جاکتابی

آرشیو کتاب‌نویسی‌هایمان در جراید مختلف

جاکتابی

آرشیو کتاب‌نویسی‌هایمان در جراید مختلف

جاکتابی

جاکتابی عنوان ستونی است که نخستین‌بار در تاریخ بیست و هفت تیرماه سنه یکهزار و سیصد و هشتاد و هفت خورشیدی در صفحه چهاردهم جیم از ضمیمه‌ی جریده‌ی یومیه‌ی خراسان به طبع ‌نگارنده (زهیر قدسی) رسید و الی زماننا هذا به طبع می‌رسد. (برگرفته از مطلع الوبلاق/ پست شماره ۱) و اکنون دیر زمانی است که میزبان بازنشر معرفی‌های من و همسرم (الهام یوسفی) در جراید مختلف است.

۳۵ مطلب با کلمه‌ی کلیدی «داستان‌های ایرانی» ثبت شده است

*یکی از مصیبت‌هایی که در رفتارهای اجتماعی با آن روبه‌رو هستیم «محکم گرفتن احتمالات است.» همه ما در روابط اجتماعی-کم یا زیاد- ناگزیر پیش‌داوری می‌کنیم اما مصیبت آن‌جاست که در این پیش‌داوری احتمال خطا را در نظر نگیریم و یک‌عمر -بی‌آن‌که پیش‌فرض‌هامان را اصلاح کنیم- در غلط‌هامان بغلتیم! بی‌شک هرکه در این ره‌آورد موفق به پیش‌داوری کم‌تر و واقع‌بینی بیش‌تر شود جام سعادت را ربوده است. «جاکتابی» همان‌گونه که از نامش پیداست برای معرفی کتاب خلق شده پس با توجه و تامل به این مقدمه به معرفی کتاب «انسان، جنایت و احتمال» اثری از زنده‌یاد «نادر ابراهیمی» می‌رویم.

*«نادر ابراهیمی» از بزرگ‌نویسندگانی است که معرفی او و شرح زندگی پر فراز و نشیبش صفحه‌ها می‌طلبد که جایی برای آن نیست و باشد برای زمان و فضایی بهتر. به اختصار اکتفا می‌کنیم به این توضیح که: او در فروردین 1315 در تهران به دنیا آمد. در 13سالگی وارد مبارزات سیاسی شد که برای او بارها دستگیری و بازجویی و زندان رفتن را به ارمغان آورد. او در دو کتاب «ابو المشاغل» و «ابن مشغله» به شرح وقایع زندگی خود و کارها و فعالیت‌های گوناگونی که انجام داده، پرداخته است. اگر بخواهیم آثار او و جایزه‌هایی که از آن خود کرده‌اند را فقط نام ببریم بی‌شک تمام این ستون کوچک را پُر خواهد کرد! پس فقط اشاره می‌کنیم که او فقط 36 اثر را در ادبیات بزرگسال قلم زده و 46اثر هم برای کودک و نوجوان به یادگار گذاشته است و همچنین نمایشنامه‌ها و فیلمنامه‌ها و کارگردانی برخی آثار سینمایی و تلوزیونی... او سرانجام در سن 72سالگی در خردادماه سال87 این جهان را بدرود گفت.

*«انسان، جنایت و احتمال» داستان جنایتی است که اگرچه درابتدا خیلی محرض می‌نماید اما در ادامه در اصل وقوع و نحوه جنایت احتمالاتی فرض می‌شود که ذهن خواننده را درگیر خود می‌سازد. داستان از زبان یک وکیل تازه‌کار است که با خبر یک جنایت در روزنامه روبه‌رو می‌شود و تصمیم می‌گیرد دفاع از متهم را -که سیدبابا خان نام دارد- به عهده بگیرد. اتفاق در منطقه خراسان و در روستای لاجورد به شیوه شگفت‌انگیزی اتفاق می‌افتد. سیدبابا خان، مرد روستایی، متهم است که زن خود فاطمه را هنگام وقوع زلزله در خراسان به قتل رسانده، جسدش را در زیر دیوار پنهان کرده، سپس به شهر گریخته است. او قبلا با زنش اختلاف داشته و چندین بار برای جدایی از وی مسافت 170کیلومتری روستا تا شهر را می‌پیماید ولی دادگاه حمایت از خانواده حکمِ به سازش بین آن دو، داده است. در این داستان یک جنایت و احتمال آن و تمام عواملی که بر روی قضاوت دادگاه اثر می‌گذارد بررسی می‌شود. مانند حال و هوای حاکم بر متهم و دادستان و قاضی و...

*«...به کوتاه‌قدان اعتماد نکن که رذالتی پنهان دارند، و به بلندقدان؛ چراکه احمقند، و به زنانی با چشمان روشن زیرا که بیم منحرف شدن‌شان وجود دارد، و به آن‌ها که کم حرف می‌زنند؛ زیرا که موذی و آب‌زیرکاهند، و به آن‌ها که پُر می‌گویند؛ چراکه رازداری نمی‌دانند... ویران باید کرد. چه بسا معیارها را که فرو باید ریخت. چه بسا مثل‌ها را که فراموش باید کرد. چه بسا سخنان بزرگان را که دور باید ریخت...»
 

*این کتاب را می‌توان از انتشارت کتاب آفتاب واقع در چهارراه شهدا، روبه‌روی شیرازی۱۴، پاساژ رحیم‌پور، انتهای پاساژ تهیه نمود. شماره تماس: ۰۵۱۱.۲۲۲۲۲۰۴

۳ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۶ مرداد ۸۹ ، ۱۸:۴۲
زهیر قدسی
ستاره‌ای در همین نزدیکی

* همیشه معرفی کردن یک مجموعه داستان کوتاه برای "این" نویسنده سخت بوده و هست. زیرا وقتی که یک رمان یا یک داستان بلند معرفی می‌کنیم با یک داستان روبه رو هستیم و راحت می‌توانیم در مورد ضعف‌ها و قوت‌هایش صحبت کنیم درست مثل این‌که شما بخواهید به جای اظهار نظر کردن در مورد یک شخص در مورد یک خانواده اظهار نظر کنید. شاید برای همین باشد که کم‌تر، در این ستون شاهد معرفی یک مجموعه داستان کوتاه بوده‌اید.

ستاره هایی که خیلی دور نیستند* و اما کتابی که این هفته برای معرفی در نظر گرفته‌ایم متعلق به نویسنده‌ای است که در همین ستون، از پدر ایشان -سیدمهدی شجاعی- چند اثر معرفی شده است. «سیدعلی شجاعی» نویسنده‌ای جوان است که با کتاب «ستاره‌هایی که خیلی دور نیستند» به خوبی استعداد و توانایی‌اش را در عرصه نویسندگی نشان داده، به تازگی نیز کتابی با عنوانِ «عاشقی به وقت کتیبه‌ها» از این نویسنده جوان منتشر شده است. «ستاره‌هایی که خیلی دور نیستند» شامل 12 داستان کوتاه است که در اصل باید هر کدام را جداگانه ارزش‌گذاری کرد اما به صورت کلی می‌توان گفت که این مجموعه شامل چند سوژه جدید و چند سوژه نسبتا تکراری است که در هر دو حالت با پرداخت خوبِ داستانی، مخاطب خود را درگیر داستان می‌نماید.

از لحاظ فرم و ساختار داستانی، شجاعی پسر گامی جلوتر از شجاعی پدر، حرکت می‌کند و از سبک‌های جدید روایت‌گری نیز استفاده کرده است. بیش‌تر داستان‌ها به صورتِ تک‌گویی -مونولوگ- از زبان شخص اول یا دانای کل روایت می‌شود. و حتی مفاهیم و موضوعات داخل کتاب، بیش‌تر شامل مسائل اجتماعی و اعتقادی می‌شود. ویژگی دیگر این کتاب یکی "تعلیق" است که خواننده را تا آخر داستان منتظر نگاه می‌دارد تا اصل ماجرا را دریابد. بعضی داستان‌های نویسنده هم از لحاظ ادبی چنان است که همانند یک نثر ادبی می‌شود.

و اما اگر بخواهیم به بعضی از داستان‌های این مجموعه نمره بیش‌تری بدهیم احتمالا باید صدر آن، خودِ داستان «ستاره‌هایی که خیلی دور نیستند» باشد و داستان‌هایی چون: «رویای دیدنی»، «مینو»، «پایان خوش یک داستان» و «پاکباخته» نیز از داستان‌های زیبای این مجموعه است.
نوشته زیر بخشی از داستان «رویای دیدنی» است که توسط دو راوی، روایت می‌شود و به نوعی یک پاس‌کاری روایی در آن دیده می‌شود که آن را از لحاظ فرمی زیبا نموده است.

«خواندم:
-امشب نیت کرده‌ام که ذکر یا بانو بگیرم، هزار بار و بعد از هر صد بار، چهل مرتبه یا رویا. می‌گویند ذکرِ مجرّبی است. شیخ، در حاشیه کتاب شریف مقاتل الضعفا بید الطفا آورده: چون دختری نازک خیال و رعنا صفت به قصد جانت درآمد، این ذکر گیر، باشد که اثر کند و سهل‌تر جان دهی و چون در دام صیادی...
رویا به پایش زد و بلند خندید. خیلی بلند، آن‌قدر که نگران همسایه‌ها شدم.
-این چیه نوشتی رامین؟ اگه می‌دونستم دیونه‌ای، اونم این‌قدر، باهات ازدواج نمی‌کردم.
و در حالی که هنوز می‌خندید، دستش را به کنار مبل کشید و عصای سفیدش را برداشت و به قصد زدن من، در هوا تکان داد.
-کجایی رامین؟
خودم را به رویا رساندم و در آغوشش گرفتمش...

***
در آغوشم گرفت، محکم، گونه‌هایم را بوسید، موهایم را نوازش کرد و گفت:
-به خدا دروغ نمی‌گویم رویا...
و من مطمئن بودم که راست می‌گوید، عاشق هم‌دیگر شده بودیم، ندیده... که نمی‌توانستیم ببینیم. من شعر می‌گفتم و رامین می‌نوشت، کارمان این نبود، اما این نیاز به نوشتن ما را آن شب در آن خانه به هم رسانده بود.
خانه‌ای که با هم بودنش را در آن آرزو می‌کردیم، آرزویی که به محال نزدیک‌تر بود. همه می‌گفتند سخت است، با هم بودن دو نفری که نمی‌بینند غیر ممکن است. اما شد و حالِ امروز من برای آن سختی‌ها نیست...»

 

*این کتاب را می‌توان از انتشارت کتاب آفتاب واقع در چهارراه شهدا، مقابل شیرازی14، پاساژ رحیم پور تهیه کرد. شماره تماس: 051.32222204

۱۶ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۷ فروردين ۸۹ ، ۱۲:۲۰
زهیر قدسی
کتابی برای دیدن
«مامان... چرا خدا مورچه رو آفریده؟!»
«بابایی... چرا خدا سوسک رو ساخته؟!»
«دایی‌جون... فایده مگس چیه؟ چرا خدا مگسو به وجود آورده؟»
این‌ها شاید اولین پرسش‌های فلسفیِ یک کودک -به عبارتی یک انسان- باشد. معمولا جواب درست و کاملی هم به این پرسش‌ها داده نمی‌شود تا این‌که فراموش می‌شوند. فراموش می‌شوند تا این‌که فرزندمان یا برادر و خواهر کوچک‌مان این پرسش را یادآوری می‌کنند و ما نیز سنتِ نیاکان‌مان را به جا می‌آوریم و یک‌جواب ساده برای از سر بازکردن می‌دهیم. اما واقعا پاسخ این سوال چیست؟ آیا هدف از خلقت این همه موجودات ریز درشت، تنها آن بوده که آن‌ها را کشف کنیم؟
«بال‌هایت را کجا جا گذاشته‌ای» اثر دیگر خانم«عرفان نظرآهاری» است. از این نویسنده کتاب‌هایی چون«من هشتمین آن هفت نفرم»، «لیلی نام تمام دختران زمین است» و«با گچ نور روی تخته سیاه جهان بنویس» را در همین ستون باریک معرفی کرده‌ایم و البته تا حدودی به معرفی نویسنده نیز پرداخته‌ایم. پس دیگر نیاز به معرفی مجدد نویسنده نیست.
بالهایت را کجا جا گذاشتی؟«بال‌هایت را کجا جا گذاشتی؟» شاید -تا حدّی- پاسخی باشد به همان سوال روزهای کودکی.
این کتاب روایتی دیگرگونه‌ای است از زندگی موجودات و حیوانات ریز و درشت اطراف ما، به نوعی که ما با آنان هم‌زادپنداری کنیم. و خود را در آنان بیابیم. روایتی است از زندگی یک مورچه که به سختی بار زندگی را بر دوش می‌کشد و نسیمی بار او را زمین می‌اندازد. یا سوسکی که از زشتی خود به ستوه آمده و ناراحت است که آدمیان از او به خاطر زشتی‌اش دوری می‌کنند. یا روایتی از زندگی یک جغد که در بیغوله‌ها و خرابه‌ها ناله می‌کند که دل به این در و دیوار نبندید که عاقبت این است. و داستان یک کرمِ شب‌تاب که در روز قسمت از خدا نورش را خواست. این کتاب، این کتابِ باریک و دراز، برای تذکر و یادآوری است تا «خود» را در اطراف‌مان بیابیم. اگر اهل تذکر باشیم...
«سرش قد سر سوزن بود و تنش سیاه و کُرکی. نه چشمی و نه گوشی. نه بالی و نه پایی. می‌خورد و می‌خزید. و به قدر دو وجب انگشت بستة آدم، جلو می‌رفت. زندگی را تا همین‌جا فهمیده بود. اما آسوده بود و خوشبخت. دوستانش هم دوستش داشتند. دوستانش: کرم‌های کوچک خاکی.
هر از چند گاهی اما تنِ لزج و چسبناکش را به شاخه‌ای می‌چسباند. قدری سکوت و قدری سکون. چیزی در او اتفاق می‌افتاد. رنجی توی تن کوچکش می‌پیچید. دردش می‌گرفت. ترک می‌خورد و بیرون می‌آمد: هربار تازه‌تر، هربار محکم‌تر.
دوستانش اما به او می‌خندیدند. به شکستنش، به تَرَک برداشتنش. به درد عمیق و رنجِ اصیلش. و او خجالت می‌کشید. دردش را پنهان می‌کرد و رنجش را. بزرگ شدنش را. رشد کردنش را.
روزها گذشت و روزی رسید که دیگر آن‌چه داشت خشنودش نمی‌کرد. چیز دیگری می‌خواست. چیزی افزون. افزون‌تر از آن‌چه بود. می‌خواست دیگر شود. دیگر گون. از سر تا به پا و از پا تا به سر. می‌خواست و خواستنش را به خدا گفت. خدا کمکش کرد، او را در مشت خود گرفت و به او تنیدن آموخت. بافت و بافت و بافت. تنهایی را به تجربه نشست. و سرانجام روزی پیله‌اش را پاره کرد و دیگربار به دنیا آمد. با بالی تازه و دلی نو.
و آن روز، آن روز که آن کرمِ کوچک بال گشود و فاصله گرفت و بالا رفت، آن‌روز که آن خود کهنه‌اش را دور انداخت؛ دوستانش نفرینش کردند و دشنامش دادند و فریاد برآوردند که این جُرمی نابخشودنی است. این خیانت است. این‌که کرمی، پروانه باشد.
***
اما تو بگو، او چه باید می‌کرد؟
خاک و خزیدن و خوش‌بختی یا غربت و خدا و تنهایی؟!»
 

*این کتاب را می‌توان از انتشارت کتاب آفتاب واقع در چهارراه شهدا، پشت باغ نادری، مجتمع گنجینه کتاب تهیه نمود. شماره تماس: 0511.2222204

۳ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۷ اسفند ۸۸ ، ۱۸:۰۱
زهیر قدسی

کتابی با جایزه‌های رنگارنگ

*«قصه‌های مجید» را یادتان هست؟ هنوز هم تلوزیون پخشش می‌کند(نمی‌دانم اما چه روزی؟). هیچ دقت کرده‌اید که طی این همه سال صدا وسیما هیچ سریالی و یا حداقل کمتر سریالی ساخته که تا این حد واقعیت‌ها را به نمایش بگذارد؟ سریالی که اگرچه به نسبتِ امروز، جلوة بصری چندانی ندارد اما هنوز هم از لحاظ ارتباط واقعی و موثر با مخاطب خود تَک است. این‌جا، «جاکتابی» است و من هم نمی‌خواهم و نمی‌توانم که در کار بَر و بَچِ «جیم‌سین» دخالت کنم اما «قصه‌های مجید» بهانه‌ای است برای توجه بیش‌تر به نویسنده‌ای که حقیقتا همان یک اثرش برای کارنامه نویسندگی‌اش کفایت می‌کرد.

خمره
*«هوشنگ مرادی کرمانی» را کمتر کتاب‌خوانی است که نشناسد. آن‌گونه که نویسنده خود را روایت کرده، شخصیت مجیدِ «قصه‌های مجید» همانند و بلکه عینِ شخصیت کودکیِ هوشنگِ «مرادیِ کرمانی» است. جز این‌که هوشنگ در دِه «سریچ» استانِ کرمان به دنیا آمده و مجید، اصفهانی است. جدای از این هوشنگ خودش را در کتابی با عنوان «شما که غریبه نیستید» نیز روایت کرده که حتما آن را در آینده‌ای نه چندان دور معرفی خواهم کرد. از او آثاری همچون «بچه‌های قالیباف‌خانه»، «لبخند انار»، «پلوخورش»، «مهمان مامان»، «مربای شیرین»، «مُشت بر پوست» و «خُمره» چاپ شده که برخی از آن‌ها جوایز داخلی و بین‌المللی متعددی را نصیبِ نویسنده‌اش کرده است. بعضی‌شان هم دست‌مایه آثارِ تلوزیونی و سینمایی شده‌اند.

*اما «خمره» نیز مانند دیگر آثار نویسنده‌اش، اگرچه در فضا و قالبی نوجوانانه تحریر شده لیکن شاید همانند قصه‌های مجید بزرگ‌ترها را نیز مخاطب خود گرداند. کتابی که مورد توجه مخاطبان و منتقدان داخلی و خارجی شد. این کتاب به زبان‌های انگلیسی، فرانسه، هلندی، آلمانی، اسپانیایی، عربی و سوئدی ترجمه شد و جایزه‌های «لوح زرین»، «مرغک طلایی»، «دیپلم افتخار IBBY»، «کتاب سالِ1994 وزارت فرهنگ و هنر اتریش»، «دیپلم افتخار جایزة خوزه مارتیِ اسپانیا»، «کبرای آبی کشور سوئیس» از آنِ خود کرد و به عنوان کتاب ویژه CPN هلند انتخاب شد و جوایز متعدد دیگری کاجیی برای ذکر آن‌ها نیست. داستان در مدرسه‌ای روستایی در حاشیه کویر صورت می‌گیرد. داستان یک مدرسه ابتدایی با دو کلاس و یک معلم. داستان از توصیف یک خمره شروع می‌شود که دانش‌آموزان در ساعات تفریح خود از آن آب می‌نوشند و گاهی هم بر سرِ این‌که چه کسی آب بنوشد با هم درگیر می‌شوند. اما یک شبِ زمستانی، سوز و سرما باعث تَرَک برداشتنِ کوزه می‌شود و دانش‌آموزان مجبور می‌شوند برای نوشیدن آب تا سرِ چشمه بروند. معلم مدرسه نیز برای رفع این مشکل به هر دری می‌زند. کُل داستان حکایت کشمکش‌های آقای معلم است برای رفعِ این مشکل! تعامل دانش‌آموزانِ روستایی و خانواده‌های‌شان با آقای صمدی-معلم مدرسه- کتاب را بسیار خواندنی و جذاب کرده است. معلمی که مشکلات شخصیِ خود را دارد و از طرفی باید با تنگ‌نظری‌ها و رفتارهای کودکانه دانش‌آموزان برخوردِ مناسب داشته باشد. مثل همیشه بخشی از کتاب را با هم به مطالعه می‌نشینیم:
*«...بابای قنبری آمد توی مدرسه. چوب به دست، وسط بچه‌ها می‌گشت که قنبری را پیدا کند. قنبری این طرف و آن طرف می‌دوید. پنا‌ه‌گاهی می‌جست. بابا رسید به پسر، چوب را دور سرش چرخاند و محکم خواباند تو شانه‌های قنبری. آقای صمدی آمد جلو. قنبری رفت پشت سر آقا قایم شد. به او پناه آورد. آقای صمدی گفت:
-چه شده آقا؟ این‌جا مدرسه است. چه کار می‌کنید؟
-مدرسه باشد. اگر شما نمی‌توانید این بچه را آدم کنید، خودم می‌توانم.
وحمله کرد به قنبری:
-کدام گوری رفته بودی؟ مادرت از صبح تا حالا تمام آبادی را گشته.
...یکی از بچه‌ها گفت: ما خیال می‌کردیم آمده است خمره را درست کند. نگو که آمده پسرش را بزند...»

۱ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۵ اسفند ۸۸ ، ۰۰:۰۷
زهیر قدسی

چهارده آینه و یک تمثال


*سلام! ولادت امام رضامون مبارک! امیدوارم که خدای عزیز سرور و ابتهاجش را به برکت این روزها نصیب ما بفرماید.
 خدمتتان عارضم که وقتی تصمیم گرفتم تا به مناسبت این عید بزرگ و البته ویژه‌نامه جیم یک کتاب با موضوع امام رضا(ع) که مناسب خوانندگانی مثل من و شما باشد معرفی کنم حقیقتا شرمنده شدم! نه این‌که بگویم کتاب خوب نبود؛ ولی اگر بوده بنده یا نمی‌شناختم و یا نخوانده بودم. به هر حال کتابی که برای معرفی این هفته برای‌تان در نظر گرفته‌ام. بیش‌تر معرفی یک مجموعه14جلدی است که هر کدام اختصاص به یک معصوم دارد و هر یک، نویسنده‌ای مخصوص به خود، ولی با این حال می‌توان گفت که از لحاظ فُرم و نوع انتخاب، این مجموعه از یک دستی و هماهنگیِ خوبی برخوردار است.


*مجموعه «چهارده خورشید و یک آفتاب» زیر نظر مجموعه فرهنگی قلمستانِ اصفهان چاپ و منتشر شده است. هر جلدِ این مجموعه، از یکصد داستانک تشکیل شده است که داستان‌هایی از زمانِ ولادت، امامت و شهادت آن بزرگوارن را بیان می‌کند. هر کدام از این مجلدات به نامی، نام‌گذاری شده که هرکدام صفتی بر «آفتابِ» وجود آن معصوم است. به عنوان مثال کتاب«آخرین آفتاب» برای پیامبر اکرم(ص) یا «آفتاب بر نی» برای امام حسین(ع) و «آفتاب غریب» برای امام حسن(ع) و....
 وقتی به سنّ نویسندگان این مجموعه، در شناسنامه کتاب‌ها توجه می‌کنیم، می‌بینیم که بیش‌تر نویسندگان این مجموعه نویسنده‌های هم‌سن و سال من و شما هستند که با پختگی لازم دست به قلم گرفته‌اند.


*این مجموعه بیش‌تر به کسانی توصیه می‌شود که از امام‌شان، بیش از این‌که امام چندم است، بخواهند بدانند. و البته بار آگاهی، گاهی بسیار سنگینی می‌کند برای کسانی که دل‌خوش به انجام برخی فرائض هستند. آنان که از امام‌شان فقط یک وجه را دیده‌اند و چشم‌شان را به سیره زیبای ایشان بسته‌اند.


*در زیر بخش‌هایی از کتاب «هشتمین آفتاب» که برای امام رضا(ع) نگاشته شده آمده است. چه زیباست گام‌هایی که در جای گام امام قرار می‌گیرد و لب‌هایی که همانند لب‌های امام حرکت می‌کند و سخن می‌گوید به همان نرمی به همان لطافت و به همان زیبایی...

«پیرمرد سرش را انداخته بود پایین. خجالت می‌کشید و معذرت‌خواهی می‌کرد.
امام با لبخند دل‌داریش می‌داد. رفته بود حمام. امام را نشناخته بود. کمک خواسته بود. امام هم پشتش را حسابی لیف کشیده بود.»
«گفتم:"پسر پیامبر! لباس ساده‌تری می‌پوشیدی بهتر نبود؟"
گفت:" دستت را بیاور جلو"
بردم. دستم را گرفت و برد داخل آستینش. دستم به لباس زبری خورد. لمسش کردم، خیلی خشن بود.
گفت:"این را برای سرکوبی نفسم پوشیده‌ام، برای خدا و آن یکی را برای مردم."»

۲ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۷ بهمن ۸۸ ، ۲۲:۴۲
زهیر قدسی

رمانی برای عشق کردن!

*بعضی کتاب‌ها هستند که خجالت می‌کشی که معرفی‌شان کنی! نه این‌که خدای ناکرده داخل آن چیزهای بی‌تربیتی نوشته شده باشد، نه...! از این رو خجالت می‌کشی معرفی‌شان کنی که فکر می‌کنی که باید هر آدم کتاب‌خوان و یا حتی کتاب‌نخوانی(مثل من) آن را خوانده باشد. «منِ او»ی «رضا امیرخانی» از همین کتاب‌هاست. شاید تا همین چند وقت پیش اصلا به فکر معرفی این کتاب نبودم. چون پندارم این بود که شما جیمی‌های عزیزِ کتاب‌خوان، حتماً این کتاب را خوانده‌اید؛ اما همین نمایش‌گاه بین‌المللی(!) کتاب مشهد، متوجه شدیم که ای بابا هنوز خیلی از دوستانِ اهل مطالعه هستند که این کتاب را نمی‌شناسند و یا نخوانده‌اند. شاید یکی از دلایلِ این موضوع این باشد که بعضی‌ها از رمانِ فارسی - به خاطر تکراری و سطحی بودن بعضی سوژه‌ها و ضعف تکنیکیِ داستان‌ها- گریزانند ولی به هر حال باید تعدادی از رمان‌های فارسی را کاملاً از این قاعده مستثنا دانست.


*رضا امیرخانیِ 20ساله با «ارمیا» وارد عرصه ادبیات داستانی شد. کتابی که مورد توجه خیلی از صاحب‌نظران این عرصه قرار گرفت و کتاب برگزیده جشنواره ادب و پایداری، 20سال ادبیات دفاع مقدس شد و این تازه آغاز کار بود! امیرخانی اگرچه در آفرینش فضاها و شخصیت‌ها بسیار عالی عمل کرده بود اما بعد از 3سال شاهکار خود، یعنی «منِ او» را منتشر ساخت. کاری که از لحاظ فُرم در ادبیات داستانیِ ایران بسیار بدیع و تازه بود. پس از آن مجموعه‌های «ناصر ارمنی- داستان کوتاه1378»، «از به- داستان بلند1380»، «داستان سیستان- سفرنامه1382»، «نشتِ نِشا- مقاله بلند1383»، «بیوتن- رمان1387» و «سرلوحه‌ها- مجموعه یادداشت‌ها1387» منتشر شد که به صورت میانگین هر کدام حداقل 10بار تجدید چاپ شده است(که البته شایستگی فروش خیلی بیش‌تر از این‌ها را دارد).


*«منِ او» از نظر عموم مخاطبانش، بهترین و برجسته‌ترین اثر امیرخانی است. روایتی زیبا و مدرن از فضایی اصیل و دوست‌داشتنی. «منِ او» شامل 23فصل است. فصل‌های «من» و فصل‌های «او». راویِ فصل‌های «من» نویسنده یا همان دانای کل است و راوی فصل‌های «او» شخص اول داستان یعنی جناب علی فتاح. داستان از سال1312شمسی در خانی‌آباد(محله‌ای در تهران) شروع می‌شود و با پیچ و خمی ماهرانه، در زمان‌ها و مکان‌های دیگر ادامه پیدا می‌کند. بر خلاف اغلب داستان‌هایی که می‌خوانیم، سیرِ زمانیِ روایتِ این اثر خطّی نیست.یعنی وقایع در این داستان به ترتیب وقوع روایت نشده و شما گاه از یک زمان و مکان به صورت ناآگاهانه(بدون آن‌که با مربعی در میان آید) به زمان و مکان دیگر می‌روید.

چیزی که مخاطب را هم‌راه داستان می‌سازد فقط کنجکاوی نسبت به پایان داستان نیست بلکه نوع ادبیات و فضاسازی‌ها و تصویرسازی نویسنده چنان است که تمایل مخاطب را برای خواندن مکرر کتاب برمی‌انگیزد. شخصیت‌های داستان چه دور و چه نزدیک، ملموس و باورپذیر توصیف شده‌اند چه «درویش مصطفی» که ناغافل از هرجای داستان سر برمی‌کند و چه «هفت‌کور»ی که اگرچه کور هستند دیده‌هایی بینا دارند. چه «علی» و «مهتاب» یا «کریم‌ریقو» و «ذال محمد» و «ضعیف‌کش» و «من» و «او»...


*اگر بخواهی از رمانی که با آن عشق می‌کنی قسمتی را انتخاب کنی، حکما کار سختی است. اما قاعده این است جایی را انتخاب کنی که نیاز به مقدمه و موخره نداشته باشد، پس بسم الله...:«فکر کرده‌ای فصلِ قبل -که سفید بود- از دست‌مان در رفته است. نه؟! یا فی‌المثل این کتابی که شما خریده‌ای، این چند صفحه‌اش نگرفته است؟! نه؟! بعد هم حتم می‌نشینی کنارِ رفقا و فک و فامیل، اهن و تلپ می‌کنی که بله... صنعتِ نشر عقب مانده است، این فیل و زینک‌هایی که به خاطر ارزانی از بلوک شرق وارد می‌کنند، نامرغوب است!... کتاب خریده‌ایم به پولِ خونِ پدرمان، آن‌وقت حروف‌چین موقعِ کار دقت نکرده است و صفحه‌اش خط انداخته و سوزنش دور برداشته و یک مطلب را چندین بار تکرار کرده است...

اولا! یعنی پول خون پدرت، بالکل، به قیمت پشت جلد این کتاب است؟! این قدر ارزان؟ اگر این جوری است که یکی دو استکان لب‌پُر هم برای ما بریز! خودت هم بزن روشن می‌شوی! اصلا پول خون پدر یعنی چه؟ شده‌ای کأنه برادر بزرگه‌ی برادران کارامازوف که ابوی‌اش را نفله کرد! دستت درست!...»

۴ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۳۰ دی ۸۸ ، ۲۱:۲۷
زهیر قدسی

  دید و بازدید

کلکسیونی از آدم‌ها

این جور وقت‌ها که پای تعطیلات شونصد روزه وسط می‌آید آدم وسوسه می‌شود که همه‌ روزها را بچسبد کنجِ خانه و به جای مهمان‌بازی و شکم‌چرانی به سبک قحطی‌زده‌ها کتاب‌های نخوانده‌اش را به عوض شیرینی و شکلات و آجیل قورت بدهد و خیالش هم جمع باشد که سوءهاضمه به سراغش نمی‌آید و حتی اگر در بلعیدن آثار فاخر ادبیات جهان افراط هم بکند گلاب به رو نخواهد شد! اما بر حسب تصادف ما بهترش را سراغ داریم ؛ پیشنهادی تاپ برای همه فصول !

ازآنجایی که شما به تیپ یا همان ریخت و لباستان اهمیت ویژه‌ای قائلید و معمولا بند کفشتان را هم با سایر ضمایم و تعلیقاتتان هماهنگ می‌کنید، پیشنهاد می‌کنیم درقدم اول کتابهایی را منتخب کنیدکه براساس طرح و رنگِ جلد، با لباستان سِت باشد و به محض ورود به میهمانی و دیده بوسی با خاله‌جان و عمه‌خانم اینا برای خالی نبودن عریضه روشنفکری، شروع کنید به مطالعه و گه‌گاه هم پیرامون موضوع کتاب افاضات فرموده و برای رضای خدا حواس میهمانان -مصمم به ورشکست کردن میزبان- را پرت کنید.اما پیشنهاد دوم‌مان که شما را از اتهام -پُزدادن و افه- هم نجات میدهد؛ «دید و بازدید»جلال آل احمد را بخوانید...به همین سادگی، آن وقت خواهید دید چقدر می‌شود از بقل همین میهمانی‌ها به کشفیات مهمی دست یافت. اگرچه از 12داستان این کتاب فقط یک داستان مرتبط با نوروز و دید و بازدید است ولی همین یک داستان ما را با کلکسیونی از آدم‌های آن زمان -و هیمن حالا- آشنا می‌سازد. پس لطفا حدیث مُجمّل «دید و بازدید» جلال را بخوانید و حدیث مفصلش را در تعطیلات نوروزی ببلعید...

«علیک سلام ننه جون-عیدت مبارک- صد سال به این سال‌ها! .زیر سایه امام زمون، کربلای معلا، نجف اشرف. مگه عیدی بشه و سالی بیاد و بره که این ورا پیدات بشه! چرا سری به این ننه جونت نمی‌زنی؟ ای بی‌غیرت،من که با شماها این قدر محبت دارم چرا شما پوست کلفت‌ها به من محلی نمی‌ذارین؟ ننه جون خیلی خوش اومدی.چی بگم؟من که بلد نیستم به شما فکلیا بگم:تربیک- چه میدونم تبریک عرض می‌کنم.ما قدیمی‌ها دیگه کجا این حرفارو بلد می‌شیم؟ خوب ننه جون بیا این بالا رو تشک بشین، دهنتو شیرین کن....ننه‌جون پس چرا نمی‌خوری ؟شاید بدت اومده که چرا تخمه و گندم شادونه گذاشتم جلوت؟ ها؟ ای قرتی! این قرتی‌بازی‌ها رو بنداز دور مس بچه آدم تخمه بشکن...

از وقتی از راه رسیده بودم دهانم پر بود.به ماهیت خوردنی‌ها فکر نکرده بودم –حتی نمی‌دانستم پوست تخمه‌هایی را که شکسته بودم چه کرده بودم؟ ولی خانم بزرگ هی اصرار میکرد...»

 پی‌نوشت:

*این نوشته توسط همسر بنده تحریر شد، که طی قوانین کپی رایت بایستی با نام ایشان درج شود."الف.یوسفی"

۳ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۳ فروردين ۸۸ ، ۲۲:۴۶
زهیر قدسی

اگر کمی به ادبیات داستانی معاصر دقت کنیم متوجع می‌شویم که جای ادبیات انقلاب بسیار خالی است. نه اینکه بخواهم از سر عادتِ ایام فجر، سنگ انقلاب را به سینه بزنم نه! نقل این حرف‌ها نیست. بحث بر سر این است که ما و خصوصاً جیمی‌های 60 – 50 ساله وظیفه داریم که از انقلاب به عنوان یک رویداد تاریخی حراست کنیم تا مانند دیگر وقایع تاریخی دستخوش تحریف و فراموشی نشود. از این حرف‌ها بگذریم. شاید یکی از مهمترین علل انزوای ادبیات مربوط به انقلاب این باشد که بلافاصله پس از انقلاب با جنگ تحمیلی روبه‌رو شدیم و فرصت آن نشد تا رویداد بزرگی چون انقلاب را درست ثبت و ضبط کنیم.
«فصلی از باران» عنوان مجموعه‌ای از 13 داستان است که این دو واقعه را با هم روایت کرده. یعنی هم به داستان‌هایی پرداخته که مستقیماً به انقلاب مربوط می‌شود و هم از داستان‌هایی استفاده نموده که جنگ تحمیلی را روایت کرده‌اند. ویژگی دیگر«فصلی از باران» این است که شما را با 13 نویسنده معاصر نیز آشنا می‌سازد. نویسنده‌هایی چون: علی موذنی، محسن مخملباف، سیدمهدی شجاعی، محمدرضا کاتب، ابراهیم حسن‌بیگی، راضیه تجار، زهرا زواریان و...
نمی‌توان به همه داستان‌های این مجموعه نمره 20 داد ولی بی‌شک چند داستان نمره عالی را کسب می‌کنند. یکی از این داستان‌ها، داستان «مامان حاجیه» است. مامان حاجیه روایت معصومانه یک پسربچه 6 ساله از رویداد تلخی است که برای خانواده‌اش رُخ می‌دهد.«... دایی جوادم می‌گه تو آبجی مرضیه‌تو بیشتر دوست داری یا داداش رضاتو؟ باید مرضیه رو دوست داشته باشی که اعدامش کردن. می‌گم خب رضا هم داداشمه. می‌گه اون اگه پاسدار نشده بود که کشته نمی‌شد. منم دیگه جوابشو نمی‌دم می‌شینم مشقامو می‌نویسم. از وقتی مامان میثم، آبجی فاطمه رو قنداق نمی‌کنه، همش ونگ می‌زنه. از بس گریه می‌کنه من مشقامو عوضی می‌نویسم...»
واقعه به همین سادگی و دردناکی است. پسر خانواده در مبارزه با اشرار شهید می‌شود و دختر خانواده در یک بمب‌گذاری شرکت می‌کند و محکوم به اعدام می‌شود. ترسیم فضای خانه و خانواده پس از این دو واقعه بسیار زیبا صورت می‌گیرد.
«... قاسم همش با بچه اشرف خانوم اینا دعوا می‌کنه.تا چشم منو دور می‌بینه کتابامو از کشو بیرون میریزه. هرچی به بابا می‌گم بهش بگه به کتابام دست نزنه اعتنا نمی‌کنه. منم یواشکی توی حیاط گوش قاسمو می‌گیرم، می‌کشم. داداش رضا هم که نیست منو دعوام کنه. به قاسم می‌گم:کره‌بز به جای آب‌بازی، با آفتابه گلدونها رو آب بده. مگه نمی‌بینی برگهاش خشک شده. مگه نمی‌بینی مامان حاجیه حالش خوب نیست؟»
در جایی دیگر از داستان وقتی خانواده سر خاک دو فرزندشون می‌روند شاید سوزناک‌ترین بخش داستان باشد:«... مامان حاجیه می‌گه: رضاجون بابات دم در نشسته، روش نمی‌شه ازت. بیاد تو بگه تو رفتی خواهرتو سپردی دست من، منافقها اومدن فریبش دادن. بیاد سر خاکت من پدر یه شهیدم؟ یا بگه من پدر یه منافقم؟ رضاجون چرا خواهرتو با خودت نبردیش؟ مگه خودت نمی‌گفتی گرگها به کمین نشستن؟ مگه نمی‌گفتی شغالها از لاشه مرده‌ام نمی‌گذرن؟ پس چطور خواهرتو ول کردی رفتی؟ مادر رفتی کفار رو از دم مرز بیرون کنی، منافقها از توی خونه بهت خنجر زدن. حالا برای کدومتون گریه کنم؟ برای مظلومیت تو یا برای عاقبت به شرّیه اون؟ مادر اول بیام سر خاک تو یا بیام سر خاک مرضیه؟ برای تو فاتحه بخونم یا برای اوت استغفار کنم؟ خدایا مرضیه وقتی بچه‌گیهاش این قدر مریض شد، از من نگرفتیش. خِضرِت کجا بود اونو از من بگیرتش. رضا جونم چرا وقتی مرضیه بچه‌گیهاش افتاد تو حوض در آوردیش؟ کشیدیش بیرون که منافق بشه؟ کشیدیش بیرون، روز قیامت منو رو سیاه کنه؟ خدایا اگه قاسم و حسن می‌خوان منافق بشن از حالا ببرشون. خدایا اگه نبریشون، روز قیامت پای عرشتو می‌گیرم. اگه نبریشون و منافق بشن، روز قیامت شکایت خودتو به خودت می‌کنم. رضاجون، مادر اول می‌آم سر خاک تو ازت اجازه بگیرم برم سر خاک مرضیه، آخه من باورم نمی‌شه این کارارو کرده باشه...»
البته اینکه معرفی را فقط به این داستان اختصاص داده‌ام به معنای آن نیست که دیگر داستان‌های این مجموعه زیبا نیستند بخوانید و نظرتان را اعلام کنید.

۲ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۲ اسفند ۸۷ ، ۰۹:۳۸
زهیر قدسی


سرنوشت مشترک انسان و زنبور!
بی‌شک بسیاری از نویسندگان امروز کشورمان، وامدار «جلال» هستند. جلالی که در طول عمر 45 ساله خود، آثاری به جای گذاشت که هیچگاه از خاطره ادبیِ ادب‌دوستان، پاک نخواهد شد. «جلال آل احمد» دارای ویژگی‌هایی است که در مجموع او را جایگاهی ویژه می‌بخشد. مردمی و جوینده، بی‌باک در مطرح کردن درونیّات و عقاید شخصی، خلاق در تمثیل‌ها و تشبیه‌ها و انتخاب کلمات و...
از آثار جلال می‌توان به: عزاداری‌‌های نامشروع، دید و بازدید، مدیر مدرسه، نون والقلم، از رنجی که می‌بریم، غرب‌زدگی،خسی در میقات و سرگذشت کندوها اشاره کرد.
«سرگذشت کندوها» هفدهمین اثری است که از جلال سی و پنج ساله منتشر شد.در «سرگذشت کندوها» دو داستان به صورت موازی مطرح می‌شود. یکی داستان کمند علی‌بک و طمع‌ورزی اوست و یکی سرگذشت کندوها و زنبورهای کمند علی‌بک. در فصل اول این کتاب با کمند علی‌بک آشنا می‌شویم و اینکه چگونه صاحب یک کندو می‌شود و آن کندو را شانزده تا می‌کند؛ و پسر کوچکش که یک روز توی باغ بازی می‌کرده، دو تا از کندوها را می‌اندازد و کمند علی‌بک به تب و تاب می‌افتد که چگونه ضرر پیش آمده را جبران کند.
فصل دوم کتاب از نگاه زنبورها روایت می‌شود که چگونه عادت کرده‌اند همه ساله تن به غارت کمند علی‌بک (بلا) بدهند و حاصل دست‌رنج و تلاش خود را به او تقدیم کنند. در حقیقت سرگذشت کندوها همان سرگذشت ماست. سرگذشت اسفبار انسان شهری است که عمومشان عادت کرده‌اند بی‌بهره به زندگی تن دهند. که از زندگی سخت امّا پر نشاط روستا می‌هراسند و به زندگی آسان اما سخت(!) شهری پناه برده‌اند و مشکلاتشان را به تقدیر حواله می‌دهند. نمی‌دانم این بخش از کتاب تا چه اندازه گویای پیامی است که جلال می‌خواهد به مخاطبانش منتقل کند، در این بخش از داستان وقتی دوباره «بلا» می‌آید و محصولشان را غارت می‌کند پیرترین ملکه زنبورها از گذشته می‌گوید: «... از همون روز تا حالا ننجون‌ها و ننجون‌های ننجون‌های ما سرکارشون با گل و گیاه و آفتاب بوده و یه ریزم زاد ولد کردن و خوراکشون رو بدست خودشون پختن. روزی که نه شهری بود و نه ولایتی، نه باغی بود و نه گل پیوندی و آفتابگردونی و نه صاحابی و نه بلایی. لابد می‌گین پس اون وقت‌ها ننجونهای ما کجا زندگی می‌کردن و چه جوری؟ حالا براتون می‌گم. اون روزها نه این جور شهر و ولایتهای من‌درآوردی تو کار بود تا ننجون‌های ما مجبور باشن هی از دروازه‌اش تو برن و بیرون بیان و قابچی و دربون لازم داشته باشن و نه خونه زندگی‌شون اون قدر تنگ و ترش بود تا یه خورده آذوقه انبار کنن شهر پر بشه و تا یه خورده عدّه‌شون زیاد بشه مجبور باشن از هم جدا بشن و همدیگه رو فراموش کنن و بچه‌هاشون رو نبینن. تا این همه جدایی میونشون بیفته و گیس‌سفیدها و دنیا دیده‌هاشون نتونن سر یه مطلب جزیی با هم راه بیان. ننجون‌های ما اون روزها تو کوه و کمرها، سر درخت‌های بلند جنگل، تو چاه‌های پرت افتاده و هر جای دیگه‌ای که عشقشون می‌کشیده خونه می‌کردند و تا دلشون می‌خواسته آذوقه درست می‌کردن و هیشکی هم نبوده تا نیگاه چپ به مالشون بکنه. و اون‌هام راحت و آسوده خودشون رو وقف هنرشون می‌کردن و تربیت بچه‌هاشون. نه دلواپسی شیکم رو داشتن، نه دلهره جا و مکان رو و نه غصه بلا و قحطی و غارت رو. سال‌های آزگار بعد از اون روزگارها بوده که باغی پیدا شده و گل پیوندی توش در اومده و صاحابی به فکر افتاده که خونه زندگی واسه ما درست کنه و ما رو توش حبس کنه.»
سوژه و موضوع این داستان بسیار ساده و حتی بچه‌گانه به نظر می‌رسد ولی بحث بر سر چگونگی و پرداخت داستان از سوی جلال است. و نسبتی که بین این داستان و انسان امروز برقرار می‌کند.
شاید این فصل از کتاب و توصیف‌هایی که جلال از زندگی زنبورها ارائه می‌دهد یادآور کتاب «قلعه حیوانات» جرج اورول باشد با این تفاوت که این کتاب مخاطبی به بزرگی تمامی شهرنشینان دارد!
۳ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۷ بهمن ۸۷ ، ۰۰:۲۹
زهیر قدسی

  

این سری حال کردیم که از ضمیر "ما" استفاده کنیم. چرایش را هم خودمان بهتر می‌دانیم!!! شاید احساس فردیت در بنده از بین رفته و جای "من" را "ما" گرفته پس الکی گیر ندهید لطفاً.

در دومین شماره جاکتابی تا حدی با آثار خانم "عرفان نظرآهاری" آشنا شدیم. گفتیم که حجم آثار وی کم ولی زیبایی و محتوای آن بسیار است. آن شماره "با گچ نور بنویس" را معرفی کردیم و از صمیمیتی که در اکثر نوشته های نظر آهاری دیده میشود نوشتیم. اگر یادتان باشد نمونه ای از شعرهای نظر آهاری را در آن شماره آوردیم تا خودتان در مورد زیبایی آن قضاوت کنید.

و اما این هفته تصمیم گرفتیم تا کتاب "من هشتمینِِ آن هفت نرم" را خدمتتان معرفی کنیم.

این کتاب مجموعه ای از سیزده داستان است که نگاهی دیگرگونه نسبت به وقایع تاریخی و اساطیری دارد.

نویسنده همان گونه که در این داستانها دست می برد و شکلی جدید به آنها می دهد؛ نتیجه گیری و تفسیری جدید نیز از آنها به ما ارائه می دهد. بعنوان مثال در یکی از داستانهایش پسر نوح را به خواستگاری دختر هابیل (که دختری پرهیزگار است) می فرستد و دخترهابیل پسر نوح را به خاطر عصیان و نافرمانی از امر پدرش سرزنش می کند.

یکی ازویژگیهای کتاب" من هشتمینِ آن هفت نفرم"، فخامت نسبی این اثر نسبت به دیگر آثار نویسنده است.

عنوان کتاب هم متعلق به یکی از داستانهای این مجموعه است که از زبان سگ اصحاب کهف سخن می گوید.

دیگر پرت وپلا نمی گویم و کار خودم را راحت می کنم! ویکی از داستانهای این کتاب را برای شما می آورم. امیدوارم بر من ببخشایید.

آن بت گریه می کرد.

زیرا هرگز نتوانسته بود دعایی را مستجاب کند و معجزه ای را برآورده.

زیرا شادمان نمی شد از پیشکش هایی که به پایش می‌ریختند و قربانی‌هایی که برایش می‌آوردند

زیرا دلتنگ کوهی بود که از آن جدایش کرده بودند و بیزار از آن تیشه که تراشش داده بود

و ملول از آنان که نامی برایش گذاشته بودند و ستایشش می‌کردند.

بت بزرگ گریه می‌کرد.

زیرا می‌دانست نه بزرگ است و نه باشکوه و نه مقدس

همه به پای او می‌افتادند و او به پای خدا.

همه از او معجزه می‌خواستند و او از خدا.

همه برای او می‌گریستند و او برای خدا

او بتی بود که بزرگی نمی‌خواست، .عظمت و ابهت و تقدس نمی‌خواست.

نام نمی‌خواست و نشان نمی‌خواست

او گریه می‌کرد و از خدا تبر می‌خواست.

ابراهیم می‌خواست.

شکستن و فرو ریختن می‌خواست

خدا اما دعایش را مستجاب نمی‌کرد.

هزار سال گذشت. هزاران سال.

و روزی سرانجام خداوند تبری فرستاد بی‌ ابراهیم

آن روز بت بزرگ بیش از هر بار دیگر گریست،

بلندتر از هر روز

زیرا دانست که ابراهیمی نخواهد بود.

زیرا دانست که از این پس او هم بت است و هم ابراهیم

خدایا! خدایا! خدایا چگونه بتی می‌تواند تبر بر خود بزند؟

چگونه بتی می‌تواند خود را در هم شکند و خود را فرو ریزد؟

چگونه؟ چگونه؟چگونه؟

خدایا ابراهیمی بفرست، خدایا ابراهیمی بفرست، خدایا ابراهیمی بفرست

خدا اما ابراهیمی نفرستاد

***

بی‌باکی و دلیری و جسارتی اما فرستاد، ابراهیم وار

و چه بزرگ روزی بود آن روز که بتی تبر بر خود زد و خود را شکست و خود را فرو ریخت.

مردمان گفتند این بت نبود، سنگی بود سست و خاکی بود پراکنده

پس نامش را از یاد بردند و تکه‌هایش را به آب دادند و خاکه‌هایش را به باد

و دیگر کسی نام او را نبرد، نام آن بتی که خود را شکست.

اما هنوز صدای شادی او به گوش می‌رسد، صدای شادی آن مشت خاک که از ستایش مردمان رهید

صدای او که به عشق و شکوه و آزادی رسید.

۴ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۸ آبان ۸۷ ، ۲۲:۰۵
زهیر قدسی