برای خطابخش جُرمپوشم!
اینروزها شاهدید که سنت «جاکتابی» قدری تغییر کرده و آن عهد که بین من و جاکتابی بود –که این وبلاگ را جز به کتابنویسی اختصاص ندهم- قدری تحول یافته.
اینروزها، آنانکه از قدیم همراه جاکتابی بودهاند، شاهدند که جست و گریخته در گوشه و کنار جاکتابی، نشانههایی غیرکتابی دیده میشود.
چهار سال پیش از این، وقتی که حادثهای در دلم جوانه زد، من هم بهسان دیگران از این زنده شدن و نو شدن دچار وجد و شعف شدم! اما هیچ در جاکتابی ننوشتم تا دیگران گمان نبرند اینها شادمانی کودکانهای است که تازهمتاهلین دچارش میشوند! آن سروری که خیلیها به هنگام ابتلا، گمان میبرند یگانهی خودشان است و دیگران هیچ از آن بو نبردهاند!
کم گفتم و هیچ ننوشتم تا اینکه دانه برگ دهد و رشد کند و به شکوفه نشیند و...
اما حالا –نه اینکه دچار حس عشق کهنسالی شده باشم!- نمیتوانم آنچه که از این درخت جوان برداشت کردهام و زیر سایهی آن به آرامش رسیدهام را انکار کنم.
امروز که جاکتابینویس با همسرش، قریب هزار کیلومتر فاصله دارد، اعتراف میکند که در زندگی چقدر خوشحادثه بوده، که اینهمه سعادت نه به تلاش خود، که به لطف خدا نصیبش شده است.
اول از همه، مادری دارم که -نه چون مادرم است- اما بهترین مادر دنیاست. خطاپوشی و گنهبخشیاش بیهمتاست. مادری چونان اسطورهای که به وصف نیاید. بیشک بزرگمعلم من هم اوست. او که شش کلاس بیش سواد ندارد اما بیاغراق فهم و بینش و عملش به آنانکه بر کرسیهای استادی کلاسهای اخلاق در دانشگاهها نشستهاند، تنه میزند و سبقت دارد. او را با اینهمه لطفی که نه فقط بر من، که به همه، آشکار و پنهان داشته است، چه میتوانم نامید؟! پادشاه خطابخشِ جرمپوشم که سعادت مادریش نصیبم گردیده و من اکنون که چشمانم با یاد روح دریایی او دریایی شده؟!
عکس تزئینی است!
و اما همسرم. همو که با حمایتها و همراهیها و هماهنگیهایش نه تنها سرعتگیر من نیست بلکه بر سرعتم افزوده.
خوب به خاطر دارم خواسته و آرمانم را از همراه زندگیام؛ صداقتی بود که در همهی لحظات زندگی، مایهی اعتمادمان باشد و با هیچ تبصرهای و به هیچشکلی دستخوش فراموشی نشود.
و شجاعتی که در همه حال آمادهی مقابله و برخواستن علیه تمام کژرفتاریها و کژاندیشیها و نابههنجاریهای هنجار شده، باشد.
و نشاطی که بهار را در زندگیمان مقیم کند و به غمهای بیهودهی کوچهبازاری -که در نگاه و گفتار حسودانهی برخی مشاهده میشود- مهلت رخنه ندهد.
خوب به خاطر دارم که از همراه زندگیام چه میخواستم و چه خوب اجابت شد. چنان میخواستم که همراهم نه بیعیب، که در حال عیبروبی باشد. چنانکه بزرگی میگفت من آنکس را که ده عیب همره اوست و پس از سالی دو از آن کم کرده باشد بیش دوست میدارم تا آن کس که سه عیبش را تا عمر دارد همراهی میکند. و من اینگونه یافتم همسر و همسفر خود را که همواره در فکر صعود بود و نه در اندیشهی سکون –حتی بر بلندای قلهها- که سکون، زندگی را لیز و لزج میکند.
اینها تنها توصیفاتی بدون مصداقاند، شاید در فرصتی به شرح زیباییهای این مصادیق بپردازم.
پسنوشت:
1- این نوشته را درست یک هفته در هنگامی که درگیر نمایشگاه کتاب تهران بودم نوشتهام، صبح روزی که قرار بود برای جمعآوری غرفه خدمت نمایشگاه برسیم!
2- هیچ اعتقادی به مناسبتنویسی ندارم و فکر نمیکنم که حقایق زندگی به واسطهی گذشت زمان، بیرونق شوند. این نوشته را هم آن روز، نه از آن رو که روز زن باشد تحریر کردم، بلکه حسی بود که در آن ساعت بنا به شرایطی که داشتم در من جوشید و این شد که میبینید.
3- دوست دارم نظر جاکتابیخوانان را در اینباره که چنین نوشتههایی در جاکتابی دیده شود یا نشود بدانم!