جاکتابی

آرشیو کتاب‌نویسی‌هایمان در جراید مختلف

جاکتابی

آرشیو کتاب‌نویسی‌هایمان در جراید مختلف

جاکتابی

جاکتابی عنوان ستونی است که نخستین‌بار در تاریخ بیست و هفت تیرماه سنه یکهزار و سیصد و هشتاد و هفت خورشیدی در صفحه چهاردهم جیم از ضمیمه‌ی جریده‌ی یومیه‌ی خراسان به طبع ‌نگارنده (زهیر قدسی) رسید و الی زماننا هذا به طبع می‌رسد. (برگرفته از مطلع الوبلاق/ پست شماره ۱) و اکنون دیر زمانی است که میزبان بازنشر معرفی‌های من و همسرم (الهام یوسفی) در جراید مختلف است.

چون سر و کار تو با کودک فتاد...

پنجشنبه, ۲۹ ارديبهشت ۱۳۹۰، ۰۹:۱۸ ق.ظ

پیش‌نوشت: وقتی نذرت بشکنی دیگر شکسته‌ای! از این پس خاطراتی از خودم را را که در حوزه‌ی کاری‌ام پیش آمده را تقدیم می‌کنم، امیدوارم مقبول باشد.

ش:۲

تصمیم همیشه ناتمام!


همیشه دوست داشته‌ام که دفتر خاطراتی داشته باشم اما تا کنون موفق به این کار نشده بودم. همیشه اول سال که می‌شد این تصمیم در من شدید می‌شد اما پس از یکی-دو خاطره‌ای که در صفحات اول یک سالنامه نقش می‌بست چیز دیگری پیش نمی‌آمد. نه این‌که خاطره‌ای در خور توجه نداشته‌ام، نه.... همیشه و مانند همه، خاطرات تلخ و شیرینی را تجربه کرده‌ام تا بتوانم دفتری را سیاه کنم اما مانند همه تنبلی بهترین و صادقانه‌ترین توجیهی است که می‌توان از آن یاد کرد!
به هر تقدیر اگر این دفتر یا به عبارتی این صفحه، به سرنوشت دیگر دفاتر ناتمامم دچار نشود این‌بار تصمیم دارم که دفتری را آغاز کنم. نه به نیت شخصی‌نگاری، بلکه برای یادآوری آنچه که مشاهده کرده‌ام و آنچه را که از این مشاهدات برداشت کرده‌ام. این برداشت‌ها و این تاویل‌ها گاه نقش‌هایی هستند که گویی بر حجر بسته‌اند و گاه شبیه رد پایی است بر شن‌های نرم کویر یا برف‌های بکر زمستانی، که بادی نرم و آفتابی ملایم نقش آن را پاک می‌کند. و چه حیف است که آدمی خودش را و راه رفته‌اش را انکار کند. اگر پُرگویی نمی‌شد می‌توانستم به راحتی در باب پراهمیت بودن ثبت این خاطره‌ها صفحه‌ها بنویسم و لفاظی‌ها داشته باشم اما از ترس این‌که این لفاظی‌ها و پُرنویسی‌ها منجر به «ننویسی» شود آن را به کنار می‌گذارم.


چون سر و کار تو با کودک فتاد...


و اما باید پیش از هرچیزی اعتراف کنم دو نفر در دو روز باعث شدند که این نیاز دیرین –یعنی نیاز به ثبت خاطرات و مشاهدات- دوباره چون شیره‌ی درختی -که بچه‌ی بازیگوشی با دستان شرورش با همکاری یک میخ و یک چاقو بر آن جراحتی وارد کرده باشند- بیرون بریزد و خودی نشان دهد. این شیره‌ی حیاتی همیشه در آوندهای این درخت جاری بوده‌اند تا حیاتش را حفظ کنند اما یک زخم، یک میخ باعث شده تا خودی نشان دهد و چون گوهری سحرانگیز با آن رنگ کهربایی‌اش جلب توجه کند...

آقای جلالی همان کودک بازیگوش بود. داشت در مسیر مدرسه‌اش قدم می‌زد و شاید هم لی‌لی بازی می‌کرد. ناگهان چشمش به درخت کاجی افتاد و هوس کرد تا یک یادگاری به جا بگذارد. سریع دست به کار شد میخش را از کیفش برداشت و شروع کرد به نقاشی کردن و طرحی از خطوط زشت و خشن کشید. همین! شیره بیرون تراوید و بوی گس آن پراکنده شد... و اما اصل داستان:


روز هشتم نمایشگاه کتاب تهران، شبستان مصلای امام خمینی(ره)، راهروی۲۱ غرفه۱۹ غرفه انتشارات سپیده‌باوران. من و همسرم و برادرم در غرفه بودیم. هر کس تجربه غرفه‌داری در نمایشگاه کتاب را داشته باشد می‌داند که چقدر کار سخت و طاقت‌سوزی است البته شاید اکنون من هم نسبت به گذشته کم‌طاقت شده باشم اما اصل داستان چیز دیگری‌ست... سرگرم کار بودم و خسته، که همین آقای جلالی -که نامش را نمی‌دانستم- به اتفاق یک نفر دیگر، جلو غرفه‌ی ما ظاهر شدند نگاهی به کتاب‌ها انداختند و بعد، از گرانی کتاب‌های‌مان گلایه کردند. مثل همیشه، مثل آدم‌های وظیفه‌شناس شروع کردم به توضیح دادن در مورد این‌که این کتاب‌ها از لحاظ فنی، نسبت به دیگر ناشران شهرستانی و حتی برخی از ناشران تهرانی، بیشتر ار عرف خرج برداشته‌اند. اما مشکل اینجا بود که ایشان مثل باقی مشتری‌ها خیلی گوش نمی‌سپرد به حرف‌هایم و حرف خودش را می‌زد. به او گفتم که مفهوم گرانی از سه بُعد قابل بررسی است. «اول این‌که شما با بهای تمام شده‌ی کتاب در بخش تولید و توزیع آشنایی داشته باشی. دوم این‌که بخواهی قیمت یک کتاب را با کتاب مشابهی از لحاظ فنی، کیفی و زمان انتشار مقایسه کنی. سوم هم این است که بخواهی با جیبت و توان مالی مفهوم گرانی را معنا بدهی که در این صورت من حرفی برای گفتن ندارم...» همین که این را گفتم انگار که به ایشان برخورده باشد سریع موضع گرفت که: «یعنی من پول خرید این کتاب را ندارم؟ برو و از حبیب بپرس که جلالی کیه!» من هم انگار که حرف بدی از دهانم خارج شده سریع شفاف‌سازی کردم که «من سه بعد را با هم مطرح کردم و منظوری نداشتم!» کلمات در آن زمان آن‌قدر سریع ردّ و بدل شد که نمی‌دانم دقیقا چه گفت و چه گفتم! همین‌قدر می‌دانم هرکلمه که از دهان من خارج می‌شد چند کلمه به من تحویل داد! این ناراحت کننده است. این خیلی ناراحت کننده است که وقتی آدم آرام حرفش را می‌زند طرف مقابل آرام به حرف تو گوش ندهد. این نارسایی ارتباطی است وقتی که سرعت Sent و Receive با هم میزان نباشند. اما چیزی که خیلی باعث ناراحتی من شد این بود که آقای جلالی گفت: «حبیب، که دوست صمیمی توست به من گفته که از این‌ها چیزی نگیر!» نمی‌توانم بگویم که این جمله چقدر ناراحت کننده بود برایم! این خیلی ناراحت کننده است که کسی لباس مُبلّغان دین را بپوشد و بعد دل کسی را نسبت به دوستش چرکین کند. که برایم سوال پیش بیاید که چرا حبیب به من چیزی نگفته و بعد  چرا کسی را از خریدن کتاب‌های ما پرهیز بدهد. به او گفتم چه عاید شما شد که نام حبیب را آوردی؟ می‌توانستی به من بگویی یکی از دوستانت چنین گفته اما حالا من باید مدتی برای خودم توجیه بیاورم برای حرف حبیب.
قصد توهین به کسی را ندارم علی‌الخصوص وقتی تصمیم دارم که این نوشته را هم حبیب ببیند و هم آقای جلالی! و علی‌الخصوص‌تر آنکه هرکس مرا بشناسد می‌داند که اهل توهین کردن و از این چیزها نیستم. اما یک حقیقتی وجود دارد که خیلی‌ها آن را تجربه کرده‌اند در زندگی‌شان. و آن اینکه وقتی با یک بچه بحث می‌کنی خودت مثل بچه‌ها می‌شوی. حرف‌های بچه‌گانه می‌زنی و مثل بچه‌ها زود از کوره در می‌روی و شاید هم بخواهی مثل بچه‌ها گریه کنی! من در مقابل آقای جلالی چنین حسی پیدا کردم. اطرافیان من و حتی خود آقای جلالی شاهد بودند که من از این حرف چقدر نارحت شدم و ماهیچه‌های حنجره‌ام چقدر منقبض شدند و خون داخل آن‌ها دویده بود و این به راحتی در صدای من هنگام حرف زدن احساس می‌شد. همان‌دم فهمیدم بچگی کردم. نفس عمیقی کشیدم پیش از آن‌که بخواهد آخرین اتفاق بد بیافتد... آخرین اتفاق بد هم این بود که اجازه دهم ماهیچه‌های چشمم مرا مجبور به گریستن کنند جایی که شاید اصلا ارزشش را نداشت! متوجه شدید که من چقدر احساساتی هستم؟...

 

روز بعد، همان‌جا، آقای جلالی دوباره تشریف آوردند غرفه‌مان. و این در حالی بود که من دیروز سعی‌ام را کرده بودم که این احساس بدی که به وجود آمده بود را از دلم پاک کنم و از طرفی سعی‌ام را کرده بودم ماجرای حبیب را فراموش... نه! توجیه کنم. آقای جلالی دوباره تشریف آوردند و من سعی‌ام را کردم، برخوردم حداقل نامهربانانه نباشد. چون دقیق یادم نیست. البته اضافه کنم ساعتی قبل از آن، در غرفه انتشارات ماهی -هنگامی که من و همسرم داشتیم کتاب‌های جدید این انتشارات خوش‌ذوق را می‌خریدم- آقای جلالی را زیارت کردیم که آمده بود کتاب بخرد. به شوخی به پشتش زدم و گفتم به این‌ها هم آمده‌ای بگویی که کتاب‌های‌تان گران است؟ مسئول انتشارات هم حرف مرا شنید و خندید (بی‌آنکه بداند ماجرا چه بوده) بعد آقای جلالی رو کرد به آقای مسئول انتشارات و گفت شما و انتشارات کاروان و انتشارات فلان(که یادم نیست) اگر کتاب‌های‌تان را گران بزنید حق دارید اما این‌ها حق ندارند. آن وقت بود که فهمیدم راز موفقیت این ناشران گرامی را (که صدالبته من هم کتاب‌های‌شان را در عین اختلاف نظر و عقیده دوست دارم) و این راز، همین راز «حق داشتن» است. باری به سوی غرفه‌مان روانه شدیم و ساعتی بعد آقای جلالی (که یحتمل حاج آقا هم بود و حداقل از لحاظ عرفی به صنف روحانیون می‌گویند حاج آقا) آمد غرفه‌مان! آمد غرفه و تعدادی از کتاب‌های‌مان را برداشت و چانه زد که بیش‌تر تخفیف می‌خواهد و من هم قبول کردم چون حوصله‌ی بحث نداشتم. در حین محاسبه قیمت کتاب‌های ایشان، اتفاقی پیش آمد جالب و جذاب... خانمی آمد مقابل غرفه‌مان و یک کتاب طنز برداشت که پیش از این گویا برای کسی خریده بود. حاج آقای جلالی از سر حسّ وظیفه‌شناسی بی‌آنکه کسی از ایشان مشاوره بخواهد به خواهرمان رو کردند و گفتند: اگر مجموعه شعر طنز می‌خواهید همین شاعر مجموعه‌ی دیگری را در فلان انتشارات(که ناشری دولتی است و الان دارد پول پارو می‌کند با فروش برخی از کتاب‌هایش) چاپ کرده، آن کتاب بهتر است، البته این کتاب را هم بخرید اما آن کتاب خیلی از شعرهای این کتاب را هم دارد! موعظه حاج آقا موثر واقع شد و آن خانم رفتند جایی که حاج آقا آدرس دادند!! نمی‌دانم این ماجرا چقدر قابل درک است برای‌تان، حاج آقا بی‌آنکه کسی از ایشان مشورت خواسته باشد بیاید مشتری را بدون رودربایستی جلو شما بپراند و بفرستاند پیش یک ناشر دولتی که شکمش سیر است(و البته جزو ناشران خوب دولتی محسوب می‌شود). و این در حالی است که این خانم کتاب مذهبی یا اعتقادی نخواسته بود که نیازی به راهنمایی ناخواسته داشته باشد و آن کتابی را هم که ایشان انتخاب کرده بود، از لحاظ اخلاقی خیلی عفیف‌تر بود و خدای ناکرده جزء کتب ضاله محسوب نمی‌شد! البته این احساس برای آدم‌های شکم‌سیر قاعدتا خیلی قابل درک نیست اما باز هم قابل فهم است. همین اندازه بگویم که من این کار را برای فروشنده‌ای که با او مشکل دارم هم نمی‌کنم حتی پشت سرش، مگر اینکه خدای ناکرده آدم کلاه‌برداری باشد!
باری دلم برای‌تان بگوید که من گلایه‌ی خودم را به صورت یک جمله به ایشان بیان کردم و دیگر چیزی نگفتم اما ایشان جوابی با این تعبیر به من تحویل داد که آدم نباید این‌قدر تنگ‌نظر باشد! بعد رو کردم به ایشان و گفتم حساب شما می‌شود ۱۶۵۰۰تومان. ایشان هم ۱۷۰۰۰تومان روی میز گذاشت و چیزی گفت قریب به این معنا که غصه نخور باقیش باشد مال خودت! خودم را زدم به آن راه و ۵۰۰تومان را به ایشان تحویل دادم که ایشان با اصرار هم قبول نکرد و رفت و من را حسابی کفری کرد اما باز از نظرم خیلی مسخره بود که به رفتار مسخره‌ی ایشان (با احترامی که نسبت به هم‌لباس‌های ایشان دارم) با التماس و تمنا کردن که: حاج‌آقا تو رو به خدا بیا باقی پولت را بگیر، پاسخ گویم.
دلم برای شما بگوید که حاج آقا دوری زد و پس از ساعتی دوباره مقابل غرفه‌مان ظاهر شد. رو کردم به ایشان و گفتم: «حاج‌آقا! اگر می‌خواستید لطفی در حق بنده داشته باشید لازم نبود چانه بزنید و بعد مثل آدمی که در یک رستوران مجلل پس از صرف غذا به گارسون انعام می‌دهد به بنده صدقه بدهید.» حاج آقا لبخندی زد(به خاطر حفظ احترام از لفظ نیش‌خند استفاده نمی‌کنم!) و گفت: «شما اگر راست می‌گفتید باید دنبال من راه می‌افتادی و پول را به زور به من پس می‌دادی.» این حرف واقعا آتشم زد. همه‌ی کسانی که در غرفه بودند شاهد سوختن و آتش گرفتن من بودند. دیدند که آتش از قلبم زبانه کشید و به چشمانم دوید. و دیدند رنگِ رویی که نداشتم، رنگ آتش گرفت. و این در حالی بود که حاج‌آقا بی‌تفاوت راهش را کشید و رفت. پس آن کاری را که از نظرم خیلی مسخره بود به خاطر اثبات صداقتم انجام دادم. پشت سر ایشان راه افتادم و یک اسکناس پانصدی را توی پلاستیک خریدش انداختم و به پشتش زدم که: باور کن تا کنون دروغی به کس نگفته‌ام که به تو بگویم.
الان که سه‌روز گذشته و دارم در قطار در مسیر برگشت به مشهد این‌ها را می‌نویسم باور کنید هنوز سوزش آن داغ را که بر دلم نشست، احساس می‌کنم. پس احتیاط کردم کمی ملایم‌تر از آنچه که قلبم به من فرمان می‌داد بنویسم، نوشتم تا خدای ناکرده کاری خودخواهانه انجام نداده باشم.


بر دلم گرد ستم‌هاست، خدایا مپسند
که    مکدر   شود   آئینه‌ی   مهرآئینم

پی‌نوشت ۱: یادم هست در یادداشتی بسیار خواندنی که حبیبه‌ی جعفریان به روایت پسر امام موسی صدر از زندگی او نوشته بود. اینچنین خواندم که وقتی صدرالدین(پسر ارشد امام موسی صدر) کنجکاوانه از پدر می‌پرسد که چرا او را به خواندن درس طلبگی تشویق نکرده؟ پدر پاسخ‌اش می‌دهد که: "ما معمم زیاد داریم، چیزی که ما می‌خواهیم معمم نیست روحانی است، و آن هم کار هرکسی نیست. این از شما بر نمی‌آید."

توصیه می‌کنم این یادداشت را کامل بخوانید: با عنوان "فرزند تو بودن دشوار است"

پی‌نوشت ۲: چند پیامی تا کنون برایم ارسال شده که احساس می‌کنم بعضی‌ها این اسامی را جدی گرفته‌اند. قاعدتا بنده به عنوان یک نویسنده‌ی آماتور هم باید بدانم که نام اصلی کسی را در وبلاگ بردن صحیح نیست. و این منتی است که بر سر شخص واقعی این داستان می‌گذارم که اسم‌ش در لوح دلم باقی است. اگر کمی شخصیت‌شناسی داشته باشید می‌دانید که برای دوست لفظ "حبیب" مناسب است و برای کسی چون آن حاج آقا؛ "جلالی" که برخواسته از شخصیت‌اش باشد.

پی‌نوشت۳: به عنوان یک داستان‌خوان هم عرض می‌کنم که واقعا زشت است نویسنده پیام اخلاقی داستان را به صورت شفاف در داستان بیاورد اما گویا اینجا لازم است! غرض بنده از نقل این داستان، این بود که دقت در گفتار تا چه حد مهم است و تا چه اندازه می‌تواند یک جمله‌ی نامربوط، تاثیر مخربی در وجود کسی بگذارد وگرنه این‌که بخواهیم بداخلاقی را به صنف خاصی نسبت دهیم، کاری ناروا و ناجوانمردانه است. جز اینکه توقع از روحانیت چیز دیگریست.

موافقین ۱ مخالفین ۰ ۹۰/۰۲/۲۹
زهیر قدسی

نظرات  (۲۹)

وبلاگ خوب و جالبی داری . به ما هم سر بزن .
سلام.واقعا خدا صبرتان بدهد. منگنه عذاب آوری بوده. در این شرایط آدم می ماند در شان لبلس شان رفتار کند یا در شان خودشان....
خیلی ناراحتم... خیلی خیلی خیلی ناراحتم!

کاش اون موقعهایی که ایشون اومدن من اونجا بودم! هر چند می دونم که حرفهایی که شما می زنید در دفاع از کتابهاتون ( که مثل فرزندانتون می مونن) واقعاً به حق و جانانه است. اما خب گاهی هم میشه که نرود میخ آهنین در سنگ پیش بیاد و اینطوری بشه. اما دلم میخواست موقع حضور ایشون من هم اونجا بودم تا از طرفِ یک بیطرف دفاع میکردم از کتابهایی که الحق و الانصاف جزء با دقت ترین کارهایی هستن که چاپ میشن. اصلاً کاش اونجا بودم و نمیگذاشتم به این آقا کتاب بفروشید....

خیلی عصبانی شدم، می بخشین. شرایط شما رو در اون لحظات درک می کنم و مطمئنم بیش از پیش مایه گذاشتین و سعه صدر بخرج دادید.

خدا قوت...

به خاطره های خوب فکر کنید آقای قدسی

زمستون میره و روسیاهیش....
۲۹ ارديبهشت ۹۰ ، ۱۱:۰۲ این روزهای تنها
آه آقای قدسی از نمایشگاه گفتیدو من که نتونستم امسال برم خیلی ناراحت شدم. باور کنید از افتتاحیه تا اختتامیه دلم اونجا بود. که کاش مثل پارسال.........
سعی کنید خاطراتتون رو بنویسد حتی در همین وبلاگ لا اقل اگه کسی هم نخونه خودتون میخونید.
منم خیلی به کتاب علاقه دارم اما خوب شد با وبتون آشنا شدم اینطوری بهتر میتونم کتاب هایی که دوست دارم بخونم انتخاب کنم. جا کتابی جیم رو میخونم اما نظرم هر کتابی رو نمی گیره؟ بعدا نا بیشتر مزاحمتون میشم. الان هم آدرس رو از وبلاگ آقای صابری برداشتم البته با اجازتون. موفق باشید.
سلام.
نمی‌دانم چه چیزی بیش‌تر مرا از خواندن این خاطره‌ات متاثر کرد؟ این که تو از دوران کودکی‌ات مظلوم بودی و مودب و این ترکیب ادب و مظلومیت باعث می‌شد من نسبت به تو بیش‌تر از سایر برادرانم غیرت بورزم یا اینکه بیش‌تر از رفتار این برادر روحانی که الحق برازنده این صفت "روحانی" است خشمگینم.
نمی‌دانم ناراحتم چرا نبودم که از تو در مقابل این بداخلاقی و توهین دفاع کنم یا اینکه چرا نبودم تا کسی را که لباسی پوشیده که برازنده "روح"اش نیست بر سرجایش بنشانم!
البته در هر صنف و طبقه‌ای زیاد داریم کسانی را که از مشکلات روحی و احیانا عقده‌هایی در رنج‌اند و دیگران را نیز در رنج و تعب گرفتار می‌کنند
بی ادب تنها نه خود را داشت بد
بلکه آتش در همه آفاق زد
ولی مشکل اینجاست که کسی متصف به صفت "روحانی" باشد و حتا این صفت تبدیل به اسمی برای صنف‌اش شود ولی خود بیش از هرچیزی درمقوله "روح" دچار باشد. البته در گذشته هم به تو گفته‌ام مشکل سازمان روحانیت این است که مثل جامعه پزشکی یا جامعه مهندسی سازمان نظام طلبگی نداریم تا بتواند غربال کند درّ ناب را از خزف بی‌مقدار.
و می‌دانم که خون دل خوردن‌ات بیش از هرچیز ازاین است که جان گل‌رنگ‌ات تاب دیدن جامه سپیدان دل سیاه را ندارد.
واین‌که چرا کسی مدعی میراث‌داری لباس پیامبر باشد ولی از خلق و خوی آن فرشته خصال هیچ بهره نبرد.
از علی میراث داری ذوالفقار
بازوی شیر خدا داری بیار
گر فسونی یاد داری از مسیح
کو لب و دندان عیسی ای وقیح
....
شیر را بچه همی ماند بدو
تو به پیغمبر چه می‌مانی بگو
خاطره جانسوزی بود..
اما احسنت به کاری که در انتها کردید..

کاش آخرش یه قلنبه آبدارتر بارش می کردید!!
اول نثار آقای حجت الاسلام سوار بر مسلمین جلالی :
اگر اسلام اینست فرمانش

چه خوش بودند اعراب خر بدوی

که بت را بر خدا ترجیح میدادند
دوم برای عزیز دلم آقا زهیر :
چه گویمت که ز سوز درون چه می بینم / ز اشک پر حکایت که من نیم غماز
می دانید که من خود از طایفه گریزانم ...
و معتقدم آبروی روحانیت امام خامنه ای (روحی فداه) است و بس !
و این گزیده برای این گویم که برخی خرده نگیرند : بنده 1 دهه در این فضا تهی از اسلام درس خواندم که ای کاش نمی خواندم و نمی دیدم ...
پاسخ:
اما یک نکته: اگرچه رگه‌های عصبانیت در نوشته‌ی من پیدا بود. اما مقصود من فقط یک نکته بود و آن این‌که همه‌مان باید به اخلاق توجه کنیم. علی‌الخصوص اگر رسالت‌مان گسترش اخلاق باشد. شاید من هم زیادی تند رفته باشم. همیشه جای اشتباه در این روایت‌ها وجود دارد. خدا عاقبت‌مان را بخیر کند.
۲۹ ارديبهشت ۹۰ ، ۱۴:۴۳ محمدکاظم کاظمی
زهیر عزیز. حالت را در آن لحظات درک می‌کنم. من هم همین حال را دارم، وقتی کسانی با اصرار تمام انتظار دارند که کتابهایم را به آنها هدیه بدهم و البته این را وظیفه‌ای انکارناپذیر می‌شمارند. اما در مورد نگارش این خاطره، به گمانم می‌شد قدری موجزتر بنویسی با پاراگراف‌هایی کوتاه‌تر. پاراگراف کوتاه مجال تمرکز و در عین حال سرعت بیشتری برای خواندن متن می‌دهد.
پاسخ:
ممنونم جناب آقای کاظمی. واقعا خوشحال شدم وقتی اسم شما را در وبلاگ خودم دیدم. از این ابراز همدردی‌تان هم ممنونم. اما این شقشقه‌ای بود که در لحظاتی بیرون آمد و فرو رفت. هنوز نمی‌دانم کار درستی کرده‌ام که این خاطره را به صورت عمومی در این صفحه قرار داده‌ام یا نه! چون جهان امروز، جهان سوء تفاهم است و این در فضای مجازی بیش‌تر خود را نشان می‌دهد. اگر آقای جلالی و دیگر دوستانی که به ایشان -به خاطر احترام به رسالتی که به عهده گرفته‌اند- بیش‌تر احترام قائل می‌شویم. منظور مرا کج برداشت کنند و فکر کنند شخصی‌نگاری کرده‌ام جای تاسف است واقعا!
سلام زهیر جان! عجب روزی ای داشتی! امتحان فرض کن برای خودت سر و کله زدن با این عجایب را! به روحانیت اما پشت نکن که اصلا به صلاح نیست! اکثر آخوندها روحانی نیست مثل اکثر اکثر صنف ها که خودشان نیستند!
صبرت محکی خورده است... خدا قبول کند
یا حق برادر خوبم
پاسخ:
سلام. ممنون. منظور من هم همین بود.
سلام الان برانون ایمیل کردم جان ما بگیر این دفعه نبود یه سری به آدرس وبلاگم بزنید اونجا همه شهرام هست!
یا علی
سلام

از این که در نوشته تان -تقریباً به طور کاملی- رعایت ادب را کرده بودید لذت بردم. کتاب «آخوند باید روحانی باشد» را -با این که نخوانده ام اما فکر می کنم- اگر به ایشان معرفی می کردید، خوب بود.

البته باید پیهِ آفات در وبلاگ نوشتن را به جانتان مالیده باشید! کم نیستند کسانی که -حالا یا حتی چند سال دیگر- با نقل این گونه پست هایتان در سایتی، شیطنت هایی بکنند.

این تصمیم شما برای خاطره نوشتن، بعید نیست مرا هم به انجام
چنین کارهایی وسوسه کند!
سلام امید وارم این دفعه رسیده باشه خبر بدید توی وبلاگم هم شون هست یه سری بزنید
moammal.blogfa.com
چقدر سخت میگیری زهیر جان
بابا هنوز کار داریم واسه سختی کشیدن
حکما خستگی نمایشگاه اثر کرده والا این بنده خدا خودش نقض غرض خودش است
تو چرا باید خودت رو ناراحت کنی
دلگیر نشو خدای با قدسی هاست
لبخند بزن سپیده،باور زیباست

آقای زهیر چسب پیشانیتان
از لطف وعنایت جلالی آقاست!؟
پاسخ:
دارم واقعا دیوانه می‌شم. شبیه این قاتل‌های سریالی شده‌ای که پشت سر هم بشناسی‌شان و آخر نمی‌توانی. تا کی می‌خواهی ما را سر کار بگذاری؟
من؟ قتل؟ به این ذوق لطیف می آید؟
یا جوهر این قلم ز خون س شاید؟!
بگذار که بگذریم از این احوالات
دیوانه ز دیوانه خوشش می آید!

سلام آقا زهیر..
عجب اتفاقات جالبناکی توی نمایشگاه براتون اتفاق افتاده..؟!
حتما برای ثبت خاطرات خدمت می رسم.. البته با دوربین!!
سلام داداش جان

مهمترین ویژگی مطلبت اینه که حقیقت درد و سوز دلت رو به خواننده منتقل می‌کنه. فکر می‌کنم این احساس عصبانیت رو بقیه خوانندگان هم _مثل من_ تجربه کرده باشند. شاید بیشتر عصبانیم از اینکه چرا براش اینقدر اهمیت قائل شدی.

شاید اشتباه می‌کنم؛ نمی‌دونم؛ ولی فکر می‌کنم اگه من جای تو بودم، اینقدر تحملش نمی‌کردم. کاری می‌کردم که "او" اکنون به‌جای تو بسوزد.

عزیزم، اجازه نده کسی که مایه‌اش رو نداره، اینقدر اذیتت کنه.

اما اگه همینجوری ادامه بدی، شاید بتونی "مجموعه خاطرات یک ناشر" رو تا یکی دو سال دیگه منتشر کنی!

یا علی
پاسخ:
از لطفت ممنون داداش جان!
۳۱ ارديبهشت ۹۰ ، ۲۱:۳۰ امید مهدی‌نژاد
یعنی اعصابم رو خط‌خطی‌ کردی‌ها. یعنی الان دلم می‌خواد اون جلالی فرضی رو بگیرم و یکی یکی ریش‌هاش رو بکنم. کاش ته‌ش یه پایان خوشی چیزی داشت. فحشی، کتک‌کاری‌ای، فریادی، چه می‌دونم یه چیز متقابل. البته از برادر مظلوم زهیر خان، طبیعتا یه همچین برخورد کریمانه‌ای هم زیبنده‌ست. اما من در چنین مواقعی رفتار ترکانه و چه‌بسا لرانه رو به رفتار کریمانه ترجیح می‌دم. یعنی مشغول ذمه منی اگه وقتی دیدی‌ش لااقل یه «مارمولک عقده‌ای منحرف» به‌ش نگی.
پاسخ:
فقط برادر! برای این روزا یه دوره کلاس آموزشی برامون بزار!
سلام.
خداییش خیلی صبر و تحملتون بالاست .
اگه من بودم یه طور دیگه باهاش برخورد می کردم.
سلام
ریاضیاتی ملکوتی بر این عالم و تقدریرات ریز و درشتش حاکم است
سلام
فقط یک کتابفروش می تونه درد و رنج نهفته در این نوشته رو بفهمه بقیه نمی تونن این رو کامل بفهمن. قبول داری که حرفمو؟!!

منم همچین موردهایی کم نداشتم جاهایی که فقط دوست داری بشینی و بعدش فقط گریه کنی
پاسخ:
البته خوشحالم که باقی دوستان هم در هر حدی با بنده ابراز هم‌دردی کرده‌اند.
۰۲ خرداد ۹۰ ، ۱۰:۵۳ سید مصطفی خاتمی
سلام.
1ـ کار بسیار نیکویی کردی که این ماجرا را نوشتی. نه از این جهت که فرد آقای به اصطلاح جلالی را محکوم کنی. بلکه از این باب که چنین تجربه ای برای خیلی ها پیش می آید و به اشتراک گذاشتن چنین تجربه ای در تسکین درد و البته واکنش مناسب تر به دیگران کمک می کند.
2ـ گر چه نقد استاد کاظمی وارد به نظر می رسد اما، قطعاً در زمان نوشتن، حال حاکم، متنی را با چنین خصوصیاتی اقتضا می کرده است. چه بسا خلاصه تر شدن یا حتی حرفه ای تر شدنش از اثرش می کاست.
3ـ به این تیپ آدمها می گویند "بچه پررو". آدمهایی که فکر می کنند خیلی می فهمند و به خود اجازه می دهند در هر چیزی اظهار نظر و دخالت کنند. عموماً برخوردشان با دیگران از سر تحقیر و حتی تمسخر است. البته این نحو برخورد ممکن است گویای سوابق روانی و عقده فروخفته "خود کم بینی" باشد. چنین فردی برای جبران تحقیرهای گذشته، فی الحال دیگران را تحقیر و تمسخر می کند. به هر حال چنین شخصی ارزش و احترامش را بیش از آنکه به توانایی های فردی وابسته ببیند، در کوچک کردن و ناتوان جلوه دادن دیگران می بیند.
یاعلی!
پاسخ:
سلام سید عزیز، ممنونم از دوستانی که این‌قدر نسبت به نوشته‌ی بنده ابراز لطف می‌کنند و هر کدام یادداشتی به اندازه‌ی خود متن می‌گذارند! فی‌الحال امیدوارم که این رفتار از سر همین عقده‌ها باشد، نه از سر عجب و غرور!
سلام خدمت عزیز دل برادر

بنده هم مثل بسیاری از دوستان طعم تلخ عصبانیت را تجربه کردم اما میتونم بگم فارغ از بحث تاسف خوردن برای این چنین افرادی ؛ درس کنترل خشم و عصبانیت گرفتم .

به واسطه ی داشتن چنین گوهر گران بهایی تبریک میگم
۰۳ خرداد ۹۰ ، ۱۴:۲۴ سید مصطفی خاتمی
سلام. عجب و غرور هم خیلی وقت ها (و البته نه همیشه) ریشه در احساس حقارت دارد. یک جور جبران کمبودهاست. به هر حال این رفتار در هر چه ریشه داشته باشد، بدجور آزاردهنده و فرساینده است. تجربه اش را داشته ام. آدم می ماند چه واکنشی نشان بدهد که شأن و احترام خودش مخدوش نشود.
خسته نباشی ...
ما که شما رو دفعات محدودی به عنوان کتابفروش زیارت کردیم هم معتقدیم چنین رفتار کریمانه ای بهتون میاد ولی موندیم تو کف اون جلالی...چه آدمای مریضی پیدا میشن!ما اگه کتاب رو لازم نداشته باشیم هم از شما میخریم که به چرخه اقتصادی جبهه فرهنگی انقلاب کمک کرده باشیم اونوقت اون برادر...
سرچشه ی شعر و سخن من احترام است
هر چند که گه گاه کمی ساده و خام است
هم رسم ادب نیست چنین نقد بگفتن
هم شان شما بیش ازین لحن و کلام است
پاسخ:
به عنوان آشتی ما را همچنان با چگامه‌های زیبایت بنواز!
در پی‌نوشت 3 نباید "غرض" به جای "قرض" بیاید؟!
پاسخ:
کاملا صحیح است امیر عزیز! هیچ‌وقت املای درست و درمانی نداشتم! باور کن! البته وقتی عجله نداشته باشم و فکر کنم معمولا اشتباه نمی‌کنم اما... (این هم یک توجیه!)
آقای قدسی هر کس حتی یکبار با شما در نمایشگاههای شلوغ برخورد کرده باشد می داند که صبر و متانت دو شاخصه و شاکله بی بدیلیست که شمارا از دیگران متمایز میکند .
پاسخ:
سلام.

والا چه عرض کنم؟! «کم من جمیل لست اهله نشرته» این فراز از دعای حضرت مصداقی چون من دارد. لطف دارید.

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی