکر می کند که گاهی آدم را به این گمان می اندازد، در زندگی اش چه قدر با ابعاد مرگ برخورد داشته است.

 نویسنده ما را از کلیشه ها بیرون می کشد. در بعضی از داستان هایش تلنگری می زند به آن هایی که سعی می کنند ذهنشان را با یاد مرگ مکدر نکنند؛ و گاهی اوقات هم با مرگ شوخی می کند!می خنداند و می گریاند، تکان می دهدمان و آراممان می کند؛ همه را باهم!


بازی عروس و داماد

 اگرچه انتخاب یک داستان از این مجوعه رنگارنگ کاری است دشوار؛ ولی دشواری اش را پذیرفتم و یک داستان را انتخاب کردم. امید که مقبول واقع شود:

 «مادرم نه ازسرطان مرد که آن وحشت داشت، نه از ایدز که نمی دانست چیست و از آن می ترسید، و نه از سکته قلبی که مطمئن بود، دست کم از این یکی خواهد مرد.

 مادرم در چاله عمیقی که شهرداری کنده بود، افتاد و مرد.

 یک سال ونیم وقت گذاشتیم تا توانستیم دیه مادرم را بگیریم.

 خواهرها و برادرهایم دیه را یک جا به من بخشیدند. حالا می توانم دختر هیجده ساله ام را برای معالجه به آلمان ببرم.»

 

و این داستان:

 

«پدرگفت : مادرت به آسمان ها رفته . عمه گفت : مادرت به یک سفر دور و دراز رفته . خاله گفت : مادرت آن ستاره پرنور کنار ماه است . دختر بچه گفت : مادرم زیر خاک رفته است .

عمه گفت : آفرین ،چه بچه واقع بینی ، چقدر سریع با مسئله کنار آمد .

 دختر بچه از فردای دفن مادرش ،هر روز پدرش را وادار می کرد اورا سر قبر مادرش ببرد. آن جا ابتدا خاک گور مادر را صاف می کرد ،بعد آن را آب پاشی می کرد و کمی با مادرش حرف می زد .

هفته ی سوم ،وقتی آب را روی قبر مادرش می ریخت ، به پدرش گفت : پس چرا مادرم سبز نمی شود؟»

------- 

منتشر شده در تاریخ۱۰/۵/۸۷ 

موافقین ۰ مخالفین ۰ ۸۷/۰۷/۰۴

نظرات  (۱)

۰۴ مهر ۸۷ ، ۱۵:۵۰ محمد جعفر اسلامی
زهیر جان سلام
ازدیدن وبلاگت بسیار شادمان شدم
اگر سرت گرفت و حال کردی یک سری به وبلاگم بزن و حتما نظر بده و متنهائی را که مینویسم به باد نقد بگیر که حتما از نقدهای زیبایت استفاده می کنم

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی